از دوستدخترش جدا میشود و عاشق پسری میشود. از نسلی است که میتوانند با انتخابهاشان راحت باشند. اکنون نسل گذشته است که باید خودش را بهروز کند. «لطفا دوستم داشته باش،» سریالی برای نقش زدن زندگی یک جوان دگرباش جنسی و استرالیایی است که با سرمایهگذاری آمریکایی تبدیل به یکی از موفقترین سریالهای سالهای اخیر شد.
چهار فصل این سریال از ۲۰۱۳ میلادی تاکنون ساخته شده و در آن جاش توماس، نقش خودش را در فضایی داستانی بازی میکند:
او یک دانشجو است. پدر و مادرش از هم جدا شدهاند، پدرش با دوستدخترش زندگی میکند و مادرش دچار افسردگی شدید شده، در شروع سریال دست به خودکشی میزند و درنهایت روانپزشک او را مبتلا به بیماری دو-قطبی (bipolar) تشخیص میدهد.
جاش البته در تنگنای شناخت خودش است: از دوستدخترش جدا میشود و عاشق پسری به نام جفری میشود. او در خانهای متعلق به پدرش همراه با دوستانش زندگی میکند. سریال زندگی روزمره او، خانوادهاش و دوستانش است. فضای داستانی سریال احاطه شده در طنزی که اثر را پیشبینیناپذیر میکند.
جاش تبدیل به نمایندهای از نسل هزاره میشود: جوانان متولد دهه آخر سده ۲۰ که به لطف فناوریهای امروزی، همچنین آزادیهای اقتصادی دنیای امروز، میتوانند جدا از آنچه والدین و جامعه و مذهب و جامعه برایشان نقش زدهاند، زندگی کنند.
این نسل میتوانند با انتخابهاشان راحت باشند، ولی آرزوهای بزرگ آنان لبریز از دردسرهایی است که در عین شخصی بودنشان، خیلی مهم هستند و روایت داستانیای خلق میکنند و در عین غمگین بودن لحظههای زندگی، میتوانند لبریز از شوخی و خنده باشند – طنزی که مخاطب را بعد از تماشای هر قسمت به فکر فرو ببرد و خیال کند اگر خودش در این وضعیت بود، چه میکرد؟
کدام نسل به دنبال کدام نسل؟
نسل جوان هزاره، نسل «من» لقب گرفته است. نسلی که همهچیز حول محور وجود «خودش» شکل میدهد و هر چیزی با توجه به نظر «خودش» معنی پیدا میکند. این نسل با تکیه بر شرایط معاصر انسان، با سرعت تمام از دیگر نسلها فاصله میگیرد و اعتنایی نمیکند که نسل قبل از او چه میخواهد یا اینکه پیشتر، چه برای آینده او در جامعه، مذهب، سنت، خانواده یا دوستان در نظر گرفتهاند.
جاش و دوستهایش در «لطفا دوستم داشته باش،» با تکیه بر استقلالشان، حریم خصوصی برای خودشان خلق کردهاند. دیگر نمیخواهند عروسک والدینشان باشند و به خواسته آنان، زندگی کنند. جاش اعتقادی به خدا یا مذهب ندارد، این را رک به والدینشان نشان میدهد. علاقهای به جنبههای مادی و مصرفگرایانه زندگی هم نشان نمیدهد. مثلا پول برایش همانقدر مهم است که خرج روزمره دربیاید.
زمانی که دوستدختر دارد، جلوی فامیل، دوست و خانواده نسبت به این موضوع آشکار است. وقتی هم که دوستپسر میگیرد، همین روند را طی میکند: به تدریج به همه نشان میدهد که با یک همجنس میخوابد و به او عشق میورزد.
این میان، نسل گذشته است که مرتب خودش را نسبت به واقعیت موجود و انتخابهای نسل جاش، بهروز میکند و فرا میگیرد که بایستی چه کرد.
