مسئله خشونت مردان (علیه زنان، علیه مردان و علیه کودکان) در اجتماع و در روابط نزدیک و خانوادگی همچنان یکی از اصلی‌ترین معضلات جهانی است. در حالی که در خشونت‌های درون اجتماعی (بیرون از خانه) مردان هم عاملان و هم قربانیان اصلی این خشونت‌ها به شمار می‌روند اما در روابط نزدیک و خانوادگی این زنان هستند که قربانیان اصلی خشونت‌های مردانه به شمار می‌روند. علاوه بر خشونت‌های خانگی، با شکوفایی جنبش «من هم» بر بخش مهمی از خشونت‌های (جنسی) مردان علیه زنان در محیط کار نیز پرتو افکنده شده است.

بنا بر ارزیابی سازمان جهانی بهداشت تنها هزینه‌های اقتصادی میزان خشونت‌های خانگی در بسیاری از کشورهای اروپایی و آمریکا بین ۲ تا ۳ درصد و در برخی از کشورهای آمریکای جنوبی تا ۲۰ درصد درآمد ناخالص ملی صرف هزینه‌های ناشی از خشونت می‌شود. در زمینه رویارویی با خشونت مردان علیه زنان به ویژه در حوزه خانوادگی، به رغم هشدارها و نمونه‌های پرشمار و تکان‌دهنده از قتل زنان توسط مردان، توجه کافی از سوی دولت‌ها و نهادهای بین‌المللی برای رویارویی با آن صورت نگرفته است.

امروز در کنار خشونت‌های فیزیکی، روانی، جنسی و مادی، خشونت‌های دیجیتالی نیز رشد چشمگیری یافته‌اند که نیازمند بررسی‌های تازه‌تر درباره پیامدهای آن در روابط نزدیک و خانوادگی هستند. پژوهش‌های نوین، حوزه‌های خشونت عام و فراگیر جنسیتی مردان علیه زنان در خانواده را درنوردیده و هرچه بیشتر از منظر میان برشی (اینترسکشونالیتی) به بررسی خشونت‌های ناموسی، خشونت در خانواده‌های «مختلط» و فراملی (نظیر خشونت مردان سوئدی علیه زنان تایلندی)، خشونت در روابط همجنس گرایان و همچنین خشونت زنان علیه مردان نیز می‌پردازد. این نوشته اما بر خشونت جنسیتی مردان علیه زنان در خانواده‌های مهاجر ایرانی متمرکز است که بر مصاحبه‌های پیشین نگارنده با ۵۴ زن و مرد ایرانی در سوئد استوار است.

بدرفتاری علیه زنان یکی از رایج‌ترین جرایم اجتماعی و از عریان‌ترین جلوه‌های اقتدار مردسالاری در جهان امروز است که در بین تمام ملیت‌ها، طبقات و گروه‌های اجتماعی به چشم می‌خورد. اگر چه در اغلب جوامع امروزی خشونت در خارج از خانواده جرم به شمار می‌رود، اما به محض رخ دادن این امر در خانواده، قوانین و اخلاقیات حاکم در بسیاری مواقع عقب نشینی کرده و با سکوت و بی‌توجهی، به تداوم آن یاری می‌رساند. ریشه این ریاکاری و کاربرد معیارهای دوگانه را باید در فرهنگ و اخلاق پدرسالار جست‌وجو کرد که با ممانعت از مداخله جامعه در «حریم خصوصی» در پی حفظ سلطه مرد در خانواده است.

به رغم عمومی بودن این پدیده، خشونت در جوامع مختلف از کم و کیف یکسان و مشابهی برخوردار نیست. برای نمونه در حالی که در ایران کتک خوردن زن همواره دلیل محکمه پسندی برای صدور حکم طلاق از جانب دادگاه نیست، در سوئد اعمال خشونت علیه زنان در خانواده از سال ۱۸۶۴ رسماً ممنوع شده است. با این وجود فقط از سال ۱۹۸۲ است که خشونت در خانواده موضوع شکایت عمومی شناخته شده و پیگرد قانونی آن، نیازمند شاکی خصوصی نیست؛ امری که نشان‌گر تغییر طرز تلقی جامعه نسبت به این مسئله است. این امر از آن رو است که وابستگی‌های اقتصادی و روانی زنان به مردان، احساس گناه و شرم از شکایت علیه شوهر، یا عشق و دلبستگی‌های دیگر، ترس از انتقام مرد، یا نگرانی از بی‌توجهی مقامات و ده‌ها دلیل برخاسته از نابرابری جنسیتی در ساختار اجتماع و خانواده می‌تواند منجر به آن شود که بسیاری از زنان از شکایت علیه شوهران‌شان صرف نظر کنند و امکان رسیدگی به آن در دادگاه میسر نشود. علاوه بر آن این امر همچنین بخشی از مطالبات جنبش فمینیستی است که با سیاسی و عمومی خواندن «امر خصوصی» خواهان مداخله در امور خانوادگی به منظور جلوگیری از اعمال سلطه و خشونت نسبت به زنان است.

با این همه از حوزه قوانین تا زندگی واقعی روزمره، فاصله عمیقی وجود دارد. نخست آنکه بسیاری از شکایت‌ها به دلیل کمبود مدارک کافی پیگیری نمی‌شود. دیگر آن که بسیاری از بدرفتاری‌ها و خشونت‌ها در خانه، به دلیل ترس، وابستگی، شرم یا امید به بهبود رابطه و پایان یافتن خشونت‌ها هرگز گزارش نمی‌شوند و یا شکایت‌ها پس گرفته می‌شود. همچنین بسیاری از زن‌ها تنها پس از بارها کتک خوردن، به شکایت روی می‌آورند.

