جانباختگان کودک
تا یازدهم آذر ۱۴۰۱ در جریان قیام ژینا بیش از ۷۰ کودک دو تا هفده ساله به دست نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی کشته شدند. برخی از این کودکان شهره آفاقاند و برخی گمنام. نشریه ادبی بانگ در چارچوب یک کار کارگاهی در تلاش است زندگی و محیط زیست اجتماعی و چگونگی قتل جانباختگان کودک در قیام را با ابزارهایی که ادبیات خلاق در اختیار نویسندگان قرار میدهد و با توجه به مستندات موجود و گاه در گفتوگو با خانوادههای جانباختگان بازآفرینی کند. رادیو زمانه از این پروژه حمایت میکند.
در جریان اعتراضات شامگاه ۲۵ آبان ۱۴۰۱ در خیابان فرقانی محله شهناز سقز، ماموران دانیال پابندی ۱۷ ساله را با شلیک مستقیم گلوله به شکمش کشتند. پس از انتقال او به بیمارستان تأمین اجتماعی – که نزدیکترین بیمارستان به محل اعتراضات بود – مأموران حکومتی جمهوری اسلامی قصد دزدیدن پیکرش را از آنجا داشتند که مردم با تجمع در مقابل در و محوطه اطراف بیمارستان اجازه ربودن پیکر او را ندادند. با این حال ماموران بدن بیجان دانیال را در ساعت ۳ بامداد و مخفیانه به آرامستان آیچی شهر منتقل و آنجا دفن کردند. روز بعد، مردم شهر با حضور در کنار مزار او سرود «ای شهیدان» را خواندند و حلقه اتحاد تشکیل داده و شعار دادند. مردم همچنین جاده ارتباطی بانه سقز را با روشن کردن آتش مسدود کردند.
این روایت بر اساس خبرها و گزارشهای منتشرشده از نحوه مرگ دانیال پابندی و همچنین فیلمها، تصاویر و مطالب مرتبط در شبکههای اجتماعی نوشته شده و بخشهایی از آن هم زاییده تخیل نویسنده است.
تابلوی صفر
شب است. کنار خیابان، قاب عکسی از دانیال تکیه داده شده به یک تیر برق بتونی. دورتادور قاب عکس را شمع چیدهاند. خواهرش شمعها را یکییکی روشن میکند. برادر کوچکش کنار تیر برق نشسته دستش را به قاب عکس گرفته. رضا برادر بزرگترش از این صحنه فیلم میگیرد. اینجا همان نقطهایست که دانیال را کشتهاند. چهارشنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۱، همان روزی که مردم در خیابانهای سقز چون روزهای پیش به دادخواهی «مهسا ژینا امینی» که اهل همین شهر بود، شعلههای خیزش «زن، زندگی، آزادی» را افروختند.
تابلوی یک
جمعه است و مادر که پس از کشته شدن دانیالش حالا به جمع مادران دادخواه پیوسته، با غم و اندوهی که در دلش سنگینی میکند نشسته توی خانه و به جای خالی پسرش خیره مانده. مادر جمعهها دلتنگیاش بیشتر میشود. در طول هفته هر روز پسرش از کلهصبح تا شب سرکار بود و جمعه تنها روزی که تعطیل بود و در خانه میماند، کنار مادر. یادش میآید همان روزی را که دانیال قاطعانه میگوید میخواهد سرکار برود. با اینکه مادر دوست دارد درسش را ادامه دهد دانیال اما اصرار دارد که سرکار برود تا کمکخرج خانواده باشد. تا کمکحال پدر کارگرش باشد که با خون و دل مخارجشان را تأمین میکند. با اینکه هنوز سیزده، چهارده سال بیشتر ندارد، دوست دارد مثل یک مرد روی پاهای خودش بایستد. مادر غرق جای خالی فرزندنش، دستهای روغنی و خسته و چروکیده و تن کوفته پسرش یادش میآید که توی یک مکانیکی شاگردی میکرد با این امید که روزی استاد مکانیک شود. لبخند همیشگی و مهربان کودکانهی کودکش که کودکیاش را فدای خانواده کرد، رها نمیکند قلب ترکخوردهی مادر را. دانیال چون بسیاری از کودکان کار، کودکیاش گویی حذف میشود از زندگی کوتاهش آن هم فقط به خاطر این فقر اجباری که خانواده آنها و بسیاری از خانوادههای دیگر را در اعماق سیاهش بلعیده!