«لطفا دوستم داشته باش،» البته خودش را محدود به نسل جوان، روزگار آنان و اینکه دلشان چه میخواهد نمیکند. بلکه برای هر شخصیت حاضر بر صحنه، دنیایی جداگانه خلق میکند. اینکه مادر چه وضعیتی دارد، چه بر او میگذرد، دوستهایش چه کسانی هستند. پدر چه میکند، واقعیتهای زندگیاش چه هستند، مشکلات زندگی امروز او چه هستند. اینکه خاله بزرگ فامیل چه میکند، چه ته دل او میگذرد. هر شخصیتی جایگاه خودش را بر صحنه دارد با تمام خوشی و مصائبی که به زندگیاش شکل میدهند.
هر کدام از شخصیتپردازیها، میتوانند مخاطب را به سمتی هدایت کند که انتظارش را ندارد. سریالی که به نظر روایتگر روزگار یک پسر همجنسخواه امروزی است، به تدریج تبدیل به صحنهای برای تفکر بر طلاق، رابطه، سکس، سقطجنین، فرهنگ پاپ، روانپریشی، تیمارستان، رواندرمانی، خودکشی، مذهب، سنت، جامعه و دهها سوژه دیگر میشود.
لطفا برچسبم نزن
تنهایی، احتیاج به دیگران، نیاز به دوستی، عشق، حس تعلق ریشههای اصلی روایت داستانی سریال هستند.
شخصیتهای داستان، بسته به اینکه چه سن و سالی دارند و همچنین با توجه به نیازهای متفاوت و شرایط گوناگون خود، به شکلهای مختلف از تنهایی رنج میبرند. همگی، البته هر کدام به شکل یگانهای، دلشان میخواهد دوستی واقعی پیدا کنند، میخواهند یک شریک زندگی داشته باشند که آنها را درک میکند، که آنها را بفهمد.
ولی داشتن دوست ساده نیست، پیدا کردن شریک زندگی، از آن هم سختتر است. چهار فصل سریال، متمرکز جاش و رابطههای زندگیاش هستند. مخاطب تجربههای تازه زندگی او را به تماشا مینشیند: اول با دختر، بعد با پسر. عاقبت اما دلش رابطه با همجنس را میخواهد. همین را ادامه میدهد.
هرچند همانطور که نسلها از هم فاصله گرفتهاند، جوان امروزی دلیلی نمیبیند که زندگیاش را با برچسبها و تعریفهای گذشتگان بچیند. رابطه به معنای محدودیت نیست، میتواند مرزهای دیگری داشته باشد که بسته به توافق دو طرفه دو انسان بالغ و عاقل شکل میگیرد.
سریال بر واقعیت وضعیت امروز جامعه و اینکه تفاوت نسلها چه بر سر آدمهای درون هر نسل آورده، تکیه میزند تا روایت داستانی خودش را تبدیل به پازلی تکه به تکه بکند. هر تکه، یک شخصیت مجزاست که در قاب دوستی، یا عضویت در خانواده، به دیگران مرتبط میشود.
سکس، دوستی و رابطه
دنیای یک نفر به تنهایی آنقدر بیمرز و گیجکننده است که نیازمندی آدمی به اضافه کردن دنیا(ها)یی بیشتر به آن از طریق رابطه با دیگران، مبهوتکننده است. ولی احتیاج به دیگران یک نیاز جدی انسان است. حضور در جمع دوستان و خانواده است که تفاوتی جدی در سلامت روانی و فیزیکی آدمی خلق میکند.
جاش، دوستهایش، اعضای خانواده، در طول سریال، همگی در گیجی محض سراغ دیگران میروند و امیدوارند این مرتبه با کسی روبهرو بشوند که آنها را درک میکند، آنها را میفهمد و برای دوستیشان، بهایی نابودگر هم طلب نمیکند.
سریال در دنیاهای مختلف تاب میخورد و از این سو به آن سو میرود. مرزهای دوستی را میسنجد. تاب تحمل رابطه را به بازی میگیرد. همچنین سعی میکند تا آشنایی افراد مختلف به سکس را نشان بدهد.