گرچه انگیزه‌ها و توجیهات خشونت علیه زنان و کم و کیف آن در خانواده‌های ایرانی با سوئدی یا دیگر ملیت‌های غربی متفاوت است، اما ویژگی‌های مشترکی تمامی آنها را به هم پیوند می‌دهد که نیازمند بررسی است. برای مثال چرا خشونت عموماً ابزار اعمال قدرت مردان است؟ رابطه عشق و خشونت چگونه است و چرا بدرفتاری علیه زنان می‌تواند دائماً تکرار شود، بی آنکه با واکنش مناسبی روبرو شود؟ آیا خشونت در خانواده حادثه مجزایی است که تحت تأثیر مناسبات زناشویی رخ می‌دهد یا آنکه متأثر از مناسبات جنسی_اجتماعی و عوامل دیگر است؟ برداشت زنان و مردان از این پدیده چه تفاوتی با هم دارد؟ تأثیر و پیامد خشونت در زندگی خانوادگی چیست؟ چه عواملی موجب خشونت بیشتر در خانواده‌های مهاجر است؟ در این گفتار سعی شده است به صورت فشرده به پرسش‌های فوق پاسخ داده شود.

همچنین بسیاری از زن ها تنها پس از بارها كتك خوردن، به شكایت روی می آورند. با این وجود بنا بر آمار رسمی سالانه در سوئد حدود در حدود ۲۰ هزار مورد شكایت رسمی در رابطه با خشونت علیه زنان به ثبت رسیده است كه دو سوم آن در منازل رخ داده و مجموعاً بیش از ۸۰ درصد خشونت ها توسط مردان آشنا صورت گرفته است. حال آنكه تنها ۲۰ درصد از گزارشات و شكایات  مربوط به خشونت علیه مردان در منازل بوده است..

مفهوم خشونت و زمینه‌های اجتماعی و فردی بروز آن

خشونت را می‌توان عملی آسیب ‌سان برای پیشبرد مقاصد خویش دانست که صرفاً جنبه فیزیکی (بدنی) نداشته، بلکه می‌تواند ابعاد روحی (فحاشی، تحقیر، منزوی نمودن فرد، داد و فریاد)، جنسی (آزار و مزاحمت جنسی، تجاوز) و اقتصادی (شکستن وسایل خانه) به خود گیرد. البته مردان و زنان برداشت واحدی از خشونت ندارند. تحقیقات مارگارت هیدن، پژوهشگر سوئدی نشان می‌دهد که زنان عموماً با تکیه بر تأثیرات و پیامدهای خشونت معتقدند که مهم‌ترین ویژگی بدرفتاری و خشونت مردان علیه زنان اعمال قدرت بلامنازعی است که هر نوع تلاش برای تغییر وضعیت را با حمله فیزیکی پاسخ میدهد. اما از نظر مردان مصاحبه شونده، خشونت رفتاری آگاهانه و کنترل شده است. به زبان روشن‌تر آنها خشونت را از زاویه شرایط حاکم بر رابطه قربانی و مجرم توضیح می‌دهند. از این رو کتک کاری‌های بدون قصد و خارج از کنترل را اعمال خشونت ندانسته، بلکه آن را «دعوا» می‌نامند و بدینسان تلاش می‌کنند که به کردار خود مشروعیت بخشیده و از خود سلب مسئولیت کنند.

در واقع خشونت نه عامل حل تضادها بلکه سرپوشی موقتی بر آن است. نتایج مصاحبه‌های هیدن نشان می‌دهد که دلیل اصلی جدایی‌ها خشونت است. به عبارت دیگر خشونت پدیده مشروعی در خانواده نیست، بلکه بالعکس، روابط میان زوجین را دشوار می‌کند. با این همه خشونت‌ گرچه از نظر قانونی در بسیاری از جوامع ممنوع است، اما از نظر فرهنگی پذیرفتنی است. به عبارت روشن‌تر فرهنگ پدرسالاری در عادی کردن و تکرار خشونت، در خانواده نقشی اساسی دارد. در واقع خشونت عملی صرفاً مجزا و لحظه‌ای نیست بلکه جزئی از استراتژی مردان برای نهادی کردن مردانگی و زنانگی و تحکیم سلطه آنهاست. در فرهنگ پدرسالاری، نیروی بدنی مرد ابزار اعمال قدرت و زنان قربانیان مناسبی برای خشونت فیزیکی و روحی می‌شوند. با این همه بسنده کردن به مفهوم پدرسالاری برای توضیح خشونت کافی نیست. برای مثال بین خشونتی که از سوی مردان آشنا و یا غریبه نسبت به زنان اعمال می‌شود چه تفاوتی وجود دارد؟ همچنین خشونتی را که از جانب زنان صورت می‌گیرد چگونه می‌توان توجیه کرد؟ بسنده کردن به ارائه تحلیلی کلی از خشونت، مانع از درک رابطه پیچیده عشق و خشونت می‌شود. تنها زمانی که بپذیریم خشونت همواره عملی مشروع نیست، این امر که چرا برخی از مردان به آن متوسل می‌شوند، در حالی که برخی دیگر هرگز به آن مبادرت نمی‌ورزند، جای بررسی می‌یابد. گرچه خشونت علیه زنان یک پدیده اجتماعی است، اما تبیین آن با توضیحات کلی روشنگر علت واقعی یک خشونت خاص نمی‌تواند باشد، بلکه می‌بایست آن را با بررسی رابطه بین ضارب و قربانی روشن کرد. هر چند که مسئولیت آن متوجه ضارب است و قربانی مسئولیتی در این رابطه ندارد.

