به نظر می‌رسد که مقاله کوتاه “دولت ضعیف، ملت قوی − نمونه پلاسکو” بحث‌‌برانگیز شده باشد. برخی واکنش‌ها همدلانه، اما نه ضرورتاً با همسویی فکری دقیق، و برخی پس‌زننده بوده‌اند، گاه در حد پرخاش. در مورد سوءتفاهم‌هایی که ناشی از بد خواندن یا شتابزده خواندن مقاله است، کاری نمی‌توان کرد، چون نوشته جدید هم از این نظر لابد دچار سرنوشت آن قبلی می‌شود.

مقاله مهدی جامی در نقد “دولت ضعیف، ملت قوی − نمونه پلاسکو” با عنوان “آیا مردم در آتش‌سوزی پلاسکو مقصرند؟” یک نمونه سنخ‌نما از بدخوانی و بی‌توجهی به اصل مطلب است. او مقاله مورد انتقادش را به قول خودش اوراق کرده و گزاره‌هایی از آن را پس زده است. بی‌فایده است اگر پاسخ به او به شیوه اوراق کردنِ متقابل پیش رود، چون اِشکال اصلی بر سر نوع نگاه است، بر سر آن چیزی است که “پارادایم” خوانده می‌شود، یعنی سرنمون فکر. برای این که وقت به “بگومگو” تلف نشود، در این یادداشت بهتر است به تغییر گفتمان بپردازیم که چیزی است متفاوت با تغییر حال و مزاج.

مقاله “دولت ضعیف، ملت قوی − نمونه پلاسکو” این گونه آغاز شده بود:

«این یک یادداشتِ خلاف جریان است، از جمله خلاف جریان فکری اصلی در میان نیروهای مخالف و منتقد. هدف این است که نشان داده شود وقتی بر خلاف کلیشه‌های رایج به اطرافمان نگاه کنیم، می‌توانیم چیزهای بیشتری را ببینیم. یک زاویه ثابت تنها بخش ثابتی از واقعیت را منعکس می‌کند، و بخشی از حقیقت ممکن است فریبنده‌ باشد و ما را از تمامیت غافل سازد.»

مهدی جامی در مورد آن نوشته است:

«این می‌تواند گزاره درستی باشد که اگر از زاویه ثابتی بنگریم بخش ثابتی از واقعیت را می‌بینیم. من البته تردید دارم. چون نگرنده مداوما در حال تغییر است و زاویه دیدش چه بسا ناخواسته تغییر کند. در واقع نگرنده نمی‌تواند ثابت باشد. ممکن است حالش بد باشد. ممکن است در کارش گرفتاری داشته باشد. ممکن است روز خوبی داشته و از همان زاویه ثابت اش امروز طور دیگری نگاه می‌کند. کشف می‌کند. یا به ملال دچار است و اصلا چیزی نمی‌بیند و حالش از هر چه ثابت و متغیر است به هم می‌خورد.»

این یک سوءتفاهم جدی است، ناشی از بدخوانی و بی‌توجهی به اشاره‌هایی که در متن به تئوری سیاسی شده است. صحبت بر سر از حالی به حالی دیگر شدن نیست، که اگر بود پاسخ مثلا این بود که شما به حال خود بمانید و بگذارید ما هم به حال خود باشیم. صحبت بر سر چیزی است که منتقد آن را درنیافته و به جای آنکه با آن درگیر شود، دست به اوراق مقاله زده غافل از این که هر نکته‌ای منتزع از پایه فکر و ارتباط‌های درونی‌ ممکن است کژاندیشانه جلوه کند.

کسانی هم که تصور کرده‌اند پیام مقاله این است که به جای نقد دولت به نقد فرهنگی بپردازیم و نقد فرهنگی یعنی اینکه ملامتی‌گری پیشه کنیم و تکرار کنیم “خلایق هر چه لایق” همین مشکل مهدی جامی را دارند.

این یادداشت جدید به اصل مشکل یعنی مشکل گفتمان می‌پردازد به جای بگومگوی اوراق‌کارانه.

در زیر برای اینکه منظور از گفتمان دولت‌گرا روشن‌تر شود نخست به دولت‌گرایی در اندیشه و حرکت سیاسی می‌پردازیم و در این رابطه به نام‌هایی اشاره می‌کنیم که برای ما آشناتر هستند. در اینجا کاری را که باید در یک کتاب کرد، به چند بند مختصر می‌سپاریم. پس از آن به طور مشخص به فکر و حرکت سیاسی در ایران می‌پردازیم. سپس از سیاست بدیل حرف می‌زنیم و در پایان دوباره به آغاز بحث بازمی‌گردیم.

دولت‌گرایی در اندیشه و حرکت سیاسی

دولت‌محوری (statism) توضیح یا توجیه نظامی است که در آن دولت نقشی چیره دارد، در اقتصاد، در جامعه سیاسی و مدنی، در سوژه‌سازی (به تعبیر آلتوسر از طریق دستگاه ایدئولوژیک). همچنین می‌توانیم آن تئوری سیاسی یا فرهنگ سیاسی‌ای را دولت‌محور بدانیم که حوزه سیاست را اساسا با نظر به دولت تعریف می‌کند، در دولت کلید حل مسائل اجتماعی را می‌جوید و دست کم در تحلیل‌های کوتاه‌برد و میان‌برد، نقش مهمی برای جامعه و فرهنگ در نظر نمی‌گیرد. اگر برعکس عمل کنیم و اصالت را به جامعه دهیم و سیاست را گسترده‌تر از سیاست متمرکز در پهنه دولت یا معطوف به دولت در نظر گیریم، می‌توانیم از جامعه‌محوری در برابر دولت‌محوری سخن گوییم.

