ما که از قرار، در عصر تمدن و روشنگری زندگی میکنیم هر از گاهی اخباری مربوط به انتقام میشنویم که اغلب در کشورهای خاورمیانه و بالکان یا جزایر ساردنی، کرس و سیسیل رخ دادهاند. ما این اخبار را از بقایای دوران بربریت تلقی میکنیم، زمانی که از دادگاه خبری نبود و هرکس باید شخصا انتقام میگرفت.
از دید امروز شاید بشود این خونریزیها را سلحشورانه و با رنگ و لعابی رمانتیک در نظر آوریم و از بعضی چهرههای آن دوران نیز قهرمان بسازیم. اما اگر خوب به موضوع دقیق شویم، پدیده انتقام را سیستمی بسیار پیچیده از اجبار و وحشت مییابیم که وظایف روانی اجتماعی معینی بر عهده داشت.
در جوامع اولیه، انتقام از عوامل حفظ نظم اجتماعی بود. انتقام نزد تمام اقوام بشری از اسکیموها گرفته تا قبایل آفریقایی و یونانیان باستان، ترکها و مغولها و ژرمنها و رومیان جاری بوده و سابقه داشته است.
در کتاب عهد عتیق هم به آن بر میخوریم:
…و اگر او را با آلت آهنين زد و مرد او قاتل است.
و قاتل البته كشته شود و اگر او را با دست خود به سنگی زد كه از آن كسی كشته شود بزند تا بميرد وقاتل البته كشته شود و اگر او را به چوبدستی كه با آن كسی كشته شود، بزند تا بميرد و قاتل است و قاتل البته كشته شود ولی خون، خود قاتل را بكشد هرگاه با او برخورد او را بكشد (سفر اعداد ١٨ /٢١)[1].
نکتهای که جلب نظر میکند این است که انتقام چیزی نبوده که در اثر تماس با دیگران یا از راه جنگ و مناسبات دیگر از این قوم به آن قوم سرایت کند. اقوام بشری در اطراف و اکناف دنیا خود در موقعی از تکامل خود به آن رسیدهاند. بومیان استرالیایی تقریبا پانزده هزار سال با هیچ همسایهای تماس نداشتند، اما انتقامی که در میان آنان دیده میشود فرق چندانی با جاهای دیگر ندارد.
نکته دیگر این که پیدایی این پدیده ربط مستقیمی به مرحله معینی از تولید نداشته است. آن را در میان شکارچیان و جمع آورندگان مشاهده میکنیم، همچنان که در میان ماهیگیران و کشاوزان و چادرنشینان.
مرگ، دسیسه جادوگران
انتقام در مرحله معینی از رشد شعور از دل خود جامعه در آمده و علت خارجی نداشته است. ما در این مورد شواهد متعددی از اقوامی جمع کردهایم که تا همین اوایل قرن بیستم هنوز به صورت طبیعی زندگی میکردند. در بسیاری از این جوامع بدوی، مردم چون خود را نامیرا میپنداشتند، به مرگ طبیعی باور نداشتند و آن را دسیسه جادوگران میدانستند.
هنگامی که کسی از اهل قبیله در اثر بیماری یا پیری میمرد، جادوگران را در مرگ او دخیل میدانستند. در میان خیلی از قبایل آفریقایی به کمک مراسم آیینی خاص این جادوگر را پیدا میکردند و از بین میبردند.
نگریتوها در فیلیپین مرگ یکی از کسان خود را به جادوگری دشمنانشان نسبت میدادند که ملاییها باشند. یکی از آنها را میگرفتند و میکشتند. سرخ پوستان داکوتا و قبایل استرالیایی هم باور و رفتار مشابهی داشتند.
