Opinion-small2در‌آمد

از چهره‌ کنونی هر جامعه‌ای می‌توان چهره‌ تاریخی و پیشین آن جامعه را تشخیص داد. از این رو، این خود‌‌تحمیق‌گری است که می‌گویند: ما این نبوده‌ایم که اینک در تماشای آنید.

هر جامعه و فردی در گذر زمان همان می‌شود که هست.

نقد نقد

اندیشه‌ای که مدعی است نقادی و نقد گونه‌ای «فنّ» است و از این رو، کار فن‌سالاران است و نه کار هر کس دیگر، چندان هم نباید ارج‌مند و بهره‌مند از راستی پنداشته شود: هر انسانی حق دارد مسائل سیاسی و اجتماعی و آثار فرهنگی، هنری و دینی پیرامون خود را نقد کند و چه بسا حق دارد به زبان ناسزا و دشنام‌ بدان‌ها حمله برد چرا که «آزادی بیان» به مثابه یک امکان حیاتی برای آدمی مهم‌تر از روش‌ها و تکنیک‌‌های دانشی به نام نقد است؛ ـــ امکان و فرصت نقد باید همگانی و در دسترس همگان باشد و از این رو، درست‌‌تر و برتر این تواند بود که نقد به روش تفکر فراگیر مردم یک جامعه بدل شود: تنها آن‌چه که هیچ‌کس حتی دولت‌ بدان مجاز نمی‌تواند باشد، حمله فیزیکی و زبانی به حیات و به زندگی خصوصی افراد است اما فراسوی آن، نقادی به هر زبان و به هر روش باید که برای هر کس با هر توان علمی و ذهنی امکان‌پذیر باشد: مقید کردن و مشروط ساختن نقد و نقادی به خودی‌خود نه تنها علیه آزادی بیان که علیه امکان‌ها و روش‌های به شدت متمایز حیات فردی و اجتماعی انسان‌هاست. سرراست بگویم که حق بیان‌گری و نقادیِ هیچ‌کس را نمی‌توان مشروط و بدین‌وسیله، محدود کرد.

نقد برخی واژگان روزمره

Mahmoud Sabahi
محمود صباحی

در برخی واژگان و گزارگانی که فارسی زبانان ایرانی به کار می‌برند، باید تأمل جدی کرد تا بلکه بدین‌وسیله بر عادات زبانی بازتولید کننده نظام اجتماعی و سیاسی کهن ایرانی که مبتنی بر نظام ثنویِ آقا‌ ــ بندگی/ ارباب ــ رعیتی/ امام ــ نوکری/ استاد ــ شاگردی و مرید و مرادی است، چیره آمد:

ـــ قربان شما! قربان! بله قربان! نه آقا! بله آقا! قربانت! در خدمتم! در خدمتیم! فدا! فدات! فداتون بشم!

ـــ شما آقایی! اربابی! سروری! خیلی آقایی!

ـــ با اجازه شما! اگر شما اجازه بدهید!

ـــ اطاعت امر! اطاعت امر کرده‌ایم! شما امر بفرمایید!

ـــ شما بزرگید! بزرگوارید! بزرگی کردید!

ـــ من نوکر شمام! کوچیکتم! مخلصیم! نوکریم! چاکریم! غلامیم! ارادت! ارادت داریم!

ـــ خاک پای شما! خاک پاتیم!

ـــ عزیز! عزیز جان! عزیز خان!

ـــ سید! آقا! آقا سید! ارباب! سرور!

ـــ بنده! (مقصودم گفتن بنده به جای من در محاورات روزمره)

ـــ بنده‌نوازی کردید! شاگردنوازی کردید!

ـــ استاد! حضرت استادی!

ـــ آقای دکتر! آقای مهندس!

ـــ خان! (هوشنگ خان! محمود خان!)

این نه تنها دشنام که دشمنیِ نهانی است که انسان را چیزی بنامند و کسی بنمایند که نیست یا اگر هم هست، هرگز نه به خود او به مثابه یک فردیت مستقل، که به شغل و فعالیت اقتصادی و اجتماعی او مربوط می‌شود. در بنیاد، اگر که راستانه با خود و دیگران رو‌به‌رو شویم، این عنوان‌ها بیش‌تر گونه‌ای تَسخُّر و ریشخند‌ند چرا که اغلب آن‌ها هیچ نسبتی حتی با شغل و جایگاه افراد هم ندارند: وقتی که هنوز رخداد عاطفی‌ای در میان نیست چرا باید من «عزیز» نامیده شوم، یا «خان» وقتی که حتی کدخدا هم نیستم! اگر این دست‌انداختن ناخودآگاهانه خود و دیگران نیست، پس چیست؟

با همه این، این آخر قصه نیست بلکه تازه آغاز جامعه و مدل سیاسی‌ای است که با همین زبان و رفتار آفریده می‌شود … بله! با همین کلمات و گزاره‌هایی که ما هر روزه با آن‌ها زندگی می‌کنیم.

