(سخنرانی به دعوت “کانون ۶۷” در جلسهای در روز ۳۰ اوت ۲۰۰۸ در شهر کلن به مناسبت بیستمین سالگرد کشتار تابستان ۶۷)
“یاد اعدامشدگان تابستان ۶۷ را گرامی بداریم!” هر سال در اواخر تابستان با این فراخوان مواجه میشویم. منظور چیست؟ چرا یاد کسانی را گرامی میداریم؟ بُعد سیاسی و اجتماعی گرامیداشتها چیست؟ یادآوری چه سازوکاری دارد؟ بر آن چه منطقی حاکم است؟ من مایلم در اینجا اندکی به این مسئله بپردازم.
حافظهی جمعی
یادآوری یک فرآیند است، حاصل آن یاد است و آن قابلیت ساختارمندی که یادآوری را ممکن میکند، حافظه است. در سطح فردی کاربست این مفهومها روشن است، هر چند که ما هنوز به لحاظ علمی در ابتدای مسیر شناخت مکانیسمهای یادآوری و ماده و ساختار دستگاه حافظه قرار داریم. دستگاه حافظه مغز ماست و به اعتباری کلیت وجود جسمانی-روانی ماست. تیتر شمارهی آخر مارس امسال مجلهی “اشپیگل” دربارهی شکستنِ کُدِ حافظه بود، و اینکه کاوشگران به رمزِ زبانِ مغز دست یافتهاند. بررسی حافظه از دههی ۱۹۹۰ رونق ویژهای گرفته است. از این پس بایستی مدام در انتظار خبرهایی در رده و ادامهی خبرِ “اشپیگل” بود.
مفهومهای مربوط به حافظه از سطح فردی به سطح جمعی کشانده شدهاند. همه از مفهومهایی و ترکیبهایی از این دست استفاده میکنیم و این کار را موجه میدانیم: حافظهی جمعی، حافظهی تاریخی، یادبود، یادمان و یادآوری، یادآوری از جمله به عنوان انگیزه و مضمون یک گردهمایی، مثلا آنگاه که مراسمی جمعی برپا میکنیم تا کسانی یا حادثهای را به یاد آوریم. آنکه به یاد میآورد، جمع است؛ آنچه به یاد آورده میشود، امری مربوط به آنان است، چیزی است که جمع در جمعیتتش متأثر از آن است.
حافظه و تاریخ از نظر آلبواکس
“حافظهی جمعی” یک استعاره است. به واقعیتی اشاره میکند، هر چند مرجع آن در واقعیت چیزی از جنس باشندهی مشخصی همانندِ حافظهی فردی نیست. استفاده از مفهومهایی چون حافظه و یاد در مورد جمع آنچنان موجه است که پرسش از پی چرایی این استفاده و معنای این مفهومها در سطح فرافردی تازه در قرن بیستم است که مطرح میشود. پیشتر در مورد مقولههایی چون سنت و فرهنگ اندیشهوزری آغاز شده بود، مقولههایی که پیوند تنگاتنگی با حافظه دارند. شرط امکان بودش سنت و فرهنگ، حافظه و یادآوری است. سنت هست، چون حافظه هست، و فرهنگ هست، باز چون مردم میتوانند تجربهها و داوریهای خود را به نوعی انبان کنند. نخستین کسی که حافظه و یادآوری جمعی را موضوعِ تخصصیِ اندیشهوزریِ خود قرار داد، موریس آلبواکس (Maurice Halbwachs 1877-1945) بود. به اندیشههای این جامعهشناسی فرانسوی، که به مکتب دورکیم منسوب است، در زمان خودش چندان توجهی نشد. از کتاب “چارچوبهای اجتماعی حافظه” (Les cadres sociaux de la mémoire – Paris 1925) استقبال شایستهای نکردند. نازیها موریس آلبواکس را در ژوئیه ۱۹۴۴ دستگیر کردند. جرم مضاعفی داشت: هم سوسیالیست بود، هم یهودی. در ۱۶ مارس ۱۹۴۵، در اردوگاه مرگ بوخنوالد کشتندش. نام آلبواکس وارد تاریخ جامعهشناسی شد، آثار او اما تا حدی فراموش شدند. فراموش شدند، یعنی از گفتوگوی زنده بیرون رفتند. او شاگردانی نداشت که بحثهایی را که با خود وی داشتند، ادامه دهند و به بحثهای زندهی تازهای پیوند زنند.
