difference_Khomeini_Execution

دوست گرامی محمد رضا نیکفر، مقاله‌ای نوشته به مناسبت سال‌روز قتل عام زندانیان سیاسی ایران در سال ۶۷ و در آن جمهوری اسلامی را «رژیم کشتار» دیده است. چندی بعد اکبر گنجی به اعتراض نوشت که خشونت محدود به حکومت نبوده و حتی مسئولیت بزرگ در ترویج خشونت بر عهده گروه‌های غیر حکومتی بوده است.

بحث میان این دو منقد بحثی قابل فهم و شیوه‌ی استدلال‌شان هرکدام می‌توانست بیان دیدگاه و برداشت بخشی از جامعه‌ی چند پاره‌ی ما تلقی شود. تحلیل من از نسبت خشونت با جمهوری اسلامی و با مخالفان هم با حقیقتی که نیکفر توصیف می‌کند متفاوت است و هم با برداشت گنجی از حقیقت و از نیکفر.

محمد رضا نیکفر

من مقاله‌ی نیکفر را که خواندم حس کردم او را خوب می‌فهمم؛ هم‌چنانکه احساس و واکنش بازماندگان هزاران قربانی بی‌گناهِ سوخته در تنورِ آدم کشی‌های دهه‌ی شصت را. اما از سوی دیگر، قضاوت او در باره‌ی میلیون‌ها فعال سیاسی، که صادقانه و صمیمانه و بر پایه‌ی باورهای نیک اسلامی، جمهوری اسلامی ایران را بنیان نهادند، نیز غیر‌منصفانه و ظالمانه است. نیکفر در عمل آن‌چه که آنها ساختند را – از سر غیظ، غیظی کاملا قابل فهم، و نیز با ولنگاری – به «رژیم کشتار» تقلیل می‌دهد. دیرزمانی است که نیکفر دیگر دوست ندارد ببیند که آنچه او آن را به سادگی «رژیم کشتار»می‌بیند، از چشم کسانی که آن را ساختند، از چشم هزاران فعالی که در تمام شبانه‌روز برای تصحیح آن کوشیده‌اند و می‌کوشند، نه یک چرخ گوشت، که ممکن‌ترین مسیر به سوی استقلال و آزادی و عدالت، با مشارکت همین توده‌های مردم عادی ایران بوده است. یک داور مستقل نیز می‌تواند دریابد که این کوشش‌ها و تصحیحات هم همه پوچ نبوده و در عرصه‌های معین در همان سمتی تاثیر کرده که نیکفر در جستجوی آن بوده است. این حرف درست است که تلاش برای تبدیل جمهوری اسلامی به یک ماشین کشتار از سوی بخش معینی از همان موج انقلاب اسلامی، که اکثریت بزرگی از جامعه‌ی ایرانی را در بر می‌گرفت، پی گرفته شده است. اما این عادلانه نیست که گفته شود آنچه که از دل انقلاب اسلامی زاده شد یک ماشین کشتار بود و دیگر هیچ. این حقیقت نیست که میوه نهال جمهوری اسلامی جز چرخ گوشت ثمر نمی‌داد یا نمی‌توانست داد.

از قضا همین قضاوت بود که چشم دگراندیش را بر ظرفیت‌های انقلاب بست. و این چشم بستن مستقیما ظرفیت‌های تغییر را برای ۱۶ سال به تاخیر انداخت. امروز هم این قضاوت، چشم دگراندیش را به روی ظرفیت‌های بزرگ تغییر در همین نظام می‌بندد. این تعبیر فقط وقتی ضرور است که قصد این باشد که راه هر منفذی به سوی تغییر بسته شود. این تعبیر برای کشتن امید به اصلاح امور در این نظام البته ضرور است. این تعبیر البته برای چرخانیدن نگاهِ دگراندیش به سوی انباشتن ظرفیت‌ها برای ستیز با امیدواران به اصلاح نظام البته یاری دهنده است.

وقتی نیکفر «آن‌چه را که برپا شد»، به چرخ گوشت تشبیه می‌کند، به ستم‌کشیدگان از این نظام می‌آموزاند که آن‌چه هست بدترین است و هرچه بسازند و هرچه بخواهند، در نهایت بهتر از رژیم کشتار از آب درخواهد آمد. و این خود تولید گمراهی و نوع دیگری از سراب‌جویی است.