بو برگمن، روانکاو سوئدی در توضیح این که چرا خشونت در تمامی خانواده‌ها روی نمی‌دهد، بر نقش عوامل فردی تأکید می‌کند. او نشان می‌دهد که در خانواده‌هایی که اعضای آن خود در دوران کودکی در معرض خشونت قرار گرفته‌اند (شاهد خشونت پدر و مادر بوده و یا خود مورد خشونت واقع شده‌اند)، احتمال بروز خشونت یا تن دادن به آن به مراتب بیشتر است. به عبارت روشن‌تر خشونت در نزد آنان امری عادی و آشناست. فشارهای ناشی از انزوا نیز می‌تواند در مردان، ارتکاب به خشونت و در زنان تن دادن به آن را افزایش دهد. همچنین در میان شخصیت‌های پرخاشگر و خودشیفته نیز احتمال بروز خشونت بیشتر است. عدم اعتماد به نفس نیز در ارتکاب خشونت از سوی مردان و همین طور پذیرش و عدم مقابله با آن از سوی زنان ذی نقش است. صرف نظر از خصوصیات فردی، شرایط اجتماعی افراد نیز در افزایش و یا کاهش خطر ارتکاب خشونت مؤثر است. برای مثال فشارهای روانی و تنش‌های محصول آن خطر بروز خشونت را افزایش می‌دهد. علاوه بر ویژگی‌ها و شرایط اجتماعی افراد، طرز تلقی و توقع آنان از یکدیگر نیز نقش مهمی در امکان بروز خشونت و تداوم آن دارد. در خانواده‌ای که تلقی حاکم از روابط زن و مرد پدرسالارانه و خشونت از مشروعیت ضمنی برخوردار است، احتمال بروز و پذیرش آن بیشتر می‌شود. همچنین در خانواده‌هایی که توقع افراد از یکدیگر کمتر برآورده می‌شود میزان تضاد و خشونت می‌تواند افزایش یابد. با این همه عوامل فردی و روانی و ارتباط متقابل آنها برای توضیح علل خشونت به مثابه یک واقعیت اجتماعی و کم و بیش ساختاری در مناسبات خانوادگی کافی نیست. برای نمونه وابستگی به الکل و مصرف بالای آن، در نهایت تسریع‌کننده استفاده از خشونت است و نه علت آن. غالب کسانی که قصد اعمال خشونت دارند، با مصرف الکل شرایط ارتکاب آن را تسهیل می‌کنند؛ چه در اجتماع الگویی وجود دارد که بنا بر آن ارتکاب خشونت هنگام مستی بیشتر قابل بخشش است و این در انکار و یا توجیه خطا در توسل به خشونت مؤثر است. هیدن پژوهشگر خشونت‌های خانوادگی، پروسه ارتکاب و عادی شدن خشونت را چنین توضیح می‌دهد:

در مرحله اول هیچ‌یک از طرفین بر دیگری تسلط نداشته، هر یک برای تضعیف موقعیت دیگری و به کرسی نشاندن خواست خویش در موضوع مورد مشاجره می‌کوشد. مرحله دوم هنگامی است که خشونت و کتک کاری به وقوع می‌پیوندد و معمولاً به سلطه آمرانه مرد می‌انجامد. در مرحله سوم زن قدرت را به دست می‌آورد و مرد برای نجات زندگی خویش باید از خشونت خودداری کند یا اظهار پشیمانی و تقاضای بخشش کند. البته قدرت زن در این مرحله موقتی و محدود است. زمانی که این سه مرحله دائماً تکرار شوند در شخصیت زن تغییر ایجاد شده و خود را بی پناه می‌یابد؛ امری که می‌تواند به عادی شدن خشونت منجر شود.

پرسش این است که تا چه حد امید بستن زنان به قطع خشونت و غلبه جنبه مثبت شوهر بر جنبه‌های منفی و پرخاشگر او می‌تواند رابطه زن و مرد را پایدار نگه دارد؟ و یا تا چه حد همان گونه که فمینیست‌ها تأکید می‌ورزند، بی‌پناهی این زنان محصول ناکامی تلاش‌هایی است که آنها برای خروج از این وضعیت بدان متوسل می‌شوند؟

خشونت آشکارترین ابزار قدرت برای حفظ سلطه

خشونت در اساس ریشه در تضاد منافع دارد که بدون وجود آن، نه ضرورت می‌یابد و نه کاربردی دارد. از سوی دیگر جامعه‌شناسی نوین نشان می‌دهد که تفاوت و تضاد علائق در خانواده، بخشی از ساختار آن است. آیا بدین ترتیب خشونت در خانواده امری اجتناب ناپذیر است؟ آیا تضاد در پویایی روابط خانوادگی می‌تواند نقش مثبتی ایفا کند؟ با استفاده از مفهوم وبری قدرت و اتوریته می‌توان مدعی شد که خانواده‌هایی بیشتر با تضاد و درگیری روبرویند که در آنها مرد ضمن اینکه فاقد قدرت کافی برای تابع کردن دیگری است، در پی سلطه خویش است. با این همه تئوری تضاد برای روشن کردن خشونت و علل کاربرد آن کافی نیست. چه، بنابر این تئوری هر چه تضاد بیشتر باشد، احتمال بروز خشونت بیشتر است. اما تحقیقات مری اشتراوس و دیگران نشان میدهد که به رغم بیشتر بودن تضاد و کشمکش در خانواده هایی که افراد آن از برابری بیشتری برخوردارند، ارتکاب خشونت کمتر است و معمولاً تضادها با گفت‌وگو حل می‌شوند. از آن رو است که این نوع خانواده‌ها از تحمل و بردباری بیشتری در رویارویی با تضادها برخوردارند. همچنین در این روابط بهای ارتکاب خشونت آن چنان سنگین است که توسل به آن، به جای تحکیم قدرت و پیشبرد خواست‌ها، به از دست دادن رابطه منجر می‌شود. تحقیقات اشتراوس نشان می‌دهد که در خانواده‌ای که مرد تسلط بر دیگر منابع قدرت ندارد کاربرد خشونت به عنوان آخرین ابزار قدرت برای حل تضادها افزایش می‌یابد. هم از این روست که در خانواده‌های طبقات پایین اجتماع که با فشارها و تنش‌های بیشتری روبرویند خطر توسل به خشونت بیشتر است. چه آنها در قیاس با دیگران از منابع قدرت کمتری برای پیشبرد خواست‌ها و ایجاد توازن در زندگی خانوادگی‌شان برخوردارند.

