از سال ۱۳۵۶ قیامی در ایران آغاز شد که در پاییز ۱۳۵۷ به مرحله سرنگون کردن نظام شاهی رسید و سرانجام به حاکمیتی ختم شد که اکنون بیش از چهل سال است بر سر قدرت است. قصد این نوشته بررسی حکومت پهلوی و دلایل سقوط آن نیست بلکه بیشتر می‌خواهد به مقطع پاییز و اوایل زمستان ۵۷ بپردازد و تا آن‌جا که ممکن است شرایط حاکم بر آن قیام و نحوه‌ی شکل‌گیری آن را توضیح دهد. بنابراین به تاریخ رجوع می‌شود، بدون آن که قصد بررسی تاریخ باشد و به شیوه تولیدی و نوع آن حاکمیت منتج از آن به صورت بسیار خلاصه و اشاره‌وار پرداخته شده است و در مجموع می‌توان گفت این موضعی غیر اقناعی و غیر اثباتی است و بیشتر قصد دامن زدن به بحثی فراگیر در این رابطه است. و به‌دلیل آن‌که انقلاب امری اجتماعی است و مجموعه‌ای از مردمان درگیر تولید هر جامعه‌ای، در آن حرکت الزاماً درگیر خواهند شد، شرکت آگاهانه و سازمانیافته در این حرکت نیازی ضروری است. هرچند آگاهی‌های ضروری برای پیش‌برد انقلاب در خود پروسه به‌دست می‌آید، اما آگاهی بر زمینه‌های شکل‌گیری انقلاب، امری ماقبلی است و نیازمند پرداختن به پروسه‌های قبلی است.

 سلطنت پهلوی به‌عنوان رأس حاکمیت یک سیستم سرمایه‌داری معیوب، نه حاصل رشد نیروهای مولد داخلی، که حاصل تأثیرات و دخالت‌های سرمایه‌های جهانی بود. نقش بریتانیا و امریکا در این میان عمده بود. اولی به عنوان نیروی استعماری قدیمی و دومی به‌عنوان قدرت عمده سرمایه جهانی در آن زمان، نقش تعیین کننده‌ای در شکل‌گیری این سرمایه‌داری داشتند. البته واضح است که زمینه‌های داخلی رشد سرمایه بنا بر وضعیتی که شیوه تولید آسیایی، که طی چندهزارسال بر آن جامعه حاکم بود، ایجاد کرده بود، وجود داشت. ولی در این‌جا بحث بر سر رشد سرمایه در ابعاد کلان و سریع در حدی است که ما بعد از دهه چهل شمسی در ایران شاهد بودیم و جامعه در حد یک کشور سرمایه‌داری (با شیوه حکومتی مخصوص بهخود) با معیارهای سرمایه‌داری مدرن به وجود آمده بود. در این رابطه مهم است که به شیوه تولید آسیایی برخورد شود و روشن کرد که چه تأثیراتی بر آینده‌ی این جامعه داشته است.

بررسی شیوه تولید حاکم بر جامعه و رابطه نیروهای تولید در آن اهمیت به‌سزایی در تعیین حرکت برای رسیدن به انقلاب دارد و بدون آگاهی بر آن شرکت در هر حرکتی که علیه حاکمیت صورت میگیرد در حقیقت سرگردانی و تلف کردن انرژی انقلابی معنی می‌دهد و حرکت در تاریکی است. کسی که نمی‌داند با کدام جریان حاکم مبارزه می‌کند، قاعدتاً نمی‌تواند تعیین کند به کجا میخواهد برود و هدف خود را نمی‌شناسد. اِشکال بزرگ این نوع حرکت گیر افتادن در پوپولیسم است که به دسترس‌ترین دشمن و رأس آن حمله می‌کند و اساس را دست نخورده حفظ کرده و در آینده به پیش می‌برد.

یکی از تحلیل‌های دوره پنجاه و هفت به قدرتگیری فاشیسم اشاره می‌کرد و در تحلیل خود به این نتیجه میرسید که حرکت آن زمانی منجر به حفظ شدن روابط سرمایه‌داری و فقط حذف رأس نظام، که مورد نفرت توده‌های مردمی بود، منتهی می‌شود، چیزی که در شعار مرگ بر شاه خلاصه شده بود و عامه‌پسند بود، بدون آنکه خود نظام را توضیح دهد و بخواهد کسی را بر علیه آن بسیج کند. نتیجه‌ی آن حفظ کلیه روابطی بود که زمینه فقر و سیاهروزی همان مردمان را پدید آورده بود.

حرکت ناتمام

اولین سئوالی که در رابط با تغییری که در سال ۵۷ اتفاق افتاد، به ذهن خطور می‌کند انقلاب نامیدن آن است. و باید بدین سئوال جواب داد که این چگونه انقلابی بود که همه تمهیدات و برنامه‌ریزی‌ها و تعیین هدف‌ها و غیره به دور از دخالت و حتی تعیّن نیروهای درگیر مبارزه انقلابی صورت گرفت و هیچ‌ جریانی جز یک جناح از “روحانیت”در جریان آن مبارزه قرار نگرفت و کل برنامه آن انقلاب و تصرف قدرت در حدود یک سال و خرده‌ای به‌ثمر رسید. و سئوال مهم دیگر این است که روحانیت چگونه و طی کدام پروسه توانست تمامی کشورهای پشتیبان رژیم شاه را علیه او بشوراند. چون اگر یادمان باشد کلیه کشورهای سرمایه‌داری غربی به‌سرکردگی امریکا طرف‌دار شاه و پشتیبان او بودند و این تنها سال‌های آخر بود که شاه با دیگر کشورهای خارج از مدار سرمایه‌ی غربی رابطه برقرار کرده بود.

اولین سئوالی که در رابط با تغییری که در سال ۵۷ اتفاق افتاد، به ذهن خطور می‌کند انقلاب نامیدن آن است. و باید بدین سئوال جواب داد که این چگونه انقلابی بود که همه تمهیدات و برنامه‌ریزی‌ها و تعیین هدف‌ها و غیره به دور از دخالت و حتی تعیّن نیروهای درگیر مبارزه انقلابی صورت گرفت و هیچ‌ جریانی جز یک جناح از “روحانیت”در جریان آن مبارزه قرار نگرفت و کل برنامه آن انقلاب و تصرف قدرت در حدود یک سال و خرده‌ای به‌ثمر رسید.

هر کس که اندکی کار سیاسی کرده باشد، با مشکلات سازماندهی نیروها آشنایی دارد، حتی اگر این سازماندهی یک اعتصاب یا تظاهرات باشد. حالا بیاییم حساب کنیم که در عرض یک سال، روحانیت نه‌تنها مردمان جامعه ایران، کشورهای منطقه، که کشور‌های بزرگ سرمایه‌داری و امپریالیستی مدافع رژیم حاکم را هم توانست به‌نفع خود به حرکت درآورد. اگر نخواهیم با نتیجه‌گرایی برخورد کنیم، و بپذیریم که هر تغییر بزرگی در یک جامعه بسیاری خرابی به بار می‌آور‌د، خسارت وارد می‌کند و حتی در مواردی جامعه را به‌عقب می‌راند، و بپذیریم که با وجود این‌که این تغییرات حتی اگر بزرگ هم باشند، نیروهای ارتجاعی تا مدت‌ها زنده می‌مانند و حتما واکنش نشان خواهند داد. در آن‌صورت با پذیرفتن همه‌ی مسائل بالا، باید سئوال کرد که حاصل انقلاب ایران چه بود. چون در حال حاضر (البته چهل و خرده‌ای از آن انقلاب گذشته است) ما فقط خسارت، عقبگرد، سرکوب و استبداد را مشاهده کرده‌ایم. اگر فقط بدهکاری مردم به‌روحانیت [به‌قول زنده‌یاد کسروی] بود، که نیاز به‌انقلاب نداشت.