استدلال و تعبیر محمدرضا نیکفر تنها زمانی ممکن است حامل منطق سیاسی شود که نشان دهد تناسب قوای برآمده از انقلاب چنان بود که چنانچه جامع دگراندیشان ایران طرف مقابل را «ماشین کشتار» می‌شناخت و بر آن می‌تاخت توان و ابزار ضرور برای اوراق کردن آن را در کیسه داشت. اما به واقع آیا جامعه دگراندیش ایران را در آن سال‌ها توان این کار بود؟

تجربه‌ی غنی ۱۶ ساله‌ی اخیر و تجارب بسیار تلخ ۱۶ ساله‌ی اول ما پس از استقرار جمهوری اسلامی، باید به ما بیاموزاند که هر چه تو طرف مقابل را مهیب‌تر تصویر کنی، به خود اجازه داده‌ای که مهیب‌تر عمل کنی. به نظرم نیکفر با این نوشته‌ی خود به ما کمک نکرده است که درک خود از دیگری و درک دیگری از خود را قدری ترمیم کنیم.

بسیار شک دارم که تعبیر نیکفر از آن چه که «آنها» بر پا کردند جز افزودن ترس ما از آنها و آنها از ما درد دیگری را درمان کند. اما افزودن ترس درد را درمان نمی‌کند؛ آن را چرکین و خون چکان می‌کند.

بارها نوشته‌ام و گفته ام، در مصائبی که رخ می‌دهد، هم ما مسئولیم و هم مسئولین. هر تحلیلی که چشم را بر ظرفیت‌های مثبت طرف مقابل بربندد، هر تحلیلی که ظرفیت‌های طرف مقابل را کم‌تر از آن‌چه هست ببیند، تحلیلی است برای تولید ستیز و دوام‌دارتر کردن نفرت.

قضاوت از دشوارترین کارهاست؛ نه به این دلیل که وجدان آدمی توان تشخیص نیک و بد را ندارد؛ بلکه به این دلیل که از همان لحظه که تو تن می‌دهی که «من» و «دیگری» وجود دارند و متفاوت‌اند، از همان لحظه «خود» و «دیگری» را از دست‌یابی به حقیقت مشترک، از دست‌یابی به تعبیر واحدی از تاریخ، از آن چه رخ داده است، و از قضاوت همه‌پذیر در باره‌ی آن محروم می‌کنی و این کار ناگزیر است.

هرگاه کاهش خشونت را فضلیت تلقی کنیم، آنگاه باید بپذیریم که کسانی پاسدار این فضیلت‌اند که کمک کنند درک «تو» از حقیقت، به درک «دیگری» از حقیقت نزدیک‌تر شود. وقتی تو تمام حقیقت طرف دیگر را به چرخ گوشت، تنزل می‌دهی، اختلاف را وجودی می‌کنی و «مرگ بر» را ناگزیر.

اگر رفع خشونت و بسترسازی برای همزیستی نگاه‌ها و نحله‌ها فضلیت است، اگر رسیدن به دموکراسی بدون رواج این همزیستی نامتصور است، پس نخستین اقدام ما تصحیح شناخت «ما» از هویت «دیگری» و هویت دیگری از ماست.

تقلیل مبارزه برای دموکراسی به مبارزه با حکومت خطایی بس ریشه دار در درون جامعه سیاسی ماست. میل به کسب قدرت میل ذاتی و طبیعی هر نیروی سیاسی و رهبری کننده است و حزب سیاسی که برای کسب قدرت مبارزه نکند حزب سیاسی نیست.

اما یک جامعه استبداد زده به سوی مردم سالاری نخواهد رفت هرگاه میل به همزیست پذیری احزاب سیاسی متفاوت میل به کسب قدرت را تحت الشعاع قرار ندهد. هرگاه تمایل دوم تمایل اول را تحت الشعاع بگیرد تفاوت به تضاد بدل می‌گردد و کسب قدرت وسیله اعمال سطله می‌شود.