البته سریال کم کم از معصومیت مرسوم جامعه دور میشود، شخصیتهایش به تدریج رشد میکنند و این رشد همراه با تجربههای تلخ و شیرین میشود. مثالش جاش و دوستهایش مرزهای تازهای را میجویند و تجربههایی تازه کسب میکنند.
اگر در قسمتهای نخست، بوسیدن لب، گرفتن دست همدیگر یا در آغوش هم به خواب فرو رفتن، آرزوی شخصیتهاست، شخصیتها در گذر زمان سراغ این میروند که چطور میتوان مرزهای رابطه را گسترش داد و با آدمهای بیشتری بود، لذتهای بیشتری را به زندگی وارد کرد. چطور میشود با دیگران بود، ولی عاشق باقی ماند.
یا اینکه اصلا چرا باید آنطور که بابا مامانهایمان عاشق شدند، زندگی کردند و ازدواج کردند، ما باید زندگی بکنیم. ما نسل تازهای هستیم، زندگی خودمان را آنطور که دلمان میخواهد نقش میزنیم. این زندگی را مثل یک خروس ولنگار پر سروصدا، با صدایی بلند هم جار میزنیم.
قدرت تابوها و هنجارها
آدم هرچقدر هم که نسل «من» باشد، باز هم درون یک جامعه بزرگتر زندگی میکند و این جامعه بر او تاثیرگذار خواهد بود. استرالیا چند سالی است قوانینی ملایمتر نسبت به همجنسخواهی افراد برقرار کرده، ولی سیاستمداران حاکم چندان روی خوشی نسبت به موضوع رفراندوم برای موضوع ازدواج همجنسگرایان نشان نمیدهند.
این تفاوتی است که بین جامعه مذهبیتر نسلهای گذشته با جامعه آزادیخواهتر نسلهای جوانتر موجود است.
در این جامعه موضوعی مثل سقطجنین مجاز است، ولی تنش اجتماعی این اقدام همچنان همراه جامعه است. برای همین هم وقتی روایت سریال برای چند دقیقهای متمرکز موضوع سقطجنین میشود، مخاطب به خاطر میآورد که مشکلات و رویدادهای زندگی این جمع، نه غیر عادی هستند، نه دور از آنچه در دیگر جمعهای جامعه اتفاق میافتند.
اینکه آدمی بر تن خودش حق دارد، به راحتی درون جامعه هضم نمیشود.
ولی داستان طنز خودش را دارد، اینکه پیش از آنکه موضوع سقطجنین پیش بیاید، چند جوجه که در حیاط خانه بزرگ میشوند بالغ شدهاند. دو مرغ به اسم بیانسی و شکیرا و یک خروس به اسم اَدل. نام سه خواننده مطرح عصر ما بر این سه حیوان خانگی داده شده.
هرچند خروس باید فدا بشود: چون سروصدا دارد و چون مزاحم زندگی روزمره است. یا به قول یکی از شخصیتها، باید بمیرد چون در جنس مخالف بدنیا آمده، چون پسر بدنیا آمده.
هرچند این خروس مقدمهای است بر یک تصمیم بزرگ برای یکی از شخصیتهای سریال: برای بچه ناخواسته چه کار کند؟ و همچنین خروس مثالی است از حضور جامعه در زندگی روزمره: هرچقدر هم تلاش بکنی، جامعه بزرگتر همیشه به شکلی وجود دارد و تلاش میکند به زندگی تو شکل بدهد. بعضیوقتها هم مجبور میشوی یا خودت را سر ببری، یا جامعه بزرگتر را تا بتوان نفس کشید، تا بتوان زندگی کرد و به زندگی ادامه داد.
روانپریشی و رکگویی
قسمت نخست سریال با خودکشی مادر است که به اوج خود میرسد: مادر در اوج اندوه، یک مشت قرص خورده و خواسته بمیرد. به تدریج میفهمی این اولین مرتبه نیست او چنین کرده است.