در فکر سیاسی، در مجموع دولت‌محوری بر جامعه‌محوری پیشی دارد. اندیشه سیاسی کهن اساسا دولت‌محور است، در آن جامعه حضوری ندارد یا در نزد این یا آن متفکر حضوری جانبی دارد برای آنکه گاه آنچه را که در پهنه دولت می‌گذرد مفهوم‌ کند. افلاطون و ارسطو هر دو دولت‌گرا هستند، اما ارسطو نسبت به افلاطون بیشتر به جامعه توجه دارد. به ویژه در آنجایی که دولت دچار بحران می‌شود، در تصویری که فیلسوف مَشا به دست می‌دهد، شبح جامعه ظاهر می‌شود.

آگورای آتنی و سنای رمی که زوال می‌یابند، اندیشه سیاسی هم زایل می‌شود. انحطاط فکر سیاسی در قرون وسطا اساسا به معنای محو شدن جامعه است. اینک بازیگران صحنه سیاست شاهان و ابرکاهنان اند. سیاست-نامه در ادب ایرانی اساسا شاه‌-نامه است. از جامعه تصوری می‌یابیم در موقعیت‌های مرزی، موقعیت‌هایی چون هنگام فروپاشی سلسله‌ای و برآمدن سلسه‌ای دیگر. اندیشه سیاسی ایرانی به دلیل غیاب جامعه در آن، در همه اشکالش منحط است و از این رو بحث درباره انحطاط آن به عنوان یک حادثه یا روند بیهوده است.

در اندیشه سیاسی عصر جدید جامعه ظاهر می‌شود، گاه به صورت شبح، گاه به صورت ایفاگر نقشی منفعل (و به لحاظ نظری به عنوان فیگور ضروری) در برابر دولت، گاه به صورت غولی که در شرایط خاصی از شیشه بیرون می‌آید، گاه به صورت پشتیبان اصلی دولت و گاه به صورت نیروی تهدید. تلاش‌هایی هم می‌شود برای یکی کردن دولت و جامعه در بُعدی تاریخی یا در یک فردای تاریخی مبارک.

فکر توماس هابز دولت‌محور است، در این فکر جامعه عامل نیروبخش به دولت، یا نیروگیرنده از آن است. ژان-ژاک روسو از همعصرانش جامعه‌گراتر است. اول جامعه: این فکر از طریق او به فلسفه سیاسی آلمان راه می‌یابد، به جایی که فرهنگ سیاسی آن دولت‌گراست. در فلسفه سیاسی آلمانی آمیزه‌ای عجیب از دولت‌محوری و جامعه‌محوری شکل می‌گیرد.

هگل و مارکس: از این دو می‌توانیم هم تفسیری دولت‌گرا هم جامعه‌گرا به دست دهیم. نقد فلسفه حق هگل توسط مارکس جامعه‌گرایانه است. مانیفست حزب کمونیست جامعه‌گرا است و به خاطر جامعه و از منظر جامعه به دولت نظر دارد، به دولت که خود چیزی نیست جز یک نهاد اجتماعی، نهاد سلطه طبقاتی. نقد اقتصاد سیاسی پروژه‌ای است اساساً جامعه‌گرا. این پروژه بر بنیاد اقتصاد سیاسی کلاسیک است که نوبودگی و اهمیت تاریخی آن در جامعه‌گرا بودن آن است. ایده دیکتاتوری پرولتاریا دولت‌گرا بود. با اینکه مارکس آن دولت را پرولتاریای مسلح و آماده دفاع از خود می‌دانست، به این توجه نداشت که این ارگان ممکن است در نهایت کوچک شود و پا در مسیر بیگانه شدن با اکثریت مردم بگذرد. لنین گرایش دولت‌گرا را غالب کرد. نقدهای رزا لوکزامبورگ و کارل کائوتسکی بر او بی‌تأثیر بود. آنتونیو گرامشی آخرین نماینده برجسته مارکسیسم حزبی جامعه‌گراست. در مجموع می‌توانیم بگوییم که سوسیالیسم با جامعه‌گرایی آغاز کرد (به یاد بیاورید جنبش چارتیستی، جنبش تعاونی و سندیکایی و تحزب آغازین را)، اما سرانجام دولت‌گرا شد. دولت‌گرایی ایده رهایی‌بخش سوسیالیسم را زایل کرد.

انحراف نظری سوسیالیسم را دولت‌گرا کرد، یا اینکه جنبش سوسیالیستی زیر تأثیر حوادث دوران دولت‌گرا شد؟ هر دو عامل نقش داشته‌اند، اما در مورد وزن هر یک می‌توان بحث کرد. ایدئولوژی غالب در قرن بیستم − و هم اکنون – ناسیونالیسم است. ناسیونالیسم یک ایدئولوژی دولت‌گراست، نه “ملت”‌گرا؛ آماج آن دولتی قوی است که گویا نماینده ملتی قوی است. ناسیونالیسم ممکن است مردم‌گرا باشد، اما در نهایت چیزی جز ایدئولوژی خادم یک دولت نیست.

عصر جدید گام به گام دولت را در مسیر “سازندگی” می‌اندازد. دولتِ مدیر و مدبر سربرمی‌آورد. هنجار و آرمان سازندگی و تدبیر و مدیریت از دولت جنگ‌آور دولت مهندس می‌سازد. جهان‌بینی مهندسی دولت‌گراست، دولت به عنوان سرمهندس را ضروری و سخت مطلوب می‌سازد. سپهسالارِ سرمهندس، سرباز و کارگر سالم می‌خواهد. دولت سرپزشک می‌شود. سپهسالار سرمهندس سرپزشک، مردمی منضبط و باسواد می‌خواهد. پس آموزگار هم می‌شود. همه برنامه‌های سیاسی حزب‌های دولت‌گرا، از راست گرفته تا چپ، آرمان مشترکی دارند: دولتی که بسازد، کار دهد، نان دهد، سرپرستی کند، درمان‌ کند، آموزش دهد، فرهنگ‌سازی کند. جریان نئولیبرالی – و بخش غالب جریان لیبرالی – هم دولت‌گراست، به این اعتبار که چشمشان به دولت است و می‌خواهند دولت، سرمایه‌داران را از خود بداند و هر جا که ممکن است وظایف عالیه‌اش را به آنان سپارد. آنارشیسم هم دولت‌گراست، چون خود را با دولت تعریف می‌کند.

