رامبرانت
رامبرانت ۱۵ ژوئیه ۱۶۰۶ در شهر لیدن هلند به دنیا آمد. او نماینده بارز مکتب و سبک نقاشی هلندی و استاد سایه و روشن در نقاشی است.
او که در دوران زندگیاش به شهرت رسید، سببساز نقطه عطفی در تاریخ نقاشی شد. انسان (و طبیعت) به عنوان ملاکی برای زیبایی کمال مطلوب در مرکز آثار او قرار ندارد بلکه انسان (و طبیعت) با همه زیباییها و زشتیهایش موضوع آثار اوست. در بیستسالگی با رفیقش یان لیونس آتلیهای تأسیس کرد و به آموزش نقاشی مشغول شد. گفته میشود که ۵۰ نقاش در آتلیه او کار میکردند. شهرت او روزافزون بود. مهمترین علت آن هم این بود که رامبرانت از آنچه که کمال زیبایی میپنداشت هرگز عدول نمیکرد. او به نساجی ایرانی، مجسمههای عتیقه و شگفتیهای طبیعت، مرجانها، صدفها و حلزونها علاقمند بود. او این نوع اشیا و جلوهها را در نقاشیهای تاریخی خود که بیشتر تفسیر داستانهای کتاب مقدس است به کار گرفت. رامبرانت قصد داشت در آثارش برای دانش خود زبان و بیانی هنری بیابد. پشت این ایده «نقاش بزرگ» قرار دارد. این ایده او بود: از ایدهآل جلوه دادن طبیعت خودداری کنیم. طبیعت را چنانکه هست نشان دهیم.
رامبرانت اکتبر ۱۶۶۹ در سن ۶۳ سالگی درگذشت. آثار او اما همچنان زنده است.
رامبرانت از خود نه خاطرات به جا گذاشته است و نه دفتر یادداشت روزانه یا هرگونه نوشتهی دیگر. چند نامهای هم که از او باقی مانده، دربارهی کارش نیست. به جای دفتر یادداشت روزانه حدود ۹۰ خودنگاره شامل گرافیک، گراورهای تیزابی و نقاشیهای رنگ روغن و آبرنگ رسم کرده است : یعنی به طور متوسط حدود دو خودنگاره در سال.
در تمام این کارها از آینه استفاده کرده است، بی آنکه به تصویر آینه وفادار بماند. واقعیت همیشه برای او جایی پشت ظاهر جهان واقع است. از همان جوانی چهرهاش خطهی رنج است. در خودنگارههای دورهی جوانیاش بیننده حس میکند این رنجِ منعکس شده در تابلو حسّی زودگذر است، و منشاء آن مسائل نه چندان مهم پیرامون نقاشاند.
در حالت هر چهره میتوان فریاد یک حیوان وحشتزده را خواند.
هرچه سنش بالاتر میرود، و تجربهاش بیشتر میشود، هرچه تبحرش در کار زیادتر میشود، این حالات گذرای روحی کمرنگتر و بعد ناپدید میشوند، و به تدریج اضطراب ناشی از پیری و ترس از مرگ در سطح و عمق هر تابلو منتشر میشود. دیگر با هیجانات لحظهای به آینه نگاه نمیکند؛ این اضطرابی است که در زمان جاری است و سرچشمهاش تضاد بین گرمای تن هنوز زنده و سرمای اجتنابناپذیر مرگ است.
نقاش دیگری سراغ نداریم که تا این حد چهرهی خودش را موضوع کارهایش کرده باشد. براستی چرا؟ اگر کسی به این کارها نگاه نکرده باشد، شاید گمان کند این حالت پروسواس از یک خودشیفتگی نشئت گرفته است. اما در هیچکدام از کارها کوچکترین نشانهای از حس نخوت و یا حتا غرور یک نقاش چیرهدست دیده نمیشود. چه بسا پیش خود میاندیشیده است که اگر بدون وقفه خودنگارهپردازی کند، میتواند پیری را در پرترهها حبس کند؛ آن هم در سال با کشیدن دو پرتره از چهرهی خود، تا بتواند بگوید من هر لحظه همانام که هستم؛ زمان بر پوست من نمیگذرد؛ کار مداوم روی بوم زمان را از خاطرم میزداید.
طول میکشد تا پی ببرد در برابر گذار ستمبار زمان دستش بسته است، و در تمام این سالها تنها کاری که کرده، این بوده که پیری خود را پا به پا دنبال میکرده است. در خودنگارههای دوران جوانی تأثیرِ گذار یا لمس زمان بر پوست نقاش چندان مشخص نیست، اما از میانسالی به بعد از یک تابلو تا تابلوی بعد لمس شیارافکن زمان، حتا بین پرترههای پیدرپی شکافی آشکار میاندازد. علت این امر براستی این نیست که نقاش در ظاهر امر مثل همه دارد پیر میشود، زیرا رامبرانت نقاش ظاهر نیست؛ او همواره نامرئیها، ناشناختهها، کنجهای ژرف و تاریک را دارد نقاشی میکند. به قول جان برجر، او میداند که حقیقت همیشه تاریکینشین است. هر تابلو نجوایی است از روند پیری، از پوستی که جان و نَفَس از زیرش جانخراشانه میلغزد و دور میشود.
