رمانِ «زن ظهر» نوشته یولیا فرانک، نویسنده آلمانی به تازگی با ترجمه مهشید میرمعزی توسط انتشارات مروارید منتشر شده است. یولیا فرانک به خاطر این رمان جایزه کتاب آلمان در سال ۲۰۰۷ را از آن خود کرد.
یولیا فرانک در «زن ظهر» داستان خانواده «هلنه وورزیش» را در طی بیش از سه دهه روایت میکند: کودکی هلنه و خواهرش در سالهای دهه ۱۹۲۰ در شهر باوتسن؛ نخستین عشق او در زندگی که البته ناکام میماند و زناشوییاش که ثمرهاش یک پسر است. هلنه بعدها در اواخر جنگ جهانی دوم، فرزندش را در یک ایستگاه قطار سر راه میگذارد و به راه خودش میرود.
«زن ظهر» نوشته یولیا فرانک از سویههای «اتوبیوگرافیک» برخوردار است. در خانواده او هم سالیان دراز راز سر به مُهری وجود داشته. در «زن ظهر» نویسنده فرصتی پیدا میکند که این راز را برملا کند.
نویسنده مفهوم «زن ظهر» را از یک افسانه اسلاوی به وام گرفته است. در این افسانه، زنی، سر ظهر با داس از راه میرسد و خواب مردم را آشفته میکند و از آنها میخواهد که به مدت یک ساعت هر آنچه را که درباره پنبهریسی میدانند، تعریف کنند. او که از خواسته «زن ظهر» سر باز زند، نفرین میشود و به سرگیجه و پریشانحالی گرفتار میآید و سرانجام میمیرد.
یولیا فرانک در این رمان تلاش میکند در رویارویی با «زن ظهر» (در مفهوم نیاز به بازروایی آنچه که اتفاق افتاده و بازبینی در گذشته و سرنوشت یک زن ستمدیده و در همان حال ستمگر) کلمههای مناسبی را بیابد.
یولیا فرانک درباره این تلاش و اهمیت آن میگوید: «من نویسندهام و طبعاً نه خدا هستم و نه مسئول برقراری عدالت. وظیفه من به عنوان یک نویسنده این است که تجربههای متناقضی را روی کاغذ بیاورم و آنها را از هم تفکیک کنم. در این میان برخی از این تجربهها بسیار ناعادلانه بودهاند تا آن حد که انسان در وجود خدا به تردید میافتد.»
فرزند هلنه (راوی داستان «زن ظهر») که پتر نام دارد، بهراستی حق دارد که در مفهوم «عدالت» و در وجود «خدا» شک کند. هلنه او را در اواخر جنگ جهانی دوم در ایستگاه قطار به حال خود رها میکند و پیش از آنکه برای همیشه فرزندش را ترک کند به او میگوید همان جا بماند تا برگردد و هرگز هم برنمیگردد.
«زن ظهر» با جنگ جهانی اول آغاز میشود و با جنگ جهانی دوم پایان مییابد.
یولیا فرانک درباره چند و چون گزینش این بازه زمانی برای رماناش میگوید: «به گمانم این داستان را فقط در این محدوده زمانی میشد روایت کرد. درونمایه اصلی رمان بر اساس رویدادی در خانواده من شکل گرفته است. سرنوشت پدرم هم مثل سرنوشت “پتر” است در این داستان. مادر او یک پرستار بود و وقتی که آلمانیتبارها را در اواخر جنگ جهانی دوم از اسلواکی بیرون کردند، مادرش او را در ایستگاه قطار در مرز “اودر نایس” به حال خود رها کرد و قبل از اینکه برای همیشه ترکش کند، به او گفت که منتظرش بماند تا برگردد. پدرم در آن زمان هفت سال داشت و طبعاً شخصیتاش تحت تأثیر این تجربه شکل گرفت، بهگونهای که همواره رابطهای پرتنش با زنان داشت. او از یک طرف زنان را ستایش میکرد اما از طرف دیگر جرأت نمیکرد تن بدهد به یک رابطه پایدار با آنها. به یک معنا آن تنهایی و بیپناهی که در ایستگاه قطار تجربه کرده بود، تا پایان زندگی کوتاهش (او فقط ۴۹ سال زندگی کرد) هرگز رهایش نکرد. چنین تجربههایی یک میراث تاریخیست. من این پرسش را در میان میآورم که بهراستی چه اتفاقی میافتد که مادری ناگزیر میشود فرزندش را به این شکل به حال خود رها کند؟»
یولیا فرانک در «زن ظهر» تلاش میکند به این پرسش پاسخ دهد. در پیشدرآمد (پرولوگ) با این کودک هفت ساله در ایستگاه راهآهن آشنا میشویم. اما نویسنده کاملاً آگاهانه «زمان شکسته» را برمیگزیند، توالی رویدادها را از نظر زمانی به هم میزند که پرسشهایی را طرح کند. همزمان نظرگاه هم تغییر میکند و داستان از دریچه چشم شخصیتهای دیگر روایت میشود، چنانکه بهتدریج “پتر” که مادرش او را ترک کرده، به پیشزمینه رانده میشود. به یک معنا، نویسنده به او پشت میکند و هلنه وورزیش (مادر پتر) را در مرکز توجه قرار میدهد که بیش از ۳۰ سال تجربه دربدری را از سر گذرانده است. در این میان در داستان موقعیتهای خوبی به وجود میآید و با تغییر نظرگاه، با شخصیتهای دیگر هم آشنا شویم.
زندگی هلنه وورزیش با سرخوردگی و یأس و شکستهای پیاپی درآمیخته است. او تحقیرهای مادرش را که از نظر روحی بیمار است تحمل میکند و افزون بر این میبایست از پدرش که در جنگ جهانی اول معلول شده پرستاری کند. او زنی است که در زندگی فقط یک وظیفه دارد: تحمل رنج و بدبختی.
هلنه اما با مردی روشنفکر به نام «کارل» آشنا میشود که او را با خود به تماشای تئاتر میبرد و با ادبیات و فلسفه آشنایش میکند. هلنه به این مرد دل میبازد و آنها قصد دارند با هم ازدواج کنند که کارل در یک سانحه کشته میشود. هلنه که مادرش همواره او را سرزنش کرده و به او گفته که قلبش «کور» است، سرانجام برای رهایی یافتن از زندگی مصیبتبار در کنار مادرش، با مردی ازدواج میکند که به او علاقهای ندارد. قلب او به راستی «کور» میشود. از شوهرش «تمکین» میکند، سنگدل و بیعاطفه میشود و در همان حال برای اینکه بتواند به زندگیاش ادامه دهد، از همه احساساتش صرفنظر میکند.