جامعه‌گرایی در برابر دولت‌گرایی جریانی است ضعیف. سوسیالیست‌ها درآغاز جامعه‌گرا بودند. از میان لیبرال‌های قرن ۱۹ می‌توان آلکسی توکویل را جامعه‌گرا دانست. در قرن بیستم جامعه‌گرایی در سایه می‌رود و تازه در «جنبش‌های نوین اجتماعی” دهه ۱۹۶۰ به بعد است که اعلام وجود می‌کند. جنبش زنان از پیشتازان جامعه‌گرایی نیمه دوم قرن بیستم به این سو است. (درست‌تر نیست بگوییم: پیشتاز در معنای مطلق آن؟). این جنبش به زنان آموخت که: آزاد شوید و منتظر “دولت” نمانید!

تئؤری سیاسی قرن بیست، که قرن بیست و یک هم ادامه آن است، در مجموع دولت‌گراست. سیاست‌شناسی‌ای که در دانشگاه یاد می‌دهند معمولا متوجه دولت است. در میان لیبرال‌ها هانا آرنت یک متفکر جامعه‌گراست. مارکسیسم غربی نسبت به مارکسیسم روسی و جهان‌سومی جامعه‌گراتر است. تئوری انتقادی، یک تئوری جامعه‌گراست. ساختارگرایی ظاهرا خود را با مفهوم‌هایی چون ساختار و قدرت ورای تقابل دولت و جامعه قرار می‌دهد، اما کاری که کرده است بسط مفهوم دولت است و همزمان سوژه‌زدایی از آن.

و در اینجا لازم است از جنبش زیست‌محیطی هم یاد کنیم. این جنبش در برآمد خود در دهه ۱۹۶۰ به عنوان جنبشی جامعه‌گرا مطرح است. هنوز در آنجایی هم که شکل حزبی به خود گرفته و معطوف به دولت شده، تأکید می‌کند که تک‌تک شهروندان در برابر تخریب محیط زیست مسئول هستند و برای حفظ محیط زیست نباید منتظر دولت باشند.

مورد مشخص فکر و حرکت سیاسی در ایران

فکر سیاسی جدید در ایران ناسیونالیستی و بنابر اشارتی که رفت دولت‌گراست. جریان چپ ایرانی هم، که خویشاوند جریان ملی‌گرا است، معطوف به دولت است. در مورد حزب توده ایران می‌توانیم بگوییم که در آغاز نسبت به آنچه در ادامه راهش شد جامعه‌گراتر بود. ارجی که یافت به آن جامعه‌گرایی آغازین برمی‌گردد. در میان فداییان، بیژن جزنی جامعه‌گراتر از مسعود احمدزاده بود که بینش مهندسی داشت و با تمثیل موتور دینامیسم سیاسی را توضیح می‌داد.

کارکرد پایدار سازمان‌های چپ تخریب امکان پاگیری چپ جامعه‌گرا بوده است. جنبش دانشجویی که می‌توانست پیشتاز جنبش جوانان و زنان باشد، از نگاه این سازمان‌ها تنها جایی بود برای سربازگیری. خط مشی «قدرت از لوله تفنگ بیرون می‌آید» به تمامی دولت‌‌گرا بود و مروجان آن یک لحظه فکر نمی‌کردند که نکند تفنگ‌چی‌ای که قدرت را به دست می‌آورد، دیگر نخواهد آن را به مردم واگذارد.

در سمت راست، دولت‌گرایی شکل‌هایی افراطی یافت. دو افراط برجسته هستند: ۱) دولت‌‌گرایی شاهانه که در حزب رستاخیز تمامیت‌خواه شد و بر آن بود که جامعه را به تمامی زائده دولت کند. ۲) ایده خمینی در مورد حکومت اسلامی. خمینی کسی بود که آرمان اسلام را تشکیل دولت دانست. او در آموزه خویش به دولت‌ جایی برتر از توحید داد.

ترکیب‌هایی از چپ و راست هم داشته‌ایم، در جریان‌هایی که آنها را می‌توانیم شبه‌بعثی بدانیم (با نظر به این که “بعث” و همچنین ناصریسم ترکیبی است از سوسیالیسم و مقدار متغیری اسلام، با زیرساختی ناسیونالیستی). جناح مشهور به “چپ” جمهوری اسلامی از این سنخ بود و نیز سازمان مجاهدین خلق در میان مخالفان حکومت خمینی.

دولت‌محوری، فرهنگ سیاسی متناسب با خود را شکل می‌دهد. منظور از فرهنگ سیاسی نوع نگاه، نوع تحلیل و مقوله‌بندی و مفهوم‌پردازی و قالب‌ریزی گزاره‌های کلیدی و راهنما، و نوع رفتار و واکنش است. در قرن بیستم فرهنگ سیاسی به عنوان مقوله‌ای توصیفی از حوزه‌ای محدود به جامعه سیاسی، فراتر می‌رود. رسانه‌ها و اجتماعات شهری آن را گسترش می‌دهند و نوعی همگرایی پدید می‌آورند که در ورای واگرایی‌های طبقاتی و حزبی عمل می‌کند. از این نظر شاهد ایدئولوژی‌‌ فراگیری هستیم که زیرساخت اختلافات ایدئولوژیک را تشکیل می‌دهد. این ایدئولوژی به آپوری‌ها، یعنی بن‌بست‌های منطقی‌ای راه می‌برد آنجایی که می‌خواهد مثلا در بینش چپ هم تمرکزگرا باشد (سانترالیسم، از محوریت کمیته مرکزی سازمانی گرفته تا محوریت دولت)، هم آزادی‌خواه.