تفاوت‌های فرهنگی نیز می‌تواند در بروز خشونت و کم و کیف آن، نقش ایفا کند. در بین اقشار و طبقات کم درآمد اجتماع و برخی گروه‌های قومی، هنجارهای فرهنگی وجود دارد که کاربرد خشونت را تسهیل و حتی مشروع می‌کند. به عبارت دیگر، خرده فرهنگ حاکم بر این گروه‌ها نسبت به فرهنگ حاکم در جامعه مدرن، مردانه‌تر و به گونه‌ای است که حتی واکنش همه افراد یک گروه قومی و یا اجتماعی در رابطه با خشونت یکسان نیست بلکه تحت تأثیر عوامل روانی فردی می‌تواند متفاوت باشد. هر چه غرور و اعتماد به نفس مردان در محیط پیرامونشان بیشتر زیر سئوال برود، خطر توسل به خشونت علیه زنان‌شان بیشتر خواهد بود. زیرا آنها در محیط و فرهنگی (یا خرده فرهنگی) پرورش یافته‌اند که سلطه بلامنازع مردان بر زنان را می‌طلبد. از این رو هر چالش جدی توسط زنان علیه نقش و موقعیت آنان می‌تواند با خشونت مواجه شود. به عبارت روشن‌تر در میان گروه‌هایی که در آنها اعتقاد به پدرسالاری حاکم است، خطر توسل به خشونت بیشتر است و تعصبات مذهبی نیز می‌تواند در شدت بخشیدن و مشروع نمودن آن نقش ایفا کند. به طور کلی هر چه فرد بیشتر در فرهنگ و خرده فرهنگی که خشونت علیه زنان را مجاز می‌شمارد مستحیل شده باشد، خطر توسل او به خشونت بالاتر است. در نتیجه فاصله گیری افراد از این فرهنگ‌ها و آشنایی بیشتر با ارزش‌های مدرن و برابری طلبانه می‌تواند به کاهش خشونت در میان آنان بینجامد. اگر خشونت در میان طبقات اجتماعی پایین بیشتر است، از آن روست که زنان در این گروه‌ها از کمترین منابع قدرت عینی و ذهنی برای مقابله با سلطه طلبی شوهرانشان برخوردارند. هر چه فرهنگ و روابط مردسالارانه در جامعه و در خانواده ضعیف‌تر باشد خطر توسل به خشونت کاهش می‌یابد.

بدین ترتیب به گمان نگارنده، سلطه جنسی بیش از موقعیت طبقاتی و تعلق قومی و موفعیت سنی افراد در بروز خشونت در خانواده ذی نقش است. از این روست که در عین حال می‌توان بسیاری از خانواده‌های کم درآمد را مشاهده کرد که چون در بین آنها فاصله میزان قدرت کمتر است، میزان خشونت نیز پایین‌تر است. از سوی دیگر می‌توان خانواده هایی در میان طبقات متوسط و بالا و متعلق به جامعه میزبان مشاهده کرد که در آن به دلیل فاصله بسیار بالای قدرت مردان نسبت به همسران‌شان، خطر خشونت بیشتر است. اگر در مورد گروهی از مردان، بی‌قدرتی در جامعه و نداشتن منابع دیگر قدرت برای اعمال نظر در خانواده، در روی آوردن آنها به خشونت نقش اساسی داشته است، در مورد زنان بی قدرت مهم‌ترین عامل تن دادن به خشونت بوده است. به طور کلی انزوای زنان در قبول خشونت سخت مؤثر است.

