پیرزن و پیرمرد اتاق خوابشان بغل اتاق من در طبقه بالا بود، اما بیشتر اوقات در طبقه پایین مینشستند. آنها تا آخرین برنامه تلویزیون را تماشامیکردند و بعد بالا میآمدند. چهار ماهی میشد اتاق بالا را از آنها اجارهکردهبودم. آدمهای بیدردسری بودند. پیرمرد کمی فارسی میدانست. اینجا دانشکدهای برای زبانهای شرقی دارد که ترکی و عربی و فارسی درس میدهد. اتاق را توسط همین دانشکده پیدا کرده بودم. کسانی که دو سالی دراین دانشکده درس خوانده بودند، برای تمرین زبان اتاقهایشان را بهمهاجران ترک و عرب و ایرانی اجاره میدادند. البته پیرمرد دیگر از سنشگذشته بود که بخواهد تمرین زبان کند. اما بدش نمیآمد همان چندکلمهای راکه از کتاب گلستان سعدی یاد گرفته بود از یاد نبرد.
اوایل هر دو هفتهای یک بار، وقتی تلویزیون برنامه خوبی داشت، صدایم میزدند و من پایین میرفتم. بعد همانطور که تلویزیون تماشا میکردم باپیرمرد گپی میزدم. گاهی وقتها هم با او شطرنجی بازی میکردم. تا به حال من از او برده بودم. پیرمرد خیلی تقلا میکرد ببرد اما نمیتوانست. بازیاش خرابتر از آن بود که بتواند ببرد. بعد از سهبار که از او برده بودم متوجه شدم پیرمرد به باختش حساس است. بار چهارم که خواستم بازی کنم، تصمیم گرفتم هرطور شده است آندست را به او ببازم. درست یادم نیست. اما فکرمیکنم از بس خراب بازی کرد امکان به من نداد. باید حداقل طوری پیش میرفتم که پیرمرد باختم را جدی میگرفت. اما دفعه پنجم یادم است رویدنده چپ افتاده بودم. پیرمرد دم گرفته بود و یکریز دموکراسی اروپا را بهرخم میکشید. شاید من اینطور فکر میکردم، اما او به واقع گندش رادرآورده بود. قاتی صحبتهاش یادم هست، پُز این را هم داد که در جوانیاش شطرنجباز ماهری بوده است، و میگفت رودست نداشته، و میگفت هنوز همحرکتهای ماهرانهای میکند. مشکل بود دستش را درباره دموکراسی در جوامع اروپایی رو کنم. زبان انگلیسیام زیاد خوب نبود، و من هم کِرم این را داشتم که میان حرفهایم اصطلاحات عامیانه زبان خودمان را بهکارببرم. ترجمه آنها به انگلیسی، آنطور که دست و پا شکسته کارم را پیشمیبردم، چیز خندهداری از آب درمیآمد. و پیرمرد گاه مُصر میشد آنچه را که از دهنم پریده بود هرطور شده برایش معنا کنم. ناچار تلافیاش را سرشطرنج درآوردم. یعنی درست در اوج عنعناتش ماتش کردم؛ آنهم طوری که از تکانی که خورد عینک پنسیاش از روی بینیاش افتاد و صورت گوشتالودش عین لبو قرمز شد.
پیرمرد بعد از آن دیگر برای تماشای تلویزیون دعوتم نکرد. پیرزن همکمی با من سرسنگین شده بود. اینجا هم الا و ابدا، مگر با کسی کاری داشتهباشی، وگرنه همسایههای دیوار به دیوار شاید ماهها همدیگر را نبینند. پیرمردو پیرزن هم از آن هلندیهای دِبشی بودند که وقتی توی خودشان میرفتند باجرثقیل هم نمیتوانستی چانهشان را بلند کنی که نگاهت کنند. توی یکماهیکه بایکوت شده بودم جز دوبار بهطور تصادفی ـ توی راهپله ـ آنها را ندیدهبودم. صبحها دیر از خواب پا میشدند. و روزها اگر پیرمرد سرِ کار نمیرفت یکی دو ساعتی توی جنگل قدم میزدند. جنگل همان حوالی بود. وقتی همتوی خانه بودند، توی اتاق نشیمن مینشستند و پردهها را کیپ میکشیدند.