در ایران “انقلاب” یک مفهوم مرکزی در بینش سیاسی است. حتا شاه هم برنامه اصلاحی خود را “انقلاب” نامید. در این بینش سیاسی اصالت با انقلاب نیست، اصالت با دولت است. انقلاب‌محوری پیامد دولت‌محوری است. اصلاح‌طلبی رایج در ایران هم جفت مفهومی انقلاب‌طلبی است، چون معطوف به دولت است، یعنی چاره را در حفظ و اصلاح دولت مستقر می‌بیند. از این نظر انقلابیان و اصلاح‌طلبان در دولت‌محوری پایه فکری مشترکی دارند.

دولت‌محوری به سیاست در ایران دو جهت اصلی می‌دهد: براندازی دولت، مقابله با براندازی. این بستر تنگ، بحث‌های میان انقلاب‌طلبان و اصلاح‌طلبان را به بن‌بست می‌کشاند. یک شکل کلیشه‌ای این بحث چنین است:

اصلاح‌طلب: مشی براندازی به خشونت و جنگ داخلی منجر می‌شود و اگر موفق هم شود دولت انقلابی بعدی دیکتاتوری بعدی خواهد بود.

انقلابی: اگر خواهان انقلاب و براندازی نباشید، پس خواهان تداوم همین رژیم هستید.

سنگینی ایده انقلاب و در واقع دولت محوری باعث شده است که تحول نظری‌ای که در علوم سیاسی پیدا شده‌ − و در محیط آکادمیک خود را از جمله به صورت جایگزین شدن درس تئوری‌های دگرگونی (theories of transformation) به جای تئوری‌های انقلاب (theories of revolution) نشان می‌دهد − در میان ما بازتاب چندانی نداشته باشد. (البته تئوری‌های استاندارد دگرگونی همچنان دولت‌محور هستند، اما در آنها عامل جامعه بهتر و بیشتر از گذشته منظور شده است.)

انقلابی‌گری دولت‌گرا به مردم به چشم سرباز انقلاب می‌نگرد. مردم سرباز احتیاط هستند و باید برای روز واقعه آماده شوند. سازمان‌های دموکراتیک (سندیکا، اتحادیه، انجمن …) همه برای آن هستند که مردم جذب مسیر تصرف دولت گردند. در تقریر مطالبات و بیان خواسته‌ها اصالت با ضربه زدن به دولت است، نه کمک به حال و روز مردم. رسانه‌ها هم، چنین مشی‌ای دارند. موافق‌ها چیزهایی را لاپوشانی می‌کنند و نمی‌گویند، مخالف‌ها هم خودسانسوری ایدئولوژیک خودشان را دارند. این دو نوع لاپوشانی مکمل هم می‌شوند و چتر پهناوری را فراهم می‌کنند که در درجه اول روی ملت انداخته می‌شود. سانسور اصلی، پنهان کردن حال و روز مردم، دسته‌بندی‌های درونی آن و مسائل و مشکلات درونی آن است. همه زیر بغل مردم هندوانه می‌گذراند. همه مردمی هستند. اما همه باعث می‌شوند که مردم خود را نشناسند، نیاموزند، به خود متکی نباشند.

به مردم دو وعده کلان داده می‌شود: حال و روزتان بهتر می‌شود اگر دولت مخالفان را از میان بردارد و بدون مزاحمت به سازندگی ادامه دهد / حال و روزتان بهتر می‌شود اگر این دولت از میان برداشته شود. در این میان سخن راست چه می‌تواند باشد؟ حال و روزتان در حالت اول حتما بدتر خواهد شد و در حالت دوم می‌تواند بهتر شود، اگر پیشتر خود را بسازید. تحولی بهبودی‌آور است اگر شما در آن به صورت قدرت واقعی متکی به خود ظاهر شوید نه فقط نیروی تخریب. هم اکنون باید به رهایی برسید، برای آنکه تحول رهایی‌بخش را ممکن کنید.

گفتمان بدیل

در دهه ۱۳۷۰، در دوره اصلاحات، بحث بر سر جامعه مدنی در ایران بالا گرفت. در این بحث‌ از “جامعه توده‌ای” − یعنی جامعه بی‌شکلِ بی‌سازمانِ واکنشی − انتقاد شد، و در برابر، آرمان گسترش و توانمندی جامعه ‌مدنی گذاشته شد. این بحث از نظر تأثیرگذاری و فراگیری نسبی و میزان متنی که تولید کرد، در ایران معاصر کم‌نظیر است و مقایسه‌شدنی است با هم‌اندیشی‌های عصر مشروطیت. متأسفانه بحث تداوم نیافت، آن هم نه تنها به خاطر سرکوب و سانسور. در خارج هم، که شروع به مشارکت در بحث کرده بود، یکباره اندیشه در این باب فروکش کرد. اشکال به این برمی‌گردد که بحث جامعه‌ مدنی در قالب پارادایم دولت‌محور دامنه محدودی دارد و خیلی زود به تکرار و ملال می‌رسد.

بحث جامعه مدنی در ایران تقریبا مصادف می‌شود با بحثی که در همین مورد در غرب میان جامعه‌شناسان و سیاست‌شناسان و خاورشناسان در دهه ۱۹۸۰ آغاز شده بود. چه در ایران و چه در خارج این باور چیره بود که جامعه‌‌ای نظیر جامعه ایران، یا دیگر کشورهای منطقه و مشابه، ضعیف هستند، یعنی دولت که نیرویی است بیگانه شده یا بیگانه شونده از جامعه بر آن غلبه دارد و هر گونه که اراده کند خط خود را پیش می‌برد.

