دیدگاه

هویت‌های برساخته اجتماعی کارکردی دوگانه دارند: پیوست گروهی یا گسست اجتماعی. هویت‌‌دهی و هویت‌یابی با زایش فرد آغاز می‌شود. با ثبت نامت در دفتر اسناد رسمی کشوری می‌شوی «هموطن» یک ملت. اگر زاده کشورهای پناهنده‌خیز باشی و همساز حاکمان نباشی، به اتهام مرتد و مجری امر بیگانگان «بی‌وطن» می‌شوی. در مسیر گریز برای یافتن «خانه اَمن» هویت‌های دیگر نصیبت می‌شوند از جمله: فراری، آواره، بی‌وطن، مهاجر و بیگانه. اگر شانس یارت باشد، به مقصد می‌رسی و به گروه ناهمگونی به نام «پناهجو» می‌پیوندی. مسیری که تو را از متن «مام میهن» به حاشیه کشوری دیگر پرتاب می‌‌کند.

در سال ۲۰۰۰ مجمع عمومی سازمان ملل براساس مصوبه‌های پیشین حقوق بشر، بیست ژوئیه را روز پناهندگان اعلام کرد. برای این مصوبه از دو ماده اعلامیه جهانی حقوق بشر بهره گرفتند:

  • ماده ۱۳: حق انسانی آزادانه عبور و مرور و انتخاب محل سکونت در داخل هر کشوری.
  • ماده ۱۴: حق پناهندگی در کشورهای دیگر به دلیل تعقیب، شکنجه و آزار به دلیل نژاد، مذهب، جنسیت، ملیّت یا داشتن عقاید سیاسی.

متن زیر روایت همراهی من با انسان‌هایی است که آرمانی مشترک برای جهانی عادلانه دارند.

شب پناهنده

به ابتکار سازمان پناهندگی هلند از سال ۲۰۱۰، هر سال راهپیمایی به نام «شب پناهندگان» بر پا می‌شود. این برنامه با الهام از بزرگترین فستیوال ورزشی دنیا سازماندهی می‌شود.

https://www.instagram.com/p/C8ZsMgJiGoU/?img_index=2

امسال راهپیمایی از ساعت ۷ شب ۱۵-۱۶ ژوئن از شهرها و فاصله‌های مختلف، بین ۱۰ تا ۴۰ کیلومتر، آغاز شد. ظرفیت ۷۰۰۰ نفر برای شرکت کنندگان، در کوتاه مدت تکمیل شده بود. در این مسیر هزاران نیکوکار، راهپیمان را حمایت مالی می‌کنند. مبلغ جمع‌آوری شده توسط سازمان‌های پناهندگی برای کمک به آوارگان در کشورهای فقیر استفاده می‌شود.

همزمان با شروع راهپیمایی، مراسمی از طرف سازمان عفو بین‌الملل (Amnesty International) در کلیسای شهر ما به نام «شب بیداری» برگزار شد. حاضران نام تعدادی از جانباختگان جویای «اَمنیت» به سوی اروپا و مکان‌های حادثه را بلند می‌خوانند.

یاد روایت «مارچیه» نوجوان هلندی می‌افتم . مادرش انگیزه انتشار زندگی‌نامه دخترش را چنین توصیف کرده بود:

دخترم می‌گفت از مرگ نمی‌ترسد اما از فراموشی و این که نام و یادش در زیر خاکستر زمان دفن شود [چرا].

مارچیه از دولت هلند خواسته بود همکلاسیش «درخشان هراتی» را به افغانستان برنگردانند، تا پس از مرگش آرزوی مشترکشان برای پزشک شدن، را برآورده کند. کمپین «هزار گل سرخ» در دفاع از همکلاسی پناهجویش، در رسانه‌ها گل کرد.

ساعت هفت شب از مرکز تئاتر بزرگ شهر ما، راهپیمایی آغاز می‌شود. هزاران سالمند، جوان و نوزاد در آغوش مادر یا پدر، با جلیقه‌های زرد رنگ در حرکت هستند؛ به یاد آنانی که جلیقه نجاتی نیافتند.

شبی سرد و بارانی با نور مهتابی بی رمق که روشنای راهت می‌شود. در گفت‌وگو با همراهان خاطرات گذشته و حال درهم تنیده می‌شوند.