درمیان قبیله آراواک در آفریقا، مرگ اتفاقی کسی ممکن است به قتل سایر اعضای خانواده او بیانجامد. در میان مردم بدوی غرب استرالیا در صورت مرگ یک فرد ، نزدیکترین کس او موظف میشود کسی از قبیله دیگر را بکشد. چون هریک از این قتلها به نوبه خود انتقام متقابل در پیدارند، این قبایل از ترس همدیگر مدام خانه به دوش و سرگردانند.[2]
زنجیره انتقام
اگر در این میان قتلی صورت میگرفت، برای انتقام لازم نبود دنبال قاتل بگردند؛ کافی بود یکی از افراد قبیله دیگر و چه بسا یکی از بچه های قبیله را بکشند. به این ترتیب انتقام گرفته شده بود. چنانچه در میان آیگوروها، یکی از قبایل فیلیپین، مردی زنی از قیبله دیگر را میکشت، با خودش کاری نداشتند؛ بلکه زنی از قبیله او را میکشتند.
مطابق قوانین حمورابی (١٧٠٠ قبل از میلاد مسیح ( اگر کسی دختر کس دیگری را بکشد، دختر خودش را از دست خواهد داد، اما با خودش کاری ندارند.
اگر فردی از ده مجاور مردی از قبیله دورج -پاپوا را میکشت، خون تمام اهالی برای انتقام گرفتن به جوش میآمد. جایی دور و بر ده مجاور کمین میکردند، تا مرد، زن یا بچهای را شکار کنند. او را بیرحمانه میکشتند و سرش را مانند جام قهرمانی به خانه میآوردند.
این شکل از انتقام میتواند در غالب موارد شکل جنگ به خود بگیرد زیرا نه اشخاص به طور منفرد، که قبایل مقابل هم قرار میگیرند. در مواردی قبیله شکست خورده را قتل عام میکردند و بچههایشان را هم میکشتند تا دیگر تنابندهای برای انتقام گرفتن در آن باقی نماند. مواردی هم پیش میآمد که افراد قبیله به ظاهر به دلایلی دیگر به انتقام دست مییازیدند، هرچند که پس زمینه انتقام در این موارد نیز قابل تشخیص است.
از یک قبیله اسکیمو نقل میکنند که بعد از شیوع یک بیماری همهگیر، آن را به حساب سفیدها گذاشتند (چه بسا در این مورد پربیراه هم نمیگفتند) و قسم خوردند که از آنها انتقام بگیرند. بعد از قتل چند سرخپوست چنی به دست نیروهای آمریکایی، چنیها به تلافی از یک مساح سفیدپوست انتقام گرفتند که بر حسب اتفاق در میان یک واحد نظامی پیدایش شده بود. در مواردی قتل بعضی پژوهشگران و فرستادگان مذهبی هم که به ظاهر بیدلیل صورت گرفته، از همین انتقام گیری ناشی شده است.[3]
مراسم آیینی و کفاره به جای انتقام
چنان که گفتیم انتقام به جنگ قبایل میانجامید. اما در پارهای موارد آتش خشم را فرو میکاست و به جای جنگ به مراسم آیینی ختم میشد: در میان برخی از قبایل پاپوا بعد از مرگ فردی از قبیله، جنگی نمایشی در میان جنگجویان قبیله در میگرفت که افراد در آن زخم بر میداشتند، اما کشته نمیشدند. مورد مشابهی نزد بعضی از مردم ناحیه قفقاز هم دیده شده است.
در میان بعضی قبایل با انجام اقدامات جایگزین از انتقام جلوگیری میکردند. مثلا قبیله مقتول، قاتل را به عنوان برده یا پسر خویش میپذیرفت. زنان و بچهها نیز میتوانستند به عنوان کفاره قتل به قبیله مقتول داده شوند.
مواردی هم البته بوده که بردگان را به جای قاتل قربانی کردهاند. با این حال انتقام خونی در نهایت جای خود را به پرداخت کفاره یا خونبها داده است. در میان قبایل پولینزی خونبها را با پولهایی میپرداختند که از صدف درست کرده بودند. ژرمنها هم در اوایل قرون وسطی کفاره را جانشین انتقام خونی کردند. تا اینکه با قدرت گرفتن نهاد دولت، قانون و دستگاه قضا جای انتقام را گرفت.