آنروز عصر یکشنبه، تنهایی پاک امانم را بریده بود، تمام هفته را تویخانه مانده بودم. سرما و توفان و بارش برف همین قدمزدنهای تنهاییام راهم از من گرفته بود. تمام هفته را نشسته بودم پشت پنجره و بیرون را نگاهمیکردم. برف همهجا را پوشانده بود. کفشهای ساقبلندی که خریده بودم واز ارزانی آنها تعجب کرده بودم در اولین ریزش برف، امتحان بدی پسدادهبودند. از تمام جاهای آنها آب نفوذ میکرد. در یک قدمزدن کوتاه چنان ازآب پُر میشدند که انگار چیزی نپوشیده بودی. اما فرقی نمیکرد؛ گیرمپوتینهایم بهترین پوتینهای عالم بودند. توی این برف و باران کجامیتوانستم بروم. صبح خیلی زود از خواب پا میشدم. ناشتایی نخوردهسیگاری دود میکردم و اخبار بی. بی. سی را میگرفتم. بعد که اخبار تماممیشد مینشستم کنار پنجره و فکر میکردم. دنیای یک آدم تبعیدی، دنیایغریبی است. اول خیال میکند خودش است و همین کولباری که به پشت بسته است. چهار تا پیراهن، دو جفت جوراب، یکدست کت و شلوار، دو تا زیرپوش، یک حوله، ریشتراش برقی. بعد تا مدتی جست وجوی جایی برای زیستن. بعد اتاقکی، میزی، چراغی، قلمی و دفتری. چند تایی کتاب. نصفیانگلیسی، نصفی به زبان مادریات. اما بعد، آهستهآهسته شروع میشود. میبینی، خودت ـ تو ـ با همان حجم کوچکت تاریخی پشت سر خود داری. خاطره پشت خاطره یادت میآید. و بعد یکمرتبه میبینی موجودی که اینجا نشسته است، حجمی است پوک و میانتهی، که تمام وجودش در جایدیگری سیر میکند. نگاهت مثل آدمهای مات روی اشیا سُر میخورد. رویآدمها سُر میخورد. همهچیز را میبینی و نمیبینی، و درد تا مغز استخوانت نفوذ میکند. حس میکنی نفرینی به دنبال توست. لعنتی، فکرکردن به گذشتهخط و خطوط ندارد. هر حرف، هر کلمه، رشته تازه خاطرهای را در ذهنتمیکارد. هیچکاری راضیات نمیکند. روزهای اول گیلاسی عرق اندکیتسلیات میدهد. اما بعد از یکهفته، یکماه، از عرق و آبجو هم بدت میآید. میبینی جاده دراز و بیانتهایی پیش رو داری. وحشتت میگیرد، و شاید همین وحشت بود که یکهفته تمام مرا توی اتاقم حبس کرد. عجیب است کهآدم نه زخم معده میگیرد و نه بیماری اعصاب. اوایل فکر میکردم شاید درخلال یکی از همین شبها، خودبهخود، یکجور قلبم از کار بیفتد. حتی چندشبی به عمد درِ اتاقم را باز گذاشتم تا پیرمرد و پیرزن زودتر از آنکه بو بلندشود، خودشان را از شرّ مردهام خلاص کنند. اما اتفاق نیفتاد. هر روز صبحسُرومُر و گنده از خواب برمیخاستم. توی این چند ماه سرما هم حتینخوردهام. از آن بهبعد دیگر فکر مرگ را نکردم.
یکروز پیرمرد به من گفت: «حال و روزت چهطور است؟»
من هم بیمعطلی گفتم: «گوزپیچ!»