روایت دختر جوان سوری رهایم نمی‌کند:

از بمباران‌ها که نجات یافتم، به قاچاقچی سپرده شدم تا مرا به مقصد امنی برساند. قایق‌ها آماده حرکت بودند. با گروهی دل به دریا زدیم. از شبانه‌های بیم و امید گذشتیم. به ساحل اَمن که رسیدیم به خواهر و برادرم پیام دادم از همین راه اَمن بیایند. آنها هم به آمار رسمی سی هزار پناهجوی غرق شده آن سال پیوستند. من ماندم و اندوه بی پایان!

 نجات غریقی تعریف می‌کرد:

دختری از سوریه را نجات دادیم که می‌گفت از تابستان گذشته ۱۷ بار عقب رانده شده بود؛ حس کردم با گفتن این رقم از درون فرو ریخت.

پرسش پسرک افغانستانی در روزهای ابتدای ورودش به هلند یادم نمی‌رود:

خانوم! دیدی؟ آن مرد هلندی یک ماهی بزرگ از رودخانه گرفت و دوباره به آب انداخت، حتمی دیوانه است.

پسرک خودسوزی مادرش در ایران را به یاد داشت؛ جنگ و گرسنگی را می‌شناخت. آرامش مرد ماهیگیر را نمی‌فهمید!

 تصویر چند روز پیش دخترک فلسطینی با کوله‌ای کوچک به پشت و قفس پرنده‌ای در دست همه تصاویر را در ذهنم پس می‌زند. دخترک به پرنده داخل قفس اشاره می‌کند و با خنده می‌گوید «یا با هم زنده می‌مانیم یا کشته می‌شویم.»

Ad placeholder

 راویان بی صدا

به صورت رسمی آمار تعداد آوارگان در جهان تا ماه مه ۲۰۲۴ عدد ۱۲۰ میلیون ثبت شده است. انسان‌هایی که از جنگ، شکنجه، پیگرد و تخریب محیط زیست می‌گریزند. نزدیک به ۷۰% آنان برای مکانی «اَمن» به کشورهای همسایه پناه می‌برند. بسیاری هم برای پناهندگی راهی کشورهای غربی می‌شوند.

جغرافیای جهان پناهندگی تقسیمات دیگری می‌شناسد: کشورها و مناطق پناهنده‌خیز؛ در صدر آنها خاورمیانه که نقشه ایران در آن آرمیده است. کشورهای پناهنده‌پذیر؛ با صدرنشینی کشورهای غربی به عنوان مقصدی ایده‌آل. چاره سیاست‌مداران غربی برای مدیریت «بحران پناهندگی»، تصویب قوانین جدید و بستن مرزهای ورود به کشور است؛ چاره آوارگان هم فرار به هر قیمتی! نیاز بشر برای «بقا» کالای پر درآمدی می‌شود برای رونق بازار تجارت قاچاق انسان.

 یکی از پیامدهای چرخش جهانی سرمایه، تخریب محیط زیست، به ویژه در کشورهای فقیر است. به گفته سازمان بین‌المللی مهاجرین (IOM) تعداد آوارگان زیست‌محیطی از ۲۵ به ۵۰ میلیون نفر رسیده است. این گروه بزرگ شامل قوانین پناهندگی نمی‌شوند. چون تصویب نامه کنوانسیون آوارگان ژنو در سال ۱۹۵۱ تنها به وضعیت آوارگی ناشی از جنگ و پیگرد سیاسی مربوط می‌شود.

سفرت به خیر اما…

انتشارعکس‌ها و گزارش‌های غرق شدن پناهجویان در آب‌های مدیترانه، افکار عمومی را به چالش می‌کشد؛ تصویر جسد کودک سه ساله در ساحل و متن کوتاه گزارشگر خبر، وجدان بشری را «در کوتاه مدت» به درد می‌آورد:

کفش‌هایش دیوانه‌ام کرد، مرا که هر روز کفش بچه‌هایم را با شوق به پایشان می‌کنم تا به مدرسه بروند.

تصاویر جنگ و گریز طرفداران حقوق بشر برای نجات غرق‌شدگان هم مخابره می‌شود؛ مبارزه ناعادلانه گروهی کوچک با ماموران حفظ امنیت مرزهای دریایی. سازمان «پزشکان بدون مرز» در گزارشی می‌نویسد:

در چند عملیات نجات توانستیم جان ۴۰۳ نفر را نجات دهیم.

برای مقابله با عملیات نجات پناهجویان بیش از پنجاه هزار یورو از طرف راست‌گرایان ضد پناهندگی جمع‌آوری می‌شود. این گروه‌ها ادعا می‌کنند که نجات دهندگان قایق‌ها همدست قاچاقچیان هستند. ستیز روایت‌های ناجیان و شاکیان در دادگاه بیان چاره‌جویی‌های متفاوت برای «بحران پناهندگی» است.

