خوشحالم که یادداشت من درباره نقد دیدگاه محمدرضا نیکفر در خصوص مسئولیت مردم او را واداشته است به شرح مفصلتر اندیشه خود بپردازد. همدلی بیشتری با این شرح میتوان داشت، چرا که بخشهایی از آن تاریخ اندیشه است و در هر صورت بیان دوم او از مسئله به بیان فلسفه سیاسی نزدیکتر است تا آن یادداشت عجولانه و پرمسئله. در عین حال، فاصله دیدگاه دکتر نیکفر با آنچه من از مسئله میفهمم هنوز بسیار است، و در این یادداشت میکوشم در هم-سخنی با او به توضیح این فاصله بپردازم؛ خاصه در سه موضوع مردم، مسئولیت، و آگاهی. توجه من بر ابهامهایی است که در احکام و گزارهها و توصیههای او میبینم. یادداشت نیکفر طولانی است و من از آنچه او درباره دولت گفته و یادآوری کرده در میگذرم و نخست کمی به مقدمه نیکفر و سپس عمدتا به نتیجهگیری او میپردازم، وگرنه طول آنچه مینویسم برای خود رسالهای خواهد شد!
۱. درباره مقدمه همین قدر باید بگویم متاسفم که او نقد مرا ناشی از «بدخوانی» تصور کرده است. من آن متن را بند به بند نقل و نقد کردم. اما اگر او احساس میکند بدخوانی اتفاق افتاده، ناشی از چیزهای دیگری است که در این یادداشت آنها را شرح خواهم داد و او در نقد خود به نوشته من آنها را -که به اجمال آورده بودم- مسکوت گذاشته و چه بسا متن مرا بد خوانده است! اما در واقع، بدخوانی را باید در پرانتز گذاشت. این که به کسی بگوییم متن مرا بد خواندهای راه نقد نیست، چرا که به دیده دقت که بنگریم بدخوانی هرگز از هیچ متنی جدا نیست! بنابرین، نه فقط مهدی جامی که هر مخاطبی متن را طوری میخواند که با آگاهیهای پیشین او همسو و هم افق باشد. این را نویسنده ممکن است بدخوانی بداند، چون میبیند که از منظور او دور است. اما نویسنده نباید تصور کند آنچه مینویسد همانطور که او مراد کرده است بر صفحه ذهن مخاطبش ظاهر میشود. بنابرین، اگر من بحث و استدلال نیکفر را طوری دیگر میخوانم و میفهمم که او مراد نکرده، امری کاملا طبیعی است و برچسب زدن که این شیوه خواندن چنین و چنان است و «پاسخ به آن اتلاف وقت»، دور از منطق گفتگو است که قاعدتا همه ما باید به آن پایبند باشیم؛ بدون گفتگو به راه حلی اجماعی و آگاهیبخش نمیرسیم و هر کسی برای خودش حرف میزند.
درکی اینچنین از شیوه فهم متن که مراد نویسنده باید بی کم و کاست به مخاطب منتقل شود به جز اینکه نوعی ادعای کمال در نوشتار دارد (و کاستی را نه در نوشته که در خواننده مییابد)، متناظر با درکی است که نیکفر از مسئله ثابت و متغیر دارد. من در مقدمه نقد خود نوشته بودم که ثابت بودن منظر و دیدگاه خود محل اختلاف است. نیکفر از آن اینطور فهمیده است که من ثبات دید را با تغییر احوال برآمیخته ام و یکی گرفته ام. تصور میکنم شیوهای که مطلب را بیان کرده ام ناقص و ناتمام بوده که چنین برداشتی ایجاد کرده است. اما همه آنچه در آن مطلب آورده ام شرح آن است که چرا نمیتوان به طور ثابت و ایستا و کلی وارد بحثهایی شد مانند اینکه مردم مسئولاند. او مطلب را در همان بند اول خلاصه کرده و به نظر خود رد و طرد کرده و به سوالات بعدی پاسخی نداده است. اما حتی اگر از منظر ثابتی که مورد اشاره او بوده، یعنی دولتمحوری، نگاه کنیم دهها نوع نگاه وجود دارد و کمتر میتوان دولتمحوری را “یک” نگاه ثابت فرض کرد (چه حالمان خوب باشد یا نباشد! ). این مفهوم مثل همه مفاهیم دیگر در طول زمان تغییر کرده است و در هر زمان واحد هم انواع نظرها درباره آن وجود داشته است و دارد. شاید به همین خاطر نیکفر بخش عمده یادداشت تازه خود را به شرح دیدگاهش از دولتمحوری اختصاص داده است تا آن را از منظرهای دیگر متمایز سازد.
برای من که بیش از بیست سال است از منظر ثابت و متحول به مسائل اجتماعی نگاه میکنم جالب است که نیکفر در نوشته جدید خود به تغییر مفاهیم اشاره دارد، اما از آن به عنوان اصل استفاده نمیکند. اگر چنین میکرد مسئله دیدگاه ثابت را تصحیح و تعدیل کرده بود. اما من در نقد حاضر باز هم مسئله اصلی را با روش بسنده نکردن به کلیات دنبال میکنم و اجزای متغیر و متنوع در احکام ثابت و کلی او را میسنجم. روش اصلی من هم این خواهد بود که هر حکم و ادعا را با محک پرسش از چگونگی بسنجم. مهم نیست که شما معتقدید فلان کس مسئول است، یا فلان قتل را مرتکب شده است، یا فلان مبلغ را اختلاس کرده است، یا اصلا به خطا رفته است؛ مهم این است که روشن کنید: «چگونه؟ » – مشکل با دیدگاه دکتر نیکفر در سکوت او در موضوع چگونگی است.
مردم و مسئولیت مردم؛ گزارهها و پرسشها
الف. «پایه سیاست، اختلافها و ستیزهایی است در میان مردم، نه تنها میان دولت و مردم، و نه تنها میان اکثریت مردم و اقلیتی که دولت سازمان مسلح آن است. حریف اصلی همواره بخشی از مردم است و به واسطه آن دولت، نه دولت و به واسطه آن بخشی از مردم. اندیشه بدیلِ پارادایم سنتی، نگاه را از دولت برگرفته و در درجه نخست متوجه ملت میکند. مردم، اصل هستند. مردم هستند که در نهایت با هم میسازند یا خون همدیگر را میریزند. یک سو دموکراسی داریم، یک سو جنگ داخلی. در تبیین انقلابی از فکر سنتی در یک سو انقلاب قرار دارد، در سوی دیگر دیکتاتوری. سیاست بنابر فکر سنتی تدارک انقلاب و سرنگونی دیکتاتوری است، در فکر بدیل فاصلهگیری از موقعیت جنگ داخلی و انداختن تقابلها در مجراهای دموکراتیک است، که گسترش حوزه عمل اقدام دموکراتیک و عقب راندن دولت و جنگ سنگر به سنگر برای محاصره و برپایی قدرت بدیل هم بدان تعلق دارد.»
۲. گزارههای نیکفر در بند الف از یک جهت درست است. همه چیز به مردم بر میگردد. اما این مثل آن است که بگوییم همه چیز به طبیعت بر میگردد. یا همه چیز به اراده الهی بر میگردد. یا همه چیز بر عهده تاریخ است. اما چگونه همه چیز به مردم بر میگردد؟ طراحی کلان یک ساختمان وقتی درست است که جزئیات هم درست باشد، وگرنه ساختمان روی پای خود نخواهد ایستاد.