اگر خود آلبواکس از این نظر در مورد سرنوشت خود قضاوتی توانستی کرد، شاید میگفتی: “من به تاریخ پیوستم و از یاد رفتم. سرنوشت من تأیید میکند که حق داشتم تاریخ و حافظه را در مقابل هم بگذارم.” تقابل تاریخ و حافظه در نزد آلبواکس ریشه در دید او در مورد حافظه دارد: او حافظه را زنده و حاملان آن را ارتباطهای حیّ و حاضر انسانی میبیند. وقتی ارتباطهای زنده با موضوعی از میان روند، آن موضوع از یاد میرود؛ اگر ثبت شود، بسته به جایی که میتواند در یک داستان طولانی بگیرد، به تاریخ میپیوندد، و اگر ثبت نشود، اثری از آن نمیماند.
مکانهای یادآوری – پاریس و تهران
در فرانسه، در دههی ۱۹۷۰ به یاد موریس آلبواکس افتادند. شاید اتفاقی نباشد. آلبواکس روی مفهوم “یاد” کار کرده است و ملت فرانسه ملتی است که به این موضوع علاقه دارد، هر چند که با خواندن پیر نورا (Pierre Nora)، که متخصص موضوع است، درمییابیم که فرانسویان ملتی نیستند به نحو ویژهای پرحافظه و یادآورنده. پاریس اما سرشار از مکانهای یادآوری است. تهران در مقایسه با پاریس شهری بدون حافظه و بدون تاریخ به نظر میآید.
قدم زدن در پاریس، قدم زدن در تاریخ است. علت چیست؟ به نظر میرسد که فرانسویان علاقهی خاصی به انباشتِ تجسمیِ یادها داشته باشند. منظورم از انباشت تجسمی، ثبت رخدادها در قالبِ محسوسِ جسمانی است، مثلا به صورت مجسمه و بنای یادبود. کاری میکنند که محلهها و خیابانها و گردشگاهها به عنوان مکانهای تاریخی نگریسته شوند، چنین هویتی یابند و به صورتی کارگردانی شده، گذشتهی برگزیدهای را یادآوری کنند.
رمانهای فرانسوی را با رمانهای ایرانی مقایسه کنید. آن رمانها معمولاً مکان دارند، اتفاق در خیابانی میافتد که وجود دارد و شما میتوانید بروید آن را ببینید. “بینوایان” ویکتور هوگو منبعی است برای شناخت پاریس در قرن نوزده. اگر این رمان را بخوانید و بعد به پاریس بروید، حس میکنید شهر را میشناسید. از امیرحسن چهلتن، نویسندهی داستان “در یکی از همین تابستانها” (در مجموعهی “چیزی به فردا نمانده است” تهران ۱۳۷۷)، شنیدم که از نظر او این موضوع که در اکثر داستانهای ایرانی مکان داستان نامشخص است، پدیدهی بارزی است که در مورد آن بایستی اندیشید. بایستی پرسید: آیا ایرانیان یادهایشان را در مکان ثبت نمیکنند؟ آیا اینکه در ثبت مجسم آنها نمیکوشند، بیانگر آن است که تلقی خاصی از گذشته دارند، به نوع خاصی با گذشته رابطه میگیرند؟ فقط حوادث خاصی را درخور مجسم کردن میبینند، آن هم به شیوهی خاصی؟
تهران، شهر بیحافظه
چندی پیش در لیسبون بودم. در کتاب راهنمای گردشگران آمده بود که چگونه میتوان شهر را به یاد فرناندو پسوآ (Fernando Pessoa) گشت. از خانهی زادگاهِ نویسندهی “کتاب ناآرامی” حرکت میکنید، به کلیسایی که در آن به او غسل تعمید دادهاند، میرسید، در مسیرهای گشتوگذار روزانهی او حرکت میکنید، پا به درون آخرین محل سکونتش که اینک “خانهی پسوآ”ست میگذارید و سرانجام از آنجا به سمت کافهای میروید که اوعصرها در آن قهوه مینوشیده و در آن کافه میزی را میبینید که او بر سر آن مینشسته و اکنون نیز نشسته، به صورت مجسمه. صادق هدایت، علاقهی خاصی به کافهنشینی داشته است. آیا اکنون کسی در تهران پیدا میشود که شما را در شهر آن گونه بگرداند که هدایت در آن پرسه میزده است؟ آیا کافههای هدایت را میشناسید؟ از آنها اثری مانده است؟ اگر آری، آیا نشانهای، آن غایب را حاضر میکند؟