خندید و حرفم را به سختی تکرار کرد و بعد گفت: «یعنی چی؟»
ماندم توش که چهطور توضیح بدهم. توی دلم به تمام برنامهریزان دانشکده زبانهای شرقی فحش دادم. اگر آنها به جای دویست، سیصد صفحه کتاب گلستان سعدی، دو صفحه علویهخانم هدایت را توی برنامهشان میگذاشتند حالا کار من سادهتر بود. دستمال کاغذی را از جیبم درآوردمگذاشتم زیرم. بعد با دهان شیشکی درکردم. و با اشاره گفتم که صدا باید از پائین بیاید. بعد کاغذ را پیچیدم و گفتم: «بایدآنصدا را توی آن بپیچی.»
خندید و گفت: «برای چه؟»
گفتم: «تو اول بگو فهمیدی یا نه؟»
گفت: «آره، گوز را باید توی دستمال کاغذی بپیچی.»
گفتم: «تو فرهنگ لغات که برای کلمات فارسی بهزبان خودتاندرآوردهاید گوز پیچ را همینطور معنا کردهاید.»
حسابی گیج شده بود. گفت: «عجب!»
گفتم: «این اصطلاح است. وقتی آدم حال و روز درست و حسابی نداشتهباشد، اینطوری جواب میدهد.»
گفت: «یعنی دلخور شدی که از تو پرسیدم؟»
گفتم: «نه بابا! این اصطلاح حال و روزم را بیان میکند.»
گفت: «خیلی عجیب است. من هر چه فکر میکنم ارتباطی بین آنها پیدا نمیکنم.»
گفتم: «کمی سوررآلیستی است.»
گفت: «آره.»
طوری گفت که انگار فهمیده بود، من هم کوتاه آمدم.
دلدل میکردم پایین بروم یا نه. پیش از رفتن یکبار دیگر با خودم عهدکردم اگر شطرنج را چید، بگذارم ببرد. بستهشدن این مَفر برایم هیچ سودینداشت. از بس با خودم حرف زده بودم، خسته شده بودم. بعد از ظهرهامعمولاً هوا مهآلود میشد و نگاهکردن از پنجره بیشتر خستهات میکرد. کاجها با رنگ سبزشان که کمی تیره میزد در مه پیدا و ناپیدا، حالت اشباح به خودمیگرفتند، و گفت وگو با خود حالت گفت وگو با اشباح را پیدا میکرد، و اینخیلی سخت بود که آدم قبول کند با اشباح حرف بزند. شاید خیلی زود بود، وفهمیدن این موضوع که دارم با اشباح حرف میزنم و قبولکردن آن وپذیرفتنش به گریهام میانداخت. با آن حسی که قلبت را تکان میداد، و آن نیرویی که سر انگشتانت را میسوزاند. مگر نه اینکه همیشه هجوم بردهبودی؟ مگر نه اینکه تمام آن عمر کوتاهت را دویده بودی؟ بیآنکه نگاهیپشت سرت کرده باشی. که چه هست. چه بود و چه خواهد شد. و از شعله قلبت گرما میگرفتی. و با دستهگل بنفشهای در دست، وقتی آفتاب بر نیزه بلندخود ایستاده بود، سرسختانه حکایت راه میگفتی و میخواندی. و این بود کهبرایم سخت بود قبول کنم. و اینکه میدانستم هنوز زود بود: و اینکهمیدانستم هنوز چیزی هست که از سر بیتابی سرانگشتانم را میترکاند، شاید به گریهام میانداخت که بنشینم کنار پنجره و در مه با اشباح حرف بزنم.
سیگار و فندکم را برداشتم و پایین رفتم. درِ اتاق نشیمنشان مثل همیشهبسته بود اما صدای تلویزیون میآمد. با انگشت ضربه کوتاهی به در زدم. پیرزن از توی اتاق گفت: Yes
توی این مدت فهمیده بودم یعنی بفرما. در را باز کردم. پیرزن از جاشتکان نخورد، اما پیرمرد بلند شد.
به هلندی گفتم: «سلام، چهطورید؟» و با او دست دادم.