هرگاه مسئله مرکزی سیاست کسب قدرت باشد تغییر در تناسب قوا همه چیز می‌شود و تغییر در مناسبات قوا هیچ. مردم سالاری وقتی میسر می‌شود که مناسبات مدعیان قدرت با همدیگر ستیزه جویانه نباشد. محال است آنان که اختلاف وجودی با هم دارند به پای صندوق رای بروند و یا به قضاوت آن تن در دهند.

برای استقرار مردم سالاری این مهم است که قانون چه حقوقی برای احزاب سیاسی در نظر گرفته است. اما هرگاه تصور تو از ماهیت دیگری «ماشین شکنجه و کشتار» باشد، تا وقتی ترس از سفید در وجود سیاه و ترس از سیاه در وجود سفید باشد، برابر حقوقی این دو، حتی اگر به زور سرنیزه، بر لوح قانون حک شده باشد، در صحنه حیات اجتماعی مجال بُروز نخواهد داشت.

هرگاه مفهوم حکومت در ذهن ما مفاهیمی چون «رژیم کشتار» و «الهیات شکنجه» تداعی کند، هر صندوق رأیی که توسط این حکومت برنهاده شود جز جعبه فریب دیده نخواهد شد. کمترین عیب این تلقی این است که امید به انتخابات را در میان «ما» می‌کشد. بیشترین عیب این تلقی آنست که «دیگری» را در فهم نیات «ما» گمراه می‌کند، ما هم اکنون نیز در متقاعد کردن انتخاب شوندگان و انتخاب کنندگان، به این که هردو جزیی از ماشین شکنجه و کشتارند درمانده ایم. عیب بزرگ این تعبیر از ماهیت جمهوری اسلامی این است که همزیستی «ما» با «آنها» را ناممکن می‌کند. منظورم در این جا از «آنها» مجموعه نیروهایی در درون جمهوری اسلامی است که تقویت و برتری ارکان جمهوریت این نظام را ممکن می‌شمارند و حفظ نظام را ممکن‌ترین وسیله برای حفظ امنیت کشور می‌دانند.

نخستین سنگ پایه سازمان گری اقدام سیاسی نگارگری تصور ماست از هویت طرف مقابل. هرگاه ما تصویر طرف دیگر را ذهن خود به چرخ گوشت تنزل دهیم، البته بیشترین شور و همبستگی از جان گذشته را در طرف خودی تولید می‌کنیم. ترس و نفرت را چنان به هم می‌آمیزیم که جان دادن بس سهل شود. و ما همه در دوران چریکی چنین کرده ایم.

اکبر گنجی

اما اختلاف نظر با اکبر گنجی به عرصه‌های دیگری مربوط است. اکبر گنجی در قضاوت در باره‌ی عاملان خشونت، منصف نیست. او خود را درگیر این سؤال نمی‌کند چرا حکومت این طور بیرحمانه هزاران زندانی سیاسی را در سال ۶۷ اعدام کرد. گنجی پاسخ به این سؤال را از یک سو به ماهیت استبدادی رژیم وحق دفاع مربوط می‌کند و از سوی دیگر روی اقدامات مخالفان انگشت می‌گذارد. گنجی این کشتار را محکوم می‌کند. اما محکوم کردن به هیچ وجه کافی نیست. هر کشتار سیاسی معطوف است به دست یابی به هدف سیاسی معین. گنجی باید پاسخ بگوید که کدام هدف بود که حکومت برای رسیدن به آن زندانیان را کشت؟ نیکفر به این سؤال پاسخ روشن می‌دهد. او می‌گوید از رژیم کشتار از جز این توقع رود خطا رفته ایم. گنجی این استدلال را رد می‌کند. اما در جواب می‌کوشد بخشی از تقصیرها را به گردن مخالفان بیاندازد. اما او قادر نیست روی حرف خود بیایستد. زیرا اگر بیایستد قتل‌ها را به دلیل اعمالی که مخالفان مرتکب شده‌اند توجیه و محکوم بودن آن را سست کرده است.