تهران، حافظه ندارد. شهر حفظکنندهای نیست، وگرنه پر از خاطره است. میتوانیم نقشهی آن را بر اساس راهپیماییهای تاریخی بکشیم. میتوانیم مکانهای دستگیریها را نشان کنیم، در اینجا مهدی را دستگیر کردند، در آنجا سهیل را. اولی را در سال ۶۰ کشتند، دومی را در سال ۶۷. تهران را میتوانیم به عنوان شهر دستگیریها معرفی کنیم؛ میتوانیم تور بگذاریم و کنجکاوان را در شهر بچرخانیم تا با این جنبه از تاریخ آن آشنا شوند.
ظرفهای انباشت یاد
پیر نورا، مورخ معاصر فرانسوی، کتابی هفت جلدی دارد به نام “مکانهای یادآوری”(Les Lieux de mémoire, 1984-1992) . او در آن کتاب به مکانهایی میپردازد که فرانسویان در آنها یادهای خود را انباشتهاند. منظور او از “مکان” فقط خیابان و میدان و کاخ و زندان نیست. منظور او ظرفِ انباشت در معنایی نمادین است؛ ظرف میتواند واژهنامهی لاروس باشد، مقالهای از “دائرةالمعارف” روشنگران باشد، زندان باستیل باشد، یک سخنرانی تاریخیِ ژنرال دوگل باشد یا ترانهای از ادیت پیاف. به هر حال در نزد فرانسویان، به شرحی که آمد، انباشتگاهِ یاد به صورت مکان و بنا و مجسمه، اهمیت خاصی دارد. همیشه چنین نبوده است. آنان همپای درک خود به عنوان La Grand Nation بدان آغازیدهاند که یادهای خود را در مکانهای معظم انباشته ببینند.
جنگ بر سر یاد در ایران
در مورد ما وضع چگونه است؟ مکانهای یادآوری ایرانی کداماند؟ − مثلاً مکانهای یادآوری این “تابستان ایرانی”، تابستان ۶۷، که به گفتهی امیر حسن چهلتن در کشور ما “یکی از همین تابستانها”ست، یکی از همین تابستانها، چون ما از این از روزگارهای سیاه بسیار داریم. داستان “در یکی از همین تابستانها” اثر چهلتن، خود یک مکان یادآوری است. از این دست، چند نمونهی ادبی دیگر وجود دارد. یک مکانِ کانونی یادآوری “گورستان خاوران” است. حافظان این مکان، خانوادههای اعدامشدگان هستند، به طور مشخص آنانی که به “مادران خاوران” شهرت یافتهاند. رژیم نقشهها چیده تا خاوران به یک مکان یادبود تبدیل نشود. در سالهای اخیر خبرهایی در این مورد منتشر شده که میخواهند گورستان را نابود کنند و حیثیتِ مکان را تغییر دهند. این تلاش عجیب نیست. کل داستان ستیزهای سیاسی و مجموعهی سرکوبگریهای رژیمهای استبدادی در ایران بازگوشدنی است به عنوان کشمکش بر سر یاد و تلاش برای پاک کردن حافظهی مردم، به زعم خویش نشاندنِ خوشایند به جای ناخوشایند در آن و شکلدهی به حافظهی فرهنگی برپایهی قالبهایی مطلوبِ خودکامگان. داستان انقلاب، داستان عوض شدن نام خیابانهاست، حذف تابلوهایی و گذاشتن تابلوهایی دیگر به جای آنهاست. حتّا به گورها هم رحم نکردند. مقبرهی رضاشاه را ویران کردند. سنگقبرهای فداییان و مجاهدان را شکستند. حالا مشکلشان قبر فروغ فرخزاد و احمد شاملو شده است، و طبعاً هر جایی که اعدامشدگان سیاسی را خاک کردهاند، بویژه خاوران. زمانی میخواستند لغتنامهی دهخدا را هم ممنوع کنند، چون برخی نمودهای حافظهی فرهنگی در عبارتها و قالبهای زبانی ثبتشده در آن، از نظر حکومتگران نامطلوب بودند و هستند.
