یولیا فرانک درباره همدلی‌اش با شخصیت اصلی رمان می‌گوید: «اگر داستانی با صداقت و با پایبندی به یافتن حقیقت روایت شود، نویسنده با شخصیت‌ها به همدلی و تفاهم می‌رسد. برای من مهم بود که پرسشی را که در آخر داستان مطرح می‌شود، در همان ابتدا، در مقدمه داستان طرح کنم. وقتی با سرنوشت پتر در مقدمه داستان آشنا می‌شویم، ممکن است احساساتی در ما شکل بگیرد. برای مثال ناراحت یا خشمگین شویم.»

«زن ظهر»: روایتی از خانواده سرکوبگر و تلاش زنان برای رسیدن به استقلال
«زن ظهر»: روایتی از خانواده سرکوبگر و تلاش زنان برای رسیدن به استقلال

و در ادامه می‌افزاید: «نمی‌خواستم در پایان داستان برای محکوم جلوه دادن هلنه، این احساسات را برجسته جلوه بدهم. بلکه مهم بود که خواننده درگیر داستان شود و با هلنه هم به تفاهم برسد. من به عنوان نویسنده وظیفه دارم شخصیت‌ها و موقعیت آن‌ها را درک کنم و با آن‌ها تفاهم داشته باشم. وگرنه امکان نداشت بتوانم شخصیت هلنه را از کار دربیاورم. برای همین از نظر زیباشناسی اهمیت داشت که بیزاری و نفرت از او را در همان آغاز داستان نشان بدهم. با این‌حال خواننده ناگزیر است به خواندن داستان ادامه دهد. چون امید دارد که شاید بتواند دلیلی پیدا کند برای کاری که هلنه با فرزندش کرد. امید دارد که عدالت جاری بشود و فرزند هلنه هم به حق‌اش برسد.»

یکی از درونمایه‌های «زن ظهر» آسیب‌هایی است که به انسان‌ها در فراز و نشیب‌های تاریخ وارد می‌شود، اما آن‌ها نمی‌توانند این آسیب‌ها را بیان کنند. فرانک تلاش می‌کند به تاریخ نور بتاباند، اما دهلیزهایی در تاریخ وجود دارد که همچنان در تاریکی باقی می‌مانند. شخصیت‌های «زن ظهر» هرگز از این امکان برخوردار نبوده‌اند که در میان رویدادهای سرنوشت‌ساز تاریخی روی صحنه بیایند و از آنچه که بر آن‌ها رفته سخن بگویند. در این میان یولیا فرانک به شیوه‌ای مستند رویدادها را بازسازی می‌کند، بدون آنکه درباره شخصیت‌ها و کنش آن‌ها در متن رویدادهای تاریخی قضاوت‌های اخلاقی کند.

مهشید میرمعزی، مترجم
مهشید میرمعزی، مترجم

یولیا فرانک می‌گوید: «می‌خواستم تجربه برخی از انسان‌ها را در این داستان روایت کنم، بدون آنکه کار آن‌ها را از نظر اخلاقی توجیه کرده باشم. بدون آنکه بگویم: خب معلوم است. این زن بیچاره باید فرزندش را به حال خود رها می‌کرد. چون به هر حال فرزند او حاصل یک تجاوز جنسی بود. در پیش‌درآمد داستان نشانه‌هایی مبنی بر تجاوز جنسی به هلنه وجود دارد. اما معلوم نیست که آیا به‌راستی به او تجاوز شده یا نه. در این داستان هم نمی‌خواستم فقط جامعه را محکوم کنم و بگویم که این جامعه است که انسان‌ها را تبهکار بار می‌آورد. بسیاری از مشکلات هلنه به خودش ربط دارد و به شخصیت حساس‌اش. اما گمان نمی‌کنم به ورطه توجیه اخلاقی کارهای او افتاده باشم. من می‌خواستم داستان یک مادر و فرزندش را روایت کرده باشم که هر کدام یک تجربه مشترک را با جنس مخالفشان از سر می‌گذرانند. یعنی اگر هلنه در ارتباط با مردان ناکام است، پتر هم در ارتباط با زنان ناکام می‌ماند. این تجربه مشترک آن‌ها را به هم پیوند می‌دهد. پسر هلنه به خاطر اینکه می‌خواهد حرمتش محفوظ بماند، سرانجام از مادرش دل می‌کند. پدرم هم همینطور بود. هرگز نخواست دوباره مادرش را ببیند. با تمام وجود به او پشت کرده بود و هرگز حاضر نبود به دلایل تصمیمی که مادرش در آن لحظه، در ایستگاه قطار گرفت، پی ببرد و با او به تفاهم برسد.»