مردم بلوچستان ایران را در نظر بگیریم. آنها دچار فقر مزمناند. مدارسشان معلم ندارد. محیط طبیعیشان خشک و کم باران است. به دلیل مرزنشینی قاچاق در میان آنها رایج است. با رشد افراطیگری در میان خود دست به گریباناند. کدام بخش از این مسائل را با مسئله “مسئولیت مردم” میتوان توضیح داد و برایش راه حل پیدا کرد؟ گروه تروریستی جندالله از میان این مردم نیرو میگرفت. مسئولیت این مردم در قبال جندالله چه بود؟ آیا میتوان تحولات و آسیبهای اجتماعی و سیاسی و اقتصادی یک منطقه را که در آن دهها عامل موثر است صرفا به مسئولیت مردم تقلیل داد؟ حد مسئولیت مردم چیست و کجا ست؟
۳. وقتی از مردم بلوچستان صحبت میکنیم، لابد توجه داریم که اینها “یک” مردم نیستند و “یک” مسئولیت ندارند. مردم درجات مختلف نفوذ و تاثیرگذاری دارند. خاستگاههای اجتماعی متفاوت دارند. عقیده مذهبیشان با هم فرق میکند. ریشههای بومی و غیربومیشان متفاوت است. جنسیتشان فرق میکند. بزرگ و کوچک عشیره و قبیلهشان با هم در یک پایه نیستند. و صدها برش دیگر و تفاوت دیگر. چگونه میشود بر همه این مردم یک مسئولیت بار کرد؟ نقش آن که دستش به ثروت و قدرت میرسد چیست؟ نقش دولت کدام است؟ مسئله مدیریت شهری چه میشود؟ ظاهرا مردم نیکفر فارغ از همه اینها زندگی میکنند.
۴. از بلوچستان به سوریه برویم. دکتر نیکفر مینویسد مردماند که یا با هم میسازند، یا خون هم را میریزند. اگر این گزاره را در موقعیت سوریه بسنجیم، اولین سوال این خواهد بود که اینها که در اینجا با هم میجنگند مردم اند؟ این جماعتهایی که هر گروهشان از کشوری آمده است و به زبان دیگری حرف میزند و چه بسا مزدور است، اینها مردم اند؟ گزاره نیکفر در مورد سوریه چگونه ممکن است راست در آید؟ در سوریه کی با کی دارد میجنگد؟
دورتر برویم. وقتی بعد از جنگ جهانی اول و فروپاشی عثمانی سوریه سوریه شد مسئولیت مردم چه بود؟ مردم چگونه میتوانستند جلوی نیروی بزرگ خارجی را بگیرند تا آنها را از عثمانی جدا نکند؟ مرز آنها را به صورتی که امروز هست نکشد؟ مسئولیت مردم چه سهمی در جداشدن سوریه از عثمانی داشت؟ و حتی اگر به همه لوازم وضعیت پیش آمده آگاه بودند، یعنی همان مردم آگاهی بودند که نیکفر میگوید و میخواهد، بدون ساز و برگ و دولت و نیروی مقابله کننده چگونه آگاهی ایشان میتوانست به عمل سیاسی موثر تبدیل شود؟
ب. «اگر حکم قطعی پارادایم گذشته این بود که حریفت را یا ناآگاه در نظر بگیر یا دارای سوءنیت محض و با هوش شیطانی شرارتبار، حکم قطعی پارادایم بدیل چنین تواند بود: همه را در درجه اول آگاه و مسئول در نظر بگیر. مواجهه با مردم بر این پایه به این صورت نیست که گفته شود “ناآگاهید، بیایید آگاهتان کنیم”، یا “گول خورده اید، به خود بیایید” و یا “دولت مسئول بدبختی شماست”، بلکه این گونه است: مسئولیت این وضعیت تا حدی (که در تعیین آن لطفا به خود امتیاز بیجا ندهید) به خودتان برمیگردد؛ اما شما میتوانید انتخاب دیگری داشته باشید؛ توکل نکنید؛ در هر انتخابی مسئولیت با خودتان است.»
۵. در آگاهی نیکفری همیشه ما مسئول ایم و هیچوقت دولت اسباب بدبختی نیست. اما دولت به عیان اسباب بدبختی است، چون دست کم ما که از وطنمان به قهر و جبر دولت رانده شده ایم آن را در تجربه زیسته خود به عیان میبینیم و درک میکنیم!
وقتی مثل بند ب میگوییم «همه را آگاه و مسئول در نظر بگیر»، طبعا مردم در صورتهای تشکل یافته خود نیز مسئولاند. چه انجمن محلی باشد یا شورای شهر یا سازمان آتشنشانی یا مجلس و دولت. چطور میشود مردم را به صورت توده مسئول چیزی دانست اما به صورت ساختاریافته از آن چشم پوشید و گفت مردم بیساختار و بیتشکل اهمیت دارند؟
۶. یکسویه نگری گزاره نیکفر در این باره که «مسئولیت به خودتان بر میگردد» جایی خود را عیان میکند که به قربانیان حوادث نگاه کنیم. آیا قربانیان یک سقوط هوایی مسئول سقوط هواپیما هستند؟ این را شاید کمتر شنیده باشید. اما این یکی را همه جا شنیده ایم: قربانیان تجاوز در جلب متجاوز مسئولیت دارند. ظاهرا بر اساس حکم نیکفر این مسئولیت منتفی نیست. اما زنی که به او تجاوز شده چه مسئولیتی در قبال آسیبی که به او رسیده دارد؟ در تظاهرات اخیر آمریکا مردی سیک تابلویی در دست داشت که میگفت صرفا به دلیل داشتن دستار و عمامه خاص پیروان این مذهب با مسلمانان افراطی – شبیه القاعده و طالبان- اشتباه گرفته شده و کتک خورده است. این مرد مضروب چه مسئولیتی در قبال مضروب شدن خود دارد؟ یا جمعی که باز در همین روزها در مسجد کبک در کانادا با حمله جوانی راستگرا کشته شدند، چطور میتوانند در قبال این حمله مسئول شناخته شوند؟
چرا راه دور برویم؟ امروزه میلیونها ایرانی در خارج از کشور زندگی میکنند که بخش بزرگ آنها از کشور تارانده و مهاجرانده شدهاند. میتوانیم به آنها از جمله خود دکتر نیکفر بگوییم: مسئولیت این وضعیت تا حدی به خودتان بر میگردد؟ طبیعی است که اولین سوال این خواهد بود که چطور؟ چه باید میکردیم تا از کشورمان رانده و تارانده نشویم؟
میبینیم که دایره مسئولیتی که او بر دوش ما میگذارد چندان بیابهام نیست.
۷. نیکفر طوری از انتخاب و مسئولیت سخن میگوید که گویی همواره چیزی که از انتخاب حاصل میشود بهتر است و مسئولیتی که ما با انتخاب خود پذیرفته ایم به نتیجهای بهتر میرسد. اما چنین نیست. چه بسا انتخاب آگاهانهای که نتیجه فاجعهآمیز دارد. چه توکل کنیم یا نکنیم. ما مردم (اگر نه همه اما بزرگترین اکثریت ما) انتخاب کردیم که شاه را براندازیم و انتخاب کردیم به جای سلطنت جمهوری بنشانیم. این که آن را با تمام آگاهی و مسئولیت خود انتخاب کرده ایم چیزی از نتایج هولناک آن کم نمیکند. انتخاب مسئولانه و آگاهانه چگونه میتواند این نتایج فاجعهبار را توضیح دهد؟ این آگاهی که از آن صحبت میشود چطور و چگونه میتواند پایه انتخاب بهتری باشد. به ماجرای آگاهی کمی بعد باز میگردم.