سازندگیِ حکومت
حکومتگران فقط تخریب و ممنوع نمیکنند. سازنده نیز هستند. در شهرسازی، در بر پا کردنِ بناها، در نامگذاریها، در انواع و اقسام مراسمی که به نام سنت اختراع کردهاند، در کتابهای درسی، در تاریخنویسی، با تألیف مجموعهی بزرگ و پرهزینهای از دایرةالمعارفها و کلاً با آوازهگریهای کلان و نقشهمند کوشیدهاند ملت از نو تربیت شده و مغز آن شستوشو داده شود، تا فقط در چارچوب کلیشههای حکومتی احساس و ادراک کند؛ گذشته را آنسان تصور کند که حکومتیان میگویند و آیندهای تصور نکند، جز در قالب طرحی که قدرت مستقر میریزد.
تجربه و انتظار
پس از انقلاب مبارزه بر سر یاد و یادآوری تشدید شد. با این پدیده آن هنگام مواجه میشویم که در مبارزه بر سر وضعیت حال، از تمام نیروی گذشته استفاده شود و گذشته به شکل غلوآمیزی بدان صورت مطرح باشد که راینهارت کوزِلِک (Reinhart Koselleck)، اندیشمندِ معاصرِ آلمانی در زمینهی تاریخ، بدان “گذشتهی معاصر” (gegenwärtige Vergangenheit) نام مینهد. “گذشتهی معاصر” بستر “تجربه” (Erfahrung) است. همبسته با آن “آیندهی معاصر” (gegenwärtige Zukunft) است که افق “انتظار” (Erwartung) را میسازد. پر کردنِ حال از گذشته، افقهای آینده را تنگتر میکند. در حالی که مشخصهی دنیای مدرن فاصلهی میان انتظار و تجربه است، در ایران این فاصله مدام کوتاهتر میشود، به گونهای که انتظارِ واقعی محوتر و محوتر میشود. در این حال افقِ اکنون گسترده میشود. آن را با گذشته پر میکنند.
مشخصهی هر انقلابی اما فقر تجربه است. انقلاب بسترِ کوچکی از تجربه دارد، و در عوض با انتظارهای بسیار همراه است. ضعف تجربه، قدرت انتظار: این فرمولِ توانشِ انقلابهاست. در ایران همه خواهان گسستن از گذشته بودند. الاهیاتِ سیاسی هم برای مسلمان کردنِ دوبارهی مسلمانان این گسست را لازم میدانست. بار زمان، از گذشته و حال منتقل شد روی آینده. به تدریج اما از وزن انتظار کاسته شد. رژیم پس از شروع جنگ، به انتظار محتوای مشخصی داد: پیروز شدن در جنگ، سرنگون کردن صدام حسین و نیز فتح کربلا و باقی قضایا. جنگ برای رژیم، امکانی فوقالعاده ایجاد کرد تا اسطورهها و مفهومهایی را از گذشته به شکل کلان برگیرد و در ظرف حال بریزد. جنگ، جنگ حق و باطل در معنای دینی آن معرفی میشد، در ادامهی جنگهای دینی و حتّا تکرار آنها. شخصیتهای دینی در جنگ حضور داشتند، به شکلهای مختلف و حتّا میگویند سوار بر اسب، نوجوانان بسیجی را به سمت میدانهای مین هدایت میکردند.