ما با این کلمات و گزار‌ه‌ها بدون آن‌که خود از آن باخبر باشیم، نحوه رفتار دیگران را با خود تعیین می‌کنیم و بدین‌وسیله نظام اجتماعی و سپس نظام سیاسی‌ای را طرح می‌اندازیم که برای ما هیچ شأن و احترامی قا‌ئل نیست و ما حیران از خود می‌پرسیم: آه ما که انقلاب کردیم اما پس چرا دوباره چنین شد: بی‌تردید هیچ انقلاب سیاسی‌ای بدون پشتوانه انقلاب زبانی به فرجام رهایی‌بخشانه خود نخواهد رسید تا آن‌جا که من باید راستانه به شما بگویم اگر مردمی توان انقلاب زبانی داشته باشند، هرگز به انقلابات خونین سیاسی محتاج نخواهند شد چرا که قدرت دگرگون‌ساز انقلاب زبانی از هر انقلابی فراتر می‌رود.

از همین رو، یک انقلاب سیاسی بدون پشتوانه انقلاب زبانی، تنها می‌تواند در سطح افراد، خانواده‌ها و گروه‌های سیاسی مستبد و تمامیت‌خواه جابه‌جایی ایجاد ‌کند و از دگردیسی در ژرفای جامعه درماند و در حقیقت، چنین انقلابی که نه هرگز برآیند آگاهی عمیق طبقاتی است، همان ساختار و مناسبات پیشین را با نام‌ها و با اصطلاحات سیاسی و حقوقی جدید دوباره بر کل جامعه مسلط می‌گرداند: شاه‌ ـــ رعیت پیشین به امام ـــ نوکر سپسین دگرگون می‌شود اما ساختار و نظام هم‌چنان همان است که بود: یک نفر آقاست و باقی گوش به فرمانان و بردگانی که اراده تکین آقا را به جامه عمل درمی‌آورند بدون آن‌که حق طرح هیچ‌گونه پرسشی را در برابر او داشته باشند.

این آقا در رأس حکومت حضرت امام و  «ولی‌فقیه» نامیده می‌شود و در دانشگاه استاد و «حضرت استاد» و در مدرسه «آقا» معلمی که چوبِ ترِ تنقیه و‌ و تنبیه‌اش را باید به گُل تعبیر کرد و آن را با قُبُل و دُبُر گشاده پذیرا شد.

این بدیهی است که بازتولید چنین مناسبانی تبعات دیگری هم دارد: مجیز ـ عزیزگویی به یک امکان دفاعی و چه بسا منفعت‌طلبانه بدل می‌شود چرا که این خیل چاکران و بندگان و بردگان و نوکران باید برای به دست آوردن آن‌چه که می‌خواهند ـــ و البته اغلب برای از دست ندادن آن‌چه که دارند ـــ دل ولی، امام، پادشاه، آقا و آقایان احتمالی خود را به دست آورند و از این رو، در یک چنین جامعه‌ای، انبوهی از واژگان تولید خواهد شد که هیچ دلالت و کارکردی ندارند مگر نرم‌‌ ساختن و به‌ رحم‌آوردن دل همان مستبدان و سنگ‌دلانی‌ که پیش‌تر از طریق رفتارهای دست‌بوسانه و کلمات چاپلوسانه در آستین خود پرورده‌اند.

ما قاطعانه باید یک بار دیگر درباره احترام و ابراز دوستی تأمل کنیم چرا که این واژگان سخیف هرگز حامل پیامِ دوستی، حرمت و احترامی راستین نیستند. شاید حالا دیگر وقت آن رسیده باشد که در این گونه عادات زبانی عتیق خود به دیده تردید بنگریم و به جای بازتولید این تقسیم کار نابرابر و ناروای اجتماعیِ دیرینِ شاه و گدا، ارباب و نوکر‌ و خدایگان و بنده، همسنگانه و همسرانه با هم گفت‌و‌گو کنیم و برای نامیدن هم به نام‌های راستین خود بسنده کنیم ـــ و از هم بخواهیم (چنان که من این‌جا از شما می‌خواهم): مرا به نام خود بنامید! نه به نام شغلم، و نه به نام‌ها و عنوان‌هایی که هرگز همساز و سازگار با زندگی من نیستند و چه بسا که تباه‌گر آنند و این خودْ انقلابی است علیه زبان مسلط و انقلابی است علیه آن مناسباتی که خان، کدخدا، آقا، آقا‌زاده، عزیز، عزیز کرده، امام، امام‌زاده، سید، پاشا و پاشازاده، شاه و شاهزاده می‌پرورند و بدین طریق خوی و خامه «جباری» را در جامعه می‌گسترند. بنابراین یک‌بار دیگر تأکید می‌کنم: لطفا مرا به نام خود بخوانید تا آن که من و خود را از قیود اجتماعی و شغلی آزاد کرده باشید، تا آن‌که بتوانیم با یک‌دیگر از موضعی برابر سخن بگوییم. از موضعی که از آن عواطف و اندیشگان راستین زاده می‌شوند و بدین‌سان واژگان و گزارگان راستین بر زبان می‌آیند و سرانجام بزرگی و احترام راستین هر کس نیز چنان که سزاوار آن است، برگزارده می‌شود.