ج. «دولت بد است، بسیار بد است، بدتر از آنی است که گمان میبریم. اما تکرار این که همه بدبختیها از این دولت ناشی میشود، چیزی به مردم نمیآموزد. بدیل سیاستِ محول کردنِ همه چیز به دولت، توضیح این نکته است که در همین وضعیت هم میتوانیم به گونهای دیگر عمل کنیم، در زیر سلطه همین حکومت هم راههای دیگری برای انتخاب داریم، و نیز اینکه در نهایت خودمان هستیم که این سلطه را ممکن کردهایم؛ مسئولیت با ماست؛ اینها از آسمان نیامدهاند و ریشه در همین مردم و همین فرهنگ دارند.»
۸. این مسئولیت که نویسنده ما در این بند از آن سخن میگوید دقیقا چیست؟ وقتی من به زندان میافتم، چون مسئولانه به ولی فقیه نامه نوشته ام و از او انتقاد کرده ام، چه بخشی از زندان افتادن من مسئولیتاش با من است؟ اگر روزنامهام تعطیل شده است، به خاطر یک یادداشت یا تیتر یا کارتون خودم و دهها نفر دیگر از کار بیکار شده ایم، مسئولیت من و ما در آن چیست؟ آیا برای زیستن در یک رژیم توتالیتر باید خودسانسوری را توصیه کرد؟ چگونه میشود با آگاهی، از مشقت حبس و زجر شکنجه در امان ماند؟
۹. خوب است که مردم را مسئول بشناسیم و فرد فرد ما مسئولیت حس کنیم. اما مسئولیت به اندازه قدرت تعریف میشود. مسئولیت من که روزنامهنگارم به اندازه مسئولیت قاضی که مرا بدون شنیدن دفاعیه و بدون توجه به استدلالهای من به زندان محکوم میکند یکی نیست.
د. «سیاست دولتمحور هدفهای اصلی خود را این گونه تقریر میکند: باید با این دولت ساخت و آن را اصلاح کرد، یا اینکه آن را برانداخت. دو جناح رفرمیست و برانداز دو قطب این سیاست را تشکیل میدهند.
سیاست جامعهمحور در درجه نخست به این موضوع میاندیشد که جامعه باید متشکل و مسئول شود و با گسترش پهنههای آزاد شده دولت را به محاصره درآورد. دولت برانداخته نمیشود، فرو میریزد. نبرد، سنگر به سنگر پیش میرود، و این نبردی است در درون جامعه و نه صرفاً علیه دولت.»
۱۰. نحوه استدلال در بند بالا نمیتواند حوزههای مسئولیت دولت را به درستی مشخص کند و لاجرم همه بار را بر دوش ملت میگذارد. و این درست همان چیزی است که محل نزاع است. وگرنه این بحثها هیچکدام تازگی ندارد. مشکل بر سر تقریر نادرست است و فراموش کردن مسئولیت دولت درست در وقتی که باید یقهاش را گرفت.
۱۱. سیاست دولتمحور یا جامعهمحور تنها گزینه ما نیست. میتوان دولت را نقد کرد و به آگاهیبخشی اجتماعی هم پرداخت. چرا باید از یک سر طیف به سر دیگر طیف گریخت؟ چرا به دید جامع و همهجانبهنگر توصیه نکنیم؟ اگر تکیه بر دولت و غفلت از ملت راهزن است، طبعا تکیه بر ملت بدون توجه به قدرتهای ساختاریافته دولتی و منطقهای و جهانی هم راهزن است. نویسنده میخواهد میدان بازی را عوض کند و توجه ما را به چیزی جلب کند که به نظرش کمتر به آن توجه کرده ایم. ولی خود این به چشمپوشی بزرگتری میانجامد که ندیدن ساختارها ست.
۱۲. توجه به آگاهی بدون توجه به دولت غیرممکن است. اگر هگلی هم نگاه کنیم، آگاهی دست در دست آزادی است. و این آزادی طبعا با وجود دولت بیدار ممکن است. در جامعهای که فقط یک نفر آزاد است، یا گروه معینی آزادند، هرگز نمیتوان به رشد آگاهی فکر کرد. چطور میتوان از آگاهی حرف زد اما آزادی را کنار گذاشت؟ و چگونه میشود از آزادی صحبت کرد اما دولت را که مهمترین ساختار محدودکننده آزادیها ست نادیده گرفت؟ تنها در رابطه مطلوب دولت و فرد، یا دولت و ملت است که میشود از رشد آگاهی صحبت کرد.
۱۳. آن مقداری که ما میتوانیم تغییر واقعی ایجاد کنیم همیشه بسیار محدود است. و آن هم وابسته به متغیرهای بسیاری است که بخش بزرگی از آنها از کنترل ما خارج است. بله ما مسئول ایم ولی همان قدر که توانایی کنترل داریم و اگر دولت مسئول بزرگتر و فوریتری است به خاطر آن است که ابزارهای کنترل برای او فراهمتر است.
۱۴. چه کسی گفته است که دولت فرو میریزد یا حتما باید به چنان سمتی حرکت کرد که فروریزد؟ این هیچ مسجل نیست. اما گیریم دولت فرو میریزد یا باید بریزد. اتوریته که فرو نمیریزد. اتوریته صورت تازهای پیدا میکند. امروز در همین کشورهای راقیه صاحبان اتوریته خواستار تسلیم زیردستان خود هستند. چه در قالب دولت یا شرکت. شرط پیشرفت و موفقیت در این دانسته میشود که مدیر بر سازمان خود مسلط باشد و اعضای سازمان در جهت منویات و برنامههای مدیر یا مدیران تلاش کنند. در این چارچوب، مسئولیت و تشکل چه نقشی میتوانند داشت؟ کریس هجز، در امپراتوری توهم، میگوید شرکتهای جدید به مثابه کیش یا کالتهای بسته عمل میکنند و تمنای کنترل تمام وجوه رفتاری کارکنان خود را دارند. این تجربه قرن بیستم است که امروز در قرن بیست و یک هم ادامه دارد. بنابرین، اگر در مدل نیکفر صورت کنونی اتوریته در قامت دولت فروریخت، از چه راهی میتوان تضمین کرد که اتوریته به صورتی بدتر خود را بازتولید نکند؟ جامعه متشکل و مسئولی که مقاله او به عنوان وضعیت آرمانی تصویر میکند کجا به وجود آمده است و با مسئله اتوریته چه برخوردی داشته است؟ و اگر واقعیت اتوریته چنین است که کشورهایی با تجربه دویست ساله در دموکراسی هم هنوز با آن گرفتاری دارند، راه تفکر انتقادی چیست و اصولا در این چارچوبها تا چه اندازه چنین تفکری ممکن است؟ و اگر تفکر انتقادی نیست، یا محدود است، یا با گرفتاریهای بسیار همراه است، چگونه میتوان از آگاهی رهاییبخش برای همه مردم صحبت کرد و همه چیز را موکول به آن کرد؟
۱۵. وضعیت انسانی را نمیتوان به یک صورت آرمانی ترسیم کرد، وقتی در عمل ما در تمام میدانها با مسئله اتوریته روبهرو هستیم. بهتر آن است که صورت مسئله خود را با واقعیت تعدیل و تنظیم کنیم و در پی ساختن جامعه فاضله جدیدی نباشیم. مسئله را باید نسبت به واقعیت طرح کرد و راه حلهای ممکن را هم بر اساس همین واقعیت پیش نهاد، منتهی با یک گام جلوتر. ارائه تصویر آرمانی دست کم یک صد سال کهنه است. امروز تجربه قرن بیستم در مقابل ما ست و باید از آن آموخته باشیم. ما چند بار چشم خود را به روی واقعیت بسته ایم و نتیجه ویرانگر آن را دیده ایم. بهتر است مسئلههای واقعیمان را با واقعیتهایی که در صحنه جامعه میبینیم حل و فصل کنیم و خود را با ایدهآلهای قرن نوزدهم و بیستم فریب ندهیم.