انگیزه قتل: ترس از ارواح
در یک افسانه از ناحیه دریای جنوب، بین یک پهلوان و مادرش دعوا در میگیرد. مادر فرزند را نفرین میکند و فرزند نیز از روی خشم مادر را با ضربهای میکشد. پهلوان وقتی به خود میآید و پی به عمل خود میبرد، در صدد انتقام از خون مادر بر میآید و عدهای از افراد قبیله مجاور را میکشد. اینجا این نکته را باید روشن کنیم که انتقام خونی یا خونخواهی با آنچه امروزه ما تحت عنوان انتقام میشناسیم فرق دارد. خشم و غضب در این انتقام نقش فرعی دارد. بنیان این انتقام افکار جادویی است و انگیزه قتل از ترس ارواح منشاء میگیرد. این روح مرده است که دنبال انتقام است و اگر نزدیکان مرده دست به کار نشوند و انتقام نگیرند، خشم این روح را متوجه خود میکنند و بلا بر سرشان نازل میشود. بنا به این باور، انتقام که گرفته شد، روح آرام میگیرد.
پنجمین صحنه از پرده اول “هملت” شکسپیر مثال خوبی ارائه میدهد: روح پدر بر شاهزاده دانمارک ظاهر میشود و میگوید که چگونه با بی
رحمی به قتل رسیده است و این همان چیزی است که خود هملت نیز تا اندازهای حدس زده بود. روح میخواهد که هملت انتقام بگیرد، ورنه هرگز رنگ آرامش را نخواهد دید. به باور هملت از اجرای این خواسته نمیشود سر باز زد.
شستن خون با خون
کسی که انتقام میگیرد، درست همین وضع هملت را دارد. کار عموما به عهده نزدیکترین فرد به متوفی یعنی پسر اوست. او خود انگیزه شخصی ندارد و خواسته روح مرده را اجرا میکند. این خواسته تحمیلی و در عین حال اجباری است، چون سرباز زدن از انجام آن عواقب وخیمی در پی خواهد داشت. چون انتقام میتواند به یک رشته تلافیجویی و درگیری قبایل بیانجامد، روشن است که فرد مامور به انتقام بخواهد این عمل را حتیالامکان با خطر و دردسر کمتری انجام دهد. اما قصد او با خواسته روح مرده تلاقی میکند که اگر از نتیجه کار ناراضی باشد، موجب عذاب خواهد شد.
از این نکته نیز نباید غافل بود که انتقام صرفا دغدغه مردان نبود. زنان هر چند موظف به انتقامگیری نبودند، اما بار سنگین تابو را تا زمانیکه انتقام گرفته نشده بود، به همراه سایر اهل قبیله به دوش داشتند. اگر خون با خون شسته نمیشد، فاجعه دامن همه اهل قبیله را بنا بر باورها میگرفت و آتش آن خشک و تر را میسوزاند. فرد مامور انتقام نمیتوانست از بار وظیفه شانه خالی کند؛ چون این قبیله محل زندگی او بود و او جای دیگری برای زیست نداشت.
در سیستم انتقام ارزشهای اخلاقی جایی ندارند
یک جنبه دیگر قضیه که شاید با معیارهای امروز حیرتآور به نظر برسد، این است که انتقام با جرم شخصی سر و کار ندارد، یا بهتر است بگوییم هنوز ندارد. چون ما اینجا هنوز در مراحل نخست تکوین انتقام هستیم.
در انتقام حتما نباید خود قاتل را پیدا میکردند، کافی بود هر فرد بیگناهی از قبیله قاتل را به قتل برسانند. در شرایط اضطراری حتی تعلق به قبیله دیگر هم لازم نبود. هر فرد دیگری از جای دیگری هم که به نحوی به چنگ انتقامگیرنده میافتاد، خونش را میشد جهت ادای تکلیف بر زمین ریخت و این قتل بیرحمانه را عملی شرافتمندانه هم جا زد.