Ad placeholder

دوران پناهجویی

سرمای شب پناهنده مرا به شب زمستانی برد که در هلند رها شدم تا خود را به مرکز پلیس معرفی کنم. چهل ساله بودم که ترک وطن کردم؛ با کوله‌باری از خاطرات تلخ. زخم‌های کهنه سرباز کرده بودند. پیامدهای دگراندیشی از جمله زندگی سایه‌وار سا‌ل‌های سرکوب و بیگانگی در «وطن» را به جان پذیرفته بودم تا پناهنده نشوم. پسرکم نمی‌فهمید چرا بر سکویی نشسته و بی‌اَمان می‌گریم؛ با تعجب پرسید «گفتی می‌ریم پیش بابا و داداش؛ هنوز نرسیدیم!».

دیر وقت بود و باید به دنبال سرپناه اَمنی می‌رفتیم. دست‌های کوچکش را گرفتم و در مرکز پلیس، کابوس شبانه‌هایم را به طوفان سپردم: «I am a refugee». با اعلام این خبر ماشین بوروکراسی هلند برای تعیین هویت جدید من به حرکت افتاد. شدم «پناهجو!» داوطلبی از سازمان پناهندگان به یاری آمد تا ما را به سمت کمپ پناهجویی راهنمایی‌ کند. طوفان برف در شبی سرد صحنه‌های فیلمی را برایم زنده می‌کرد که به تازگی دیده بودم. خانواده کوردی در فرار شبانه از کوه‌ها، جسد یخ زده کودک خود را به سوئیس می‌رسانند. پسرکم را به خود چسباندم که یخ نزند.

 در انتظار «اجازه اقامت» دوران پناهجویی آغاز شد. تجربه روزمرگی ایستادن در صف غذای کمپ‌های مختلف، طعم تلخی دارد. ستیز هویت‌های خود مفروض و برساخته اجتماعی، شکل تازه‌ای به خود می‌گیرد. افسردگی، رایج‌ترین واکنش روانی زیستن در شرایط بیم و امید و «بحران هویت» از پیامدهای دیگر آن بود. از نگاه ترحم‌آمیز داوطلبان مهربان هم می‌گریزم. پناهجویانی بودند که برای داشتن سرپناهی اَمن و شکمی سیر، خدا را شکر می‌کردند. برای تعدادی هم دزدیدن مال «کافر » حلال بود! برخی از پناهجویان ایرانی می گفتند «آمده‌ایم پول نفتمان را بگیریم؛» طنزی که توجیه رفتار طلب‌کارانه آنان بود.

در ایران جامعه‌شناسی با رویکردی ساختار گرایانه خوانده بودم. نقش فاعلیت فردی بر ساختار های اجتماعی برایم ناشناخته مانده بود. مشاهدات جدیدم، به‌ویژه سرنوشت سه برادر جوان در کمپ، عبرت انگیز بود؛ یکی دانشجو، دیگری کارگر و آن دیگر فروشنده مواد مخدر شد.

شروع کارهای داوطلبانه از جمله کمک در مدارس ابتدایی، تفاوت‌های فرهنگی و تربیتی را برایم آشکارتر می کرد. آشنایی و همکاری با انجمن زنان تحصیل کرده حامی پناهجویان، دریچه‌ای بود به سوی شناخت تجربیات جنبش زنان در هلند. پرسش‌های جدیدی برایم مطرح شده بود؛ از جمله: مفهوم واقعی آزادی، عدالت اجتماعی و شناخت الگوهای آشکار و پنهان تسلط. تشنه یادگیری بودم. در اواخر دوران پناهجویی از طرف سازمان حامی پناهندگان برای ورود به دانشگاه (UAF) پذیرفته شدم. روزنه امید برای ادامه تحصیل که آرزوی سرکوب شده سالیانم بود.

تصویری از پروین شهبازی و چندین زن و کودک هلندی در حال راهپیمایی
پروین شهبازی در مرکز تصویر و دیگر زنان و کودکانی که در راهپیمایی چهار روزه مدارس هلند حضور دارند، ژوئیه ۲۰۲۴، عکس: اختصاصی رادیو زمانه

 بحران ایرانی بودن

پس از چند سال زندگی در کمپ‌های گوناگون، کارت اقامت قانونی می‌گیریم و به عنوان «پناهنده» به جمع شهروندان «تازه وارد/nieuwkomers» پیوستیم؛ گروهی متفاوت از ملیت‌های گوناگون که «بیگانه» بودن مخرج مشترک آنان می‌شود. از حاشیه به متن پرتاب می‌شوم. برای شروعی از نو، توان‌های جا مانده را جمع می‌کنم. ما به خانه «اَمن» رسیدیم و اما حکایت همچنان باقی است.