نسبت دادن کشتار ۶۷ به اعمال مخالفان فقط برای تشدید خصومت میان «ما» و «آنها»‌ مفید است. راست این است که این ستمدیدگان در کنج زندان بودند و هیچ خطری از سوی آنان متوجه حکومت نبود. حرف نیکفر که این جنایت ناشی از ذات حکومت است انسجام منطقی دارد ولی به شدت زیان‌بار است. اما او با هیچ وسیله‌ای قادر نیست نشان دهد که کشتار زندانیان سیاسی ناگزیر بوده و هر حکومتی بود در دفاع از خود چنان می‌کرد. گنجی باید پاسخ دهد چرا حکومت این طور خشن بیش از ۴۰۰۰ زندانی را دست بسته اعدام کرد؟

اکبر گنجی از جست‌وجوی علل و انگیزه‌های سیاسی کشتار ۶۷ بود خیلی زود و راحت درمی یافت که این جنایت، نه هیچ ارتباطی با عملیات مجاهدین داشته و نه ربطی به خشونت‌های گروه‌های مخالف در سال‌های قبل‌تر.

من تا کنون در تحلیل‌های متعدد علل این تصمیم حکومت را توضیح داده‌ام. تصمیم به کشتار بیرحمانه مخالفان دو کارکرد کاملا مشهود داشته است: اولا به عاملان آن امکان داد که آیت الله منتظری و به دنبال او جناح چپ جمهوری اسلامی را به سهولت از راس قدرت، از دسترسی به مقام رهبری، محروم سازند؛ ثانیا کمک کرد که مخالفان جمهوری اسلامی در ذات آن چیزی جز یک «ماشین کشتار» نبینند. بخشی از جمهوری اسلامی ایران از روز اول تأسیس این حکومت عزم جزم داشته است که تا می‌تواند همه نیروهای سیاسی دگراندیش را از هرگونه امید به اصلاح امور و بازگشایی فضای سیاسی ناامید کند. اعدام‌های سیاسی موثرترین وسیله برای قانع طرف مقابل به عجین بودن شکنجه و اعدام با ذات حکومت است.

از روز اول تأسیس جمهوری اسلامی تا همین امروز همه کشتارها، از ۲۲ بهمن ۵۷ تا همین امروز، همین دو هدف را پی گرفته‌اند. یا کشته‌اند تا طرف مقابل را از هرگونه امید به اصلاح تدریجی و ثمربخشی مبارزه مسالمت آمیز و قانونی منصرف و ناامید کنند؛ و یا کشته‌اند تا منقدان درون نظام با نظام تعیین تکلیف کنند: یا اعدام را محکوم کنند و با اعدام شدگان همراه شوند، و یا اعدام‌ها را توجیه کنند تا در حکومت بمانند.

مهم‌ترین کارکرد اعدام سیاسی، دو قطبی کردن، سیاه و سفید کردن صحنه سیاسی در انظار مخالفان است. هرچه بیشتر بکشند شما راحت تر قانع می‌شوی که در درون این نظام هیچ چیزی جز شکنجه و کشتار نهفته نیست.

اکبر گنجی به تفصیل در باره رفتار گروه‌های سیاسی بعد از انقلاب و تاثیر آنها بر اعدام‌ها قلم فرسوده است تا به تلویح نشان دهد که مخالفین جمهوری اسلامی نیز چندان «معصوم» نبوده‌اند و اگر کشته شده‌اند به دلیل تقصیرهاشان هم بوده است. اگر هم حقی ضایع شده باید رسیدگی شود.

اما موضوع تحلیل اعدام‌ها و خشونت فقط حقوقی و اخلاقی نیست. مسئله فقط این نیست که حقی از کسی ضایع شده یا اعدام مذموم است. اعدام سیاسی شنیع‌ترین جنایت حکومت هاست. تحلیل نیکفر این است که اعدام می‌کنند چون که «رژیم کشتار»‌اند. تحلیل گنجی این است که اعدام می‌کنند چون مستبد اند، ولی از حق نباید گذشت اعدام شدگان هم یک سره بی تقصیر نبوده‌اند.

نه تحلیل نیکفر و نه تحلیل گنجی هیچ کدام ما را راهنمایی نمی‌کند که دریابیم حکومت برای تحقق کدام اهداف سیاسی به اعدام سیاسی متوسل می‌شود. مهم‌ترین قصد حکومت تولید ترس از حکومت در میان مخالفان و ناامید کردن آنان از راه‌های مسالمت آمیز از یک سو و تحکیم وحدت جناح‌های خودی و خاموش سازی منقدان در درون حکومت از سوی دیگر است.