تابلوی دو
جمعه است و مادر خیره مانده به قاب عکس دانیال سر مزارش در آرامگاه «آیچی» همان آرمستانی که «ژینا» و بسیاری از رفتهگانی که اهالی کردستان آنان را شهیدان کاروان کردستان میدانند، در آن آرام گرفتهاند. یادش میآید که دانیال هر بار که میخواست برای اعتراضات به خیابان برود، از او خداحافظی میکرد و چندبار به او گفته بود که «امیدوارم کشته شوم، اما به دست این ظالمان نیفتم». یادش میآید آن روز سیاه را، آن چهارشنبهی خونین را که دانیال پیش از بیرون رفتنش وقتی دارد خودش را آماده میکند که به خیابان برود شانههای مادر را برعکس روزهای پیش میبوسد و مادر که نمیداند امشب همان شبیست که پسرش آرزویش را دارد، فقط به او میگوید: «مواظب خودت باش».
تابلوی سه
جمعه است و مادر کنار خیابان فرقانی محلهی کریمآباد سقز تکیه زده به تیر برق بتنی و چون تندیسی فرورفته در ماتم، خیره مانده به زمین. همان تکهزمینی که خون پسرش را آنجا ریختهاند. سکوت است و گاهگداری ماشینی میگذرد و سکوت را میلرزاند اما در سر مادر غوغاست. همهمهای به پاست. دوباره حرفهایی که درباره کشته شدن پسرش گفتهاند در سرش میپیچد که مردم دادوبیدادکنان اطراف یک موتور جمع شدهاند. موتورسوار یک نوجوان غرق در خون است که پای موتور افتاده، کنار یک تیر برق بتنی. همه وحشت کردهاند. خون تمام دورتادور موتور و نوجوان را رنگین کرده. یک راننده میگوید وقتی رسیده توی خیابان یک خودروی سواری پژو که احتمالا تیراندازی از داخل آن انجام شده با سرعت از اینجا دور شده، بعد یکباره این صحنه را دیده و شوکه شده. در همان لحظه یک پراید که سرنشینان آن لباس شخصی به تن داشتند، سر رسیده و دانیال را به سمت بیمارستان «تامین اجتماعی» میبرند. یکی دیگر میگوید با چشمان خودش دیده یک نفر از داخل ماشین شخصی به این بچه که روی موتور بوده شلیک کرده. بچه غرق خون روی زمین افتاده و بعد هم یک پراید که مشخص نبوده از ماموران است یا مردم عادی، به سمتش آمده و دو نفر او را سریع توی ماشین گذاشته و از آنجا دور شدهاند.
تابلوی چهار
جمعه است و مادر روبهروی بیمارستان تامین اجتماعی چون مجسمهای خشکش زده و خیره مانده به در بیمارستان. صدای یکی از کارکنان بیمارستان در سرش میپیچد که میگوید وقتی دانیال را به بیمارستان آوردهاند جانی در بدن نداشته!