۱۶. مفهوم جامعه نیز در حکم «جامعه باید مسئول شود» بسیار ساده شده است. جامعه نه یکباره مسئول میشود، و نه یکباره متشکل میشود، و نه در بهترین حالت، تمام آن چنین وضعی پیدا میکند. احکام ما درباره جامعه همیشه به کسری و بخشی از جامعه مربوط است. و اگر این را بپذیریم، پس میپذیریم که همیشه جامعه بخشهایی دارد که مسئول نیستند و آگاه نیستند و متشکل نیستند و نمیخواهند باشند؛ چون نفس تشکل و مسئولیتپذیری به معنای درجهای از آگاهی است که برای همگان به یکباره ممکن نمیشود. بنابرین ما همیشه حواشی و گروههای بسیاری داریم که بی سوادند، خشونتگرا هستند، نژادپرست اند، افراطی اند، ناامیدند، فقیرند، معتادند، شغلهای خطرآفرین برای سلامت جامعه دارند، و دهها ویژگی پرآسیب دیگر که همه هم لزوما انتخاب خودشان نیست. طبعا این گروهها مشکل خود را از راههای دیگر حل میکنند. موکول کردن رهایی و آگاهی جامعه به انتشار و فراگیری تشکل و مسئولیت، در عمل موکول کردن آن به زمان نامعلوم است. و این یعنی ادامه وضع نامطلوب به دلیل نداشتن مدل مطلوب رشد و حرکت و حل مسئله.
ه. «تکلیف مقامات روشن است؛ مردم درگیر حادثه چه مسئولیتی داشته اند؟ میتوانستند چه کنند که نکردند؟ و اکنون کسانی که در موقعیت مشابه قرار دارند، چه باید کنند؟ »
۱۷. از اتفاق تکلیف مقامات هیچ روشن نیست! اگر روشن بود وضعی بهتر از وضع شاه نمیداشتند. نه تنها برای مردم که برای ناظران و تحلیلگران خارجی هم بسیاری چیزها به تدریج روشن شده است. مثال بارز آن نقش خامنهای در بازی سیاسی است که تنها بعد از جنبش سبز عیان شد. حتی تینک-تنکهای آمریکایی در این دوران بود که متوجه اهمیت خامنهای شدند.
این شیوه برخورد قدرت دولت را بسیار دست کم میگیرد. آن هم دولتی که هنرش تبلیغات و مغزشویی است از یک طرف، و تحمیل و تهدید و فشار امنیتی و قضایی از سویی دیگر. به بحث مغزشویی یک بار دیگر در مسئله آگاهی بر میگردیم.
نیکفر میتواند بر مردم تکیه کند، و همه ما تکیهمان مردم است، ولی برای این کار هیچ ضرورت ندارد چشم خود را به روی دیوی که از چراغ دولت برآمده ببندد، چون مردم دستی بر این چراغ کشیدهاند و این دیو از آن به بیرون تنوره کشیده است.
۱۸. در نهایت حرف دکتر نیکفر گونه تازهای از همان حرفهای کسانی چون دکتر سریع القلم است. کسانی که یک “ما”ی بزرگ را مسئول همه چیز میشناسند. من در نقدی که بر آرای سریع القلم نوشته ام، روشن کرده ام که نقد ما سادهترین کار است اما هیچ معنایی ندارد! چون حکم را بر واحدی اطلاق میکند که اصولا وحدت ندارد. “یک” مردم وجود ندارد. مردمها و گروهها وجود دارند. جامعه یعنی گروههای کوچک و بزرگی از اقلیتهای بسیار. اینها را در صوریترین و محدودترین حوزه رفتاریشان ممکن است واحد حساب کرد، مثلا گفت مردم در همهپرسی شرکت کردند، اما از این بیشتر دشوار میتوان حکمی بر “مردم” اطلاق کرد.
۱۹. آنچه جامعه آمریکا این روزها در مقابل رفتار سیاسی ترامپ نشان میدهد به خوبی نشانگر آن است که اصولا “یک” مردم نمیتواند وجود داشته باشد. و با فرض اینکه همه مردم آگاه و مسئولاند باز اختلافها سر جای خود باقی خواهد بود و باید برای رفع آن فکر معقول کرد. رفتار ایرانیان در مقابل ترامپ هم یک صورت ندارد. چه آنها که با او مخالف اند، چه آنها که موافق اند، همه مسئولاند. اما صرف داشتن مسئولیت نشان نمیدهد که کدام گروه در جهت منافع عمومی حرکت میکند. معیارهای دیگری لازم است تا نشان دهیم منافع عمومی چیست، وگرنه آیت الله مصباح در قم و علم الهدی در مشهد هم فکر میکنند در جهت منافع عمومی حرکت میکنند.
صحنه سیاست امروز آمریکا به خوبی نشان میدهد که استنباط از منافع عمومی چقدر میتواند متضاد باشد. ترامپ به جد معتقد است که فرماناش برای جلوگیری از ورود مهاجران برای تامین امنیت آمریکا ست و هزاران نفر از جمله ٩ هزار دانشور و استاد دانشگاه از جمله ۴۴ برنده جایزه نوبل در نامهای به او میگویند که این فرمان مخالف منافع عمومی است.
۲۰. در تقریر نیکفر دقیقا روشن نیست که “مردم” کجا هستند. آیا مردم در رسانهها هم هستند؟ آیا رسانهها نقشی در پرورش افکار عمومی یا تخریب آن دارند؟ مردم بر اساس آگاهیهای خود و اطلاعات خود داوری میکنند و مسئولیت دارند. مسئله اینکه چه کسی دارد آگاهی میدهد و چه کسی دارد ضدآگاهی میپراکند خود مسئلهای دشوار است که تا روشن نشود درست نمیشود فهمید کدام مردم مسئولاند و کدام مردم مسئولیت خود را زیر پا گذاشتهاند.
بنابرین، یک مبنای دیگر بحث این است که چگونه میتوان فهمید کسی خلاف مسئولیتاش عمل کرده است؟ چه ابزاری داریم؟ صرف مسئول بودن روشن نمیکند غیرمسئولها را چطور بشناسیم. برای دولت ابزارهای نسبتا روشنی داریم که بگوییم چه کسی دارد خلاف مسئولیت خود عمل میکند. برای ملت چه ابزارهایی داریم؟ نوشته نیکفر در این باره ساکت است.
آگاهی؛ خجسته آگاهی
و. «پارادایم سنتی غریزهگراست، توده مردم و طبقات محروم را دارای غریزهای میداند که گویا سرانجام آنان را در مسیر رهایی انقلابی قرار میدهد. بنابر این کلیشهسازی، یک جمع آگاه انقلابی وجود دارد، در برابر آن یک دولت و طبقه استثمارگر خودآگاه، و بقیه با غریزه حرکت میکنند، غریزهای که سرانجام باعث میشود توده فریبخورده واقعیت را دریابد و به حزب انقلابی بپیوندد. این پیوستن در چارچوب این گمانورزی، تبدیل غریزه به آگاهی است؛ “درخود” “برای خود” میشود. غریزهباوری ویژه انقلابیگری سنتی نیست. فاشیسم و اسلامیسم و همه اشکال ناسیونالیسم هم به یک غریزه، به یک سرشت، یک طینت و فطرت، و به یک تخمه و نژاد باور دارند. رمانتیسیسم غریزهگرای انقلابی معمولا خود را با این تصویر آرمانی مشخص میکند: شورش گرسنگان. مارکسیسم مبتذل غریزهگرا، مارکسیسمی که امیدش به غریزه طبقاتی است، مدام این تصویر آرمانی را در ذهن میپرواند. این چپی است که از ریشهای که مارکسیسم در روشنگری داشته بیگانه شده است. در فلسفه روشنگری اصالت با آگاهی است، نه با غریزه، نه با ایمان، نه با شور، نه با ساختار، نه با قدرت.»