هر تغییری انقلاب نیست

اگر ما‌ نخواهیم خودمان را راضی و یا توجیه کنیم و بخواهیم تاریخ را توضیح دهیم،  و تغییر را در هر سطحی در نظر بگیریم، در آن‌صورت تاریخ تنها مبارزه طبقاتی است و نه مجموعه‌ای از مبارزاتِ بخش‌های مختلف و دربرگیرنده مجموع نفاق‌افکنی‌ها، زد و بندها، جابه‌جا کردن قدرت‌ها، توطئه‌ها و خلاصه هزار و یک کثافت‌کاری نیروهای ارتجاعی و حاکم. پرواضح است که چنین حرکاتی از جانب نیروهای حاکم و ارتجاعی، تغییر هم ایجاد می‌کند. یک جامعه را از این رو به آن رو می‌کند، ولی نه در حد انقلاب. حتی می‌تواند سوای خواسته نیروهای ارتجاعی، زمینه‌های پیشرفت نیروهای پیش‌رو و مترقی را ایجاد کند. چنین حرکاتی حتی می‌تواند زمینه‌ای ایجاد کند که یک جامعه معین را از یک دوران به دوران دیگری گذار دهد مثلا به‌مسئله استعمار نگاه کنیم که جوامعی را تحت اختیار خود گرفتند و به‌سرمایه‌داری گذار دادند. نیروهای استعماری انگلستان نه به‌قصد ارتقای جامعه هندوستان، بلکه برای سودجویی به‌آن کشور رفتند. خراب کردند، خسارت وارد کردند، کُشتند، صنعت بومی آن کشور را داغان کردند (یک جایی مارکس می‌گوید بیابان‌های بزرگی که استخوان‌های سفید بافندگان و ریسندگان هندی آن‌را سفید کرده بود). ولی در نهایت این کشور از طلسم شیوه تولید آسیایی رها شد و دارد می‌رود که به‌زودی یکی از قدرت‌های بزرگ جهان سرمایه بشود. آیا این نتیجه‌گیری می‌تواند جواب‌گوی ما باشد و آیا در آن‌صورت عمل‌کرد استعمار انگلیس را هم نمی‌توان به‌عنوان انقلاب تعبیر کرد؟

هر تغییری را ما نمی‌توانیم مثبت و یا در نهایت مثبت تلقی کنیم. این تنها انقلاب‌ها هستند که چنین تغییراتی را ایجاد می‌کنند. ولی فرق انقلاب با عوامل چنین تغییراتی در این است که انقلابات به‌شکل آگاهانه و با طرح قبلی، بنیان جوامع بشری را تغییر می‌دهند و شاید بتوان گفت، زمینه‌های آن را ایجاد می‌کنند. ولی این‌گونه تغییرات، که توسط دیگر عوامل ایجاد می‌شوند، در جهت برآوردن خواسته‌های معینی از جانب نیروهای معینی، انجام می‌شود. ولی بزرگ‌ترین تفاوت در نهایت در آن است که انقلاب امری دینامیکی است، در حالی‌که این‌گونه حرکات، با وجود آن‌که می‌توانند توده‌های وسیعی از مردمان را بسیج کنند، جنبه‌ای مکانیکی دارند.

بگذریم از این‌که اکنون حکومت‌ برآمده از این تغییر تاریخ سازی می‌کند، ولی اگر به‌تاریخ واقعی نگاه کنیم این نیرو که اکنون در قدرت است و تمام روابط جامعه را سازماندهی می‌کند، در واقع از گردونه‌ی اجتماعی خارج شده بود و نقشی در زندگی فعال اجتماعی نداشت. اگر زندان سیاسی زمان شاه را محل جمع شدن سرشیر آن جامعه بدانیم (چه خوب و یا بد، چه ضعیف و یا قوی، مبارزه‌ای که در آن جامعه وجود داشت خودش را آن‌جا نشان می‌داد)، این روحانیت نقش چندان پر رنگی در ترکیب آن‌جا نداشت. آخرین حرکت روحانیت به‌عنوان نیرو و یا نمایندهی نیروی خاصی، که پایان کار او هم بود، پانزده خرداد سال ۴۲ بود. می‌توان گفت که با این حرکت پرونده آن بسته شد چون روحانیت به‌عنوان نماینده و ایدئولوگ باقی‌مانده‌های بورژوازی ملی بهدلیل آن‌که پای‌گاه خود یعنی بورژوازی ملی را از دست داد، دیگر نمی‌توانست تأثیر واقعی در جامعه داشته باشد. درست مثل آخرین حرکت مجاهدین در جمهوری اسلامی که تیر ۶۱ بود. بعد از آن، آنها چسب قطره‌ای در قفل‌ در دکانهای کاسب‌های حزب‌الهی می‌ریختند و یا افراد (حتی تعیین کننده در نظام) را ترور می‌کردند. “روحانیت” هم به‌بعضی کارهای کوچک دل‌خوش کرده بود. بنابراین از سویی می‌بینیم این “روحانیت” در جامعه چندان نفوذی نداشت و اسلام سیاسی با حرکت شریعتی و سپس مجاهدین تغییر چهره و سیر داده بود،. ولی همین “روحانیت” با تکیه بر اسلام سیاسی در عرض یک سال توانست کل جامعه را در خط خود سازمان‌دهی کند. منهای انقلابات مخملی کدام انقلاب را در تاریخ سراغ داریم که توانسته باشد در این مدت کم یک رژیم قدرتمند و متکی به‌نیروهای حاکم در سطح جهانی را از پای در آورد و بتواند جامعه را این چنین “شخم” بزند؟

اکنون حکومت‌ برآمده از این تغییر تاریخ سازی می‌کند، ولی اگر به‌تاریخ واقعی نگاه کنیم این نیرو که اکنون در قدرت است و تمام روابط جامعه را سازماندهی می‌کند، در واقع از گردونه‌ی اجتماعی خارج شده بود و نقشی در زندگی فعال اجتماعی نداشت.