روانپرشی، سلامت روانی و نحوه برخورد درست با آن، یکی از اصلیترین جنبههای «لطفا دوستم داشته باش» است. در گذر سریال، جاش به یک مرکز درمانی – یا همان تیمارستان – خصوصی میرود که در فضایی آرام و دوستانه، برای افرادی درست شده که در جامعه بزرگتر، شاهد فروپاشی خود بودهاند.
در این رفت و آمدهاست که جاش با دوستهای مادرش در آنجا اخت میشود و دو شخصیت تازه به داستان اضافه میشوند. زنی میانسال، تنها، ساکت، ضربهخورده و هجنسگرا. و آرنولد، آرنولد که جوان است و زیباست و از اضطرابی عمیق رنج میبرد و همجنسخواه است.
سریال اول آدمهای از لحاظ روانی ضربه خورده را شبیه به بیگانههایی نشان میدهد که در جامعه وجود دارند. به تدریج جلوتر میرود و نشان میدهد آنها هم آدمهایی مثل بقیه هستند. سریال از مخاطبش میخواهد سریع قضاوت نکند. موضوع سلامت روانی در پیشرفت داستان، تبدیل به یکی از اصلیترین جنبههای روایت داستانی میشود.
آرزوهای بزرگ؛ ولی نه شبیه به تو
جاش توماس، حتی دلیلی نمیبیند از نامی به جز اسم واقعی خودش برای حضور در سریال استفاده کند. او جوانی امروزی است که زندگی خصوصیاش میتواند لوگوی پیشرفت او باشد، همانطور که در گذر سالهای جوانیاش، همین را هم ثابت کرده.
جاش که امروز ۲۹ ساله است، در ۱۷ سالگی، توانست جوانترین هنرمند استرالیا باشد که جایزه فسیتوال کمدی شهر ملبورن را از آن خود کرد. در سریالهای تلویزیونی مختلف نقش بازی کرده است، برای مجلات گوناگونی محتوا تولید کرده است و پادکست خودش را با عنوان «جاش توماس و دوستانش» را در ۲۰۰۹ میلادی عرضه کرد.
عاقبت هم جاش توانست ایدهای برگرفته از زندگی خودش، البته در روایتی داستانی و لبریز از طنز را تبدیل به سریالی بکند که ابتدا در استرالیا نامآشنا شد، سپس توانست سرمایهگذارهای آمریکایی را جذب خود کند و درنهایت امروز چهار فصل آن عرضه شده و تبدیل به یکی از محبوبترین سریالهای دنیا در آشنایی با نسل جوان جامعه، بخصوصی نسل جوان جامعه دگرباشان جنسی، شده است.
او جوانی امروزی است که میخواهد دنیا را بشناسد، آدمها را درک کند و البته، شاهد این باشد که بقیه هم او را میبینند، وجود داشتن او را متوجه میشوند و از او خوششان هم میآید. او خیلی هم رک میگوید، لطفا دوستم داشته باش.
قسمتهای این سریال، کمتر از نیم ساعت طول میکشند. فصل نخست و چهارم، هر کدام شش قسمت و فصلهای دوم و سوم، هر کدام ده قسمت دارند.
فصل پنجم سریال اما قرار نیست ساخته شود. شرکت سرمایهگذار آمریکایی دیگر حامی مالی این مجموعه نخواهد بود.
سلام چیز هایی کهخ نویسنده اینجا کطرح کرده خواب و خیاله کجا تو ایران همجنسگرا داریم؟همه کسانی که من دیدم ادم های سو استفاده گر جنسی هستن اگه نویسنده این مطلب خواستن به من ایمل بزنند تا در این مورد چیز هایی را به ابشان یاد اوری کنم.نمیدونم چه اصراری دارید این فرهنگ و روابط غلط را تو ایران جا بندازین؟
یک ایرانی / 13 February 2017