برای درک این موضوع باید در نظر داشت که انسان اولیه با خانواده و در کنار قبیلهاش در یک جمع هم سرنوشت میزیسته که همه مشترکا مسئول کارهای همدیگر بودند و چیزی به اسم فرد و فردیت معنی نداشت. در چنین چارچوبی، تا آنجا که به انتقام مربوط میشود، مقصر هر کسی بود که به چنگ آید و به درد تنبیه بخورد. بنابراین در سیستم انتقام ارزشهای اخلاقی هنوز جایی ندارند و قتل را به طور مطلق عمل بدی نمیدانستند، ولی از عواقب آن مانند انتقام، و بازگشت مرده در قالب روحی خبیث و شیطانی میترسیدند.
قتل غریبهها یا آدمهای مطرود کاملا مجاز بود. میشد با خیال راحت آنها را کشت و از عواقب آن هم نهراسید، چون آنها کسی را نداشتند که انتقامشان را بگیرد. انتقام همیشه انتقام از دیگران است، یعنی از افراد غیرخودی. در مواردی که قتلی در داخل قبیله روی میداد، بزرگ قبیله باید تصمیم میگرفت. چه بسا با نظر او قتل خویشاوندان بدون کفاره میماند. به قتل داخل خانواده نیز چندان التفاتی نمیشد.
مراحل تحول انتقام
یک نهاد اجتماعی مانند انتقام که هزاران سال در جامعه بشری تاثیر گذارده، طبیعتا رفته رفته دچار تغییر و تحولاتی شده که میتوان آنها را به چهار دسته تقسیم کرد:
در مرحله نخست هدف انتقام نه قاتل یا قبیله او، بلکه هر بینوای بیدفاعی است که به دم تیغ بیاید.
در مرحله دوم دامنه انتقام به افراد قبیله فرد مجرم محدود میشود.
در مرحله سوم دامنه شمول انتقام کمی وسیعتر میشود و جنگ قبیلهای در میگیرد.
اما در چهارمین مرحله تغییری ناگهانی روی میدهد و از میزان خشونت کاسته میشود : انتقام شکل مراسم آیینی به در خود میگیرد. دراین مرحله با نبردهای نمایشی یا دادن هدیه یا کفاره جلوی انتقام خونی را میگیرند.
نهاد دولت که با ایجاد دادگاه، امر قضاوت را در انحصار خود در میآورد، در ابتدا قادر نیست بر نهاد خودجوش انتقام اثر بگذارد. انتقام، بیاعتنا به رای کیفری دادگاه صورت میگیرد. اما رفته رفته با افزایش اقتدار و نفوذ دولت، مجازات مرگ دولتی، جای انتقام قبیلهای را میگیرد.
پرسش این است که چرا نهاد انتقام هزاران سال دوام آورد. آیا جوامع اولیه سودی از وجود انتقام میبردند؟ به این پرسش به سختی میتوان جواب روشنی دارد. این نهاد برای حفظ جامعه فواید و مضراتی داشت.
در جوامع نخستین که دولت و دادگاه و پلیس نبود، نهاد انتقام نگهبان افراد قبیله بود. افراد فقط در کنف حمایت خانوده و قبیله بودند و بیرون از آن مرگ در کمینشان بود. کسی که فردی از یک قبیله را میکشت میدانست که خود یا افراد خانوده یا قبیلهاش را به خطر میاندازد. همین سبب میشد که با احتیاط رفتار کند.
وجود نهاد انتقام همچنین سبب پیوند نزدیکتر افراد قبیله به یکدیگر و ایجاد جوامع “قسم خورده” میشد.
جنبه منفی انتقام اما این بود که رشته امور از دست میرفت و به زنجیره بیپایانی از خون و خونریزی میانجامید که چندین نسل را نابود میکرد. در بعضی مناطق یک چهارم مردان قبایل قربانی انتقام شدند.[4]
انتقام چون با مسئولیت اخلاقی کار نداشت و صرفا بر احساسات و امور ظاهری و بدوی مبتنی بود، عامل ضدفرهنگ و تمدن محسوب میشد. به همین دلیل هر جا که یک نهاد سازمانیافته پیشرفتهتر مستقر میشد و رشته امور را به دست میگرفت، انتقام به سرعت رنگ میباخت. چون در انتقام، غالبا افراد بیگناه را هم میکشتند، موضوع بر سر ایجاد عدالت هم نبود. قابل پرسش است که پس دلیل گسترش آن در میان جوامع بشری چه بود؟
تابوی مردگان
مردمشناسان نخست انتقام را به اعتقاد به ارواح مربوط دانستند. یعنی ترس از روح مرده را انگیزه خونریزی خواندند. اما چون ما امروز به این ارواح معتقد نیستیم، نمیتوانیم انگیره معتقدان به آنها را درک کنیم.