گنجی هم چنین به گستردگی تمایل به خشونت در میان نیروهای مخالف جمهوری اسلامی اشاره می‌کند، اما از گذاشتن این سئوال در برابر خود پرهیز می‌کند که «تمایل به توسل به خشونت در میان لایه‌های اجتماعی مخالف جمهوری اسلامی بیشتر بود یا در میان مدافعان آن؟» او در عوض حکم کلی صادر می‌کند که «هر دو طرف به خشونت متوسل شدند.» هرچه‌قدر هم انسان غیرمنصف باشد، باز نمی‌تواند قبول کند که میزان تمایل به خشونت در طیف حامیان برپایی جمهوری اسلامی، از طیف مخالفان برپایی این نوع حکومت در ایران کم‌تر بوده است. گنجی تحلیل خود را با اشاره به توسل به سلاح در مناطق قومی و خلع سلاح پادگان‌ها شروع می‌کند. اما نمی‌گوید که اولین پادگان‌هایی که توسط نیروهای طرفدار انقلاب گشوده شد در تهران بود و بیشترین تعداد سلاح‌ها نیز توسط پیروان آیت الله خمینی از پادگان‌ها مصادره شد. من خود در روزهای ۲۱ و ۲۲ بهمن با چشمان خود شاهد این تحول بزرگ بوده ام. چریک‌های فدایی هم در شمال و شمال غرب تهران نقش داشتند.

اتفاقا هرگاه گنجی به تاریخ‌ها مراجعه کند در می‌یابد که خلع سلاح پادگان‌ها در مناطق قومی همه بعد از تهران رخ داده است. هر نیروی سیاسی در هر منطقه که تا روز انقلاب فعال تر بود در حین انقلاب هم در فروپاشانیدن نهادهای حکومت سابق نقشی فعالتر داشته است.

از روز ۲۲ بهمن – که نظام پادشاهی برچیده شد – تا اواخر سال ۱۳۶۰ که حکومت اسلامی نهادهای حکومت خود را بر پا ساخت، این قشرهای مردم بودند که سازمان‌گر نظم اجتماعی بودند. در این سال‌ها بیشتر کشاکش‌ها بعد اجتماعی دارد. در تهران دعوا دعوای غیر مذهبی‌ها و بی چادر‌ها با مذهبی‌ها و چادر به سرهاست. در ترکمن صحرا ترکمن‌ها و شیعیان دو دسته شده‌اند و هر دو مسلح. در نقده ترک و کرد یک دیگر را کشتند. در سنندج درگیری واقعا ناخواسته درگرفت. و در تمام این موارد آقای گنجی مطلع باشد که رفتار غیر حزب اللهی‌ها به مراتب از رفتار حزب اللهی‌ها خوددارانه تر و صلح‌جویانه تر بود. شما ده‌ها نمونه حمله به زنان و آدم دزدی و کشتار دگراندیشان را در همین سه سال می‌بینید که همه توسط عوامل وابسته به قشرهای متعصب مذهبی سازمان داده شده است. در مقابل نمونه‌های تاریخی ثبت شده‌ای نداریم که گروه‌های غیر حزب اللهی دست به اعدام‌های پنهانی زده باشند.

داوری گنجی در باره عمق تمایل به خشونت علیه دگر اندیشان در میان اسلام گرایان به مراتب گسترده تر از تمایل به اعمال خشونت از سوی نیروهای مخالف استقرار حکومت اسلامی بود. شاید بسیار سهل باشد که قبول کنیم که «خشن‌ترین» نیروی مخالف نظامی مثل جمهوری اسلامی «چریک‌های فدایی خلق» بودند. و «نرم‌ترین» نیروی دگراندیش هم نیروهایی چون جبهه‌ی ملی و حزب توده‌ی ایران. شما در سال‌های پس از انقلاب نمی‌یابی هیچ موردی را که این نیروها برای حذف مخالفان اسلام گرا دست به خشونت زده باشند. من فقط حملات به گردهمآیی‌های قانونی نیروهای غیرمذهبی، اما مدافع انقلاب در سال‌های ۵۷ تا ۶۰ را به خاطر آقای گنجی می‌آورم.