در میان نیروهای مخالف هم، در فاصلهی میان ۶۰ و ۶۷ افق انتظار مدام تنگتر و تنگتر میشود. امید به سرنگونی رژیم متحقق نمیشود. وزنِ زمانِ حال، در ترکیبی که زمانِشِ زمان را مشخص میکند، بالا میرود. دورهی فشار، دورهی روزمرگی است، دورهی از امروز به فردا کردن است. در چنین دورهای نه نقشه میتوان ریخت، نه تاریخ میتوان نوشت.
نسل بدون یاد
تابستان ۶۷ تابستانی است مثل بقیهی روزگاران ایرانی. اما به اعتباری یک نقطهی عطف است. جنگ به پایان میرسد. رژیم میماند و دورهی روزمرگی آن آغاز میشود، اما پیشتر بزرگترین یورش مجاهدین را عقب میراند و در زندانها دست به کشتار بزرگ میزند. خزانِ طولانی ایران آغاز میشود. دوم خرداد هیجانی برمیانگیزد و انتظارهایی ایجاد میکند. اما امکانهای حال محدودتر از آن بودند که انتظارها برآورده شوند. و در این میان ساحت حال به گسترش خود ادامه میدهد. و رژیم همچنان میکوشد آن را با فیگورهای گذشته، مراسم تکرارشونده و ترجیعهای بیپایان و از آن طرف وعده و وعید پر کند. تحول جمعیتی هم تأثیرات خود را آشکار میکند. هم اکنون سن حدود ۵۰ درصد اهالی کمتر از سن انقلاب است. تودهی انبوهی از آنان در وضعیت کنونی شانسی برای یافتن شغل و مسکن ندارند. آنان به حاشیه رانده میشوند. بقیه هم چندان در متن نیستند. امیدی به آینده ندارند و خبر ندارند که پیشتر، در این جامعه وضع چگونه بوده است. چیزی را به یاد نمیآورند و رژیم در یاد دادن به آنان شکست خورده است.
فعل مرکب “یاد دادن” در فارسی، فعل جالبی است. من به نظیر آن در زبانهای دیگر برنخوردهام. منطق فارسی گویا این است که باید یاد داد یا یاد گرفت، تا به یاد آورد. آن چیزی را آموختهایم که بتوانیم به یادش آوریم. شاید ربطی به این منطق نداشته باشد که رژیمهای استبدادی در ایران تصور میکنند با یاد دادن، میتوانند یاد را بسازند، یعنی برای آنکه به نوعی خاص به یاد آوریم، آنها به ما به نوعی خاص یاد میدهند. میگویم این رویه نباید ربطی به حکمت زبانی ما داشته باشد، چون همهی رژیمهای استبدادی این رویهی یاددادن برای تنظیم موضوع و جهت یادآوری را در پیش میگیرند.
هم یادآوری را باید یاد گرفت هم از یاد بردن را. رژیم هم فراموش کردن را یاد میدهد و هم یادآوری را، طبعا هر دو را جهتمندانه. آنچه یاد میدهند، تا به یاد آورده شوند، کمتر به گذشته تعلق دارند. اکثراً در حال اختراع شدهاند. نسل جوان ما در واقعیت بدون گذشته است. در میان ما تقابلی که میان “حافظه” و “تاریخ” وجود دارد و آلبواکس بدان پرداخته است، بسیار جدی است. ما حافظه داریم، اما حافظهی تاریخی نداریم. حافظهی ما پر شده است از اکنون، و تا افق آینده گشوده نشود، چنین خواهد بود. آیندهای که نباشد، گذشتهای هم نخواهد بود.