در صحنه‌ای از پیش‌درآمد داستان پتر را می‌بینیم که دست مادرش را رها نمی‌کند، اما مادر او را پس می‌زند و دستش را به زور از دست او بیرون می‌آورد. او با این‌کار به یک معنا پتر را در هفت‌سالگی به میانه زندگی پرتاب می‌کند و در همان حال خودش را از وظیفه مادری نجات می‌دهد. در پایان‌بندی داستان سال‌ها می‌گذرد و ما یک بار دیگر پتر را می‌بینیم. اکنون او پس از سال‌ها دوری از مادرش از دیدن او سر باز می‌زند. او نمی‌خواهد مقابل دیدگان مادری قرار بگیرد که روزی از مقابل دیدگانش ناپدید شده بود. پسرکی که او را ترک کرده بودند، می‌خواهد همچنان ناپدید باشد و به این جهت خود را پنهان می‌کند.

«دست» در این رمان به نشانه‌ای فراز می‌آید؛ دست‌هایی که می‌توانند نوازشگر باشند و دست‌هایی که می‌توانند تو را تنها بگذارند. همه شخصیت‌هایی که یولیا فرانک در این رمان می‌سازد، در حسرت دست‌هایی هستند که بتوانند از آن‌ها حمایت کنند. وقتی کارل دست هلنه را می‌گیرد و از او تقاضای ازدواج می‌کند، دست سرنوشت کارل را از هلنه می‌گیرد. چنین است که درونمایه اصلی رمان یولیا فرانک در واقع حسرت انسان‌ها برای اعتماد داشتن به کسی است که شایسته اعتماد باشد.

افزون بر این، یولیا فرانک در این رمان موفق می‌شود تصور مذهبی از خانواده را به چالش بکشد. در رمان او خانواده حمایتگر نیست، بلکه در شرایط بحرانی که انسان نیاز دارد به نکیه‌گاهی، از حمایت خانواده‌اش برخوردار نمی‌شود. خانواده در زندگی هلنه یک عامل بازدارنده و حتی سرکوبگر است. با این‌حال «زن ظهر» چنانکه برخی از منتقدان هم در رسانه‌های آلمانی‌زبان به آن اشاره کرده‌اند، از برخی لحاظ یک داستان تکراری است: بازآفرینی برلین در سال‌های دهه ۱۹۲۰ بارها در ادبیات و فیلم‌های سینمایی تکرار شده است. کارل که اهل فلسفه و ادبیات است، یک یهودی است. همسر هلنه که او را سرکوب می‌کند، یک افسر فاشیست است. منتقدی در روزنامه فرانکفورتر آلگماینه، چاپ آلمان از پرده‌پوشی نویسنده در زبان و همچنین از یکنواختی لحن داستان خرده می‌گیرد. او بر آن است که لحن نویسنده در بازروایی فجایعی مانند تجاوز جنسی، آوارگی و مرگ یکسان و همواره یکنواخت و بدون هیچگونه فراز و نشیبی است. به گمان این منتقد یولیا فرانک همچنین با پرده‌پوشی و در ابهام از تمایلات همجنس‌خواهانه هلنه سخن می‌گوید. شخصیت‌های مرد در این داستان هم به نظر او تا حد زیادی کلیشه‌ای‌اند. (+)

منبع