بحران‌های متفاوت در ایران رهایمان نمی‌کند. خبر قتل‌های زنجیره‌ای (۱۹۹۷/۱۳۷۷) کابوس‌های شبانه‌ام را جهنمی‌تر می‌کند. به امید شنیدن اطلاعات بیشتر، اخبار هلند را گوش می‌کنم. گوینده خبر می‌دهد که «تبهکاران، قاچاقچیان و پناهجویان مشکلات زیادی برای مردم هلند ایجاد کرده اند.» با چنین هشداری صبح من آغاز می‌شود. به یاری قرص‌های ضدافسردگی به سوی آموزش زبان پیش‌دانشگاهی می‌روم. زنی در اتوبوس با دیدنم، کیف دستیش را محکم در بغل می‌گیرد. زنی دیگر شاهد صحنه است. با نگاهی مهربان و شرمگین از من دلجویی می‌کند.

چهل و سه ساله بودم که دوباره به دانشگاه رفتم؛ این بار به عنوان تنها خارجی در کلاسی پر از جوانان هلندی. روز اول یادم نمی‌رود. استاد در مورد حوزه مطالعاتی علوم اجتماعی سخن می گفت؛ مشکل «پناهندگان» در راس معضلات اجتماعی بود. از نگاه پرسشگر دانشجویان فهمیدم که توامان «ابژه و سوژه» مورد پژوهش خواهم بود. در کلاسی دیگر نظریه مارکس درباره طبقات اجتماعی توضیح داده می‌شود. طپش قلب و داغی صورتم را حس می‌کنم. پرسشی دردناک رهایم نمی‌کند: مگر در آن کتاب‌ها چه نهفته بود که خواندنش در ایران جرم و در دانشگاه‌های هلند به راحتی تدریس می‌شود؟ سن و سال همین جوانان بودم که با تعدادی از یاران قدیم برای خواندن کتاب‌های ممنوعه به شبنامه‌نویسی روی آورده بودیم. در چهره همکلاسی‌های جدیدم، نگاه یاران جانباخته‌ام را می‌جویم. خبر دستگیری منیره برادران را شنیده بودم. در کمپ پناهجویی بود که سه جلد کتاب «حقیقت ساده»، خاطرات ۹ سال زندانش را خواندم. حقیقتی که واقعیت‌های تلخ دوران حبس و زندان را با نثری روان و تن و روحی به لطافت عشق بیان می‌کند. کتابش به زبان آلمانی ترجمه شد. با همراهی دوستی به دنبال انتشاراتی‌های مختلف می‌رفتیم تا حقیقت تلخ به زبان هلندی هم ترجمه شود. پس از انتشارش یک خبرنگار هلندی برای مصاحبه با منیره به آلمان رفت. نوشت:

وقتی کتابش را خواندم منتظر غولی بودم که آن‌همه شکنجه را تحمل کرده باشد. زن ظریفی در را به رویم باز کرد.

Ad placeholder

بیگانگی و چالش‌هایش

مکانیزم «بیگانه تراشی» در هویت‌گرایی‌های ستیزجو، جهان شمول است و چنین عمل می کند: بر ساختن تصویر ایده‌آل و مثبت از گروه خودی و انتشار کلیشه‌های هویتی بر پایه پیش‌داوری‌های منفی علیه دیگران. با ذره‌بین به دنبال رفتار منفی افراد گروه «دیگر» می‌گردند تا بزرگ‌نمایی کنند. فرافکنی و تعمیم (generalization) ابزاری می‌شود برای نادیده انگاشتن و انکار تفاوت‌های فردی درون گروهی.

 اخبار منفی علیه پناهندگان با رشد احزاب پوپولیست افزایش می‌یابد. در تبلیغات آنان دو گروه بیگانه را از هم متمایز می‌کنند: تروریست‌های مسلمان که در پی نابودی شکوه و عظمت غرب و نابودی فرهنگ برتر «یهودی-مسیحی» هستند و پناهجویان اقتصادی که در جستجوی خوشبختی، بر سر خوان نعمت «هلندی‌ها» نشسته اند.