مفهوم “آرشیو”
ترکیب موجود از گذشته و حال، که زمین “تجربه” را میسازد، بارآور نیست. در آن امکانهای برپا کردن مکانهای یادآوری محدود اند. ظرفیت یاددهی به شیوهی رژیم پرشده است. موفقیت دستگاه، بیشتر در زمینهی زائل کردن یادها بوده است، تا شکلدهی به یاد و یادآوری. با استفاده از اصطلاح “آرشیو”، که نخست آن را در معنای مکان انباشت یاد تعریف میکنیم، میتوانیم بگوییم که رژیم در پراکندن، احیانا نابود کردن و به هر حال ممنوع کردنِ آرشیوهای دیگران موفق شده و خود آرشیوهای عظیمی برپا کرده، اما نتوانسته است جمعشدهها را، بدان صورتی که مطلوبش باشد، به حافظهی جمعی تبدیل کند. برخی از مکانهای یادآوری دینی به تدریج تغییر ماهیت دادهاند، چنانکه مراسمی تبدیل به show شدهاند. Entertainment ِ دینی آن کارکرد یادآورانهای را ندارد، که رسمهای سنتی داشتهاند. اگر انتقال، دگرگونی و تغییر ماهیت را نیز در رابطه با آرشیوها در نظر گیریم، به مفهوم فوکویی آرشیو نزدیک میشویم. میشل فوکو آرشیو را آن سیستمی میداند که بر رخدادِ گزارهها حاکم است. آرشیو، آن قانونی است که معین میکند چه میتوان گفت، از چه و چگونه میتوان گزارش کرد.
انتقال از این بایگانی به آن بایگانی
در مورد نحوهی گزارش در مورد کشتار تابستان ۶۷ تأمل کنیم. در تابستان ۶۷ آینده رنگ باخت، هم برای رژیم، هم برای مخالفانش. کشتار تابستان این سال، در یک نقطهی عطف قرار دارد، و متناسب با موقعیتش توسط نیروهای مخالف رژیم به دو صورت “آرشیو” شده است. هر یک از صورتهای بایگانی کردن، شاخصِ نوعی استراتژیِ یادآوری است. استراتژیِ یادآوریِ اپوزیسیونِ رزمنده در ایران، حماسهپردازی بود. ضربهای را که میخوردند و شکستی را که متحمل میشدند، در زنجیرهای رو به آینده مینشاندند که حلقههایش رخدادهای عمده و مراحل نبرد سیاسی تلقی میشدند. از حلقهی آخر زنجیره، تصور روشنی وجود داشت: پیروزی. آینده که از دست رفت، زنجیره معنای خود را از دست داد. و شاید برعکس: زنجیره که بیمعنا شد، آینده از دست رفت. در این حال معنای حادثهای چون کشتار تابستان ۶۷ چه میشود؟ “رفیقمان را اعدام کردند. او تا پایان ایستادگی کرد و در راه آرمانهایش کشته شد. مقاومت او سند حقانیت آرمانهای اوست. آن آرمانها زندهاند، پس او زنده است. مرگ او مبارزهی ما را پرشورتر و قاطعتر میکند!” با ادبیاتی اینگونه فاجعه تفسیر میشد. نام رفیق ما در آرشیو مبارزات خلق قهرمان ثبت میگردید. در دههی ۱۳۷۰ این ادبیات زوال یافت و همراه با آن یک انتقال صورت گرفت: از آرشیو مبارزات به آرشیو حقوق بشر، از آرشیو فعالیت، به آرشیو انفعال، از آرشیو حقخواهی قهرمانان، به آرشیو بیحقوقی مظلومان. نام اعدامشدگان به بایگانی پروندههای پایمال کردنِ حقوق بشر در ایران منتقل شد. آرشیو مبارزاتی فرعی شد، آرشیو حقوق بشر به آرشیو اصلی تبدیل گردید. متناسب با این قاعدهی آرشیوگری، تاریخ انقلاب بازسازی شد. هیچ کس دیگر نخواست ببیند و بگوید که: ما هم ستیزیدیم؛ کشتند، کشتیم، کشتند.
اهمیت آرشیوی خاطرات منتظری
کشتار ۶۷ در درون دستگاه قدرت دو گونه بایگانی شد و این دوگونگی از دوگانگیای برمیخاست که سرانجام آن ناهمسازی بود. خروج و اخراج بخشی از نیروهای حاکم از حاکمیت و توسط حاکمیت، به دنبال اعتراض آیتالله منتظری به اعدامهای ۶۷ صورت گرفت. او ماجرا را در خاطراتش به گونهای دیگر بایگانی کرد: آن را نه ضرورت و واکنش، بلکه جنایت خواند. پس از آن باز حوادثی رخ داد که آنها را نیروهای حاکم به شکلهای مختلفی ثبت کردند، حوادثی چون ۸ تیر. سرانجام رژیم توانست رویهی ارزیابی از حوادث را یکدست کند، یکدست مطلق، البته تا حدی که صفت “مطلق” در درون این آشفتهبازار معنایی داشته باشد.