آقای گنجی هرگاه منصفانه قضاوت کند باید طرز فکرهایی مراجعه کند که در باره آزادی‌های شهروندی، حقوق زنان، اقلیت‌های مذهبی و قومی در بخش‌های غیر مذهبی جامعه ما رایج بود. او هرگاه این طرز فکرها را با اصول راهنمای بخش‌های مذهبی تر جامعه ما قیاس کند، قادر نخواهد شد استدلال کند که «خوب. در هر دو طرف به یک سان میل به خشونت بود.»

اگر اکبر با این حرف مخالف است می‌تواند به نظریه‌هایی رجوع کند که در میان نمایندگان اقشار غیر مذهبی ما در آن سال‌ها پیرامون حقوق اجتماعی و مدنی پذیرفته بود. او نمی‌تواند نشان دهد که میزان خشونت نهفته در این نظریه‌ها با نظریات مراجع معتقد به نظام اسلامی همسنگ یا قابل قیاس است.

اشکال بزرگ تحلیل و قضاوت اکبر گنجی این است که او هم مثل نیکفر «ما» و «دیگری» را کمتر نمادهای نمایندگی اقشار اجتماعی موافق و مخالف جمهوری اسلامی می‌انگارد.

اکبر گنجی در استنادات خود تاکید زیادی بر خشونت‌ها در مناطق قومی دارد. این کار فرافکنی است. کشتار ۶۷ هیچ ربطی به خشونت‌های قومی نداشته است. کشتار ۶۷ – که مستند حرف نیکفر است – قتل‌عام کردها و بلوچ‌ها نیست. آن زندانیان هیچ تهدیدی علیه امنیت نظام نیستند. اعدام آنها نه به حکم قانون است و نه ناشی از خشونتی که سال‌های قبل‌تر مرتکب شدند.

جمع بست سخن

آن‌ کس که انگیزه‌های دهشتناک نهفته در کشتار ۶۷ را به انگیزه‌های تمام برپادارندگان و مدافعان جمهوری اسلامی نسبت می‌دهد، در قضاوت خود روح حقیقت را، به زیان انصاف و عدالت، کدر می‌کند. آن کس که انگیزه‌های دهشتناک نهفته در جنایت ۶۷ را با قربانیان این جنایت مقایسه می‌کند روح عدالت و انصاف را برای برساختن حقیقت کدر می‌کند.

تاریخ روایت واحد ندارد. اما تفاوت روایت‌ها یک چیز و ستیز روایت‌ها چیز دیگری است. ستیز روایت‌ها بازتاب ستیزی واقعی میان طرز فکرهایی است که با هم هم‌زیستی ندارند و برای حذف یک‌دیگر تلاش می‌کنند. خشونت بروزِ ستیز است. برای خشونت‌پرهیزی باید ستیز را از میان برداشت؛ باید ستیز را به تفاوت گذر داد.

چه کسی در بروزِ خشونت بیشتر مسئول است؟ «تو»؟ یا «دیگری»؟

اگر تو در مهارِ خشونت بیش از دیگری دلسوزی، پس مسئولیت بیشتر در یافتن راهی برای برون رفت از یک «حلقه‌ی شیطانی» بر عهده‌ی توست.

اگر دانشگاه‌ها و حوزه‌های علمیه را دو مرکز مهم «ما» و «آنها» تصور کنیم، آنگاه با سهولت بیشتر دیده خواهد شد که توان روشنفکران در عبور از «ستیز» به «تفاوت»، با توان طرف مقابل کم‌تر قابل قیاس است.

از پی بحث اکبر و محمد رضا، یک استاد دانشگاه هم قلم برداشته و در باره‌ی نوشته‌ی نیکفر مفصل نوشته است. اما، کلام تا کلام، همه تهوع‌آور. طاقت نیاوردم آن را تا آخر بخوانم. تلخ‌ترین احساس برایم وقتی دست داد که شک کردم او خودش باشد.

‌‌‌

در همین زمینه

khavaran2

 

پرونده کشتارهای دهه ۶۰ در سایت زمانه