۲۱. آگاهی در بیان نیکفر، بر اساس بند بالا، روی هیچ پایهای قرار ندارد. نه غریزه، نه ایمان، نه ساختار، و نه قدرت! او طوری از آگاهی حرف میزند که گویی معنایی بدیهی و سرراست دارد و کافی است به جای غریزه و ایمان و شور و ساختار و قدرت به آن توجه کنیم. آیا آگاهی مورد نظر او خالی از غریزه و ایمان و شور و ساختار و قدرت است، یا میخواهد بگوید آگاهی مهمتر از اینها ست؟ آگاهی اصلا بدون رسیدن به حد ایمان و باور چگونه ممکن است به انگیزهای بیانجامد که تغییری را موجب شود؟ او از فلسفه روشنگری سخن میگوید. آیا در آن فلسفه جایی برای ایمان نبود؟
۲۲. در بحث از آگاهی هم مشکل “یک” جلوه دارد. آگاهی یک معنا و مفهوم ساده و بسیط و واحد نیست. وقتی میگوییم آگاهی، دقیقا از چه چیزی حرف میزنیم؟ از اطلاعات؟ از تجربه؟ از علم؟ از شهود؟ از کتابخوانی؟ چه نوع کتابی؟ چه نوع اطلاعاتی؟ رشد فکری؟ در چه سمتی؟ در کدام مرام یا مذهب؟ تازهترین شماره نیویورکر گزارش مفصلی دارد درباره مردمی در آمریکا که فکر میکنند تمدن به زودی از هم فرو خواهد پاشید. جماعتی از آنها که از اتفاق بسیار موفق و ثروتمند هم بوده اند، حالا یک انبار موشکی را که متروک مانده تبدیل به هتلی لوکس کردهاند تا در آن پناه بگیرند! این مردم دقیقا چه نوع آگاهی دارند؟ از خود آنها بپرسی طبعا برای این گرایش و انتخاب خود دلایل محکمی دارند که صدها هزار دلار از ثروت خود را خرج میکنند تا به سبک تازهای زندگی کنند؛ تا در امان باشند. شماری دیگر – بیش از هزار نفر در روز – از زمان روی کار آمدن ترامپ برای مهاجرت به نیوزیلند ثبت نام کردهاند. این مردم بر اساس چه نوع آگاهی میخواهند زمین و خانه و زندگی و شهر و دیار خود را در آمریکا ترک کنند؟ بیتردید این آگاهی که به عمل میانجامد باید موضوعی جدی و کشف و شهودی نزدیک به واقعیت باشد. اما بخشی از آنها به سادگی به این باور دارند که ترامپ نشانه آخرالزمان است. و بخش بزرگتری از آنها دیگر به جامعه خود اعتماد ندارند و آن را مثل تایتانیک با همه عظمتش در حال غرق میبینند.
۲۳. در مقابل، مردم تهران نه تنها آگاهاند به آلودگی هوای شهر خود که هر روز آن را به طور عینی و واقعی تجربه میکنند. اعضای خانوادهشان بیمار میشوند. بیمارانشان قادر به بیرون رفتن از خانه نیستند. آنها هم که بیرون میروند با سر و چشم و سینه آلوده و غبارآلود باز میگردند. چرا این آگاهی به هیچ نوع فعالیتی منجر نمیشود که همسنگ وزن این آلودگی باشد و در چشمدید بتوان گفت ممکن است آن را مهار کند؟
۲۴. آگاهی موضوعی بسیار کلان است که از یک سو همه دانش بشری را میپوشاند و از سوی دیگر همه خطاهای بشری را. آگاهی امری نیست که به سادگی منتقل شود و وقتی منتقل شد نقادانه عمل کند و نهایتا به خیر عمومی بیانجامد. هزاران عامل در موضوع آگاهی دخیلاند که طبعا کسی که اهل فلسفه است آن را بهتر از دیگران میشناسد. کلانروایتها، گفتمانها، باورها، تبلیغات، مهندسی افکار، بمباران خبری، خبر ساختگی، واقعیت آلترناتیو، دگمها، عقاید مذهبی، ساختار اجتماعی، شبکه قدرت، خاستگاه اجتماعی، وضع خانوادگی و تباری و قبیلهای، شخصیت فردی و تجربه و حتی سن و سال ما همه در آگاهی ما مدخلیت دارند. وقتی انقلاب کردیم تصور میکردیم بر اساس آگاهی داریم عمل میکنیم، اما بعد متوجه شدیم که در عملی که کرده ایم درجه آگاهی بسیار نازل بوده است! چه میشود که امروز خود را آگاه میبینیم و فردا در مییابیم که ناآگاه بوده ایم؟
۲۵. آگاهی مسئلهای است که همیشه با حجابهای مختلف همراه است و امروز با فیلترهای رنگارنگ و هدفمند توزیع و هدایت میشود. این واقعیتها دفاع ساده از آگاهی را با تردید روبهرو میکند، و در عوض این پرسش را مطرح میسازد که چطور اطمینان یابیم که وقتی به آگاهی دست پیدا کرده ایم، آگاهیمان اطمینان بخش است؟
از منظری دیگر، موانع آگاهی مهم است شناخته شود. و اینها هم یکی دو تا نیست. برخی از دانشوران معتقدند حتی مشغولیت به امور ظاهرا کمککننده و آگاهیبخش و دست کم بیضرر مثل “روانشناسی مثبت” – که پایه خودآگاهی بسیاری در زمانه ما فرض میشود- میتواند مانع آگاهی اساسی از ساختارهای سخت اطراف ما باشد که در ناآگاهی و ناکامی ما موثرند.
۲۶. داشتن آگاهی حتی اگر خوب و مفید و انسانی و موجه و در جهت خیر عمومی باشد هم به تنهایی کافی نیست. من آگاه ام که بیمارم یا بیماردار هستم و نیاز به کمک دارم. اگر ساختار حمایتگری وجود نداشته باشد آگاهی من ابتر میماند. من میدانم که خودم یا فرزندانم به تحصیلات عالی نیاز داریم، اما در منطقه ما دانشگاه نیست، یا مرا و آنها را در گزینش رد میکنند. آگاهی من به تنهایی چه کمکی به حل مسئله میکند؟ من زمانی روشنفکران ایرانی را وجدانهای معذب توصیف میکردم. یعنی آدمهای آگاهی که میدانند از قیود ساختاری نجاتی ندارند.
آگاهی امری اجتماعی است نه فردی. اگر زنان بسیاری توانا و آگاه باشند و بتوانند موقعیتهای مختلف مدیریتی را احراز کنند ولی ساختار سیاسی و اداری با آن مخالف باشد، یا زمینهای برای پذیرش آنها نداشته باشد، آگاهی آنها غیاب این ساختار را جبران نمیکند. در کشور همسایه ما، اگر مرد روس بداند که در فرهنگ او مشروبخواری با زیادهروی همراه است، مقاومتاش در برابر این فرهنگ ممکن است نه تنها به آگاهسازی دیگران ختم نشود، بلکه او را در میان دوستاناش هم منزوی کند.