به پیرزن گفتم: «چهطوری ماما؟»
پیرزن از کلمه ماما خوشش میآمد. خندهای کرد و گفت: «دیشب اتاقتگرم بود؟»
نزدیک بود از دهنم چیزی بپرد. همیشه نسبت به سؤال و جوابهایاینطوری حساس میشدم. آخر هزار فرسنگ را پشت سر گذاشته باشی وبیایی که مثلاً شب سرما اذیتت نکند. هوای اتاقت گرم باشد. فحش بهخودم وبه همه عالم زیر لبم بود. اما جلو خودم را گرفتم. حواسم بود کار را خراب نکنم.
گفتم: «خیلی گرم.»
مخصوصاً کش ندادم. پیرزن کیف کرد.
گفت: «چای میخوری یا قهوه؟»
گفتم: «قهوه.»
و کنار پیرمرد روی مبل نشستم. تلویزیون داشت فیلمی آمریکایی نشانمیداد. اما قهرمان اصلی آن ایتالیایی بود و انگلیسی را با لهجه بدی حرفمیزد. پیرمرد از طرح تازهای که برای سقفِ یک ساختمان داده بود تعریفکرد. از خودش شنیده بودم که مهندس مخصوص سقفِ ساختمان است. هربار که میخواست تعریف کند چند بار تأکید میکرد که او مهندس مخصوصاینکار است. من دیگر آنرا از بَر بودم. همانطور که به او گوش میدادم زیرچشمی تلویزیون را نگاه میکردم. فیلم بدی نبود. مرد سوسیالیست بود ومتعصب و زن گویا فِمینیست. و هر دو از هم دور. اینوسط پای بچهای هم درمیان بود که آدم دلش برای او میسوخت. پیرمرد فهمید حواسم به تلویزیوناست.
گفت: «فمینیستها اینجا خیلی زیادند.»
پیرزن فنجان قهوه را جلوم گذاشت و گفت: «با شیر؟»
گفتم: «نه! بدون شیر بهتر است.»
پیرمرد گفت: «در مملکت شما قهوه را با شیر میخورند یا خالی؟»
از آن سؤالهای تخمی بود که کُفر آدم را درمیآورد. اما چارهای نداشتم.
گفتم: «ما همهجورش را میخوریم.»
به نظرم طوری گفتم که برای پیرمرد سؤال پیش آورد. چانهاش کمی لرزیدو گفت: «نفهمیدم.»
گفتم: «با شیر، شکر، گاهی هم خالی. گاهی هم با گریه. گاهی هم با اشک. بدبختی است دیگر.»
پیرزن گفت: «شما امروز ناراحتید. اینطور نیست؟»
گفتم: «نه جان شما، ناراحت نیستم. اینجا قهوه با شیر میخورند وفِمینیستها خیلی زیادند. آنجا قهوه تلخ میخورند و…»
و خودم کوتاه آمدم. کشدادنش بیشتر عصبانیم میکرد. فنجان قهوه رابرداشتم و گفتم: «ماما. قهوهای که تو درست میکنی نه شکر میخواهد نه شیر. خودش از خوشمزگی شیر و شکر است.»
پیرزن قاهقاه خندید. انگار دلش میخواست آن را دوباره تکرار کنم. پیرمرد اما هنوز مثل مرغ کُرچی اخم کرده بود و نگاهم میکرد.
گفتم: «با یه دست شطرنج چهطوری؟»
پیرمرد انگار یاد باختهایش افتاد. دست روی پیشانیاش مالید و گفت: «سردرد دارم. امروز زیاد کار کردم. حالم چندان خوب نیست.»
گفتم: «مهم نیست. یکروز دیگر!»
پیرزن گفت: «آره، حالش امروز خوب نیست.»
فکر کردم دست به یکی کردهاند که جلو بازی شطرنج را بگیرند. تکیه دادم به پشتی مبل و سیگاری روشن کردم. رشته داستان فیلم تلویزیون را از دستداده بودم. اما انگار زن و مرد دعواشان بالا گرفته بود. دوتایی داشتند زیر بارانتوی سر و کله هم میزدند. بعد زن راه افتاد. تک و تنها زیر باران. مرد کمیایستاد و بعد دنبالش راه افتاد. سعی میکرد زن را وادار کند که به خانه برگردد. زن قبول نمیکرد و جیغ میزد. دوتایی خیس و تیل زیر باران. دوباره یاد بچهافتادم.