انقلاب فرانسه نیروهای فئودالی را از قدرت خلع کرد. البته نتوانست جامعه را طوری سازمان‌دهی کند که کم‌تر خسارت ببیند، در دلِ خود جریاناتی چون ناپلئون را نپرورد، زمینه‌ای ایجاد ننماید که سلطنت بازگشت کرد. مردمان بسیار صدمه دیدند. ولی یک دوران را عوض نمود. این شخم زدن بود، که زمینه رشد در جامعه را بوجود آورد. نیروهای جدید توانستند ببالند. سیستم فکری مردمان عوض شد. انسان محور جامعه قرار گرفت. فرد جدا از قبیله، گذشته و دارایی‌اش موضوع جامعه شد. ولی این مقایسه را با هر حرکت و یا تغییری که در جامعه‌ی ایران ایجاد شده است، نمی‌توان انجام داد. نتیجه‌گیری از اتفاقات و بر مبنای آن حکم صادر کردن، کاری علمی نیست، ضمن این‌که حاصل هر تحولی هم الزاما باخواسته‌هایی که نیروهای مطرح کننده آن تحول ابراز می‌کنند، منطبق نیست، بلکه با نوع درک و تعیّن و پراتیک این نیروها منطبق است. مثلا انقلاب روسیه با ادعاهای بزرگی شروع شد ولی نتیجه‌ی آن با توجه به درک و تعیّن و پراتیک لنین و دیگران منتهی شد. بنابراین باید انتظار می‌داشتیم که به سرمایه‌داری ختم شود (١).

انقلاب یا قیام

حال بیاییم و به “انقلاب” ایران نگاه کنیم. بزرگ‌ترین، عمده‌ترین و تنها هدف این حرکت حذف شاه بود و نه استبداد به‌شکل کلی، که حاصل یک نظام و یاسیستم بود. نیروهای چپ، کوبنده‌ترین و رادیکال‌ترین شعاری را که آن موقع مطرح می‌کردند (و از این زاویه در آن حرکت شرکت داشتند و نه بیش‌تر)، مرگ بر شاه بود.

تحت حاکمیت شاه، که “ودیعه‌ای الهی بود که توسط مردم به شاه واگذار شده بود”، مردم هیچ جایی در آن جامعه نداشتند جز فرمان‌بری. در چنین جامعه‌ای، که فقر و فلاکت مردم از حد گذشته بود و زنده ماندن جای زندگی شایسته‌ی انسانی را گرفته بود، تحت نام آزادی‌خواهی فقط خواهان حذف رأس نظام شدن و بدون پرداختن به اساس فقر و بی‌چیزی همگانی، حرکتی که صورت گرفت، کاری انقلابی و اساسی نمی‌توانست باشد.

 شاه در رأس حاکمیت با برقراری حکومت استبدادی از رشد هر حرکتی که خارج از دایره قدرت او بود جلوگیری می‌کرد. درگیری او با جریانی که تحت نفوذ خمینی بود تنها بر پایه‌ی همین عدم گوش به‌فرمانی بود و گر نه شاه نه تنها مخالفتی با مذهب شیعه نداشت و یا مخالفتی با بسط نفوذ روحانیت نداشت، که خود سردمدار بخشی از روحانیتِ گوش به‌فرمان بود و خود را مروج دین و دین‌داری می‌دانست. در این رابطه فرقی اساسی بین آزادی‌خواهی نیروهای دموکرات و چپ از سویی و نیروی هوادار خمینی از سوی دیگر وجود داشت. نیروهای آزادی‌خواه و چپ بر مبنای دید اشتباه خود از حاکمیت و عمده کردن رأس حاکمیت به عنوان تضاد اصلی جامعه، شاه را عمده کرده و تمام نکبت حاکم بر جامعه را نتیجه وجود شاه می‌دانستند، در حالی که خمینی شاه را سد راه قدرت‌گیری خود می‌دانست. چنین تغییری کل رابطه سرمایه‌داری جهانی را بر هم نمی‌زد و مطابق ذائقه و طرح‌های آن پیش می‌رفت.

 حرکت ناتمام

البته در این رابطه بدین سادگی نمی‌توان نظر قطعی داد. این نظرات می‌تواند خام و یک‌طرفه باشد. متکی به‌بعضی فاکت‌ها باشد و کلی و دربرگیرنده نباشد. به‌هرحال می‌توان گفت که، از انقلاب معنا و مفهوم دیگری وجود دارد. زمینه‌های شکل‌گیری آن، پروسه دیگری دارد. اهداف، تغییرات، تاثیرات و دگرگونگی‌های ایجاد شده توسط آن جور دیگری باید باشد و در نتیجه با تغییراتی که جریان ۵۷ ایجاد نمود، نمی‌توان به این نتیجه‌گیری رسید، که جریان پنجاه و هفت انقلاب بود چون دگرگونی‌ای در اجتماع از زاویه تغییر در مناسبات تولید‌ی و اجتماعی به وجود نیاورد. بعضی جریان ۵۷ را انقلاب سیاسی نامیدند، که نمی‌تواند درست باشد چون انقلاب سیاسی الزاما باید به‌تغییراتی در مناسبات اجتماعی تولید ختم شود. تنها تعویض قدرت در بالا که به‌تعویض مهره‌ها در پائین ختم شد، نمی‌تواند انقلاب سیاسی تلقی شود. آیا تعویض سرمایه‌داران می‌تواند به‌معنای دگرگونی اجتماعی تلقی شود. جیب‌های نسبتا پر جای خود را به‌جیب‌های خالی دادند. ولی کل سیستم سرمایه‌داری تغییر نکرد. سیستم رانت‌خواری، دزدی و باندبازی، ادامه یافت (البته بهتر است در این رابطه کلا روی خود مناسبات تولید سرمایه‌دارانه تکیه کرد ولی به‌دلیل حاشیه‌هایی که این نظام ایجاد نموده است، به‌جوانب آن هم الزاما پرداخته می‌شود) و به‌دلیل قدرت‌گیری سپاه که خود را به‌خاطر شرکت در جنگ، صاحب بیش‌ترین حق، می‌دانست و نیاز حاکمیت بدان در مقابل ارتش، که می‌توانست مورد اعتماد نباشد، باعث گردید که زمینه‌های قدرت‌گیری جناحی به وجود آید که به‌زودی قدرت‌مندترین جناح در حاکمیت شد و علاوه بر آن زمینه نوعی آنارشی در اقتصاد آنارشیک ایران را بیش‌تر فراهم آورد که می‌توان گفت تقریبا در ید اختیار هیچ‌کس نیست. در عینحال که حاکمیت مرکزی و قدرتمند است، هر کس ساز خود را می‌زند. بنابراین مناسبات سرمایه‌داری نه‌تنها تغییر نکرده بلکه در نوع دولتی آن تثبیت شده است، فقط این‌بار آنارشیک‌تر است. البته وسعت و کمیت سرمایه‌گذاری‌ها و از این زاویه تولید سرمایه‌دارانه خیلی رشد نموده است. ولی این‌ها را تغییراتی انقلابی نامیدن، یا تغییراتی که بانی آن “انقلاب ۵۷” باشد، چندان با علم سر و کار ندارد. البته بعضی تحلیل‌ها همان سال‌های ۵۸، ۵۹ وجود داشت، که جریان ۵۷ را، قیام شکست خورده‌ای می‌دانست، که به ‌فاشیسم ختم شد.

انقلاب حرکتی پراتیکی است که در درجه اول برمبنای شرایط رشد نیروهای تولیدی هر کشور و سپس پراتیک نیروهای انقلابی آن کشور قابل اجرا است. بنابراین لازم است که کلیه پیش‌داوری‌ها کنار گذاشته شود و در پیروی از یک خرد جمعی این مفهوم با توجه به دو شرط بالا مورد بررسی قرار داد.