در گفتمان‌های پوپولیستی «توده مردم» گروهی خالص و همگون نژادی و فرهنگی تعریف می‌شوند که ناسیونالیسم عنصر انسجام بخش آنان است. خواهان دولتی مقتدر برای بازگشت به «دوران طلایی» گذشته هستند. از شور نهفته در «هویت گرایی» استفاده می‌کنند تا هواداران خود را برای بیگانه‌زدایی از میهن، به پای صندوق‌های رای بکشانند. هیجان اجتماعی و شور هویتی مسری است. برخی از پناهندگان ایرانی خود را از «نژاد آریایی» معرفی می‌کنند و و «فرهنگ پارسی» خود را برتر از دیگر فرهنگ‌ها، به‌ویژه سایر مهاجران می‌دانند. این گروه با هواداران بازگشت به «گذشته‌های طلایی» برای تحقیر ملیت‌های دیگر، همساز می‌شوند. ملیت‌ها و گروه‌های دیگر هم برای مقایله با غربی‌های ‌«چشم آبی» به دنبال هویت مشترک می‌گردند.

تفسیرهای اورینتالیستی کتاب هزار و یکشب در مورد زنان به ویژه از کشورهای مسلمان همچنان مسلط است. در این دیدگاه زنان پناهنده گروهی قربانی، سلطه‌پذیر و قابل ترحم تصویر می‌شوند. کلیشه‌های رایج با زن ستیزی حکومت‌های اسلامی، به‌ویژه خشونت‌های اسلام‌ طالبانی و داعشی علیه زنان تقویت می‌شود. میزان تاثیرپذیری افراد از برچسب‌های هویتی، متفاوت است.

روش‌های تاثیر گذاری افراد بر کلیشه‌ها و خنثی‌سازی آنان هم متفاوت است. تقابل تجربه‌زیستی زنان مبارز با هویت برساخته شرقی-اسلامی به چالشی‌های دیگر برای زنان توانمند پناهنده تبدیل می‌شود. برخی از زنان ناآگاهانه گفتار و رفتارشان را براساس پیش داوری‌ها و انتظارات دیگران تنظیم می‌کنند (self fulfilling). پناهندگانی هم هستد که با این تصویر «این همانی» می‌کنند تا از کمک‌های اجتماعی بیشتری سود برند.

در جستجوی «خود»

وجودم در دو کشور به رسمیت شناخته شد؛ ایران زادگاهم و هلند پناهگاهم. حس بیگانگی را در «مام وطن» تجربه کرده بودم، اما از جنسی دیگر. بیگانه که شدی نگاه‌های کنجکاو دیگران را حس می‌کنی «کیستی، از کجا آمدی، در سرزمین ما چه می‌کنی؟» پرسش‌ها و دغدغه‌هایی که پاسخ ساده‌ای برایش نمی‌یابی. پیچیدگی دنیای جدید، گره خوردگی ناکامی‌های سیاسی و فروپاشی آرمان های جمعی از «خود بیگانه»ات می‌کند. حس لشکر شکست خورده‌ای داشتم که به جنگ ناشناخته‌های جدیدی می‌روم.

برای باز تعریف «خود» به گفتمان «نقد قدرت» زنان نسل ما پیوستم. پروسه نسبتا همزمان (دهه ۸۰ و ۹۰ میلادی) که در میان زنان پژوهشگر و کنشگر ایرانی، با همه پراکندگی مکانی شکل گرفته بود. حاصل این پروسه آشکار شدن زنجیره‌های تسلط مریی و نامریی در ساختار های متفاوت اجتماعی بود. لازمه جستجوی «هویت فردی» گذر از هویت جمعی «ما» به روایت مردانه بود. در این پروسه نقش کنفرانس‌های بنیاد پژوهش‌های زنان ایران (IWSF) در رشد آگاهی‌های فمینیستی انکارناپذیر است.

در سال ۱۹۹۹ انجمن سراسری زنان ایرانی در هلند را تاسیس کردیم. حمایت از حقوق زنان در کشور زادگاه، توانمند‌سازی و تمرین شیوه‌های دموکراتیک همکاری، از اهداف اولیه این انجمن بود. انجمن‌های دیگر هم شکل گرفتند، از جمله انجمن مشترک زنان پناهنده از ملیت‌های مختلف.

حس دوگانه لذت یادگیری و تشکل‌یابی در فضایی آزاد و رنج خبرهای ادامه سرکوب در ایران، پیوند می‌خورند. تمنای رهایی از وابستگی به کمک‌های دولتی مرا به شغل نظافتچی کشانده بود. مسائل خانوادگی به همراه تحصیل، کار، فعالیت در انجمن‌های مختلف آرامش شبانه‌ام را محدود می‌کند. هجوم کابوس‌های گذشته و نگرانی‌های آینده، خواب اندکم را پریشان می‌سازد. چالش‌هایی که دیگر زنان آرمان‌خواه را هم کم و بیش درگیر می‌کند.