جول میگدال (Joel S. Migdal)، استاد علوم سیاسی در دانشگاه واشنگتن، پیشاهنگ شک بر این باور شد. او که متخصص جامعه‌شناسی سیاسی اسرائیل و کشورهای عربی به ویژه مصر است، این نظر را در دهه ۱۹۸۰ مطرح کرد که نمی‌توان جامعه‌های خاورمیانه و نیز جامعه‌هایی در آسیا و آفریقا را ضعیف و در مقابل، دولت‌های آنها را قوی دانست. او در نمونه مصر نشان داد که قضیه درست برعکس است: دولتی که در تصویر بیرونی مقتدر می‌نماید در عمل ضعیف است و جامعه‌ای که ضعیف می‌نماید، از طریق نهادهای سنتی‌اش و قدرتمندان منطقه‌ای و محله‌ای در برابر دولت می‌ایستد. در عرصه‌هایی دولت اصلا حضور ندارد. او معادله “دولت قوی – جامعه ضعیف” را در موارد موضوع مطالعه‌اش برعکس کرد و در برابر نگرش “دولت بر جامعه” نگرشِ “دولت در جامعه” را گذاشت. دیدگاه جول میگدال و هوادارانش هم دولت‌گرا است، زیرا برای آنان مسئله مطرح این است که چرا دولت نمی‌تواند برنامه‌هایش را در جامعه پیش برد. آنان از قدرت جامعه که حرف می‌زنند بر پایه یک دید جامعه‌گرایانه یا احیانا آزادی‌خواهانه چنین نمی‌گویند. اما همین که در باورهای استاندارد شک وارد کرده‌اند، کارشان پرارج است.

اشکال بحث جامعه مدنی در این نبود که مفهومی از جامعه‌شناسی سیاسی اروپا را برگرفته و می‌کوشید آن را در جامعه‌شناسی سیاسی ایران یا کشورهای مشابه بارور سازد. مفهوم می‌تواند بارور شود به شرط اینکه از آن یک مقوله ایده‌آل ساخته نشود. جامعه ‌مدنی، به صورتی یکپارچه در برابر دولت قرار ندارد. اصولا یکپارچه نیست، و چنین نیست که در همه جا در برابر دولت قرار داشته باشد. جامعه مدنی خود عرصه کشاکش است، خود پهنه مبارزه طبقاتی و جنگ بر سر منابع مادی و نمادین (سمبلیک) است. می‌توانیم رفتار دولت و جامعه را بفهمیم، اگر دولت و جامعه مدنی را در برابر یکدیگر بگذاریم. اما نه در همه جا و نه در همه وقت! چه بسا لازم است نگرش “دولت در جامعه” را اصل گیریم و نه “دولت بر جامعه” را. و اگر این دو نگرش را مکمل هم کنیم، جامعه را پرشکاف می‌بینیم، از جمله در رابطه با دولت. دولت در دو نقش ظاهر می‌شود: بر جامعه، و در جامعه، یعنی به عنوان دستگاه اعمال قدرت و تأمین‌کننده منافع بخشی از آن. گاهی نیز نقش دولت “با جامعه” می‌شود، امری که از ضرورت‌های عینی حاصل می‌گردد و اذعان به آن هیچ‌گونه امتیازدهی به قدرت مستقر نیست. دولت در کارکردهای “بر جامعه” و “با جامعه” بیشتر خود را به تصویر (image) خودش نزدیک می‌کند، اما در هنگام “عمل” (practice) “در جامعه” است. (اصطلاحات تصویر و عمل از آن جول میگدال است که خود او آنها را ادوارد شیلز و دیگران گرفته). تصویر کامل در مرکز است. در جامعه و در حاشیه، تصویر می‌شکند. دولت در نمایش، قوی، مراقب، به زعم خود پاک، متحد و منسجم است؛ مثل خداست. در عمل، آنجایی که به روی زمین می‌آید، یعنی در جامعه، ضربه‌پذیر ، کم‌اطلاع، فاسد، پاره‌پاره و پرتنش است.

ما معمولا با تصویرهای جامعه و دولت کار می‌کنیم. در بحث جامعه مدنی ما به سوی آرمانی کردن این مفهوم پیش رفتیم (این ما شامل این نویسنده هم می‌شود)، چون آن را نماینده راستین جامعه می‌پنداشتیم و به گمان ما جامعه چون جامع مردم است، خود در اصل منزه و آرمانی است. دوگانه “دولت بد – مردم خوب” که اساس فکر سیاسی ایران در عصر جدید است، محصول یک کار تبلیغی و ترویجی طولانی است. ناسیونالیست‌ها، مذهبی‌ها و چپ‌ها همه بدان باور داشته‌اند و برای آنکه تحول‌خواهی خود را نشان دهند، مدام آن را به افراط می‌کشیده‌اند. در این میان شیعی‌گری سیاسی وضع رقت‌باری یافته است. علیه حکومت می‌گفتند و دوری از حکومت غیرمعصوم را در حد یک اصل آیینی ارتقا داده بودند. حالا به حکومت رسیده‌اند، و برای اینکه با این وضعیت کنار بیایند، یک دوگانه تازه ساخته‌اند: نظام و دولت در معنای کابینه و جمع مدیران ارشد؛ نظام همواره خوب است، اما دولت چنین نیست؛ نظام آسمانی است، دولت زمینی. مظهر نظام، که ولی فقیه است، معمولا در نقش مخالف کابینه ظاهر می‌شود.

چیرگی قالب جزمی “دولت بد، مردم خوب” باعث شد که کم‌اطلاعی ما از تاریخ و بار مفهوم جامعه مدنی به برداشتی گزینشی در جهتی خاص منجر شود. با این قالب خود به خود آنچه مربوط به مردم و جامعه است “خوب” می‌شود و ضعفی اگر وجود دارد به متشکل نبودن مردم از یک طرف و از طرف دیگر به سرکوب دولتی برگردانده می‌شود. جامعه، ضعیف تصور شده و این امید پرورانده می‌شود که از راه سامان‌یابی آن در حوزه‌ای که جامعه مدنی خوانده می‌شود، بتواند نیرومند شود و در برابر دولت ایستادگی کند. اما این قوی شدنِ آن ضعیف نیست، بلکه نوع دیگری از قوی شدن است، نوع مدرن، نوع شفاف، نوع دموکراتیک در تقریری ایده‌آل. ولی جامعه در معنایی مطلق ضعیف نیست، به صورت سنتی تشکل‌هایی دارد، و در برابر دولت مقاومت می‌کند، مقاومتی که همواره مدنی نیست و چه بسا در مفهوم دقیق کلمه ارتجاعی است.