۲۷. شمار بزرگی از آگاهیها در اساس اختلافی است. فرض کنیم مفهوم آزادی بیان، عدالت، توسعه، یا استقلال، یا دخالت خارجی. اینها مفاهیم سرراستی نیستند. بسته به اینکه در کدام جناح فکری باشیم معنای متفاوتی به این مفاهیم میدهیم. در مسئله توسعه و مدیریت آب مثلا آیا بالاخره باید سد بسازیم یا نسازیم؟ اگر مهندسان شما طرف قرارداد سدسازی باشند احتمالا گرایش به این دارند که خسارتهای فرضی را نادیده بگیرند و کوچک بشمارند و اگر منتقدی باشید که ریشه در روستاهایی دارد که زیر آب میروند، یا به سادگی آگاهیهای بیشتری از خسارات دارد، سوی آسیب سدسازی را برجسته میبینید. تفسیر مفاهیم حتی میتواند “رجل سیاسی” را در قانون اساسی ایران طوری تعبیر کند که با معنایی کاملا متفاوت زنان را هم در بر بگیرد. حتی در مسائلی مثل اینکه فلان چهره خادم است یا خائن (چه مصدق باشد یا رضا شاه، چه اوباما باشد یا سلی ییتز معاون وزارت دادگستری آمریکا که دفاع از حکم ترامپ را رد کرد و اخراج شد) آگاهیها برابر نیست و گرایشها در وزن دادن به آگاهیهای واحد مختلف است.
با این آگاهی نامتوازن که مسئلهای همیشگی است چگونه باید برخورد کرد؟ چگونه میتوان مسئلهای با این حجم و اندازه را به جملهای کوتاه کرد و گفت آگاهی رهاییبخش است، و بر اساس چنین پایه مبهمی افزود مسئولیت با خود شما ست؟ بسیار خب، مسئولیت با ما ست، اما این چه اختلافی را حل میکند؟ چگونه ما را در جامعه پیش میبرد؟ چرا آگاهی من و آگاهی شما لزوما در یک مسیر نیست؟ در این صورت چه باید کرد؟
۲۸. برای اینکه آگاهی به یک منبع رهایی تبدیل شود نیاز داریم درباره خود مفهوم آگاهی تامل کنیم. درباره مدرسه، درباره آموزش، درباره رسانه، و درباره تربیت فرزندان خود در خانواده تامل کنیم. و این تازه بخشی از آگاهی است که مستقیم با آن سر و کار داریم. شناخت آگاهی مقدمهای واجب برای توصیه به آگاهی است. و مقدمه آن که آن را با مسئولیت پیوند دهیم.
کارنامه روشنفکران و ناراضیان و اپوزیسیون در این زمینه چیست؟ چند نفر از ما درباره مدرسه کاری کرده ایم؟ آیا هیچ کدام از ما، یا گروههای ما، برنامه جانشینی درباره مدرسه در پارادایم آگاهیبخشی دارد؟ وضعیت رسانههای ما چگونه است؟ آیا رسانههای ما هدف و برنامه روشنی دارند که آن را به موثرترین روش پی گرفته باشند و در عرض یک سال و ده سال و هر قدر که عمرشان بوده به نتایج ملموس رسیده باشند؟ موجی در افکار به راه انداخته باشند؟ طرحی تازه آورده باشند؟ به شناخت آگاهی کمکی کرده باشند؟
اگر حاصل تکاپوی روشنفکران ناراضی در زمینه آگاهیبخشی فقیر باشد، همین امروز وقت آن است که هم درباره شناخت آگاهی به بحث بپردازند و هم درباره آگاهیهای خود از دولت و مدیریت سخن بگویند و به برنامههای جانشین فکر کنند. و اگر کرده اند، حاصل همه راه حلهای جانشینی که ما عرضه کرده ایم چیست؟ چگونه میخواهیم مدرسه را بازسازی کنیم؟ با کدام روش و با کدام سرمایه فکری و تولیدی؟ و چگونه میخواهیم رسانه را بازسازی کنیم؟ دستمان به مدرسه نمیرسد، اما به رسانه که میرسد. پس آگاهیبخشی را دست کم باید از طریق بازسازی رسانهای ارتقا دهیم. چقدر از خود حساب کشیده ایم؟ چند بار باب آگاهی از کارکرد رسانه را گشوده ایم؟ چقدر در رسانه درباره رسانه و رسانه پردازان و آگاهی و ناآگاهی آنها گفتگو کرده ایم؟ ما هم مردمی هستیم. چقدر نقد از خود را پذیرفته و رواج داده ایم؟
۲۹. رسانه چه کتاب باشد چه فیلم یا پایگاه وب، شناسنامه و آینه نگاه ما ست به تاریخ و جامعه ما و درکی که از هویت تاریخی خود داریم. اگر اینطور باشد پس نبرد اصلی در حوزه تاریخ است. دست کم باید درک تازهای از تاریخ معاصر خود به دست داده باشیم. روایت ما از تاریخ صد ساله و خطاها و الگوها و عبرتهای آن روشن باشد. آگاهی تاریخی مبنای همه آگاهیها ست. بدون ارائه روایت بدیل از تاریخ معاصر و تاریخ بعد از انقلاب نمیتوان از سبک زندگی بدیل گفتگو و در تحقق آن آگاهیبخشی کرد. بدون احیای روابط قطع شده مردم با تاریخ بلافصل خود و تعبیر دوباره آن به صورتی الهامبخش و معنیدار نمیتوان انگیزهای برای آگاهییابی و کاربرد موثر آن ایجاد کرد. از طریق این تعبیر تاریخ است که میتوان آینده را هم شکل داد. آیندهای که بر اساس تحلیلی نو از تاریخ شکل میگیرد.
مردم ما از بسیاری از جنبههایی که آنها را به تاریخ خود متصل میکرد محروم شده اند، یا از توهم آنچه بدان باور/ آگاهی داشتهاند بیرون آمدهاند. اکنون سرگردانی حاکم است. بدون نشان دادن راهی روشن و برقراری پیوندها با تاریخ نمیتوان آیندهای را انتظار داشت. آگاهی بدون درک تاریخی و روشنبینی درباره آینده نه ممکن است و نه چارهساز. فقر رسانهای ما در آگاهیبخشی هر جا هست ناشی از فقر ما در شناخت تازه از تاریخ است. آگاهی کهنه و گرد و خاک گرفته و بیاعتنا به تاریخ، یا متکی به روایتی منسوخ از تاریخ، به کاری نمیآید.
۳۰. تجربه ما مردم پس از انقلاب موجب شده گروههای کثیری هم از مذهب بریده شوند و هم از رادیکالیسمی که راهنمای آنها در چهل سال پیش بوده است. آن درک چهل سال پیش امروز کارگر و کارآمد نیست. از زمان انقلاب تا امروز دست کم دو نسل تازه وارد عرصه اجتماعی شدهاند. شناختن این دو نسل و تجربه زیسته آنها مهم است، وگرنه شکاف آگاهی اجتماعی میان روشنفکران نسل انقلاب و نسل جوان دیواری میان آنها میسازد که به سادگی نمیتوان از ورای آن حرفی شنید و گفتگویی کرد. جهان نیز در این چهل ساله تغییر کرده است و ما نیز دیگر همان آدمهایی نیستیم که ستایشگر قذافی و کاسترو و لنین و مائو و خمینی بودیم، مگر آن بخش از ما که همانجا جامد شده باشد. اکثریت ما از غرب تصور تازهای داریم که دست کم به دلیل مهاجرت میلیونها ایرانی با آنچه از دهان روشنفکرانمان شنیده بودیم تفاوت اساسی کرده است. با درک و جهانشناسی چهل سال پیش نمیتوانیم مسئله امروز را بشناسیم و آگاه شویم و طبعا قادر به حل آن نیز نخواهیم شد و آیندهای نخواهیم داشت. آنچه باعث میشد رادیکال باشیم دیگر وجود ندارد. چون جهان ذهنی ما و البته جغرافیای سیاسی جهان دیگر شده است و شناخت و آگاهی ما از جهان با حضور همه جانبه ماهوارهها و اینترنت تغییرات بنیادین کرده است. دست کم ما را به تردید انداخته و به بازسازی شناختمان از جهان نیازمند کرده است.