خشونت در خانواده‌های مهاجر ایرانی

اما ابعاد خشونت در خانواده‌های مهاجر از جمله ایرانیان مهاجر چگونه است؟ در این مورد اطلاعات دقیقی در دست نیست. بنابر آمار اداره پیشگیری از جرایم در سوئد در سال ۱۹۹۶، ۸۰ درصد کل شکایات مربوط به خشونت متوجه مردان سوئدی است. اما اگر این میزان را به نسبت جمعیت بسنجیم، آنگاه شکایت علیه خشونت مردان مهاجر حدود ۲ برابر بیش از مردان سوئدی است. در حالی که مردان مهاجر عرب آفریقایی (آفریقای شمالی) بالاترین میزان خشونت (به نسبت جمعیت) را به خود اختصاص داده‌اند، مردان مهاجر کشورهای اسکاندیناوی از کمترین میزان شکایت برخوردارند. در میان ۲۵ ملیت مهاجر و سوئدی که در فاصله ۱۹۸۹_۱۹۸۵ به جرم اعمال خشونت علیه زنان مورد بررسی قرار گرفته‌اند، ایرانیان در رده ۱۸ جدول قرار دارند.
بدین سان می‌توان گفت که خشونت در میان مهاجرین ایرانی نسبت به جمعیت کمتر از غالب مهاجرین غیراروپایی است. این میزان در مورد کل گروههای مهاجر به ترتیب کشورهای زیر است:
۱_الجزایر. ۲_لیبی. ۳_مراکش. ۴_تونس. ۵_دیگر کشورهای افریقایی. ۶_بلغارستان. ۷_عراق. ۸_رومانی. ۹_شیلی. ۱۰_ایتالیا. ۱۱_اردن. ۱۲_سوریه. ۱۳_توگسلاوی. ۱۴_فنلاند. ۱۵_ترکیه. ۱۶_بولیوی. ۱۷_اکوادور. ۱۸_ایران. ۱۹_لبنان. ۲۰_پرو. ۲۱_پرتقال. ۲۲_اسپانیا. ۲۳_دانمارک. ۲۴_نروژ. ۲۵_سوئد.
هر چه انگیزه‌ها و توجیهات خشونت علیه زنان و کم و کیف آن در خانواده‌های مهاجر، سوئدی یا دیگر ملیت‌های غربی متفاوت است، اما ویژگی‌های مشترکی تمامی آنها را به هم پیوند می‌دهد که نیازمند بررسی است. برای مثال چرا خشونت عموماً ابزار اعمال قدرت مردان است؟ رابطه عشق و خشونت چگونه است و چرا بدرفتاری علیه زنان می‌تواند دائماً تکرار شود، بی آنکه با واکنش مناسبی روبرو گردد؟ آیا خشونت در خانواده حادثه مجزایی است که تحت تأثیر مناسبات زناشویی رخ می‌دهد یا آنکه متأثر از مناسبات جنسی_اجتماعی و عوامل دیگر است؟ برداشت زنان و مردان از این پدیده چه تفاوتی با هم دارد؟ تأثیر و پیامد خشونت در زندگی خانوادگی چیست؟ چه عواملی موجب خشونت بیشتر در خانواده‌های مهاجر است؟ و بالاخره تحقیقاتی درباره خشونت و بدرفتاری علیه زنان در خانواده‌های مهاجر ایرانی چه چیز را نشان می‌دهند؟ در این گفتار سعی شده است با استفاده از پژوهش تجربی که متکی به مصاحبه با زنان و مردان ایرانی مقیم سوئد است به صورت فشرده به پرسش‌های فوق پاسخ داده شود.

با این همه از حوزه قوانین تا زندگی واقعی روزمره، فاصله عمیقی وجود دارد. نخست آنکه بسیاری از شکایت‌ها به دلیل کمبود مدارک کافی پیگیری نمی‌شود. دیگر آن که بسیاری از بدرفتاری‌ها و خشونت‌ها در خانه، به دلیل ترس، وابستگی، چرم و یا امید به بهبود رابطه و پایان یافتن خشونت‌ها هرگز گزارش نمی‌شوند و یا شکایت‌ها پس گرفته می‌شود. همچنین بسیاری از زن‌ها تنها پس از بارها کتک خوردن، به شکایت روی می‌آورند.

گرچه انگیزه‌ها و توجیهات خشونت علیه زنان و کم و کیف آن در خانواده‌های ایرانی با سوئدی یا دیگر ملیت‌های غربی متفاوت است، اما ویژگی‌های مشترکی تمامی آنها را به هم پیوند می‌دهد که نیازمند بررسی است. برای مثال چرا خشونت عموماً ابزار اعمال قدرت مردان است؟ رابطه عشق و خشونت چگونه است و چرا بدرفتاری علیه زنان می‌تواند دائماً تکرار شود، بی آنکه با واکنش مناسبی روبرو گردد؟ آیا خشونت در خانواده حادثه مجزایی است که تحت تأثیر مناسبات زناشویی رخ می‌دهد یا آنکه متأثر از مناسبات جنسی_اجتماعی و عوامل دیگر است؟ برداشت زنان و مردان از این پدیده چه تفاوتی با هم دارد؟ تأثیر و پیامد خشونت در زندگی خانوادگی چیست؟ چه عواملی موجب خشونت بیشتر در خانواده‌های مهاجر است؟ در این گفتار سعی شده است به صورت فشرده به پرسش‌های فوق پاسخ داده شود.

خشونت در خانواده‌های مهاجر ایرانی در سوئد: داده‌های مقدماتی

پژوهش تجربی نگارنده در این رابطه متکی بر دو سری مصاحبه‌های شفاهی با زنان و مردان ایرانی است. سری اول شامل ۳۰ مصاحبه است که در دسامبر ۱۹۹۶ و اوایل ۱۹۹۷ با زنان و مردان جدا شده ایرانی در ۷ استان سوئد صورت گرفت. سری دوم شامل مصاحبه‌ها با زوج‌های ایرانی در ۹ شهر سوئد است که از ژانویه ۱۹۹۸ آغاز و در مارس به پایان رسید. نحوه انتخاب هر دو گروه اتفاقی و با استفاده از روش استاندارد توسط اداره آمار سوئد صورت گرفت. هر دو گروه، از بین مهاجرین ایرانی که از سال ۱۹۸۴ به بعد به سوئد آمده‌اند، انتخاب شدند. در هر سری برای ۱۰۰ نفر نامه هایی از طرف اداره آمار و انستیتوی جامعه شناسی دانشگاه استکهلم ارسال شد که در آنها هدف تحقیق ذکر و تقاضای مصاحبه شده بود. بیش از نیمی از این افراد از شرکت در مصاحبه خودداری نموده و یا پاسخی به نامه‌ها ندادند و یا ضمن تشکر، «کمبود وقت» را دلیل امتناع خود از شرکت در مصاحبه ذکر کردند. ما از قبل نیز واقف بودیم که تعداد کثیری از شرکت در این دو سری تحقیق و مصاحبه سر باز خواهند زد. حساسیت بیش از حد موضوع، ناآشنایی و عدم اعتماد کافی جامعه ایرانی به چنین پژوهش هایی، ناخوشایند بودن یادآوری دوران زندگی گذشته برای بسیاری از افراد جدا شده، شرایط نامناسب روحی و یا تنش‌های موجود در زندگی زناشویی کنونی می‌تواند از جمله دلایل احتمالی عدم شرکت این دو گروه در مصاحبه باشد. تعداد مصاحبه‌ها برای پژوهش کیفی مورد نظر ما کافی بود و اصولاً نیاز چندانی به تعداد گسترده‌تر مصاحبه شونده وجود نداشت و دلیل ارسال نامه برای چنین تعدادی، صرفاً از آن رو بود که حداقل مورد نیاز به گونه‌ای اتفاقی به دست آید. در عمل، تعداد افراد مایل به مصاحبه به مراتب بیش از حد انتظار بود. با این همه افرادی که همچنان به زندگی مشترک با هم ادامه می‌دهند، در مقایسه با افراد طلاق گرفته، کمتر مایل به مصاحبه بودند. در مورد گروه اول هدف تحقیق، چگونگی پایدار ماندن روابط زناشویی به رغم دشواریهای مهاجرت، و در مورد گروه دوم، بررسی علل جدایی ذکر شده بود. نتایج مقدماتی این دو پژوهش نشان می‌دهد که خشونت در بین خانواده‌های متلاشی شده به مراتب رایج تر از خانواده هایی است که همچنان به زندگی مشترک با هم ادامه می‌دهند. به عبارت روشن تر خشونت خطر جدایی را افزایش می‌دهد. از این رو اشکال خشن تر و پرتنش تر حل اختلافات و تضادها در خانواده‌های ایرانی می‌تواند یکی از دلایل جدایی‌های بیشتر ایرانیان مهاجر در قیاس با سوئدی‌ها باشد.