خاطرات منتظری یک جایگاهِ ممتاز یاد است. انتشار آن یک پیروزی بزرگ برای آرشیو ضدِ قدرت در ایران بود. در نظام یادآوری رژیم لرزه افکند. مانع از انتشارش شدند، کوشش کردند تخطئهاش کنند، اما آن بنای یادبود همچنان برپاست و برپا خواهد ماند.این امر نشان میدهد که تنها با گلوله و زندان نمیتوان مبارزه بر سر آرشیو را برد. پیش میآید که شما یک نبرد را ببازید، اما در نهایت نحوهی آرشیو کردن رخداد را شما تعیین کنید، چه در عرصهی سیاست، چه مثلاً در رابطه با یک درگیری شخصی و خانوادگی. در مورد منتظری چنین شد، بر سر فاجعهی ۶۷ قدرت را از دست داد، اما در مورد نحوهی ثبت آن، منشِ او پیروز شد. بی هیچ تقدیرباوری، اما همهنگام با اطمینان میتوانیم بگوییم که تاریخنویسانِ معیارگذار، این نحوهی ثبت را اساس شرح ماجرا قرار خواهند داد. یاد قربانیان گرامی خواهد ماند.
آرشیو و هژمونی
این گفتار با این پرسش آغاز شد که: معنای گرامیداشت چیست؟ گرامیداشت، اعلام اراده به یادآوری بر پایهی آرشیوی گرامیداشته است. گذشته، به صورت آرشیو زنده، بدان صورتی که بخش فشرده و متمرکز حافظه در معنای آلبواکسی آن خوانده تواند شد، از زمینهسازهای اصلی تجربهی اکنون است. رکنی از مبارزهی عصر، مبارزه بر سر گذشتهی معاصر است، بر سر آرشیو است. نبرد بر سر آرشیو، نبردی دمبهساعت است، نبردی است که نمیتوان آن را با یک ضربه و یکبار برای همیشه بُرد. نبرد بر سر آرشیو، با حمله به “كاخ زمستانی” در نمونهی روسیهی تزاری، با اعلام پیروزمندانهی «من دولت تعیین میکنم» به شیوهی ایران و یا فرو ریختن “دیوار” به شیوهی آلمان به پایان نمیرسد. این نبرد جلوهای از مبارزه بر سر هژمونی است. از زاویهی هژمونی، قدرت ضرورتاً در اختیار کسی نیست که کلید زندان را در اختیار دارد. هژمونی، پدیدهای نیست که به عاملی چون زور واکاستنی باشد. تجربههایی با انتظارهایی در آمیخته میشوند. از ترکیب وجههای زمانیِ گذشتهی معاصر و آیندهی معاصر نوعی ادراک زمان حاصل میشود. هژمونی، تواناییِ تعیینِ این ترکیب است. نیروی هژمون، نیروی اصلیِ یادآورنده و ایجادکنندهی انتظار است. بر این قرار نیروی هژمون، نیروی اصلیِ آرشیوکننده است.
حقوق بشر و تجربهی شکست
آرشیو، به یاد زنده است. یادآوری انتظام میخواهد، به بناهای یادبود احتیاج دارد، به جایگاههای یادآوری. جایگاهها گوناگوناند. هر گروهی از انسانها، که تا آن حد پایدار باشد که بتواند به تجربههای مشترک بازگردد، یک جایگاه یادآوری است. سازمانهای سیاسی را در نظر گیریم. آنها نقشی آرشیوگر نیز دارند. چپ ایران که ضعیف شد، یادآوری به شیوهی چپ، سستی گرفت. از این نظر، یادآوری کشتار ۶۷ آسیب دید. آرشیو کردن این رویداد در پروندهی نقض حقوق بشر، بدان صورتی که گفتیم، نه همچون توانیابیِ فرهنگ حقوق بشر، بلکه بیشتر و پیشتر بهعنوانِ ضعفِ فرهنگِ مبارزاتیِ ایران تعبیرشدنی است. ما “حقوق بشر” را در شکست کشف کردیم و هنوز تضمینی وجود ندارد که بگوییم در صورت پیروزی هم بدان وفادار خواهیم بود.