به گفته فروید ما ارواح مردگان را باید در شکل یادآوری مردگان در نظر آوریم و به این ترتیب باز به تابوی مردگان باز میگردیم. دست زدن به مرده و تمام ماترک او، همچنین نزدیکان او و کسانی که در خاکسپاری شرکت داشتند، تابو بود. گور و نام مرده هم تابو بود. دلیل این تابوها هم این بود که روح مرده را خبیث میدانستند و میکوشیدند که این روح را تحریک نکنند.
یادکردن از مرده نیز باید در همین ردیف قرار گیرد. چون این یادآوری، روح مرده را به جانب ما فرا میخواند و این چیزی است که از آن باید پرهیز کرد. بنابراین باید مرده را هرچه زودتر فراموش کرد.
دوگانگی احساسات
اینجا باز میرسیم به احساس گناه و عذاب وجدان، که در مبحث تابوها مطرح کردیم. حال پرسیدنی است که چرا انتظار داریم که مردگان صاحب ارواح خبیث شوند. چرا این ارواح در پی انتقامند و چه جرمی صورت گرفته که آنها را برانگیخته است؟ پاسخ را طبق پسیکوآنالیز فروید، باید در دوگانگی احساساتمان نسبت به خویشاوندان خود بجوییم.
هر کس افکار بدخواهانهای نسبت به خویشاوندانش دارد که خود از وجود آنها آگاه نیست، چون به ضمیر ناخودآگاه پس رانده شدهاند. هر چه این افکار بدخواهانهتر باشند، رفتار با خویشاوندان خوشآیندتر است. اما هنگامی که این خویشاوند میمیرد، افکار بدخواهانه پنهان در ضمیر ناخودآگاه در شکل پشیمانی و احساس گناه تجلی میکنند. موضوع این نیست که دلیل واقعی این گناه را پیدا کنیم، موضوع وجود آن است.
نفرین و دعا برای انسانهای اولیه جنبههای جادویی داشتند. مقداری از باقیمانده همین جنبهها به ما انسانهای امروز نیز رسیده و خود ما نیز تا حدی اکراه داریم و شرم میکنیم از اینکه کلمات حاوی نفرین به زبان بیاوریم. اما برای انسانهای بدوی، طلبیدن مرگ دیگری، خود به خود اجابت شده تلقی میشد و مرگآور بود.
فرافکنی
در این میان بین طلب مرگ دیگری و احساس پشیمانی بعد از وقوع مرگ وی، تناقضی پیش میآید که صرفا از راه “فرافکنی” قابل حل است. ما از راه فرافکنی افکار بدخواهانه خود نسبت به مرده را به روح او فرا میافکنیم.[5] بعد از فرافکنی افکار خبیثان، دیگر این ما نیستیم که بد او را میخواهیم، بلکه روح اوست که در تعقیب ماست تا بر ما بلا نازل کند. این روح به ما که زنده ایم، حسادت میورزد، به همین دلیل میخواهد بدبختمان کند.
در مورد انتقام نیز شکل دیگری از همین فرافکنی را مشاهده میکنیم. یعنی عذاب وجدان و احساس گناه را بر شانه کس دیگری میاندازند که به درد این کار بخورد. به عبارت دیگر حال این من نوعی نیستم که – بنا به نجوای وجدانم – بار گناه پنهان مرگ عزیزانم را با خود حمل میکنم، بلکه این “دیگری”، چه بسا یک جادوگر، یا هر فردی از قبیله دیگر است که در هر حال از او دل خوشی نداریم. من در آینده او را مسئول مرگ عزیزانم معرفی میکنم. به این قرار من بارم را از دوش افکندهام. حال اگر بتوانم کسی را که بار گناهم را به دوشش انداختهام از بین ببرم، با نابود شدن او، آثار گناهم نیز از بین میرود.