پیرمرد گفت: «طرحی را که امروز به شرکت دادم رودست نداشت.»
گفتم: «نمیشه آنها را برایشان پُست کنی که اینقدر راه نروی وبرگردی؟»
گفت: «نه! من مهندس مخصوص اینکار هستم. باید حتماً خودم باشم.»
گفتم: «راست میگی. معمولاً مهندسان مخصوص باید خودشان باشند وگرنه کسی از نقشه آنها سر درنمیآورد.»
کلمه مهندس را با تلفظ قشنگی گفتم که حسابی کیف کند.
گفت: «کاملاً درسته.»
بعد گفت: «من به سفر عادت دارم. آلمان هم تا اینجا زیاد راه نیست.»
گفتم: «تو بهار و تابستان بد نیست. اما توی زمستان زیاد لطفی نداره.»
گفت: «میدانی تا حالا چند کیلومتر رانندگی کردهام؟»
گفتم: «نه! ولی باید زیاد باشه.»
گفت: «بیست سالم بود که پشت ماشین نشستم. تا حالا هشتصد و پنجاه هزار کیلومتر رانندگی کردهام.»
پیرزن زیرچشمی نگاه تحسینآمیزی به پیرمرد کرد. پیرمرد بلند شد ورفت آلبومی از توی کمد درآورد و عکس ماشینهایی را که داشت نشانم داد. فولکس واگن، فیات، تویاتا. گفت: «ب. ام. و. از همهشان سر است.»
گفتم: «با این چند کیلومتر راندی؟»
چانهاش را برد توی سینهاش و کمی فکر کرد. بعد گفت: «سیهزارکیلومتر.»
گفتم: «اگر صعودی میراندی حالا تو کره ماه بودی.»
خندید و من دلم سوخت. اما نفهمیدم برای کدام یکیمان.
چند روز پیش وقتی توی کتابخانه دانشکده زبانهای شرقی نشستهبودم، بنگالی سیاه و کوچک و قشنگی پیداش شد. کمی ایستاد. به زبانانگلیسی گفت: «ببخشید. افغانی هستید؟»
گفتم: «فرق نمیکند. فعلاً که توی این خرابشده افتادهایم.»
به نظرش کمی خشن آمدم. چون دست و پایش را جمع کرد و عقب کشید. دلم سوخت. فکر کردم باید او هم دربهدری مثل خودم باشد.
گفتم: «سیگار میکشی؟» و پاکت سیگارم را برایش پیش بردم.
گفت: «نه، سیگاری نیستم.» و به دنبالش افزود: «پی یک فارسیزبانمیگردم.»
گفتم: «مشکلت چیه بگو؟»
گفت: «میدونی، اسم من.» و مکثی کرد. «نه اسم فامیلم چونی است. میخواستم بدانم در زبان فارسی چه معنا میدهد.»
هنوز فکرم جاهای بدی نمیرفت.
گفتم: «معنای مقابل چند است. چند، مقدار را بیان میکند و چون، حالترا.»
قیافه بهتزدهای گرفت و گفت: «عجیب است.»
گفتم: «کجاش عجیب است؟»
لبخندی آمیخته با شرم گوشه لبش ظاهر شد و گفت: «اشاره. اشاره بهچیز دیگری نمیکند؟»
و دستش بفهمی نفهمی طرف پشتش رفت.
شستم خبردار شد. به خودم گفتم بخشکی شانس. این یکبار را میخواستی مثل بچه آدم رفتار کنی.
گفتم: «منظورت کونی است؟»
گفت: «آره.»
گفتم: «ای… بچههای پایین شهر بهجای کونی گاهی چونی هم میگویند. اما توکجا و آنها کجا؟»
گفت: «جایی که درس میدهم چند تا استاد هلندی هستند که زبان فارسیدرس میدهند و گاهی دستم میاندازند!»