 یکی از آنان هاله قریشی است، از آرمان‌خواهان نسل جوانتر ما؛ تجربه کنشگری‌های سیاسی در ایران رهایش نمی‌کند. پایان‌نامه‌های تمام مدارج تحصیلی خود را به فهم اثرات و پیامدهای تجربیات کنش اجتماعی برای تغییر، اختصاص می‌دهد. به عنوان استاد دانشگاه آزاد آمستردام زمینه‌ساز پژوهش‌های جدیدی می‌شود. او در یکی از سخنرانی‌هایش در کنفرانس بنیاد پژوهش‌های زنان ایران گفت:

ما برای تغییر ماندگار نیاز به اندیشه انتقادی داریم. می‌توانیم آرمان‌هایمان را به اقدامات شفاف و ماندگار تبدیل ‏کنیم و ایده‌آل‌‏های بزرگ را به اعمال کوچک پیوند دهیم.

کیستم

در جستجوی بازیابی «خود» تئوری‌های «هویت» را به دقت می‌خوانم. به کثرت پژوهشگران تکثر آرا وجود دارد. برای فهم بهتر پیچیدگی‌های هویتی از نظریه «منِ دیالوژیک» استفاده می‌کنم که به تجربه زیستی من نزدیکتر است. در این دیدگاه «هویت» امری پویا، سیال، متکثر، شکل‌پذیر و قادر به تغییر پیوسته به منظور انطباق با شرایط است. اِنگاره «خود» برآیند کیفیتی است که هویت انسانی را در جهان پیچیده کنونی، سیمرغ گونه می‌بیند؛ وحدت در کثرت که روی‌کرد داستانی دارد. خاطرات گذشته گزینش می‌شوند تا روایتی هماهنگ از اِنگاره «خود» شکل دهند.

در جستجوی سیمرغ خود بودم که فراخوانی از «پروفسور هاله قریشی» می‌بینم. همراه استادی دیگر برای پژوهشی به شیوه «ناراتیو» کلاسی آموزشی در دانشگاه تشکیل می‌دهند. پانزده زن شرکت کننده از ملیت‌های متفاوت در این دوره، راوی روایت جستجوی خود برای یافتن دو پرسش پژوهش می‌شوند:

چگونگی شکل‌گیری هویت فردی و تجربه احساس تعلق اجتماعی.

در پی یافتن عوامل برجسته تاثیر گذار در شکل‌گیری هویت فردی، گذشته‌هایم را می‌کاوم. سالی در میان اشک‌های فراوان و لبخندهای اندک در گذر از بحران «ایرانی بودن» طی شد. 

 هر شب ستاره‌ای به زمین می‌کشند و باز/ این آسمان غم‌زده غرق ستاره‌هاست

به یاد جانباختگان راه آزادی ستاره‌ای از نهال‌های کوچک شمشاد در باغچه خانه ما کاشته بودم. به خاطر دغدغه‌های پژوهشی و عملی در حمایت از حاشیه‌نشینان در هلند تشویق می‌شوم. همان کنش‌هایی که در ایران انگیزه‌های مجازاتم بودند. جایزه‌هایم را به بنای سبز یابود حیاطمان، تقدیم می‌کنم.

حاصل پروسه این کارگاه آموزشی کتابی است به نام «سایه روشن» که در سال ۲۰۱۰ منتشر می‌شود.

در جستجوی «خود» به روایت «نسل ما» می‌رسم که هویتم را شکل داده بود. نام حکایتم می‌شود «ستاره‌ای در باغچه ما.»

از تاریخ انتشار آن کتاب ۱۴ سال می‌گذرد. گذشت زمان و تجربیات جدید روایت دیگری به «ناداستان»هایم می‌افزاید. مدت‌ها است که به تحقیق و تجربه دریافته‌ام که «ارزش‌های مشترک» عامل پیوند پایدار بین انسان‌ها با هویت‌های گوناگون می‌شود.

Ad placeholder

روایت نسل‌ها

بیش از نیم قرن پیش پدرم از روستای «فشتال» به شهرکی نزدیک در دامنه‌های البرز مهاجرت کرد. از مادری توانا در بخش «سیاهکل» زاده شدم. در زادگاهم فشتالی، در مسابقه‌های اُستانی «شرکت کننده سیاهکلی»، در تهران «دانش‌آموز، دانشجو، معلم و مادرِ شمالی» خوانده شدم. در هلند به پناهنده، دانشجو و همکار ایرانی شناخته شدم. در کنفرانس‌های شغلی اروپایی «شرکت کننده هلندی» معرفی می‌شوم. هر کدام از این صفت‌ها را گویای بخشی از واقعیت‌های هویتی خود می‌دانم.