اکنون ما به اندازه کافی تجربه عینی و مواد ناپرورده و نیمه‌پرورده برای اندیشه‌ورزی داریم تا بر آن شویم به کلیشه “دولت بد، مردم خوب” و پیوسته به آن، به تصور از جامعه به صورت طفل معصوم – که ضعیف است و پاک‌سرشت است – شک کنیم. انقلاب ایران و “بهار عربی” می‌بایست انقلابی در اندیشه سیاسی ایجاد کنند، اما نکردند. اندیشه به صورتی غیر عادی از واقعیت عقب افتاده است. این نیز خود یک امر واقعی است و نشان‌دهنده جان‌سختی تفکر قالبی سنتی است.

عبور از این تفکر قالبی در درجه نخست مستلزم در نظر گرفتنِ این نکته است که جامعه یکپارچه نیست، یا فقط از یک اقلیت استثمارگر و یک اکثریت محروم تشکیل نشده است و گذاشتن نام‌های عاطفی‌ای چون “خلق”، “خلق قهرمان”، “مردم مبارز” و همانندهای اینها بر آن، تعارفی پوچ است. جامعه صغیر نیسست، و نقد ولایت فقیه که در اصل ولایت بر صغیران است، بایستی تا آنجا پیش رود که در حوزه اندیشه از نگاه به جامعه به عنوان صغیر خودداری شود. روشنگری، نه دل سوزاندن بر صغیر و اِعمال ولایت تعلیمی و حزبی بر او، بلکه نقد “صغارت خودخواسته” (کانت) بوده است. “صغارت خودخواسته” یک ناسازه است، تضادی را می‌نماید به صورت ناآگاهیِ آگاهانه، که نوع دیگری از مواجهه را می‌طلبد، نوعی متفاوت از برخورد با ناآگاهی محض یا با آگاهی. این نوع متفاوت برخورد، نقد ایدئولوژی است در گسترده‌ترین معنای آن که ایدئولوژی را تنها در حوزه اندیشه در نظر نمی‌گیرد، بلکه آن را همچون منش و سبک زندگی و شکل بودن-در-جهان بررسی می‌کند. در برابر بینش باید بینش بنشیند، در برابر منش چیره رفتاری با هنجاری دیگر، در برابر سبک زندگی رایج یک سبک زندگی بدیل، و آن هم نه پس از رستاخیز سرنگونی و انقلاب، بلکه هم اکنون و هم اینجا.

گفتمان دولت محور “دولت بد، مردم خوب” خودبه‌خود بحران‌ها و دگرگونی‌ها را تک‌بُنی می‌بیند. در بررسی انقلاب ایران یا انقلاب‌های عربی به ریشه‌ها و نیروهای متفاوت آن دگرگونی‌ها توجه ندارد و در کاربست مفهوم مقدس “انقلاب” به لحاظ نظری دچار وضعیت رقت‌باری می‌شود. هر چه از دوست رسد نیکوست: انقلاب، خوب و مقدس است، چون هر چه از مردم، که نیک‌سرشت‌اند، سرزند، خوب است. اما انقلاب ایران و اکثر انقلاب‌های عربی وضع را بدتر کردند. در اینجا گفتمان انقلابی “دولت بد، مردم خوب” ناچار می‌شود برنهد که انقلاب در ایران و کشورهای عربی شکست خورده‌اند. در مورد ایران، که با آن آشنایی بی‌واسطه‌ای داریم، مشاهدات تجربی به هیچ رو این گمان را تأیید نمی‌کنند که برای همه مردم انقلاب شکست خورده است. انقلاب تنها برای بخشی از مردم فاجعه‌بار شد، برای بخشی دیگر میمون و مبارک بود. توده‌ای هم وجود دارد که هم بهره برده، هم زیان دیده است.

قالب جزمی “دولت بد، مردم خوب” سرنگونی و انقلاب را مطلوب و میسر تصور می‌کند. اما اکنون در افق پیش رو نه سرنگونی و انقلاب، بلکه جنگ داخلی نشسته است، و این چیزی است که بایستی تجدید نظری اساسی در تئوری سیاسی را برانگیزاند.

چرا در موقعیت اوج‌گیری تقابل، به جای انقلاب، جنگ داخلی محتمل است؟ چون دولت‌ها دیگر در آن معنای پنداشته در گذشته، معمولا بیگانه از جامعه نیستند، یک سازمان اجتماعی‌اند، با ریشه‌هایی در جامعه و مدافع فعال منافع بخشی از جامعه و در مواردی کل جامعه، آن هم نه صرفا از بالا و یکسویه، بلکه در همکنشی و آمیختگی شخصانی. از طرف دیگر مردم بدانسان که فکر می‌شد، منفعل و فاقد تشخیص نیستند، و چون در معنایی روشنگرانه آگاه نیستند، نمی‌توان حکم به ناآگاهی‌شان داد.

دولت ایران، دولتی پوشالی نیست، دولت سوریه هم نیست، دولت بعثی عراق هم پوشالی نبود، و نیز دولت طالبان. تئوری سنتی انقلاب در میان ما مبتنی بر تصور دولت پوشالی است که ممکن است تا دندان مسلح هم باشد، اما پایگاهی ندارد و با انقلاب توده‌ای برافکندنی است. گفتمان “دولت بد، مردم خوب” نمی‌تواند دولت را پوشالی در نظر نگیرد، که اگر چنین کند، ناچار می‌شود بخشی از مردم را – و نه فقط مثلا بورژوازی را – “بد” بداند؛ اما این چیزی است که با باور جزمی “مردم خوب” منافات دارد.

جنگ داخلی این تفاوت را با شورش همگانی انقلابی دارد که به نحو بارزی جنگ مردم با مردم است و در آن دولت مرکزی و بخشی از مردم یک طرف و بخشی دیگر در طرف دیگر قرار دارند. خود همین بخش هم ممکن است چندپاره باشد، ممکن است پاره‌های آن علیه هم بجنگند.