درست به همین دلیل است که باور به “شستن خون با خون” ایجاد میشود. چون فقط از راه کشتن، و نه از راه زندانی کردن فردی که اینک حامل جرم تلقی شده، میتوان به طور کامل از بار گناه خلاصی یافت و احساس سبکی کرد.
رهایی از بار احساس گناه
بنا بر آنچه گفتیم، پدیده انتقام با تمام ظواهر و جوانب آن سیستمی برای رهایی از بار احساس گناه بوده است. این پدیده با انتقام گرفتن از مرگ نزدیکان آغاز میشود. طلب مرگ این عزیزان که به ضمیر ناخودآگاه پس رانده شده، بعد از وقوع مرگ آنان خود را به شکل احساس گناه نمایان میکند. حال باید دنبال بینوایی گشت و بار را به دوش او انداخت. اینجاست که پی میبریم چرا مردمان بدوی دنبال قاتل واقعی نمیگشتند. هرچه فردی مطرودتر و بیکستر پیدا میکردند، بهتر بود. این فرد باید سپر بلا میشد.
حالاست که پی میبریم چرا سرخپوستان کنایر در آلاسکا حتی کسی که اسم مرده را هم به زبان میآورد، میکشتند. چون او با این کار دوباره احساس گناه را بیدار میکرد و به زبان دیگر روح خبیث مرده را بر سر زندگان آوار میساخت. با کشتن چنین کسی از شر آن روح برای همیشه خلاص میشدند.
کشتن آدمهای بیدفاعی که مطرود بودند و به هیچ قبیلهای وابستگی نداشتند، ترس از انتقام هم در پی نداشت. چرا؟ چون این گونه افراد با کسی پیوند دوستی نداشتند تا افکار بدخواهانه به ضمیر ناخودآگاهشان رانده شود. بنا براین در پی قتل اینان حالت پشیمانی یا احساس گناه به کسی دست نمیداد. این گونه افراد را مطابق این باورها میشد به راحتی و بدون واهمه از ارواحشان کشت.
در موارد مادرکشی در اسطورهها و افسانهها نیز کینههای دشمنانهای که انسانهای “معمولی” به ضمیر ناخودآگاه راندهاند، خود را در مادرکشی پهلوان آشکار میکنند. اما این پهلوان نیز زود خود را از بار گناه نجات میدهد و مطهر میشود. او عمل شنیع خود را به گردن کس دیگری میاندازد. بعد این کس دیگر را میکشد و همراه او بار گناه خود را که بر دوش او نهاده از بین میبرد.
بلاگردان
انتقام در خود خانوده جایی ندارد، چون احساس عشق و دوستی بین افراد بسیار شدید است. به طور کلی باید گفت که در پدیده انتقام مسئله به هیچوجه بر سر پیدا کردن قاتل و اجرای عدالت نیست. چون میدانیم که خودمان هم میتوانیم قتل را انجام داده باشیم، در پی رهایی از بار گناه آن، گریبان فرد بیکس و کاری را میگیریم، گناه را به دوشش میاندازیم و او را میکشیم تا با او احساس گناه نیز نابود شود. بنابراین انتقام چیزی جز یک نظام بلاگردان نیست. نظامی برای خلاصی از تقصیر خود و نه تقصیر دیگری.
در کتاب عهد عتیق آمده: «وقتی هارون مراسم کفاره را برای قدسالاقداس، خیمۀ حضور خداوند و قربانگاه تمام کرد، بز زنده را به حضور خداوند حاضر کند و هر دو دست خود را بر سر آن بگذارد و به گناهان و خطاهای قوم اسرائیل اعتراف کرده گناهانشان را به گردن آن بز بیندازند. سپس بز را شخص معینی به بیابان برده در آنجا رهایش کند. آن حیوان تمام گناهان مردم را به جای غیر مسکونی میبرد».