در مصاحبه‌ها، غالباً مردانی که به کاربرد خشونت در زندگی زناشویی خود اعتراف کردند، شرایط روحی بد، ناسازگاری همسرانشان در حل اختلافات و از دست دادن کنترل را دلیل اصلی بروز خشونت ذکر کردند. به عبارت روشن‌تر در حالی که خشونت به عنوان آخرین وسیله برای جلوگیری از جدایی همسر به کار گرفته شده است، در عمل گاه به محروم شدن از دیدار زن
و فرزند انجامیده است. در این رابطه یکی از مردان مطلّق، چگونگی بروز خشونت و پیامد آن را چنین توضیح داد:

«هرگز آن شب سیاه را فراموش نمی‌کنم. مدتی بود که همسرم خانه‌اش را جدا کرده بود. تلاش‌های من برای باز گرداندن او به ثمر نرسید. گاه گاه با او قرار می‌گذاشتم. در آن شب سیاه که خودم را خرد شده و مستأصل یافتم، نمی‌دانم چه شد که این چنین کنترل خود را از دست دادم. ضربه مشت من چنان شدید بود که فک او شکست و در بیمارستان بستری و جراحی شد. از آن به بعد ۸ سال است که او و بچه‌ام را ندیده‌ام. هر چه کوشیدم از طریق مقامات آدرس آنها را به دست آورم، موفق نشدم. می‌گویند که او مخفی است و برای محافظت از او شهر و مشخصاتش را تغییر داده‌اند.»

تعدادی از زنان از ترس انتقام شوهران سابق خود (از طریق ارتکاب خشونت، دزدیدن فرزند، ایجاد مزاحمت برای زندگی جدید) محل زندگی و آدرس خود را تغییر داده بودند و یا از طریق پلیس قرار ممنوعیت ملاقات برای شوهرانشان صادر شده بود. با این همه برخی از زنان مطلّقه عنوان نمودند که هرگز در زندگی خود شاهد خشونت فیزیکی نبوده‌اند، هر چند به کنترل مردان در زندگی ایشان در قبل و در بعد از جدایی تأکید می‌ورزیدند. مردان جدا شده عموماً از حمایت جامعه و مقامات دولتی و رسمی از زنان و مداخله‌شان در زندگی خصوصی آنها گله مند و معتقد بودند که چنین رویه‌ای تنها به اختلافات و کشمکش‌ها دامن می‌زند. برخی نیز اصولاًَ ارتکاب به خشونت را منکر شده و از اینکه در سوئد «شکایت زنان برای محکوم شدن مردان کفایت می‌کند»، در تعجب بودند. حال آنکه زنان مطلّقه از اینکه اقدامات مقامات برای حفظ آنها کافی نیست و یا دسترسی چندانی به این امکانات ندارند، گله‌مند بودند. برخی از زنان مطلّقه از زندگی مشترک خود با سوئدی‌ها بعد از جدایی ابراز رضایت کرده و از احترام نسبی آنها به زن و فرزند به نیکی یاد می‌کردند. در مقابل تعدادی از اینکه توسط همزیست‌های سوئدی خود نیز مورد خشونت واقع شده‌اند سخن می‌گفتند. در این رابطه خانمی جدا شده از شهر استکهلم در مصاحبه گفت:

«پس از جدایی از شوهرم که ایرانی بود در شهر کوچکی به سر می‌بردم. تصمیم گرفتم به استکهلم بیایم. به طور اتفاقی با مردی سوئدی آشنا شدم. خب فکر می‌کردم اگر با او زندگی کنم هم از تنهایی در خواهم آمد و هم شانس انتقال به استکهلم را خواهم داشت. هیچ کس را هم در استکهلم نمی‌شناختم. زندگی با او برخلاف تصورم از آب در آمد. برداشت او از زنان خارجی این بود که آنها بی زبان و عاجز و فرمانبردارند. به خودش اجازه می‌داد هر رفتاری که می‌خواهد با من بکند. چندین بار مرا زد. ابتدا تحمل می‌کردم. هر چند که اعتراض هم می‌کردم. اما نه جایی داشتم و نه آشنایی. با ایرانی‌ها هم رفت و آمد نداشتم. اما این وضع برایم غیرقابل تحمل شد. به محض اینکه امکان آن را یافتم از او جدا شدم.»