مثلاً ما در امپراتوری روسیه شاهد انقلابی بودیم که بعدها به انقلاب سوسیالیستی مشهور شد ولی چون جامعه روسیه هنوز بسیاری از مراحل رشد خود را طی نکرده بود و از جمله به‌حدی از رشد نرسیده بود که مسئله دهقانان در آن حل شده باشد؛ یعنی بقایای فئودالیسم هنوز پابرجا بود و بخش وسیعی از جامعه هنوز تحت تأثیر آن روابط قرار داشت، تا حدی که دهقانان بخشی از نیروهای انقلابی بودند. بنابراین طرح انقلاب سوسیالیستی در آن‌جا نادرست بود و در نتیجه بلشویک‌ها مجبور شدند آن انقلاب را “بورژوادموکراتیک” بنامند و از پس آن شکل حکومتی را که می‌خواست این انقلاب را به‌پیش برد “دیکتاتوری دمکراتیک پرولتاریا و دهقانان” نامیدند، چون دهقانان به‌عنوان بخش عظیم نیروهای انقلابی در به‌ثمر رساندن انقلاب شرکت کرده بودند و حالا پس از پیروزی سهم خود را طلب می‌کردند. ولی آیا در حیطه تئوری‌های علمی می‌توان دیکتاتوری دو طبقه را مطرح نمود، آن‌هم از نوع دمکراتیک‌، ضمن آن‌که از ابتدا دیکتاتوری پرولتاریا توسط مارکس، در واقع به‌عنوان دمکراسی و پیشرفته‌ترین آن مطرح شده بود.

این پرواضح است که وقتی مجموعه‌ای از نیروها در یک دگرگونی شرکت می‌کنند، همگی در نتایج آن و بهره‌وری از آن شریک هستند‌، یکی سهم بیش‌تری دارد و یکی بنابرقدرتش در تعیین مناسبات بعدی سهم کم‌تری. این‌که حاصل آن تناقض می‌شود، از بدیهیات است. چون وقتی مسئله منافع و دسترسی بدان مطرح می‌شود و در نتیجه شکل حکومتی پیش می‌آید و با توجه به این‌که این حکومت الزاماً وسیله‌ای است برای دسترسی به این خواسته‌ها، آن‌گاه در می‌یابیم که نمی‌توان با شیوه‌های “دمکراتیک” قضیه را حل نمود. چون از سویی پرولتاریا می‌خواهد با تکیه بر شکل حکومتی و استفاده از امکانات حکومتی زمینه‌های از بین رفتن سرمایه‌داری را ایجاد نماید؛ یعنی مناسباتی را ایجاد نماید که در آن از مالکیت سرمایه‌دارانه خبری نباشد ولی از سوی دیگر شریکش در انقلاب، می‌خواهد مالکیت خود را توسعه دهد و بدین خاطر است که الزاماً بعد از مدتی بایستی این شریک را تحت نام کولاک‌ها طرد کرد و به‌عنوان باقیمانده‌های روس‌های سفید و ضدانقلاب و نفوذی‌های امپریالیسم جهانی، قتل‌عام کرد. در این‌جا یک توضیح واجب است که جلو سوء‌تفاهم احتمالی را بگیرد و آن این‌که قصد اصلا محکوم کردن استالین و ارجح دانستن و یا تبرئه لنین نیست. شاید اگر لنین بیشتر زنده مانده بود و خود حرکتی را که شروع نموده بود (انقلاب بورژوادموکرات) پیش می‌برد و به‌سرانجامی می‌رساند، وضع بهتری ایجاد می‌شد. ولی باید این را در نظر بگیریم که با توجه به این‌که در همان زمانِ لنین نیز انقلاب را از اُرگان اصلی خود؛ یعنی شوراها محروم کرد و با کنار گذاشتن آن‌ها، که در جریان شورش کرونشتات، خود را نشان داد، فاتحه انقلاب دمکراتیک هم خوانده شد.

حال سئوال این است که در باره‌ی این انقلاب تاکنون نیروهای چپ چه تحلیلی داشته‌اند. جز آن‌که از آن به‌عنوان انقلاب کبیر نام برده‌اند و انتظار سوسیالیسم از آن داشته‌اند و آن‌گاه که این امام‌زاده معجزه نداده است، استالین را فحش داده‌اند و خائن به ایده‌های لنین و مارکس دانسته‌اند و نسل بعدی را که خواسته است آن جامعه شلم‌شوربا را جمع و جور کند، رویزیونیست خوانده‌اند و غیره. در حالی‌که آن انقلاب، همان‌گونه که لنین نام‌گذاری کرد، یک انقلاب بورژوادمکرات بود، که می‌بایستی کاری را که تزار از بالا شروع نموده بود به‌پایان می‌برد، فقط با نظارت انقلابیون و به‌شکل دمکراتیک، که زمینه‌های قدرت‌گیری بیحد و حساب سرمایه‌داران به وجود نیاید و نیروهای مترقی قادر باشند در آن محیط رشد نمایند و زمینه‌های رشد تفکرات مترقی را ایجاد نمایند. در حالی‌که نه‌تنها این نشد، که زمینه‌ی دیکتاتوری تازه به‌دوران رسیده‌هایی ایجاد شد که تحت نام سوسیالیسم، فرمان‌روایی خود را ایجاد نمودند که حاصل آن تنفر و بی‌زاری نسل‌های طولانی از سوسیالیسم و کمونیسم شد و حربه‌ای در اختیار سرمایه‌داری گذاشت که تا ابد مردمان را از کمونیسم بترسانند.

عموماً ما در ایران بعد از زمان شکل‌گیری قانون اساسی صاحب مفهوم انقلاب شدیم. چون قبل از آن در ایران هیچ حرکتی که باعث تغییراتی شده باشد وجود نداشت و حرکتی هم که تحت نام انقلاب مشروطیت از آن صحبت می‌شود، تنها به تنظیم قانون اساسی ختم شد، که در دوره‌ای کوتاه همان قانون نیز ملغی شد و بعد با تغییر سلسله پادشاهی این قانون درعین حال که لغو شد، مورد سوءاستفاده حاکمیت قرار گرفت و تبعات آن که می‌بایستی به‌ دمکراسی نوع اروپایی ختم شود، به‌دست نیامد و همچنان در بوته فراموشی قرار گرفت. در جریان و پس از انقلاب مشروطیت ما شاهد شکل‌گری نهادهای دمکراسی در ایران نبودیم که بتواند انقلاب را حفظ و گسترس دهد. مردم را بسیج و سازمان‌دهی کند. تحت فشار مبارزین مشروطهخواه و بورژوازی ضعیف ملی و کمک سفارت انگلیس قانون اساسی شکل گرفت. ارتجاع که میدید قدرت خود را از دست داده است سعی نمود به کمک روحانیون و سفارت روسیه، قدرت از دست رفته را باز گرداند، که در نهایت رابطه قدرت در ایران به‌نفع انگلستان به‌پایان رسید. پس از آن ما با قیام سال ۵۷ روبه‌رو شدیم که بیشتر تحت نام انقلاب ۵۷ و یا به‌شکل رسمی انقلاب اسلامی، نامیده می‌شود. اصولا برای پرداختن به چنین امر اجتماعی به تفکر جمعی نیاز است و به‌شکل فردی نمی‌توان بدان پرداخت. این مسئله نه‌تنها بایستی جمعی مورد برخورد قرار گیرد، که بایستی در جمعی نه همگون بدین امر پرداخت؛ یعنی افرادی که ضمن دارا بودن دیدگاه‌های متفاوت، دارای تخصص‌های مختلف باشند. در آن صورت می‌توان به‌نتیجه درخور توجه و نسبتا قابل اعتمادی رسید. بیش‌تر نظراتی که در حال حاضر وجود دارد، چون بدیهی فرض شده، بدون تحقیق و در موارد زیادی گروهی و سازمانی که می‌تواند آبشخور آن‌ها “صلاح دید” “همه می‌گویند”، “غلط مصطلح”، “دیدگاه عمومی”، باشد. نمی‌تواند مورد استناد قرار گیرد. وقتی که از ابتدا رفتن شاه، که همه از او، جدا از سیستم، دیو و غولی ساخته بودیم که سایه‌اش بر همه چیز افتاده بود (همچنان‌که اکنون داریم از خامنه‌ای می‌سازیم و یا قبلا از خمینی ساخته بودیم)، تعجبی هم ندارد که این رفتن و یا حذف شدن را انقلاب بنامیم، بدون آن‌که در هیچ زمینه‌ای تغییری ایجاد شده باشد. به‌هرحال این موضوع، بحثی همه جانبه را طلب می‌کند که حتما در یک حرکت جمعی ممکن است.