مردم علیه مردم – این واقعیت روزگار ماست. اما این تقابل پدیده تازه‌ای نیست. تحول‌های بزرگ هیچ‌گاه در شکل تمیز رویارویی ستمدیدگان با ستمگران و استثمارشدگان در برابر استثمارشوندگان پیش نرفته است. همه توصیف‌هایی که از انقلاب‌ها شده، در قالب سنتی تقدیس انقلاب و خلق ریخته شده‌اند و نیاز به تجدید نظر دارند. ماجرا همواره پیچیده‌تر از آنی است که در تصورهای کلیشه‌ای از انقلاب‌ها در ذهن داریم ، به ویژه از دو انقلاب فرانسه و روسیه.

اما آنچه در گذشته مُضمر بوده، پشت صحنه یا زمینه صحنه را می‌ساخته، اینک مصرح شده است. پایه سیاست، اختلاف‌ها و ستیزهایی است در میان مردم،‌ نه تنها میان دولت و مردم، و نه تنها میان اکثریت مردم و اقلیتی که دولت سازمان مسلح آن است. حریف اصلی همواره بخشی از مردم است و به واسطه آن دولت، نه دولت و به واسطه آن بخشی از مردم. اندیشه بدیلِ پارادایم سنتی، نگاه را از دولت برگرفته و در درجه نخست متوجه ملت می‌کند. مردم، اصل هستند. مردم هستند که در نهایت با هم می‌سازند یا خون همدیگر را می‌ریزند. یک سو دموکراسی داریم، یک سو جنگ داخلی. در تبیین انقلابی از فکر سنتی در یک سو انقلاب قرار دارد در سوی دیگر دیکتاتوری. سیاست بنابر فکر سنتی تدارک انقلاب و سرنگونی دیکتاتوری است، در فکر بدیل فاصله‌گیری از موقعیت جنگ داخلی و انداختن تقابل‌ها در مجراهای دموکراتیک است، که گسترش حوزه عمل اقدام دموکراتیک و عقب راندن دولت و جنگ سنگر به سنگر برای محاصره و برپایی قدرت بدیل هم بدان تعلق دارد.

پارادایم سنتی غریزه‌گراست، توده مردم و طبقات محروم را دارای غریزه‌ای می‌داند که گویا سرانجام آنان را در مسیر رهایی انقلابی قرار می‌دهد. بنابر این کلیشه‌سازی، یک جمع آگاه انقلابی وجود دارد، در برابر آن یک دولت و طبقه استثمارگر خودآگاه، و بقیه با ‌غریزه حرکت می‌کنند، غریزه‌ای که سرانجام باعث می‌شود توده فریب‌خورده واقعیت را دریابد و به حزب انقلابی بپیوندد. این پیوستن در چارچوب‌ این گمان‌ورزی، تبدیل غریزه به آگاهی است؛ “درخود” “برای خود” می‌شود.

غریزه‌باوری ویژه انقلابی‌گری سنتی نیست. فاشیسم و اسلامیسم و همه اشکال ناسیونالیسم هم به یک غریزه، به یک سرشت، یک طینت و فطرت، و به یک تخمه و نژاد باور دارند.

رمانتیسیسم غریزه‌گرای انقلابی معمولا خود را با این تصویر آرمانی مشخص می‌کند: شورش گرسنگان. مارکسیسم مبتذل غریزه‌گرا، مارکسیسمی که امیدش به غریزه طبقاتی است، مدام این تصویر آرمانی را در ذهن می‌پرواند. این چپی است که از ریشه‌ای که مارکسیسم در روشنگری داشته بیگانه شده است. در فلسفه روشنگری اصالت با آگاهی است، نه با غریزه، نه با ایمان، نه با شور، نه با ساختار، نه با قدرت.

سیاست بدیل

به جای غریزه، روی آگاهی حساب کنیم. مردم را صغیر و گول‌خورده در نظر نگیریم. اقتضای دوره ما – دوره رسانه، دوره جهانی شدن و همهنگام تنگ‌نظری، و دوره ایستاده بر پرتگاه جنگ داخلی یا تقابل‌های بین‌المللی در شکلی بدتر از دوران “متعادل” جنگ سرد – چرخاندن نگاه از سمت غریزه به سوی آگاهی است. اگر حکم قطعی پارادایم گذشته این بود که حریفت را یا ناآگاه در نظر بگیر یا دارای سوءنیت محض و با هوش شیطانی شرارت‌بار، حکم قطعی پارادایم بدیل چنین تواند بود: همه را در درجه اول آگاه و مسئول در نظر بگیر. مواجهه با مردم بر این پایه به این صورت نیست که گفته شود “ناآگاهید، بیایید آگاهتان کنیم”، یا “گول خورده‌اید، به خود بیایید” و یا “دولت مسئول بدبختی شماست”، بلکه این گونه است: مسئولیت این وضعیت تا حدی (که در تعیین آن لطفا به خود امتیاز بی‌جا ندهید) به خودتان برمی‌گردد؛ اما شما می‌توانید انتخاب دیگری داشته باشید؛ توکل نکنید؛ در هر انتخابی مسئولیت با خودتان است.

سیاست جامعه‌محور، دولت را هم به عنوان نهادی اجتماعی در نظر می‌گیرد. دولت پوشالی نیست، و تنها از یک مرکز فرماندهی و عده‌ای مزدور تشکیل نشده است. میان دولت و ملت همپوشانی وجود دارد، و افرادی هم وجود دارند که در دو نقش کارگزار و مخالف ظاهر می‌شوند. فساد دولتی ریشه در فساد اجتماعی دارد، سوءمدیریت دولتی بی‌سروسامانی اجتماعی است. دولت نمی‌تواند در زمانی طولانی و بدون برخورد با مقاومت جدی خط استبدادی را پیش برد، مگر اینکه بر مردمی استبدادپذیر و به سهم خود مستبد اتکا داشته باشد. میان آن مردم با بقیه مردم دیواری کشیده نشده است، هر چند که می‌توان و باید قایل به تمایزی تحلیلی میان بخش‌های مختلف مردم بود.