پسر بزرگم یازده ساله بود که به یک‌باره از دوستانش جدا و به قاره‌ایی دیگر کوچید. در طول سه سال پناهجویی، دوازده بار کمپ و مدرسه‌اش عوض شد؛ دوستی‌های زودگذر زخم خراش‌های جدایی را عمیق‌تر می‌کرد. پس از ۲۴ سال برای تجدید خاطره‌های کودکی به ایران سفر کرد. بازگشتی کوتاه به گذشته‌ها مرهمی بود بر زخم‌های تلخ گسستن از مکان کودکی‌هایش. دیدن ویدیوهای رقص شادمانه او دردیدار فامیل، لذتی وافر داشت. پس از بازگشت گفت: «خاطرات خوش ایران به گذشته تعلق دارد؛ حال و آینده را در هلند باید ساخت.»

برادر کوچکترش کلاس سوم ابتدایی بود که کودکیش را در ایران جا گذاشت. روزهای خوش بالا رفتن از درختان باغ «دایی جواد» به یادش مانده؛ خاطرات تلخ بمباران تهران را با تصویر چشمان ترسیده برادرش به خاطر سپرده که او را کشان کشان به پناهگاه برده بود. در محیطی هلندی رشد کرده، اما «بحران ایرانی» بودن او را رها نکرد. از تجربه تلخ در فرودگاه بوستن آمریکا می‌گوید «تنها مرا از صف همکاران شرکت کننده در کنفرانس علمی جدا کردند؛ به جرم داشتن چشمان سیاه و ثبت شهر تولدم «تهران» در پاسپورت هلندی‌ام.» گروه همسفر ساعتی با نگرانی منتظرش بودند تا خود را از اتهام تروریستی برهاند.

سال آخر دانشجویی پرسید «فلق» یعنی چه؟ با تعجب پرسیدم تو که خواندن و نوشتن فارسی را خوب نمی‌دانی این کلمه را کجا پیدا کردی؟ با اشاره به هدفونش گفت شعرهای سهراب سپهری را گوش می‌دهم. پرسیدم مگر می‌فهمی؟ گفت: «حس» می‌کنم! وقتی پایان‌نامه اش را نشانم داد خیالم راحت شد که «بحران ایرانی» بودن را از سر گذرانده. شعر «خانه دوست» به زبان انگلیسی، در صفحه آخر کتابش، در میان انبوه فرمول‌های علمی، خوش می‌درخشید.

با الهام از جست‌وجوی پسرم، برای یافتن حس شیرین «تعلق» سوار براسب دلتنگی به سوی «خانه دوست» در سرزمین جدیدم می‌روم. از صفای خانه یاران دوران جوانی، پراکنده در دنیا می‌گذرم که حلاوتی دیگر دارد.

خانه دوست کجاست!

نرسیده به درخت / کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است / و در آن عشق به اندازه‌ی پرهای صداقت آبی است.

پس از گرفتن کارت اقامت، ساکن روستایی در میانه هلند شدیم. برای تمرین زبان هلندی آگهی کمک در روزنامه محلی منتشر می‌کنم. چند زن تماس می‌گیرند. یکی از آنان ژورنالیست سالمند یهودی‌تبار بود که گفت: «سی سال به عنوان مهاجر در آمریکا زندگی کردم و طعم تلخ بیگانگی را چشیده‌ام.» در چیدمان حیاط «نیمه وحشی» او زیر سایه درختان بلندش، نسیم شمال را حس می‌کردم. او شد مادر هلندی من! مرا هم دختر ایرانیش معرفی می‌کرد. هنرمند چیره دستی بود. کلکسیون نقاشی‌هایش در برج‌های دوقلوی نیویورک در آتش خشم «اسلام سیاسی» سوختند(۲۰۰۱). همان شهری که او «بیگانگی» را تجربه کرده و به کودکان آفریقایی-آمریکایی تهی‌دست، نقاشی آموخته بود. برای تولد پنجاه سالگی‌ام درخت تنومندی کشید که ریشه در خاک و ریزوم‌هایی گسترده بر زمین دارد. حفره شفافی که زخم‌های حک شده بر جسم و جانش را آشکار می‌کند؛ با دو شاخه تنومند جدا از هم به سوی آسمان می‌روند تا «جوجه بردارد از لانه‌ی نور.» در پای درخت نوشت:

To Parwin Love to a soulmate: Adrienne

عکس نقاشی درخت مادر هلندی

 روزهای «مادر» حس دلتنگی رهایم نمی‌کند. بر بال خیال به دیار «مام وطن» می‌روم و مزارش را گلباران می‌کنم. دسته گلی دیگر بر مزار مادر هلندی‌ام می‌گذارم؛ با شاخه گلی در دست، در جستجوی آغوش گرمی هستم. پس از سالیان زیاد، نگاه آشنایش را در روزنامه پر تیراژ هلندی «Trouw» می‌یابم.

مصاحبه بلندی با تانکی رولف (Tankie Roelofs)، زنی ۹۱ساله؛ تنها بازمانده گروه پیام‌رسان «اعتماد»؛ که از پایه‌گذاران این روزنامه بودند. تانکی درهیجده سالگی به گروه پیوسته بود (۱۹۴۴). مسئولیت او پیام‌رسانی به خانه‌های مخفی مقاومت و تهیه غذا برای «مخفی‌شدگان» بود. می‌دانست که دستگیری او به معنی شکنجه و مرگ است. می‌گوید برای آزادی راهی دیگری به جز مبارزه نمی‌شناخت. زنی از تبار جان‌های شیفته؛ معلمی که به بسیاری از پناهجویان الفبای هلندی آموخت.

 پرسان پرسان به خانه سالمندان می‌رسم. پس از سالیان سال مرا به نام می‌شناسد و گرم در آغوشم می‌گیرد. روزنامه را با خوشحالی به او نشان می‌دهم. با اشاره به میهمانش، به سکوت دعوتم می‌کند. با حیرت نگاهش می‌کنم. تنها که شدیم همان نسخه از روزنامه را از کمدش بیرون می‌آورد و می‌گوید «می‌دانستم منتشر می‌شود، رفتم از پیشخوان سالن انتظار برداشتم تا کسی آن را نبیند». حیرتم بیشتر می‌شود: چرا مبارزه پرافتخارات را پنهان می‌کنی؟ گفت «روایت مبارزه ما را هر کس نمی‌فهمد؛ تو و امثال تو ارزش آن را می‌دانید که برای آزاد زیستن هزینه داده‌اید». او رفت و پرسشی بر دلم ماند: در نسل جدید چه می‌بینی که «هویت زن مبارز» برای آزادی را پنهان می‌کنی؟

پیوند دو خانه

در خانه کوچک ماریا محو تماشای کتابخانه بزرگش می‌شوم. چیدمان مرتب کتاب‌هایی که جوانی مرا شکل داده‌ اند؛ من مخفیانه ترجمه آنها را در ایران خوانده‌ بودم و او در آزادی به زبان اصلی. حسرت داشتن چنین کتابخانه‌ای در ایران بر دلم ماند. عطر سوپ گرم به سبک یهودی و ترانه «گل یخ» کوروش یغمایی در فضا می‌پیچد. مرا به باغ بزرگ همسایه دوران کودکیم می‌برد؛ تصویر درختچه‌ای پر گل، به رنگ خورشید در برف سنگین زمستان زادگاهم.

ماریا ژورنالیست و نویسنده هلندی است که برای نوشتن روایت دوست ایرانیش، زبان فارسی و تاریخ صد سال اخیر ایران را می‌آموزد. او بارها به ایران سفر کرده است.

داستان زندگی سعدی و «گلستان» او الهام بخش کتاب دیگر ماریا به نام «سال دیگر در تهران» می‌شود. در مقدمه کتاب می‌نویسد:

با وجود تمام محدودیت‌ها، ناامنی‌ها و تهدیدهایی که ایرانیان با آن مواجه هستند، تهران برای من خانه دوم است؛ به لطف دوستی‌هایی که در آنجا برقرار کرده‌ام.

 نوروز را با دوست نازنین هلندی دیگری دور «هفت سین» خانه دوست گیلک‌مان جشن می‌گیریم. زیتون پرورده چاشنی شراب گوارایی به سلامتی «دوستی» می‌شود.

در ادامه روایتم پرستوی مهاجری می‌شوم که پرواز را به خاطر سپرده؛ مرزی نمی‌شناسد و در جستجوی عطر خوش چای بهاری و شالی‌های نورسیده، قدم زدن در کوچه باغ‌های سیاهکل را آرزو می‌کند.

Ad placeholder