آرشیو ما به خود ما هم میتواند زنهار دهد. آنرا بایستی حفظ کنیم و مانع یکجانبه شدن آن گردیم. کل تجربیاتمان را بایستی در آن بگنجانیم. حفظ آرشیو با تعهد به همهی جنبههای واقعیت مشکل است، بویژه در وضعیت امروز. دورهی کنونی، دورهی یادهای محوشده، از یاد بردن، بیحافظگی، حافظههای تکهپاره، تکهتکه شدن حافظههای بزرگ و سرهمبندی و تولید یادهای جدید است. یادآوری عدالتخواهانه و هشداردهندهی فجایع ۶۰ تا ۶۷ و پس از آن، در این زمانه کاری دشوار است. و نیز بسی دشوار است یادآوری شورانگیز و همراه با غرور و افتخار، یادآوریِ خواستِ تغییر و مقاومتهای حماسی، زیرا دوره، کمشور است و در آن شعور، کمتر پیجوی تغییر است.
پایان دوران آرشیو ملی واحد
بهعنوان اشارهی پایانی ذکر این نکته را لازم میدانم که دوران آنکه نیرویی بتواند آرشیو خود را به آرشیو ملی تبدیل کند، گذشته است. دیگر نمیتوان یادمانی بنا کرد، که همه به یکسان بدان ارج بگذارند. جامعهی ایران جامعهای متکثر است؛ در آن به گونههای متکثر مختلفی از یاد و امکانهای یادآوری برمیخوریم. برای اینکه یادهایمان مشترک باشند و به این اعتبار به عنوان ملت تداوم آزادانهای داشته باشیم، بایستی به خاطرههای هم احترام بگذاریم. احترام گذاشتن، مشکل و حتا دردناک است. ۶۷ را در نظر گیریم. در آستانهی آن ایامی که دوستان و عزیزان ما را کشتند، عدهای دیگر در جبهههای جنگ کشته شدهاند. خانوادههای آنان یاد خود را دارند. آنان مجلسهای گرامیداشت خود را برپا میکنند. نمیتوانیم توقع داشته باشیم که آنچه در یاد ماست، در یاد آنان نیز شکلپذیر باشد، و ما نبایستی به این بسنده کنیم که بگوییم نحوهی یادآوری برخی از آنان حاصل کار ایدئولوژیک رژیم است. رژیم به آنان یاد داده چگونه به یاد آورند. این اما آنان را مجرم نمیکند. فهم آنان برای ما مشکل است، چنانکه فهم ما برای آنان.
حافظه در شبکه
دورهی “یک ملت، یک حافظه” به سر رسیده است. حافظه متکثر میشود و فقط این نیست که تکهپاره میشود. دورهی کنونی را النا اسپوزیتو (Elena Esposito)، جامعهشناس ایتالیایی، از نظر تاریخ حافظه، ورود حافظه به “شبکه” مینامد. آرشیو ما در شبکه قرار میگیرد، وارد گفتوگو با آرشیوهای دیگر میشود، آنها را تکمیل میکند و خود با آنها تکمیل میشود، جزوی از یک آرشیو بزرگتر میشود، جزو آرشیوهای جهانی مختلف میشود. آرشیو، دیگر مکان خاصی ندارد. نسبتا ساده تکثیر میشود. بایستی باز باشد و باز بماند. آرشیو را دیگر نمیتوان از بین برد. این جنبهی مثبت عصری است که در آن به سر میبریم. با وجود این نباید گمان کنیم که یاد آن تابستان خونبار ایرانی، خود به خود و بدون تلاش ما زنده خواهد ماند. در شبکه نیز بایستی با نیرو حضور داشت، بایستی مدام بر جایگاههای یادآوری افزود تا “یاد” در شبکهی انبوه یادها گم نشود.