تئوری انقلاب

حال اگر به‌بحث تئوری انقلاب برگردیم، باید روشن کنیم که انقلاب یعنی چه؛ قبلاً باید متذکر شد، که مسئله انقلاب، نوع آن و شیوه‌ی توسل بدان در پروسه‌ی خود مبارزه و ضرورت پرداختن بدان مطرح می‌شود و از پس یک پراتیک جمعی و خرد جمعی به جمع‌بندی علمی‌تر و درست‌تری می‌توان رسید، ضمن آنکه انقلاب رخدادی است که از قبل نمی‌توان طرح آن را ریخت. ولی آیا می‌توان در رابطه با انقلاب اصلاً حرف نزد و یا یک نظر را به عنوان حکم نهایی مورد توجه قرار داد؟ پراتیک و تجربه چه نقشی دارد؟

مثال‌های مختلفی را می‌توان مطرح نمود که نشان داد قصد کنار گذاشتن کلیه دانش تاکنونی نیست، بلکه تأکید بر آن است ولی به‌شیوه‌ای درست. به‌عنوان نمونه اگر حرکتی تحت‌نام انقلاب، قبل از آن‌که چنین شرایطی (رشد نیروهای تولید) ایجاد شود، که می‌تواند در نهایت به اتلاف نیرو، ایجاد سرگردانی و دامن زدن به بی‌اعتمادی نیروهای شرکت کننده، به‌ویژه طبقه کارگر در چنین حرکاتی بیانجامد، (که نیروهای چپ دیگر بودجه‌ای برای آن ندارند و تاکنون نیز به‌اندازه کافی بها برای آن پرداخته‌اند)، شرکت نیروهای انقلابی در آن‌ الزامی است و اگر آری چه‌گونه و در چه حد.

از زاویه‌ای دیگر به موضوع بنگریم: آیا مبارزه بدون زمینه‌ی مادی طرح خواسته‌هایی که حداقل از جانب بخشی از مردمان مطرح می‌شود، عملی است؟ به‌سخن دیگر آیا اراده‌گرایی عده‌ای می‌تواند به‌معنای مبارزه تلقی شود؟ علاوه بر آن آگاهیِ ناظر بر این مبارزه چه‌گونه شکل می‌گیرد و اصولاً آگاهی یعنی چه؟

قبل از طرح هر مسئله‌ای اشاره به این نکته لازم است که نیروهای انقلابی‌ در چارچوب پرنسیپ‌های خاصی که علمی هستند و از این زاویه اثبات شده‌اند، برخورد می‌کنند. بنابراین آیا نباید بر این امر تکیه کرد که، با توجه به چنان پرنسیپ‌هایی شرکت در کلیه وجوه مبارزاتی، نه‌تنها وظیفه است، و فراتر از آن، ارتقای آن مبارزه به‌وجوه دیگر است.

در جامعه استبدادزده‌ی ایران، که هنوز حجاب مسئله‌ای عمده است، مردمان از زاویه دینی، مرامی، قومی و زبانی مورد تبعیض قرار می‌گیرند. هیچ نوع آزادی، حتی برای رهبران دینی، چه سنی و چه شیعه، وجود ندارد. طبقه کارگرش هنوز قادر نشده است مسئله سندیکا را برای خود حل کند و این لیست را می‌توان هم‌چنان ادامه داد. بنابراین آزادی‌خواهی از همه نوع آن در ایران از اهم مسائل است و سخن گفتن از انقلاب، بدون شرکت در عرصه‌های دمکراتیک فقط لاف‌زنی است، به‌شرط آن‌که در آن عرصه درجا نزنیم و نه‌تنها این، که بایستی همواره این‌را توضیح دهیم، که چرا نباید بدان بسنده کرد. بنابراین بحث بر سر این نیست، که در کدام وجه از مبارزه شرکت کنیم، مهم این است که کسانی‌که می‌خواهند با مسئولیت و جواب‌گو در مقابل تاریخ و مردمان برخورد کنند، نه تحت تأثیر عوام و فضای موجود، بلکه منطبق با پرنسیپ‌های خود، موقعیت را توضیح و تبیین نمایند در این مبارزه شرکت کنند. ما می‌توانیم حرکتی را که حتماً تغییراتی را با خود ایجاد می‌کند، حرکتی در جهت دمکراتیزه کردن اجتماع بنامیم؛ یعنی تحت همان محتوایی که آن حرکت دارد و نه بیش‌تر، حرکتی که ما را یک قدم در جهت انقلاب اجتماعی به‌جلو می‌برد و ما با تمام قدرت‌مان برای شکل‌گیری آن پروسه و پیش‌رفت آن، در آن شرکت می‌کنیم ولی با این توضیح روشن که آن حرکت نه انقلاب بلکه بخشی از آن و در جهت آن است‌.

بر این مبنا آگاهی حاصل حرکت خود انسان‌هاست، چیزی است که جدا از آن‌ها وجود ندارد و فقط در پروسه حرکت خود آن‌ها و منطبق با پراتیک آن‌ها شکل می‌گیرد. آگاهی امری ماقبلی نیست. من آن‌چه را می‌دانم که در پروسه حرکتم بدان دست یافته‌ام. بدین خاطر اگر دانسته‌های قبلی من به‌محک پراتیک کنونی من سنجیده نشود، هیچ اعتباری نخواهند داشت و فقط مشتی محفوظات خواهند بود و در این‌صورت است که می‌توان آن دانسته‌های قبلی را از آن خود کرد چون درک در پراتیک صورت می‌گیرد.