سر و صدای اعتراض مردم در سرش میپیچد که جلوی بیمارستان تجمع کردهاند. مردم آن شب وقتی خبر کشته شدن دانیال در شهر میپیچد به سوی بیمارستان روانه میشوند چون در این مدت نیروهای سرکوبگر و وحشی حکومت، جسد بسیاری از کشتهشدگان را دزیدهاند. ماموران سراپا مسلح حکومتی در میدان «ماموستا قانع»، بالاتر از بیمارستانی که مردم آن را مسدود کردهاند، مستقر شدهاند تا جلوی هجوم مردم به سوی بیمارستان را بگیرند. اما مردم خودشان را به بیمارستان میرسانند. در بیمارستان بسته است. مردم خشمگین شیشههای نگهبانی بیمارستان را میشکنند. وارد حیاط بیمارستان میشوند. در را برای دیگران باز میکنند. اما بهخاطر رعایت حال بیماران بستری، آنجا را ترک کرده و بیرون محوطهی بیمارستان به تجمعشان ادامه میدهند. مادر همچنان که زل زده به در بیمارستان، دوباره آن شب تلخ در ذهنش تصویر میشود، وقتی که بیتابانه توی بیمارستان بر سر و روی خودش میزند تا فرزندش را ببیند. نمیداند همانزمان که آنها در بیمارستان هستند؛ پیکر فرزندشان را بیخبر از در پشتی بیمارستان خارج کرده و به آرامستان «آیچی» بردهاند. فرماندار سقز، یک مقام از دادگستری، دو فرمانده نظامی و یک مقام امنیتی در جلسهای که بلافاصله در دفتر ریاست بیمارستان تشکیل میشود، حضور دارند. در این جلسه، فرماندار در مذاکره با خانواده دانیال به صراحت میگوید: «فرزند شما بیگناه کشته شده است؛ همانند کشتههای سیستان و بلوچستان. همانطور که قرار است آنها جزو شهدا محسوب شوند، فرزند شما هم شهید است.» شرط این مساله برگزاری مراسم خاکسپاری در سکوت عنوان میشود تا مبادا ماجرا از این بزرگتر شود. اما خانواده دانیال شرطی که فرماندار و نیروهای امنیتی میگذارند نمیپذیرند. آنها نمیخواهند پسرشان جزو شهدای حکومتی باشد که خودش فرزندشان را میکشد و شهید مینامدشان. آنها دانیال را شهیدی میدانند که به کاروان شهیدان کردستان پیوسته.
تابلوی پنج
عید است و نوروز رسیده. مادر سر مزار دانیالش در آرمستان «ایلچی» به عکس پسرش نگاه میکند که قرار بود دو ماه بعد به سربازی برود. هربار که به آرامستان میآید آخرین وداعش با پسرش دوباره یادش میآید. آن چهارشنبه لعنتی را، در بیمارستان وقتی میفهمند پیکر دانیال را به آرامستان منتقل کردهاند، با سرعت خودشان را به اینجا میرسانند. وقتی میرسند میبینند ماموران لباس شخصی حکومتی بدون حضور و اجازه خانواده پیکر عزیزشان را شستهاند و آماده کردهاند تا به خاکش بسپارند. با ماموران درگیر میشوند. در نهایت به خانواده اجازه میدهند که برای وداع آخر، کفن از صورت فرزندشان کنار بزنند و او را ببوسند. مادر دوباره تن پسرش در کفنش یادش میآید و صورت معصومش که آرام گرفته لای کفنی سفید. با آخرین بوسههایش که خیس از اشک است، تمام صورت پسرش را میشوید. مادر یادش میآید صبح، سپیده که میزند پیکر دانیال را به خاک میسپارند و هوا که روشن میشود کم کم مردم دسته دسته به سوی آرامستان میآیند. شعار میدهند و سرود «ای شهیدان» را همه با هم یکصدا به زبان کوردی میخوانند:
«ای شهیدان ای شهیدان
نام و نشانتان نخواهد مُرد (از یادها نخواهید رفت)
شماها رهبر و راهنمای ما
پشتیبان و سنگر ما شدید
تاج سرافرازی را بر سر نهادید و
دشمن ملت را بیرون راندید