چاره‌ای جز همزیستی وجود ندارد. همزیستی بهینه در رفع تبعیض است و رعایت. رعایت، منطق فاصله است که مشخصه جامعه مدرن است. همرنگی و همه‌باهمیِ شخصیت‌زدا به تبعیض و سرکوب می‌انجامد، به تبعیض علیه آنان که هویت دیگری دارند و می‌خواهند آن را حفظ کنند. نمی‌توان مردم تازه‌ای اختراع کرد، نه به صورت امت حزب الله، نه به صورت انسان تراز نوین. انتخاب نهایی بودِش‌‌یابنده نیست؛ کاری که می‌توان کرد گسترش پهنه انتخاب است. و به کسی چیزی را تحمیل نکرده‌ایم اگر بگوییم: این گونه بوده، اما می‌تواند چنین نباشد؛ می‌توان انتخاب‌های دیگری داشت.

دولت بد است، بسیار بد است، بدتر از آنی است که گمان می‌بریم. اما تکرار این که همه بدبختی‌ها از این دولت ناشی می‌شود، چیزی به مردم نمی‌آموزد. بدیل سیاستِ محول کردنِ همه چیز به دولت، توضیح این نکته است که در همین وضعیت هم می‌توانیم به گونه‌ای دیگر عمل کنیم، در زیر سلطه همین حکومت هم راه‌های دیگری برای انتخاب داریم، و نیز اینکه در نهایت خودمان هستیم که این سلطه را ممکن کرده‌ایم؛ مسئولیت با ماست؛ اینها از آسمان نیامده‌اند و ریشه در همین مردم و همین فرهنگ دارند.

سیاست دولت‌محور هدف‌های اصلی خود را این گونه تقریر می‌کند: باید با این دولت ساخت و آن را اصلاح کرد، یا اینکه آن را برانداخت. دو جناح رفرمیست و برانداز دو قطب این سیاست را تشکیل می‌دهند.

سیاست جامعه‌محور در درجه نخست به این موضوع می‌اندیشد که جامعه باید متشکل و مسئول شود و با گسترش پهنه‌های آزاد شده دولت را به محاصره درآورد. دولت برانداخته نمی‌شود، فرو می‌ریزد. نبرد، سنگر به سنگر پیش می‌رود، و این نبردی است در درون جامعه و نه صرفاً علیه دولت. روز بهاری موعودی به اسم آزادی کامل وجود ندارد. ما هم اکنون هم آزاد هستیم، تا جایی که احساس مسئولیت می‌کنیم. نبرد سنگر به سنگر یعنی ایجاد مناطق اجتماعی و فرهنگی آزاد و گسترش آنها. آدورنو آنجایی که می‌گفت در جهان ناراست زندگی راستین میسر نیست، بسیار ناامید بود و جهان را یکپارچه و سرتاسر پلشت می‌دید. اما جهان پر از شکاف و تناقض است، و ما هم چاره‌ای نداریم جز اینکه در این شکاف‌ها زندگی کنیم و با ناخن هم که شده صخره‌ها را بشکافیم. هم‌اکنون و در همین وضعیت هم می‌توان به شیوه‌ای بدیل زیست و یک سبک زندگی بدیل را تبلیغ کرد. هر تشکل دموکراتیکی یک منطقه آزاد است. هر جایی که مردمی برخیزند تا محیطشان را بسامان کنند و سرنوشت آن را به دست گیرند، خشتی از دیوار استبداد کنده شده است. کافی نیست بگوییم نمی‌گذارند؛ می‌توانیم و مجبورشان می‌کنیم که بگذارند.

بازگشت به آغاز بحث

این مقاله در توضیح فکری نوشته شده است که بنیاد یادداشت “دولت ضعیف، ملت قوی − نمونه پلاسکو” را تشکیل می‌دهد. آنچه مورد انتقاد آن یادداشت است، اتوماتیسمی است که در هر حادثه‌ای به کار می‌افتد و مسئولیت را از دوش مردم برمی‌دارد. با این خودکارگری – که حکومتیان، فعالان سیاسی و رسانه‌ها، چه موافق و چه مخالف دستگاه، تصویر و تفسیر پیشامدها را در چرخه آن می‌اندازند و پاسخ‌های همیشگی را از آن بیرون می‌آورند – چیزی نمی‌آموزیم و وضعیتمان تغییری نمی‌کند. این اتوماتیسم، هم با تنبلی ذهنی و نظری سازگار است، هم وجدان ما را آسوده می‌کند، و از این روست که این‌قدر مطلوب است. کُدهایی دارد که همه آن را می‌فهمند و همه اصل حرف یکدیگر را تأیید می‌کنند، حتا آنجا که همدیگر را رد می‌کنند. توافق بر سر این است که مردم مسئول نشوند. اما تا جایی که حس مسئولیت پدید نیاید، قدمی برای رهایی برداشته نمی‌شود.

بدیل این اتوماتیسم این نیست که از بار مسئولیت دولت بکاهیم. اما مسئولیت وجود نکبت‌بار چنین نظامی هم با ماست و تا زمانی که این مسئولیت را نپذیریم، این نکبت ادامه خواهد یافت. شکستن چرخه اتوماتیسمِ گریز از آزادی به این معناست: تکلیف مقامات روشن است؛ مردم درگیر حادثه چه مسئولیتی داشته‌اند؟ می‌توانستند چه کنند که نکردند؟ و اکنون کسانی که در موقعیت مشابه قرار دارند، چه باید کنند؟

اگر در جایی مسئولیت بپذیریم و بخواهیم خودمان به کارها سامان دهیم، آنگاه استوارتر و گستاخانه‌تر در برابر دولت سینه سپر خواهیم کرد. ما نیاز به کشف آزادی داریم: ما آزادیم که با این وضعیت بسازیم یا آن را دگرگون کردیم. این ادراک، یک انقلاب حقیقی است.


مطالب مرتبط

مهدی جامی: آیا مردم در آتش سوزی پلاسکو مقصرند؟