گفتم: «چهکارهای؟»
گفت: «جامعهشناسی درس میدهم.»
گفتم: «مگه مجبور بودی اینجا بیایی. میماندی همونجا!»
گفت: «اینجا خوب پول میدهند. محیطش هم بهتر است.»
لجم گرفت. گفتم: «مطمئنی نام فامیلت کونی نیست؟»
گفت: «نه!» و لبش را غنچه کرد: «چونی.» و دوباره گفت: «عجیب است.»
سرم را انداختم پایین. بنگالی کمی اینپا و آنپا کرد و انگار با خودشحرف میزد گفت: «تعجبم چرا خارجیها اینطور تلفظ میکنند. «ک» و «چ» خیلی با هم فرق دارد.»
گفتم: «باهات خوب نیستند.»
گفت: «شاید.» و کمی فهرست کتابها را ورق زد و بعد رفت.
پیرمرد که فهمید توی فکرم، گفت: «با یکدست. فقط با یکدستموافقم.»
گفتم: «عالیه.»
میز را مرتب کردم تا شطرنج را روی آن بچیند.
زن و مرد فیلم هنوز زیر باران بودند. خسته و پشیمان از این جدال پوچ وبیثمر. زن دست انداخته بود روی شانه مرد، و مرد کمر زن را گرفته بود، و هردو زیر باران داشتند بهطرف خانه میرفتند.
پیرمرد پشت میز که نشست سیاه و سفید کرد. سفید دستش افتاد. اولینمهره را که حرکت داد فهمیدم باز مشنگبازیاش را شروع کرده است. اما منتصمیمم را از قبل گرفته بودم. عین او پیش آمدم. پیرمرد چنان تو بحر مهرهها فرو رفته بود که اگر آدم بازی او را ندیده بود خیال میکرد توی شطرنج لنگه ندارد. مثل فرماندهی که به سربازانش دستور میدهد خیز برمیداشت وسوارها و پیادهها را جابهجا میکرد. گذاشتم چند تا از سوارهایم را بزند. وقتیدید پیش افتاده است سرش را بلند کرد و گفت: «ویسکی یا شری؟»
گفتم: «ویسکی!»
گفت: «من هم موافقم.»
گفتم: «انگار سرت خوب شد؟»
خیره به صفحه شطرنج نگاه کرد و جواب نداد. زنش که آنسوتر نشستهبود گفت: «من میآرم.» و بلند شد و توی آشپزخانه رفت. بعد صدای بازشدندرِ قفسهها از آشپزخانه توی اتاق آمد و صدای لیوانهایی که پیرزندرمیآورد.
گفتم: «داری خوب بازی میکنی.»
مهرهای را حرکت داد و گفت: «حالا نوبت توست!»
پیرزن لیوانها را که کنار صفحه شطرنج گذاشت بیمعطلی جرعهای ازمالِ خودم نوشیدم و مهرهای را راندم. پیرمرد بعد از مدتی تفکر وزیرش راطوری جلو شاه نشاند که من با حرکت فیل میتوانستم آچمزش کنم. بعد از آنچند سواری که از دست داده بودم بد نبود تکانی به او بدهم. اما وقتی دستبردم که فیل را بلند کنم دیدم خودم آچمز هستم. قلعهاش نمیدانم از کجا جلوشاهم نشسته بود. بدبختی بود دیگر، من خودم مدتی بود آچمز بودم و حالامیخواستم یکی دیگر را آچمز کنم. بعد نمیدانم به نظرم رسید یا واقعیتداشت. ولی واقعیت داشت. بدجوری توی مخاطره افتاده بودم. گیرم دو سه تاحرکت هم میکردم. اما امکان درآمدن نبود.