روشنفکران و آینده آگاهی
۳۱. یک دلیل وقفههای متعدد در تکاپوی اجتماعی در ایران آگاهیهای متناقضی است که گروههای پرتکاپو از روشنفکران و رهبران فکری خود میگیرند. یکی آنها را منحط میخواند. دیگری جامعهشان را کوتاه مدت ارزیابی میکند. آن یکی با سرمایهداری مبارزه میکند. دیگری نوعی لیبرالیسم گل و گشاد را تبلیغ و پایان انقلاب را اعلام میکند. و بسیاری از روشنفکران در مرتجع خواندن و عقبافتاده توصیف کردن مخاطبانشان با هم مسابقه گذاشتهاند.
واقعیت این است که اگر در آگاهی مردمان خلل و اختلالی هست، این حکم نخست در حق روشنفکران و نخبگان جامعه روا ست. آنها هستند که آگاهیشان مختل شده و ناتوان از درک شرایط شدهاند و آمادگی چندانی برای بیرون آمدن از سردرگمی نشان نمیدهند. اگر نقش ساختار قدرت را نادیده بگیریم، باید بگوییم اختلال آگاهی روشنفکران موجب شده تصوری واقعگرا از تحول جامعه نداشته باشند. ضمن اینکه بسیاری از آنان دیگر تماس روزمرهای هم با جامعه ندارند، چرا که در خارج از جامعه در تبعید زندگی میکنند. برای این گروه شرایط واقعی در ایران چه بسا در همان مقطع زمانی که از وطن بیرون آمدهاند فریز شده است.
۳۲. مردم در مقطع انقلاب و در مقطع اصلاحات و در مقطع جنبش سبز نشان دادند که آگاهاند و آمادهاند. اگر بخواهم از موضع دکتر نیکفر حرکت کنم و مردم را مسئول و مقصر بشمارم در واقع باید انگشت اتهام را به سوی خود او و تمام روشنفکران -به عنوان بخش پیشگام مردم- بگیرم که آماده رهبری جامعه نبودند و از رهبری جامعه تن زدند. گروههایی از روشنفکران نه تنها در جنبش اصلاحات فعال نبودند، که در جنبش سبز هم سکوت کردند. و این خود نشانه مهمی از وضعیت فکری آنها ست. آگاهی آنها جامد بود و توان به روز شدن همپای مردم را نداشت. و ناچار وقتی انرژی عظیم مردمی نیازمند رهبر بود از نقش فعال رهبری آنان محروم ماند.
روشنفکران بهتر است به جای متهم داشتن مردم یک چند خود را متهم دارند و به ارتقای آگاهی خود از جامعه و تاریخ ما مشغول شوند. تا آنها با آگاهی تازهای به صحنه وارد نشوند، از مردم نمیتوان طلب آگاهی و مسئولیت کرد. این حرفه روشنفکران است که آگاه شوند، مسئولیت بشناسند و رهبری کنند. اگر نمیتوانند این مسئولیت را احراز کنند، دست کم نباید انگشت اتهام را به سوی مردم بگیرند. این کاری است که سالها ست گروههایی از روشنفکران کردهاند و میکنند و نتیجهای از آن حاصل نشده است. دست کم از این تجربه باید آموخته باشند.
۳۳. مردمی که انقلاب کردند و انقلابشان به گروگان رفت و فرزندانشان یا کشته شدند، یا تبعید شدند، یا در زندان ماندند، و یا در بیرون بیکار و مطرود و تحقیر شدند، کاملا حق دارند که به هر گروه بعدی و هر مدعی هدایت و رهبری سوءظن داشته باشند. احیای اعتماد مردم به طرحهای جانشین باز هم بر عهده نخبگان جامعه ما ست نه مردم عادی.
مشکل اصلی در آگاهی امروزه ایرانیان از آن است که نمیتوانند به طرفهای مختلف بازی سیاست اعتماد کنند. حجم ناباوری به وعدههای سیاسیون در حاکمیت و بیرون از حاکمیت، و تکرار مکرر خطاها، سرگردانیها، آلودگیها، و فسادها به اندازهای بزرگ است که تنها آگاهی والایی از طرازی نو میتواند اعتماد از-دست-رفته را بازسازی کند. بدون اعتماد آگاهی به چه کار میآید؟ و اگر گروههایی از روشنفکران نتوانستهاند اعتماد عمومی را جلب کنند، جز خود آنها چه کسی را باید مقصر دانست؟
۳۴. آگاهی نوعی بسته و نسخه دانش و بینش نیست که یک بار به مردم بدهیم و قصه تمام شود و آنها آگاه شوند. هم ما نویسندگان و اصحاب رسانه و هم مردم در طول زمان هر روز آگاهیهای بیشتری پیدا میکنیم. آگاهی یافتن مثل سیاستورزی مثل خود زندگی پروسهای دایمی و پایان ناپذیر است. بنابرین، هر نوع پروژه آگاهیبخشی صرفا میتواند حوزه کوچکی از کهکشان بیکرانه آگاهی را پوشش دهد. حوزهای که در توان فرد و گروه است، حوزهای که در دایره آگاهی ممکن مخاطب است، و حوزهای که در آن در زمانی معین تجربه کسب کرده ایم. ده سال بعد آن حوزه تحول پیدا کرده است و اگر آگاهی ما ده سال به روز نشده باشد در واقع دوباره ناآگاه شده ایم.
چنین درکی از آگاهی مستلزم کار مداوم با نهادهای مدنی و مردمی و مردمنهاد است و همکاری با نهادهای دولتی داخلی و خارجی که با مسیر آگاهیبخشی همسو باشند. یعنی مستلزم دست زدن به عمل است و آن هم عملی که متکی به کار روزمره و نهادینه باشد. بدون چنین کار نهادینهای آگاهیبخشی ممکن نیست. گروههایی از روشنفکران که امروز مستقیم و غیرمستقیم درگیر آموزش مداوماند در آینده ما نقشی خواهند داشت. و اگر دست به عمل نیستند طبعا در حاشیه خواهند ماند.
۳۵. حال میتوان به کارنامه روشنفکران و نخبگان ایرانی نگریست و دید خود تا چه حد دست در کار و عمل بودهاند و تا چه حد تلاشهای دیگران را دیده اند، برجسته کرده و همراهی کردهاند و برای آگاهی تسهیلگری کردهاند. من حوزه سینما و نشر و هنر را برای نمونه اشاره میکنم. سرسختترین -و همزمان خوشاقبالترین- روشنفکران و نخبگان ایرانی در سالهای سیاه بعد از انقلاب درک کردند که برای آگاهی باید به نشر پیام آگاهیبخش پرداخت. ناشران ارزشمند و فعال و خوشفکر و نواندیش پیدا شدند تا سهمی از این کار را برعهده بگیرند. روزنامهنگارانی پیدا شدند که به کار انتشار مجلات پرداختند. در موجهای حوادث موافق حتی توانستند چند روزنامه خوب منتشر کنند. سینما را متحول کردند. هم از نظر نوع بیان و روایت و هم از نظر محتوای پیام. گروههای دیگری به کار تئاتر و موسیقی پرداختند و صدای رسایی برای جامعه خاموش شدند.