در این چارچوب، طرح کلی انقلاب برای جریانی که سال پنجاه و هفت اتفاق افتاد، حال تحت هر نامی، انقلاب پنجاه و هفت، انقلابی که دزدیده شد، انقلاب مردم که بدان خیانت شد و یا هر نام دیگری، فقط آب به‌آسیاب ارتجاع ریختن و شرکت در یک تاریخ‌سازی دروغین است.

باید بر این مسئله تأکید نمود که شرکت توده وسیع در یک حرکت و حتی با تأکید بر تغییراتی که در اثر این حرکت به وجود می‌آید، هرگز نمی‌تواند دال بر این باشد که آن حرکت را انقلاب بنامیم. شرکت میلیونی توده‌های مردم در جریان بروز فاشیسم در آلمان و ایتالیا و حتی تغییراتی که این جریانات در جامعه ایجاد نمودند، قابل توجه بود.

طرح کلی انقلاب برای جریانی که سال پنجاه و هفت اتفاق افتاد، حال تحت هر نامی، انقلاب پنجاه و هفت، انقلابی که دزدیده شد، انقلاب مردم که بدان خیانت شد و یا هر نام دیگری، فقط آب به‌آسیاب ارتجاع ریختن و شرکت در یک تاریخ‌سازی دروغین است.

جریاناتی که در کشور خودمان ایران اتفاق افتاده است را در نظر بگیریم. ما اصطلاحاً می‌گوئیم انقلاب مشروطیت. بله مقایسه قبل و بعد از این حرکت آن‌قدر تغییر بزرگ بود، که بدون آن‌که تغییری بنیادی در جامعه ایجاد شده باشد، از آن به‌عنوان انقلاب یاد می‌کنیم. ولی مثلا تغییر رژیم از قاجاریه به پهلوی را که اتفاقاً حاصلش تغییرات زیادی بود و می‌توان گفت که جامعه ایران را از یک جامعه سنتی به جامعه‌ای نسبتاً مدرن منطبق بر معیارهای آن‌زمان سرمایه‌داری اروپایی، تبدیل نمود، نمی‌توان به‌عنوان انقلاب نام‌ برد. در دوران محمدرضاشاه، ما شاهد از بین رفتن باقی‌مانده‌های نظام فئودالی بودیم، زنان دارای حق رأی شدند و سرمایه‌داری پروسه‌ی جدیدی را شروع نمود؛ یعنی چرخش بیش‌تر و سریع‌تر به‌سوی سرمایه‌داری شدن جامعه در عین‌حال که شتاب بیشتری یافت، به‌سوی مدرنیزه شدن هم رفت. ولی ما از آن تغییرات به‌نام انقلاب یاد نکردیم چون می‌دانستیم که تمام این تغییرات حاصل احکام، دستورات و تصمیمات از بالا بود و قاعدتاً هم توده مردمی در آن شرکت نداشت. ولی آیا صِرف شرکت مردم (“شرکت میلیونی مردم”)در جریان پنجاه و هفت، که حامل هیچ تغییر و دگرگونی بنیانی هم نبود و فقط پس‌رفت اجتماعی حاصل آن بود را، می‌توان انقلاب نامید؟ بعد از قیام بهمن به‌دلیل آن‌که بسیاری از جریانات سیاسی خود را از فعالین آن تغییر می‌دانستند و تحت نام انقلاب در آن شرکت کرده بودند، بر سر این نام‌گذاری پافشاری نمودند، بدون آن‌که تحلیلی علمی و تاریخی ارائه داده باشند و برخی دیگر از آن به‌عنوان انقلاب سیاسی نام بردند، در حالی‌که از پس آن هیچ زمینه‌ای به‌نفع هیچ‌یک از طبقات و اقشار تحت حاکمیت تغییر ننمود. ما از شاه، به‌تنهایی، غولی ساخته بودیم که افتادن‌ او را، حال به‌هر دلیلی، انقلاب دانستیم.

سرمایه‌داری دیرزمانی است که در ایران زمام امور را در دست دارد. اگر جنبش مشروطیت، دخالت‌های انگلیس در به‌قدرت رساندن رضاشاه و سپس سرعت رشد آن در دوره پهلوی دوم را در این راستا ببینیم، متوجه می‌شویم که این شیوه‌ی تولیدی به‌دلیل تحت تأثیر قرار داشتنش از شیوه تولید آسیایی، قادر نشده است آن تغییراتی را که در اروپا به وجود آورده است، در ایران به وجود آورد. ما همواره شاهد حضور قدرت مرکزی قاهر و استبداد آن هستیم، که شرط رشد سرمایه‌داری، یعنی همان دمکراسی مورد استفاده سرمایه در غرب، را منکوب خود کرده است. عدم توجه به این مسئله می‌تواند در تحلیل ما از سرمایه‌داری و تغییراتی، که در طول زمان در جامعه ایجاد کرده است، ایجاد اشکال نماید. به‌عنوان نمونه، عموماً در اواخر دوره یک سلسله پادشاهی با ضعفی که در این خاندان‌ها به وجود می‌آمد، نوعی ملوک‌الطوایفی در کشور ایجاد می‌شد و خاندان‌هایی که تحت حاکمیت پادشاه قبلی، حکومت و در نتیجه حق استفاده از زمینه‌ای کشاورزی منطقه‌ای را به‌دست آورده بودند ادعای قدرت و مالکیت در منطقه خود می‌نمودند، تا قدرت بعدی که عموماً از بین همین خاندان‌ها به‌قدرت می‌رسید و با سرکوب قدرت‌های منطقه‌ای، باز هم چرخه قدرت مرکزی، که بر پایه مالکیت بر تمام منابع ارزش کشور بود، تکرار می‌شد. این پروسه در اواخر دوران قاجاریه تکرار گردید، البته طبق همان روال سابق ما هرچه بیشتر به انتهای این سلسله می‌رسیدیم، ضعف حاکم بر پادشاهان بیشتر خود را نشان می‌داد، که نتیجه‌ی آن قدرت‌گیری تیول‌داران و یا قدرت‌های محلی بودکه با تبدیل تیول به مالکیتِ زمینه‌ای کشاورزی و یا منابع دیگری که در اختیار داشتند و چون پادشاه بعدی، که از جانب دولت انگلیس و در مخالفت با روسیه تزاری برگمارده شده بود و بیش‌تر حامل عناصر رشد سرمایه‌داری بود، بسیاری را بدین اشتباه انداخت که جامعه ایران در دوران قاجاریه شیوه تولید فئودالی داشته است، بدون آن‌که هم‌زمانی سرمایه‌داری و زمین‌داری متمرکز را در دوره رضاشاه مورد توجه قرار دهند.

