هر میوه‌ای که می‌افتد از شاخۀ درخت می‌افتد در دایره
تکرار می‌شود در دایره، تکرار و فاصله، تکرار و دایره، تکرارِ دایره‌ها در میانِ فاصله‌ها
محصولِ حسِّ زندگانیِ من بود

از «خطاب به پروانه‌ها»ی براهنی

سهند آقایی، شاعر و مترجم
سهند آقایی، شاعر و مترجم

رود

-تکمله بر مصیبت‌نامه-

و روزی روزگاری
درّه بود و دود بود
و شهرِ سوخته
فاضلابِ خونینَش، می‌ریخت به رودخانۀ سرخ
چکّش به جای دست و کارخانۀ سرخ
لای متّه گوشت بود

آدم اگر رود بود،
وقتی که موج در موج
چون نانِ بر تنور می‌بست زندگی
اسطورۀ آب را خشکانده بود
و رود را
لیوان به لیوان، بلعیده بود در کپسول؛
بُمبِ سوخته از خانه‌های دریایی‌ش
پناهجویانِ کوسه‌های کرکس را
و یک کُپّه کثافتِ آبزی
در گوش‌های چند دانشگاه
لاشخورهای آب را لاشه می‌بخشید؛
ماهی کثیف بود در ماهیّتش
و دنیا
محیط بود
بر رود بودنِ خویش

ای خویش!
اسطوره دروغ نمی‌گوید
ما اثبات کرده‌ایم:
آدم اگر رود بود
من سیلِ کوچه‌های خودم بودم
یک تلسکوپِ دستی برای دیدنِ آن گنبدِ کبود،
نع! کافی اگر بس بود،
چینه‌های روستا که هیچ،
عینِ پریدن از پُل‌های هواییِ این شهر
عبرت به توانِ رهایی در رنج‌های درونی‌ش، مَست
دلِ آدم غلت خورده بود لای گندم‌ها
دلِ آدم بمب است! لَختی می‌انِ شدن،
دل آدم خون است! لَخته برای شدن،
سرِ آدم چسبیده برزمین پایی برای شدن
عینِ تکاملِ من، تو، ما از توالیِ سر‌ها، دُم‌ها
عینِ پریدن از پُل‌ها
سرِ گندم‌ها
کف می‌کند
کف‌های آینه؛
رودی پُر از پَری
تکرار و آینه؛
پرّندگانِ سرخ‌پای
چون مادیانِ آبیِ گُشن‌ناداده، پُر شهوت
بختِ آدم را در شن‌های پای رود
حدس می‌زنند
تکرار و آینه،
نمایشِ مسلسلِ نور بر خوناب،
همین: تکرار و دایره!
گویی هزار چشمۀ خورشید در رگش،
جوشیده از یقین: تکرار و آینه؛
رود
جان می‌دهد برای رقصیدن
خندیدن و آهسته‌آهسته نوشیدن
فکرش را بکن: تکرار و آینه!
آبشار
می‌سرسرد از او،
سر می‌زند نگون به مردابه،
این انقلابِ اشک را دریا بهانه نیست!
تکرار و دایره!
ببین! حضورِ تو کافیست!
از غرّۀ حیات تا سلخ،
شیرین و تلخ،
یک ماهکِ سیمین میانمان رفته،
تکرار و دایره:
من زنی پاشیده‌ام آقا!
چشم‌های جنینِ لاشیده‌ام
لای فنرهای لوله‌باز‌کن گیر کرده است،
جان می‌دهد برای دریدن، ریدن؛
غلتیدن و آهسته‌آهسته مُردیدن
آری آری! این صدای من است،
شعر نیست،
پاشیده است،
آهوی گرگ‌دیده نیست؛
روزنامه آتش زده از هفت سالگیش
باید که همین روز‌ها
در اوجِ گیجِ خیال
از سَر کند حکایتِ اردیبهشت را،
وقتی که آسانسور ایستاد
-و ما بیرونِ در ایستاده‌ایم-
گیسوانِ تو اُخرایی‌ست…
خودم هم خوب به یادم نیست
اینجای قصّه پر از چشم‌های هرجایی‌ست؛
ببین! حضورِ تو کافی‌ست!
من در میانه غمگینم
افراط می‌کنم
این کُرسیِ شاگردی‌ست!
سبو اگر سبو باشد
َترَک می‌خورد، نمی‌شکند
من افراط می‌کنم:
این ماه،
کنجِ سوخته ندارد، بَدر است،
نورِ خشکش همیشه سَر می‌رود از سر، نترس!
دلِ آدم رود نیست
نه همین که من ترسیده‌ام بَس… نه! پس مگر قشنگ نیست؟!

حالا که حلقه‌حلقه می‌پردازی‌ام‌ای رود!
دو ستاره از چاهِ شب‌زده‌ات
در چشم‌های من بکار و برو!
تا شهرِ سوخته
پای دروازه‌های بی‌سرباز
قد بکش! سَر فراز کن! برقص!
دست بینداز لای ستون‌ها و برقص!
زادسروم تو باش!
قصّۀ سهراب‌خواری‌ام تو گو!
من بیژنم،
وطن تویی!
تدبیرِ پاره‌پاره‌ام تو باش!