به صحرا بردن و قربانی کردن این بز، میراثی از رسم قربانی کردن انسان است. در ابتدا بار گناهان یک قبیله یا طایفه را به دوش انسان میگذاشتند تا با کشتن او کفاره بدهند. مهم اینجا لحظه انداختن بار تقصیر خود بر دوش دیگری است.
انتقام در مراحل ابتدایی تکامل جامعه انسانی نقش یک سوپاپ اطمینان را برای تضادهای پیچیده روانی داشته است. درست به همین دلیل است که انتقام هزاران سال نزد تمام قبایل انسانی دوام آورده است. از آنجا که تضادهای روانی یاد شده مطابق طبیعت انسانی بودهاند، راهحل مشابهی هم داشتهاند.
تکامل بیشتر شعور و به ویژه فهم فردیت و مسئولیت فردی سبب شد که انسانها بر رسم انتقام فائق آیند. با این حال نیاز روانی برای پیدا کردن سپر بلا برای تقصیرهای خود، همچنان باقی ماند و به اشکال دیگری، به ویژه اجرای مجازات مرگ به عنوان شکلی از انتقام دولتی در آمد.
ادامه دارد
پانویسها
[1] در قرآن هم نمونه زیاد است. از جمله:
– ربِّ انى قتلت منهم نفساً فاخاف ان يقتلون؛
پروردگارا من يكى از آنان را كشتهام و مىترسم كه مرا بكشند.
– وَكَتَبْنَا عَلَيْهِمْ فِيهَا أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَالْعَيْنَ بِالْعَيْنِ وَالأَنفَ بِالأَنفِ وَالأُذُنَ بِالأُذُنِ وَالسِّنَّ بِالسِّنِّ وَالْجُرُوحَ قِصَاصٌ…
و در تورات بر آنان مقرر داشتيم که نفس در برابر نفس و چشم در برابرچشم و بينی در برابر بينی و گوش در برابر گوش و دندان در برابر دندان وهر زخمی را قصاصی است …(م.)
[2] این موارد همه از این کتاب نقل شده:
S.R.Steinmetz: Ethnologische Studien zur ersten Entwicklung der Strafe. Groningen, 1928.
[3]این موارد نیز همه از جلد اول کتاب فوقالذکر نقل شده.
[4] S. R. Steinmetz: a. a O., Bd. II, S. 119.
[5] Sigmund Freud: Totem und Tabu, Frankfurt am Main 1956, S. 68
عجب کتاب جالبیه . دستتون درد نکنه.
kalantari / 19 March 2014
بسیار عالی. لذت بردم از خواندنش.
gholami / 19 March 2014
در قسمتی که به مادر کشی اشاره شد و احساس گناه از این عمل، من رو یاد فیلم ” جزیره ی شاتل ” انداخت. جایی که مارشال لیدیس بعد از قتل همسرش، برای اینکه بار این گناه را از دوشش بردارد خود را بجای یک انسان دیگر زد و در نقش جدید به دنبال لیدیس قاتل( خودش) بود.
با این مقاله خوب بیشتر به غظمت فیلم اسکورسیزی پی بردم
مجتبی / 19 March 2014
خیلی خیلی ممنون از این مقاله کم نظیر.
ناشناس / 19 March 2014
آقای مجتبی چرا فیلم رو تعریف میکنی حالا؟ شاید یه بنده خدا یی ندیده و میخاسته ببینه؟
در ضمن اون هم جزیره شاتر هست، نه جزیره شاتل!!
بیکار / 20 March 2014
یک مقاله درخشان.
HAMID / 09 April 2014
(با این حال نیاز روانی برای پیدا کردن سپر بلا برای تقصیرهای خود، همچنان باقی ماند و به اشکال دیگری، به ویژه اجرای مجازات مرگ به عنوان شکلی از انتقام دولتی در آمد. )
حرف کامل درستی است. به نظر من هم اعدام یک جور انتقام دولتی است
rahimi / 23 April 2014
به نظرم جا داشت در مورد اقوام ايراني و رسم خون بس و خون بها رو مورد بررسي قرار بدهند.
حسين / 18 January 2015
Trackbacks