آچمزبودن هم بددردی است. نهراه پیش داری نه راه پس، گُهی خوردهای و باید پایش بایستی. درست مثلوضعی که من توش قرار داشتم. راستی که چی؟ تلخی این لحظات را که دقایقو ثانیههایش را احساس میکنی با چه کسی میتوان گفت. با چه کسی میتوانگفت که قلبت دارد ذره ذره آب میشود و تو صدای آبشدن آنرا میشنوی. روزی میگفتی چه خوب است، آدم کنار مردمش باشد و با آنها زمزمه کند. میگفتی دیری با صدای بلند سخن گفتی، اما رسیدن جویبار به رودخانه ورودخانه به دریا همواره با زمزمه همراه است. بعد که معنای زمزمه رافهمیدی، فهمیدی چرا صخره سالها گذرِ باد و توفان و آفتاب را تحملمیکند و میماند. و حس کردی زندگی چه خروشی در نهان دارد. پذیرفتی کهزمزمهگر باشی. با تأنی درد خاموش قلبت را الفباوار با خود و با دیگران زمزمهکردی. زندگی را در خیال از مدخلهای تودرتو عبور دادی. رختی رنگینبافتی از خنده کودکان و آنها را در گذر باد آویختی. و از تنگنای امید آنهاییکه دوست داشتی فانوس کوچکی برافروختی، تا خورشید آهسته آهستهروشنای بزرگش را بگستراند. اما در پس تمام اینها دستی آهستهآهستهکابوس خودش را میبافت.
به پیرمرد گفتم: «بیفایده است. من مات شدهام.»
پیرمرد انگار از خوابی سنگین بیدار شده باشد گفت: «ها…» و روی صفحهشطرنج خم شد.
پیرمرد گفت: «راستی؟»
پیرمرد که حالا کاملاً متوجه شده بود، خندهای پیروزمندانه کرد و دستشرا پیش آورد.
«بله. با حرکت اسب دیگر تمامی.»
و به پیرزن اشاره کرد که بیاید و صحنه مغلوبشدن من را ببیند.
پیرزن بلند شد.
فیلم هم انگار به آخر رسیده بود، زن و مرد هر دو در یک بستر خوابیدهبودند. اما هر دو با رؤیاهای دور از هم. و در اتاقی دیگر، کودک تک و تنها باعروسکهای بیجانش بازی میکرد. از جا برخاستم.
پیرمرد گفت: «کجا؟ ویسکیات را هنوز نخوردهای.»
گفتم: «بعد. وقت دیگر، حالا خیلی خستهام.»
وقتی پیرمرد داشت موقعیتهای بازی را با غرور برای پیرزن موبهموتعریف میکرد، در را باز کردم و از راهپله به اتاقم رفتم.
اتاق، سرد و خالی بود و رنگ تیره غروب آنرا ملالانگیز و دلمُردهترکرده بود. جرأت نکردم به پشت پنجره و کاجهای توی آن نگاه کنم. اما وقتیخواستم روی تخت دراز بکشم چراغ خیابان را دیدم که در میان مه سرخیمیزد و حالت خاصی داشت. درست مثل چشمی که تمام روز گریسته باشد. از بالای سرم سفرنامه ناصر خسرو را برداشتم. آنرا باز کردم و این صفحهآمد: «و از آنجا بهدهی که خرزویل خوانند، من و برادرم و غلامکی هندو که باما بود وارد شدیم. زادی اندک داشتیم. برادرم به دیه در رفت تا چیزی از بقالبخرد. یکی گفت چه میخواهی؟ بقال منم. گفت هر چه باشد ما را شاید. که غریبم و برگذر و چندان که از مأکولات برشمرد گفت ندارم. بعد از آن هر کجاکسی از این نوع سخن گفت، گفتمی بقال خروزیل است.»
کتاب را کنار گذاشتم و چشمهایم را بستم.
اسفندماه ۱۳۶۲ اوترخت. بیلتهون.
از نسیم خاکسار و درباره او:
یک داستان خوب خواندنی از نویسنده ای خوب و شریف…
زنده باشد نسیم خاکسار و همچنان برایمان بنویسد.
ناصر زراعتی / 27 May 2017
عالی. درود بر نوییسنده ی ارجمند.
Mohsen / 20 June 2017