رامبرانت هم که باشید، نقاشی که فرانسیز بیکن میگوید در تمام طول تاریخ هنر فقط و فقط با شکسپیر قابل مقایسه است، در برابر گذشت زمان شکست میخورید: خودنگارههای رامبرانت به ما میگویند تن آدمی محکوم به درد، بیماری و زوال است. تابلوی بالا یکی از مهمترین منابع الهام بیکن میشود.
کسانی که از گذشت زمان رنج نمیبرند، معیاری زمانمند بین نظم جهان و وجود فردی خود در تصور میآورند. با دویدن به سوی لذتهای گذرا گمان میکنند میتوانند ترس از گذار زمان را فراموش کنند. رامبرانت البته از این زمره نیست.
در تابلوی فوق او را در حال کار میبینیم، با لباسی فرسوده(نشانگر ناملایمات زندگی)، و یک شبکلاه سفید، صورتی نتراشیده، و موهای خاکستری و نازک شده. کنار سهپایهی بومش قلممو و پالت به دست انگار به سوی مدلش برگشته و در حال بررسی و مداقه است؛ انگار دارد فرمها و رنگهای لازم را در حافظه ثبت میکند. پونکتوم این تابلو همین نگاه جستجوگر است؛ نگاهی که گریزپاترین سایههای چهرهی آدمی را همچون کارآگاهی خبره به دام میاندازد. اما چیز دیگری هم این نگاه درخود دارد: همه صمیمیت و درستکاری است، اما در لایههای ژرفترش هنوز آن رنج دیرین سوسو میزند. غرق در کار خود، به طور موقت آن رنج را از خاطرش پس زده، و به آرامشِ ناشی از لذت آفرینش هنری رسیده است. عشقی بیقیدوشرط و نامتوقعانه به کار که رامبرانت همچون طبیبی حاذق در مواجهه با رنج تجویز میکند.
سرگشتگیها و هیجانات دلهرهآور در خودنگارههای نخست رامبرانت، در سنین پیری جای خود را به حسّی غمانگیز میدهند: درد آدمی در برابر حسّ تنهایی و درماندگی مرگ. در واپسین پرترهها مرگآگاهیای نفوذ کرده است که نشان از درک بُعد واقعی زمان دارد.
رامبرانت نقاش زوال بدن، و از ریختافتادگی چهره است.
آسان نیست به این شدت از مرگ هراسید و باز به زندگی ادامه داد، البته اگر واقعا قصد ادامه دادن همچنان زنده بماند. چه بسا از همین روست که به تدریج، اما گاهی، در خودنگارههای او شاهد این میشویم که بدنش ناگزیر به سوی غلبه بر این ترس سوق داده میشود.
تعداد خودنگارهها در در سالهای آخر عمر رامبرانت کاهش یافت، شاید چون سرعت پوسیدگیِ پوست بیشتر شده بود. اما در برخی از این کارهای آخر به طرز عجیبی او را در حال لبخند زدن میبینیم. آخرین تلاشها برای بیرون قرار گرفتن از زمان؟ اما لختی به این لبخند پسنشسته در سایه نیک دقیق شویم. لبخند عجیبی است، انگار در حال مخفی کردن دردی طاقتفرسا باشد. انگار طنزی حکیمانه و خیاموار جای وحشتزدگیهای پیشین را گرفته باشد، و انگار به ما میگوید: نکند گمان میکنید شما میتوانید قسر بجهید؟
دوستداران رامبرانت میدانند هر تابلوی استاد یک صحنهی تئاتر است. در سمت چپ تابلو، پرهیبی از نیمرخ چهرهای جبروت و گرانسر، با نگاهی از بالا و در عین حال فرجاد نظارهگر این آخرین بازیِ نمایشی است.
در آخرین سال زندگیاش در آخرین پرترهای که از خود کشید، میبینیم که انگار سنگینی زمان از چهره رخت بربسته، و آرامش پس از توفان برقرار شده باشد؛ انگار شورش علیه زمان تبدیل به پذیرش غرورآمیز شکست شده باشد.
چهره پیرتر از همیشه است، اما از سوی دیگر، این چهرهی یک کودک معصوم است، با همان صفا و نشاط چهرهی کودکانه؛ لبخندی که انگار هنوز با درد آشنا نشده است، ولی وقتی آن را بر چهرهی رامبرانت میبینیم، درمییابیم چیزی جز ماسک مرگ نیست.
رامبرانت از آغاز جوانی با حسّ مبرمی از ترس شروع به ساختن خودنگارههای خود کرده بود. خود را تبدیل به واسطهای کرده بود تا به اعماق درونی جهان فرد نقب زند و هر آنچه آنجا میبیند روی بوم بیاورد. اکنون این اضطراب فروکش کرده است.
در این سفر پرمشقت به نقطهای رسیده بود که حتا اگر همان سال نمرده بود، و به زندگی ادامه میداد، چه بسا دیگر پرترهی دیگری از خود نمیکشید. او برای آخرین بار در آینه نگاه کرد و دید که سرانجام چهرهی روی بوم و تصویر در آینه یکسان شدهاند. احتمالا در آن لحظه بلافاصله دست مرگ را سر شانههایش حس کرد، شاید به چشم یک نجات دهنده.
در آخرین خودنگاره تکنیک هنری همچنان استادانه است، اما معلوم است که قدرت بیان هنرمند کاهش یافته است. حالت چهره در خودنگارهی واپسین آن عمق و تنشِ رامبرانتی را دیگر ندارد.