شیوه تولید آسیایی، سخت‌جانی‌اش و احاطه‌اش بر دیگر شیوه‌های تولیدی، خیلی کم مورد توجه کسی قرار گرفته است. نگاهی به‌تاریخ نشان می‌دهد، که مثلاً در دوران حکومت صفویه، به‌ویژه اوایل آن و مخصوصاً در دوره شاه عباس، ایران نوعی حرکت سرمایه را هم تجربه کرده است. تولید و صادرات ابریشم، آن‌هم در ابعاد منطقه‌ای و حتی به‌اروپا، گسترش تولیدات و صادرات پارچه، نخ، سفال، مواد غذائی، رشد شتابان تولید فولاد، هرچند که بیشتر مصرف ارتشی داشته است، ولی به‌هرحال ایجاد این صنعت، که نیروهای مولده را رشد داده بود، همگی دال بر نوعی رشد در حیطه حرکت سرمایه بود، که در زیر بار و فشار شیوه تولید آسیایی، از طرفی و فشار قدرت قاهره‌ای چون عثمانی، قادر نشد به رشد خود ادامه دهد و بالاخره از نفس افتاد. ولی باز هم ما در دوره‌های دیگر این حرکت را می‌بینیم که لنگان به زندگی‌اش ادامه می‌دهد و حتی در زمینه‌ی مالی و نوعی بانک‌داری ادامه می‌یابد. بنابراین می‌بینیم که نوعی هم‌زمانی حرکت سرمایه در این بستر ادامه پیدا می‌کند ولی هیچ‌گاه سرمایه‌داری قادر نمی‌شود به‌شکل کلاسیک آن در ایران پای گیرد و حتی اکنون که سیستم پادشاهی حذف گردیده است، نوعی قدرت مرکزی قدرت‌مند جلوی رشد سرمایه‌داری و به‌تبع آن طبقه سرمایه‌دار را گرفته است و ما صاحب نوع خاصی از سرمایه‌داری در ایران هستیم و حتی حکومت جمهوری ایران را نمی‌توان با جمهوری‌های کلاسیک غربی مقایسه نمود.

اگر بخواهیم تفوق و رشد سرمایه‌داری را مورد بررسی قرار دهیم، عموماً باید از دوره رضاشاه به‌بعد را، با آن‌که در دوره رضا شاه هنوز تولید کشاورزی با مالکیت ارضی متمرکز حاکم است، مورد توجه قرار دهیم. این مالکیت متمرکز بالاخره در دوره پهلوی دوم حذف شد و ما پس از آن برتری نوعی سرمایه‌داری را در جامعه ایران مشاهده کرده‌ایم. چنین وضعیتی، هرگاه ما ریشه‌های باقی‌مانده از شیوه‌ی تولیدی قبلی را در نظر نگیریم، ما را دچار گم‌راهی می‌کند، تا جایی ‌که تعویض قدرت در نظر ما می‌تواند انقلاب تصور شود، در حالی‌که انقلاب همواره با تغییر در مناسبات تولیدی همراه است و یا این حرکت حداقل زمینه‌های آن‌را ایجاد می‌نماید، در حالی‌که قیام پنجاه و هفت نه‌تنها چنین تغییر و یا زمینه‌ای ایجاد نکرد، که با سرکوب آن، خیزی را که سرمایه برداشته بود به سکون دچار کرد و با نوعی ارتجاع، از طرفی و قدرت‌طلبی منطقه‌ای از طرف دیگر، کلیه زمینه‌های رشد سرمایه را خشکاند و جامعه ایران را در برهوت سرکوب و استبداد به‌انجماد کشاند. در حالی‌که در همین پروسه‌ی زمانی کشورهای منطقه شتابان در جاده سرمایه‌داری رشد کرده و ایران را پشت‌سر گذاشته‌اند.

با توجه به زمینه‌هایی که رشد سرمایه خصوصی و کلاً سرمایه در ایران دارد، بی دلیل نیست که ما شاهد جذابیت آن و دمکراسی‌خواهی‌اش هستیم، تا حدی‌که هیچ نیروی چپی قادر به مقاومت در مقابل آن نیست و بعضاً به‌شکل دنباله‌رو، دمکرات‌تر از آن‌ها شده‌اند. و در این‌صورت با توجه به‌دوره‌ای که ما در آن زندگی می‌کنیم نباید به‌یاد جمله زنده‌یاد کسروی، البته این‌بار با تغییر فاعل آن به‌بورژوازی بیفتیم و بگوئیم که مردم ایران یک حکومت به بورژوازی بدهکارند.

چرا باید دلایل دموکراسی خواهی را توضیح داد

آیا اگر ما این‌بار شاهد حرکت سرمایه و قدرت‌طلبی‌اش در لفافه دمکراسی‌خواهی‌اش، بودیم، باز هم باید دنباله‌رو شویم و اصل قضیه را توضیح ندهیم و اجازه دهیم که نیروهای پیش‌رو دچار گمراهی شوند و نیروی‌شان هدر رود و پتانسیل‌های انقلابی، که باید برای انقلاب اجتماعی حفظ شود، بیهوده خرج شود و پشیمانی مابعد آن و بی‌زاری از هر حرکتی حاکم بر جامعه شود. در حالی‌که وظیفه جریانات و عناصر آگاه و متکی به‌دانش مبارزه طبقاتی آن است که کل حرکت و نیروهای شرکت کننده در آن، به‌اضافه دلیل پشتیبانی نیروهای انقلاب از آن‌را، بدون آن‌که آن‌را انقلابی بدانند، توضیح دهند.

حرکت در عین‌حال که بورژوایی و در جهت تسلط قدرت سرمایه است، به‌دلیل ضداستبدادی بودن و رهایی جامعه از تسلط قدرت مرکزی ویران‌گر، می‌تواند قدمی در جهت انقلاب اجتماعی باشد و از این نظر است که باید در آن شرکت نمود، بدون آن‌که مردمان گمراه شوند و امیدی عبث به قدرت‌های تازه به‌قدرت رسیده، جز در چارچوب مواضع اعلام شده‌شان ببندند.

هسته سخت قدرت مرکزی

پرداختن به زمینه‌ها و پیامدهای جریان پنجاه و هفت نقداً موضوع این بحث نیست، بلکه در این‌جا بیشتر سعی شده است از زاویه خود تغییر و استنباطی که تحت نام انقلاب مطرح است، بحث شود. یکی از محققین (آقای مهرداد وهابی) نظری را با استفاده از مفهوم “انفال” مطرح نموده است، که می‌تواند در همان چارچوب تئوری شیوه تولید آسیایی مورد توجه قرار گیرد. ولی فرقی نمی‌کند که تحت یاسای مغول تمرکز قدرت و مالکیت صورت گیرد یا انفال. مهم تمرکز قدرت است، که به نوعی سیاه‌چاله تبدیل می‌شود و همه چیز را به درون خود می‌کشد و اجازه‌ی رشد به نیروهای دیگر را نمی‌دهد.

در جوامعی مانند ایران تغییرات به‌سختی صورت می‌گیرد. قدرت مرکزی به‌دلیل آن‌که قادر است در تمام زمینه‌ها ابراز قدرت نماید و سیطره خود را اِعمال کند، هر مبارزه‌ای و مخالفتی را تحت نام حفظ امنیت ملی، سرکوب می‌کند و بدان جنبه‌ای سیاسی و ضدحاکمیت می‌دهد و نیرو و یا نیروهای شرکت کننده در هر حرکتی را، حتی آن‌جا که این مخالفت‌ها می‌توانند مسالمت‌آمیز حل شوند، به‌حرکتی در مقابل کل رژیم و حاکمیت، تبدیل می‌کند.