این گونه‌ای آزادی است که افراد یک جامعه هنگامی که از محل کار برون می‌آیند، ژست‌ها و رفتارهای شغلی خود را همان‌جا از تن و زبان خود به در کنند و به همان انسان معمولی پیشین بدل شوند و از زندگی و از مناسبات عاطفی و فکری خود لذت ببرند. اما قاطبه‌ افراد در جامعه‌ ما بیش از آن‌که به زندگی تکین خود بپردارند، در پوسته‌ زندگی جعلی اجتماعی خود محصور می‌مانند و از این رو، توقع دارند که نه به نام خود، که به نام شغل‌شان نامیده شوند: آنان در ناخودآگاه خود هنوز هم فردیت خود را چندان به رسمیت نمی‌شناسند و از تن دادن به آن در مقام زندگی یگانه‌ خود، وحشت دارند. از این رو، چه بسا واژه پاترمونیال (Patrimonial) در دنیای واژگان جامعه‌شناسی برای تبیین این‌گونه رفتارها و گفتارهای اجتماعی ایرانیان بسیار روشن‌گر و  پرتوافکن باشد، چرا که هر ایرانی‌ بیش از آن که درگیر زندگی فردی و حیات تکین خود باشد، درگیر امتیازات و عناوین اجتماعی‌ای است که روزی آن‌ها را در اختیار داشته اما امروزه با این امتیازات و عناوین پیشین نه تنها فخر می‌فروشد که با آن‌ها به مثابه «ارثِ پدرِ» خود رفتار می‌کند و از این بَتَر، همین که یک بار عُهده‌دارِ منصبی شده، از آن پس به هر کس دیگر که عهده‌دار آن منصب شود، همچون غاصب می‌نگرد. نمونه‌ها در این زمینه فراوانند:

روزی روزگاری رییس یک اداره یا چه بسا رییس‌جمهوری بوده اما هم‌چنان از همان جایگاه با دیگران سخن می‌گوید و با دیگران رفتار می‌کند و این یعنی آن‌که او در ناخودآگاه خود آن جایگاه شغلی را ارث پدری خود می‌پندارد.

روزی روزگاری دبیر تحریریه یا مدیر مسئول یک سایت، روزنامه یا مجله بوده، اما همچنان می‌گردد و از هر مقاله و یادداشت منتشر شده‌ای که خوشش نیامد، با همان لحن و زبان دبیر تحریریه و مدیر مسئول کذایی ندا در می‌دهد که چه کسی اجازه انتشار این نوشته را داده است؟ ــــ و طنین ناخودآگاه بیانش چنان‌ است که گویا می‌گوید: من که اجازه نداده بودم، پس چرا این اثر چاپ شده است؟ ــــ‌ این یعنی آن‌که او در ناخودآگاه خود آن جایگاه شغلی را ارث پدری خود می‌پندارد.

روزی روزگاری استاد دانشگاه بوده اما همچنان با دیگران مثل شاگردانش رفتار می‌کند و گمان می‌کند که هنوز هم همان آقا معلم سرِ کلاس است.

روزی روزگاری ویراستار فلان انتشارات و دایرة‌المعارف بوده است و حالا هم هر نوشته‌ای را به او بدهند به جای آن‌که آن را بخواند و بفهمد، به ویرایش آن می‌پردازد: گویا او به کلی فراموش کرده است که هر کس توان تفکر داشته باشد، به گونه‌ای بدیهی سبک نوشتاری و روش ویرایشی خود را نیز خواهد داشت. 

«اتفاقه دیگه، می‌افته!»

این گزاره در زندگی روزمره ایرانیان از بسامد بالایی برخوردار است و این درستْ نشانه گریز آنان از مسئولیت‌پذیری در برابر مسئولیتی است که پذیرفته‌اند. نظم اجتماعی، اداری و سیاسی مستقر شده است تا مسئولیت بر کنش اتفاقی چیره شود.  از این رو، وقتی کسی که مسئول انجام کاری است، حق ندارد با گفتن گزاره «اتفاق است، می‌افتد دیگر» مسئولیت خود را نقض کند و بدین وسیله گناه خود را بر گُرده این بی‌گناه‌ترینِ بی‌گناهانْ، یعنی «اتفاق» بیفکند، بلکه باید این اتفاق و این پیشامد را جبران و ترمیم کند: تنها اتفاقی را که نمی‌توان جبران کرد، چه بسا که تنها مرگ باشد، و مرگ هم اتفاقِ اتفاق‌هاست و چیرگی بر آن ــ دست‌کم در زمانه‌ ما ــ  ناممکن!