تا خون شهید ریخته نشود
تا ملت تلخی (سختی) نکشد
درخت آزادی سبز نخواهد شد
باغ زندگیمان رنگین نخواهد شد»
تابلوی شش
پنجم دی ماه است. چهلمین روز مرگ دانیال. مادر پس از کشته شدن پسرش توسط حکومت حالا غم و ماتمش مبدل شده به خشمی دیرینه. او حالا همپا و همراه دیگر مادران دادخواه در هر مراسمی که پیش بیاید از فرزندش میگوید، از فرزندان دیگر مادران که چون او سرشارند از خشم و در جوش و خروشاند تا فریادشان را به گوش جهانیان برسانند. در مراسم چهلم دانیال مردم گرداگرد مزارش تجمع کردهاند. سرود میخوانند و بر علیه حکومت شعار میدهند: «مرگ بر خامنهای، کاک دانیال قهرمان است / شهید کردستان است، شهید نمیمیرد، مرگ بر جاش و…»
ماموران حکومتی که میهراسند مراسم چهلم دانیال، شعلههای آتش انقلاب ژینا را شعلهورتر سازد، پیش از آغاز مراسم خانواده دانیال را هم تحت فشار قرار میدهند که حق ندارند مراسمی برگزار کنند؛ اما خانواده در برابرشان میایستند و مراسم را برگزار میکنند. ماموران هم مجبور میشوند پیش از آغاز مراسم پست ایست بازرسی بگذارند. مراسم با حضور گسترده مردم برگزار میشود. مادر با دیدن حضور مردم گویی جامی دوباره گرفته، با اینکه ماموران در طی برگزاری مراسم یکسره با پدر دانیال تماس میگیرند که زودتر مراسم را به پایان برسانند اما حمایت مردم باعث میشود مراسم چهلم به یک صحنهی انقلابی و معترضانه تبدیل شود. مادر رو به مردم و دوربینها فریاد میزند که من دادخواه پسرم هستم. او بیباکانه میتازد به حکومتی که کودکان و نوجوان بیگناه را میکشد و از مردم میخواهد نگذارند خون فرزندش و دیگر فرزندان پرپر شده توسط حکومت پایمال شود. از دانیال میگوید و روز خداحافظیاش و جمله آخرش را بازمیگوید و فریاد میکشد که «ماموران جمهوری اسلامی پسرم را از نزدیک مورد هدف قرار داده و او را کشتند. او در کودکی شهید شد. او کودک کار بود و حتی پولی که بابت شاگردیاش به او میدادند را خرج خانواده میکرد و من دادخواه او هستم.» پدر هم همپای مادر میگوید که «دانیال فقط فرزند من نبود، بلکه فرزند شهر سقز بود. مراسم چهلم دانیال هم از طرف مردم برپا و برگزار شده است.»
تابلوی هفت
مادر در حال بریدن کیک تولدیست که عکس خندان دانیال روی آن نقش بسته و کنارش نوشته شده: «شههید نامری.» سراسر مزارش را گلباران کردهاند و خانواده به همراه برخی از مادران دادخواه و دوستان و آشنایان دور دانیال گردآمدهاند تا تولد هجده سالگیاش را جشن بگیرند. چند نفر از مادران دادخواه هم آمدهاند با عکس فرزندانشان تا همراه با آنها در مراسم تولد دانیال حضور داشته باشند، تا ثابت کنند برای آنها شهید نمیمیرد. حالا آنها همه همدرداند و به هم پیوستهاند و در هر مراسمی همه با هم حضور پیدا میکنند. مادر کیک تولد پسرش را میبُرد و همه دست میزنند و کِل میکشند. تولد دانیال را تبریک میگویند. مادر تعریف میکند دانیالش را در خواب دیده که آمده به سوی او در آغوشش گرفته و با او حرف زده. اما افسوس که وقتی از خواب بیدار شده هیچکدام از حرفهای پسرش یادش نمانده. آرزو میکند کاش همان لحظه در آغوش دانیالش زمان متوقف میشد. کاش میتوانست تا ابد دانیالش را در آغوش بگیرد و او برایش حرف بزند، حتی نامفهوم، حتی در خواب.