در این مورد انزوا و ناتوانی زن و تفاوت میزان قدرت او با همزیست سوئدیش در تداوم و طولانی شدن مدت رابطه مؤثر بوده است. برخی از این زنان هرگز در مورد خشونت شوهرانشان به دوستان و آشنایان خود نیز توضیحی نداده‌اند. گاهی شرم و گاهی ترس از عواقب بازتاب برملا شدن مشکل و واکنش شدیدتر شوهر، عامل اصلی سکوتشان بوده است. برخی دیگر از فشارهای روانی و اضطراب ناشی از مزاحمت‌ها و تهدیدهای شوهرشان که گاه پس از جدایی شدت می‌یافت، سخن می‌گفتند. تأثیرات این تنش‌ها و خشونت‌ها در کودکان به گفته خود والدین بسیار مخرب بوده است. گاه در این کشمکش‌ها فرزندان یکسره از پدر خود فاصله گرفته و تحت تأثیر مادران نظری منفی نسبت به پدر خود می‌یافتند. گاه به وارونه تحت تأثیر پدران، مادران خود را نکوهش می‌کردند که عامل جدایی بوده و با پافشاری خواستار بازگشت به زندگی قبلی و یا دستکم عدم رابطه با مرد دیگری بودند. بعضی اوقات خشونت میان والدین موجبات آسیب روانی کودکان را فراهم می‌آورد. یکی از زنان طلاق گرفته می‌گفت که در یکی از دفعاتی که شوهر سابق به خشونت متوسل شد ضمن داد و فریاد، پنجره را شکست. پسر کوچک آنها از وحشت شوکه شده و زبانش بند آمد، و تا مدت‌های طولانی تحت نظارت روانکاو بود و به رغم رشد سنی، دچار لکنت زبان شده و به راحتی قادر به تکلم نیست.

به طور کلی در بین مردان مطلّقی که با آنها مصاحبه شد، هنجارهای پدرسالارانه غالباً نیرومندتر از طرز تلقی مردان مزدوجی بود که در مصاحبه شرکت کرده بودند. مردان گروه همسران شرکت کننده در مصاحبه غالباً ملایم تر بودند. به عنوان یک نتیجه گیری از تفاوت این دو گروه می‌توان گمان برد که در خانواده هایی که ارزش‌های پدرسالارانه به ویژه در مردان از اهمیت کمتری برخوردار است، شانس تداوم رابطه و ثبات زناشویی بیشتر است و تضادها کمتر با خشونت توأم است، و عمدتاً از راه گفتگو و سازش با یکدیگر حل می‌شود. یکی از خانم‌های شرکت کننده در مصاحبه توضیح داد که با چه زیرکی و ملاحظه‌گری می‌کوشد تا از دامن زدن به اختلافات و افزایش تنش‌ها در خانواده جلوگیری کند. او می‌گوید:

«گر چه من از نفوذ بیشتری در تصمیم گیری‌ها و اداره خانواده برخوردارم، اما سعی می‌کنم، به ویژه در نزد دوستان و آشنایان این مسئله چندان روشن نشود تا برای شوهرم آزار دهنده نباشد. برای مثال من جلوی دیگران مرتباً نظر او را می‌پرسم و یا اگر خود تصمیمی گرفته باشم، به عنوان تصمیم مشترک جلوه می‌دهم.»

روشن است که اگر این رابطه وارونه بود، مرد نیازی به پنهان کردن موقعیت برتر خود نمی‌یافت. در واقع در این رابطه زن ناگزیر است برای جلوگیری از کشمکش، و آسودگی خاطر شوهری که با هنجارهایی پرورش یافته که عدم سلطه مرد را موجبی برای سرافکندگی او می‌داند و به غرور مردانه او لطمه می‌زند، نقش تعیین کننده خود را در خانواده پنهان نماید. برای ما روشن نیست در خانواده‌های مزدوج تا چه حد تصویر ارائه شده در مورد چگونگی حل اختلافات کم رنگ تر از مشکل واقعی است، اما خطر چنین امری کم نیست؛ همان طور که در نزد افراد طلاق گرفته خطر غلو «در مقصر» خواندن دیگری می‌تواند، بیشتر از حد واقعی آن باشد. با این همه این نتیجه گیری که غالب همسرانی که حاضر به مصاحبه شده‌اند، از روابط دموکراتیک بیشتر و تنش کمتری برخوردار بوده‌اند، چندان دور از ذهن و غیرمنطقی نیست؛ چه، به نظر نگارنده، احتمالاً همسرانی که روابطشان پر از تضاد و تنش است به منظور پرهیز از برملا شدن یا تشدید اختلافاتشان، غالباً از شرکت در چنین مصاحبه‌هایی پرهیز کرده‌اند.

نکته‌ای که در مقایسه بین مصاحبه‌های سری اول و دوم قابل توجه است، اینکه علاوه بر مردان مطلْق که اغلب پس از جدایی در انزوا به سر می‌برند، برخی از مردان متأهل نیز که در خانواده از نفوذ کمتری برخوردارند، عمدتاً انزواطلب می‌شوند. مردی ۴۰ ساله دلیل قطع یا کاهش شدید روابط دوستی و رفت و آمدهای خانوادگی را فشار دوستان مرد بر خود عنوان کرد:

«وقتی به دیسکو می‌رفتیم، اگر کسی از همسر من تقاضای رقص می‌کرد، دوستانم مرا سرزنش می‌کردند که چرا واکنشی نشان نمی‌دهم. یا اگر در یک مهمانی، همسرم با مردان زیاد گفتگو می‌کرد، از جانب اطرافیان سرزنش می‌شدم که چرا غیرت نشان نمی‌دهم؛ خانم‌ها معمولاً به دلیل حسادت به همسرم) که این همه از استقلال برخوردار است (و آقایان معمولاً به دلیل آنکه این را به دور از فرهنگ ایرانی می‌دانستند انتقاد می‌نمودند. ما هم تصمیم گرفتیم اصلاً روابط خود را تا می‌توانیم قطع کنیم که با چنین فشارهایی از جانب اطرافیان روبرو نشویم.»