چقدر از این فعالیتها مورد توجه روشنفکران تئوریپرداز ما قرار گرفته باشد خوب است؟ من پاسخی نمیدهم، ولی هر قدر ما بر اساس تکاپوی اجتماعی وطن خود تئوریپردازی کرده باشیم در کار خود کامیاب بوده ایم. هر قدر در تئوریهای خود، چه ادبی و فلسفی یا جامعه شناختی و تاریخی، غرق شده ایم و از واقعیت روزمره دور افتاده ایم، از آگاهیبخشی به معنای واقعی کلمه دور افتاده ایم.
۳۶. دکتر نیکفر طوری میگوید که باید از شکافهای موجود برای سبک زندگی بدیل استفاده کرد که گویی هیچ کس تا امروز از این روش استفاده نکرده و به این موضوع توجه نداشته است:
«جهان پر از شکاف و تناقض است، و ما هم چارهای نداریم جز اینکه در این شکافها زندگی کنیم و با ناخن هم که شده صخرهها را بشکافیم. هماکنون و در همین وضعیت هم میتوان به شیوهای بدیل زیست و یک سبک زندگی بدیل را تبلیغ کرد.»
واقعیت این است که این روش خاص زندگی ایرانی است برای در امان ماندن از قدرت قاهره دولت. و در همین ۴۰ ساله این قدرت را آرام آرام اهلی کرده است. مسئله این است که روشنفکران پرهیزکار و دور از عمل ما تا چه حد این روش اهلیسازِ پرتکاپوترین گروههای مردم ما را درک کردهاند و به آن توجه نشان دادهاند. اگر جایی برای تکیه بر غریزه بقا و حرکت باشد – که نیکفر بحث از آن را مبتذل میشمارد- همین جا ست. ولی من معتقدم روشها و سنتهای جاافتادهای در عرف مردم ما کار میکند که کمتر مورد توجه روشنفکران قرار گرفته است. هر چه هست امروز حاکمیت سبک بدیل زندگی در ایران از روز روشنتر است. و این نشانه توفیق روش عرفیِ مردم سرکوبشده ما ست.
۳۷. حکمای قدیم مقصد اصلی حکمت را آن میدانستند که آدمی هر چه بیشتر شبیه جهان شود. یعنی هر چه بیشتر طبیعی شود. واقعی شود. از واقعیت دور نشود. این حکمت عتیق هنوز هم معتبر است و همیشه هم معتبر خواهد بود. و در میان روشنفکران بزرگ ما فروغ و سپهری و کیارستمی از شمار آموزگاران تازه در این مکتب قدیماند. ذهنی شدن بسیار یا خروج از اعتدال در زندگی و وانهادن خرد و تکیه بر خرافه از هر دست -و نه فقط خرافه مذهبی- آفتی است که تنها با برگشت به طبیعت تعدیل میشود و مهار میشود. برای همین است که متفکران حقیقی دوره جدید ما شارحان متون ابن عربی و ملاصدرا یا هیدگر و دریدا نیستند. بلکه شاعران و روشنفکران و رمان نویسان و فیلمسازانی هستند که به طبیعت دعوت کردهاند. به اینکه باید پای خود را روی زمین واقعیت بگذاریم و از توهمات عالم مجرد بیرون بیاییم. سختی این سه چهار دهه اخیر و کُندی کشنده رشد فکری در آن از این منظر به خاطر دشواری این گذار است. گذار از توهم و ذهنیت به زندگی روزمره و منطق آن و منطق طبیعت.
۳۸. این بخشی از همان خرد جاودان ایرانی است که با خرد چینی و هندی میراث مشترک دارد. و این همان حکمتی است که دوران مدرن به آن بیاعتنایی کرده است و نتایج هولناک خود را در اوج دوره مدرنیسم نشان داده و دست کم دو جنگ جهانی، فاشیسم، نبردهای ویرانگر اتمی و آزمایشهای ویرانگرتر سلاحهای کشتار جمعی، تخریب محیط زیست، آلودگی آب و هوا و تقلیل آدمی به پیچ و مهره کارخانه حاصل آن است و از همه هولناکتر خیالبافی درباره تواناییهای آدمی به اسم علم و مکاتب علمی.
راست این است که این همه مبارزه با طبیعت زیستمحیطی و طبیعت اجتماعی از همان عقل روشنگری و خرد مدرن برخاسته است. کسی که تصور کند میتوان فاجعههای بزرگی را که عقل مدرن ساخته نادیده گرفت در واقع به نفی عقلانیت انتقادی و مستقل حکم داده است. این عقل انتقادی به ما حکم میکند هر چه از دنیای مدرن آموخته ایم با آنچه در حکمت جاودان ما ست گره بزنیم و هر چه بیشتر به طبیعت نزدیک شویم. اسمش را بگذارید بازگشت به طبیعت یا مکتب تلفیق. مراقبه نوین مراقبه ارتباط آدمی با طبیعت است و نگران گسسته شدن این پیوند باستانی. و در واقع جویای بازپیوند به طبیعتی که از ما در دوران مدرن دریغ شده است. طبیعت واقعیت است و واقعیت بر هر چه توهم است و غیرواقعی چیره خواهد شد.
۳۹. تاکید بر واقعیت، خاصه در شرایطی که ما در وطن خود داریم، فوق العاده مهم و حیاتی است. هانا آرنت در اثر مشهور خود، ریشههای توتالیتاریسم، اساس اتوریته توتالیتر را بریده شدن فرد از واقعیت و افراد دیگر و بنابرین تجربه اجتماعی میداند. چیزی که نهایتا تفکر و آگاهی و شناخت و نقد را غیرممکن میکند. برای ما که چهل سال است با رفتار نامعقول اهل ولایت روبهرو هستیم تکیه بر واقعیت و تجربه یا خرد زیسته راه نجات از دوراهه مرگ و زندگی و زوال و دوام است. آرنت نتیجه میگیرد که «بهترین مردم برای حاکمیت توتالیتر مردمی هستند که برای آنها تمایز واقعیت از غیرواقعیت (یعنی واقعیت تجربه) و تمایز میان درست و نادرست (یعنی معیارهای اندیشه) از میان برخاسته باشد.»
۴۰. رمز نامعقولی رفتار ولایی در یک قطب و نامعقولی رفتار ترامپی در قطب دیگر در پشت کردن به واقعیت است. آنها از چیزهایی حرف میزنند که عقل سلیم و طبیعی و مشترک جمعی نمیپذیرد. چاره ما در این نبرد فکری طبعا بازگشت به سلامت عقل و ایستادن در کنار جمع و جامعه است، و گام برداشتن همراه با مردمان، و گاه به وقت لزوم تنها یک گام پیش رفتن.
در همین زمینه
- محمدرضا نیکفر: دولت ضعیف، ملت قوی − نمونه پلاسکو
- مهدی جامی: آیا مردم در آتش سوزی پلاسکو مقصرند؟
- جویا آروین: معمای فساد دانشگاهی
- حسین نوشآذر: فاجعه «پلاسکو» و دوران زوال
- پریسا نصرآبادی: متافیزیک “ملت” به روایت نیکفر – مورد پلاسکو
- جویا آروین: همآویزشِ دولت و ملت