در بین ایرانیان محیط پیرامون و شبکه دوستی در بسیاری از موارد به عنوان عامل مشوق ارزش‌های پدرسالار عمل می‌کند. هر چند این امر که در بین افرادی که دارای پیشینه فرهنگی، روشنفکری و سیاسی هستند و یا افرادی که تحصیلات بالا دارند کمتر دیده می‌شود. در نزد آنان غالباً ارزش‌های پدرسالار، دست کم در نظر، مشروعیت چندان نداشته و نکوهش می‌شود. هر چند که فقدان مشروعیت ارزش‌های پدرسالار هیچ تضمینی برای عدم بروز خشونت در خانواده‌ها نیست. با این همه نقش فقدان مشروعیت خشونت، غالباً خطر توسل به آن را در خانواده‌ها پایین می‌آورد. یک نتیجه گیری عمومی دیگر از مصاحبه‌ها را می‌توان اهمیت ادغام بیشتر در جامعه میزبان در جایگزین کردن فرهنگ دیالوگ به جای روش‌های تند و خشونت آمیز در حل مشکلات دانست. این تحول که نه یکباره صورت گرفته و نه قطعی به نظر می‌آید، نشانگر اهمیت تأثیر هنجارها و ارزش‌های جامعه سوئد است که در آن خشونت در خانواده رسماً نامشروع شمرده می‌شود. با این همه ادغام در جامعه مفهومی صرفاً فرهنگی نداشته، بلکه ابعاد اجتماعی و اقتصادی نیز دارد. در میان هر دو گروه (چه در مورد افراد طلاق گرفته و چه افراد متأهل) خشونت و تنش در حل مشکلات نزد افرادی که از شغل، درآمد و اعتبار اجتماعی بالاتری برخوردار بوده‌اند، کمتر به چشم می‌خورد. حال آنکه مردان (به لحاظ اجتماعی و شغلی) بی ثبات، کم درآمد، بی هویت، حاشیه‌ای و فاقد قدرت در جامعه، بیشتر دچار مشکلات خانوادگی شده و زندگیشان پر تنش تر است. یکی از مردان، که بیش از ۵۰ سال سن داشت، در مصاحبه خود بیان داشت:

«از دیدن بچه‌هایم خجالت می‌کشم. چون نمی‌توانم برایشان خرج کنم. راستش سال هاست که روی اسب‌ها شرط بندی می‌کنم یا بلیط بخت آزمایی می‌خرم، به این امید که پول کلانی به دست آورم و به بچه‌ها نشان دهم که پدرشان کسی است. بعد از جدایی از زنم در تنهایی شدیدی به سر می‌برم و بیکارم. تجربه سوئد هم به من نشان داد که به زنان نباید رو داد. اگر جامعه به جای آنکه این همه به زنان میدان دهد، برای ما خارجی‌ها شغلی دست و پا می‌کرد، وضع خانواده‌ها بهتر بود و این همه کار به جدایی نمی‌کشید.»

اگر در مورد مردان مهاجر ایرانی، بی قدرتی در جامعه و نداشتن منابع دیگر قدرت برای اعمال نظر در خانواده، در روی آوردن آنها به خشونت نقش اساسی داشته است، در مورد زنان ایرانی بی قدرتی مهم‌ترین عامل تن دادن به خشونت بوده است. به طور کلی انزوای زنان در قبول خشونت سخت مؤثر است. اما در خانواده‌هایی که اقوام آنها نیز در سوئد و یا در محل زندگی‌شان حضور داشته‌اند، فشار والدین و اقوام بیشتر در جهت ممانعت زنان از جدایی و تشویق آنان به سازش بوده است. با این همه در مقایسه با ایران، خشونت در خانواده‌های مهاجر ایرانی در مجموع کاهش یافته است و دیالوگ نقش بیشتری در حل تضاد پیدا کرده است و مردان نیز ملایمت بیشتری در قیاس با گذشته نشان می‌دهند.

کلام آخر

بررسی‌های تجربی نشان می‌دهد که مهم ترین عامل عادی شدن خشونت در خانواده‌ها بی‌قدرتی زنان و وابستگی‌شان به مردان است. از این رو افزایش منابع قدرت زنان مهم‌ترین عامل برای مقابله و قطع خشونت مردان است. اما منابع قدرت زنان چگونه افزایش می‌یابد؟ افزایش سطح فرهنگ، موقعیت اجتماعی و اقتصادی مناسب‌تر، ایجاد شبکه‌های زنان و مداخله گسترده‌تر جامعه و ارگان‌های گوناگون در جلوگیری از اعمال خشونت مردان، تشدید مجازات خشونت و حمایت هر چه گسترده‌تر از زنان کتک خورده، بخشی از راه حل است. بخش دیگر مربوط به تغییر و تصحیح تلقی مردان از نقش جنسی خود و چگونگی حل تضادهاست. گسترش مداخله مردان در کار خانگی، مراقبت از کودکان، ایجاد شبکه‌های مردان برای مقابله با خشونت و ایجاد شرایط مناسب برای زندگی فارغ از فشارهای مادی و روانی و اجتماعی، گرایش مردان به فرهنگ برابری را افزایش می‌دهد.

اما این همه به یک باره حاصل نمی‌شود و آنچه در گام اول باید برداشته شود، رساتر کردن صدای اعتراض و تشویق افکار عمومی در جا انداختن این پیام است: خشونت موقوف! و این که: کسی که برای حل اختلافات خود به خشونت متوسل می‌شود شایسته عشق ورزیدن و هیچ احترام و سازشی نیست!