در ادامه این وضع که به‌نظر می‌رسد هیچ راه برون‌رفتی وجود ندارد، جامعه حالتی انفجاری پیدا می‌کند، زیرا انسان به‌مثابه موجودی اجتماعی باید بتواند در همه‌ی روابط با دیگر هم‌نوعان خود رابطه بگیرد و مسائلش را، که مسائل همه نیز است، حل کند. در این صورت است که مردمان این جامعه در برابر حاکمیت تمامیت‌خواه، فاسد و سرکوب‌گر می‌ایستند و حتی اگر ندانند دقیقاً چه می‌خواهند ولی می‌دانند چه نمی‌خواهند. سقوط حاکمیتی چنین سرکوب‌گر، قدرت‌مند، که همواره از خود قدرت بلامنازعی در جامعه ترسیم کرده است، وضعتی زلزله مانند ایجاد می‌کند، آن‌چنان که مردمان فکر میکنند جامعه را دگرگون کرده‌اند، انقلاب کرده‌اند. و در این‌صورت است که در جامعه نوعی حالت شبه‌انقلابی ایجاد می‌شود. قدرت مرکزی تضعیف شده است و احاطه سابق بر ارکان جامعه را از دست داده است و در نتیجه نوعی هرج و مرج بر جامعه حاکم می‌شود. این زمان بسته به توان قیام مردم و توان قدرت مرکزی برای برقراری دوباره کنترل بر جامعه، می‌تواند از چند ماه تا چندین‎‎‎‎ سال طول بکشد.

در سال ۱۳۲۰ با حذف رضاشاه از قدرت توسط قدرت‌های غربی، شرایطی در ایران ایجاد شد که قدرت مرکزی با توجه به عدم جاافتادن محمدرضاشاه در قدرت و اصولاً بی‌تجربگی او و عدم حمایت قدرت‌های غربی از او، به‌عنوان مستبد و عدم نیاز آنان به چنین قدرتی در آن‌زمان، توان اِعمال سرکوب و حکومت پلیسی را نداشت، چیزی که بعد از سال ۱۳۳۲ و به‌ویژه بعد از کودتای امریکایی ــ انگلیسی بیست و هشتم مرداد، پیدا کرد و دوباره حکومت مرکزی قادر شد شیوه‌های خاص حکومتی خود را اِعمال نماید.

اگر توجه کنیم که دوره آزادی‌های دمکراتیک در سال‌های بعد از خلع رضاشاه، خیلی طولانی‌تر (دوازده سال) از تغییرات بعد از سال پنجاه و هفت، که چیزی حدود سه سال بود (اگر جنگ سنندج و ترکمن‌صحرا را از این سه سال حذف کنیم)، و اگر حتی هر دو سرکوب را در یک حد تلقی کنیم، هرچند که تعداد کشته‌ها و زندانیان دوره بعد از سال‌های سی و دو، بسیار کم‌تر از سال‌های بعد از شصت، و میزان خشونت نیز بسیار کم‌تر بود، متوجه می‌شویم که قدرت‌گیری و یا بازیابی قدرت از طرف قدرت مرکزی، در پنجاه و هفت، خیلی زودتر و سازمان‌یافته‌تر از دوره سال‌های بعد از شهریور بیست بود. ولی میزان تأثیرگذاری و تبعات بعد از شهریور بیست خیلی بیش‌تر از تأثیرات بعد از قیام پنجاه و هفت بود. طی دوازده سال قبلی بسیاری از ارکان مدنی در جامعه پا گرفتند‌، زمینه‌های شکل‌گیری فرهنگ خاصی ایجاد گردید. این دوره قادر گردید ادبیات خاص خود را به وجود آورد. نویسندگان، شاعران و مترجمین این دوره‌ی زمانی اصلاً قابل مقایسه با دوره بعد از قیام پنجاه و هفت نبود، هرچند که در این دوره نیز در زمینه‌ی ادبیات چپ و به‌ویژه ترجمه آثار مارکس که مرهون در درجه اول یک مترجم هستیم، ما رشد چشم‌گیری را می‌بینیم. مجموعه این تفاوت‌ها هیچ برتری خاصی به دوره سال‌های بعد از پنجاه و هفت نمی‌دهد که ما را به این نتیجه برساند که آن حرکت نوعی انقلاب بود، حال هرکس هر اسمی که می‌خواهد روی آن بگذارد.

شرکت توده میلیونی

شاید بعضی با تکیه بر به‌میدان آمدن توده‌های مردمی در مخالفت با شاه و طرح شعارهای ضدحاکمیت، که بیش‌تر در شعار “مرگ بر شاه” منعکس شده بود، که خود بیان یک تغییر بسیار بزرگ سیاسی در کشوری بود که بعد از سالیان طولانی تحت حاکمیت سلسله‌های سلطنتی بودن، حالا می‌خواست خود را از شر سلطنت موروثی رها کند و برای خود جمهوری برپا کند، از این حرکت به‌عنوان انقلاب سیاسی نام ببرند. این در جای خود می‌تواند تغییری به‌حساب آید ولی آیا این تغییر توانست سنگینی بار حکومت مرکزی را از روی دوش مردمان این دیار کم کند. آیا نوع و میزان استبداد این حکومت مرکزی را کمی تغییر داد. اگر دمکراسی را در حد انتخابات و حکومت قانون [با توجه به‌نوع حکومت قانون در ایران] فرض کنیم، که ما این سیستم را در زمان شاه نیز داشتیم، تغییری در ایران به وجود آورد.

بعضی از خودجوش بودن حرکت سال‌های ۵۶ تا ۵۷ می‌گویند و این را مزیتی برای مردمی‌ جلوه دادن آن تلقی می‌کنند. یادمان باشد که ما در ۵۷ فقط ۲۵ سال از کودتای ۲۸ مرداد فاصله داشتیم؛ یعنی دوره آزادی که دوازده سال طول کشیده بود و رشد فکری و تثبیت حزبیت و تا حدی نهادینه شدن ارکان جامعه مدنی، نمایی از آن جامعه را به مردم نشان داده بود و با آن‌که سرکوب سال‌های بعد از کودتا و اشاعه وسیع فرهنگ امریکایی توانسته بود بر بسیاری از دستاوردهای آن دوره پرده ساتری بکشد ولی تغییرات آن‌چنان عمیق و تأثیرات وسیع بود، که مردم به‌سختی می‌توانستند آن یوغ را تحمل کنند و وقتی‌که فرصتی یافتند، با همه وجود مخالفت‌شان را فریاد زدند و سعی نمودند خود را از زیر بار استبداد رها سازند. اما این رهایی میسر نشد. استبداد به شکل تازه‌ای درآمد.

آیا این عدم تغییرِ نوع حاکمیت، که متکی بر بنیان‌ها و مناسبات تولیدی است، لزوم یک انقلاب و عدم اتفاق افتادن آن‌را به‌ما نشان نمی‌‌دهد؟ شاید ما اصولاً در رابطه با مسئله انقلاب و تبادلی که این حرکت در یک جامعه برقرار می‌کند، دارای باورهای دیگری هستیم. به‌باور من انقلاب حقیقی نه‌تنها بنیان‌ها و مناسبات تولیدی در جامعه را تغییر می‌دهد و آن‌ها را به‌کلی دگرگون می‌سازد، که سازمان کار را نیز باید تغییر دهد و بدین سان نه‌تنها زمینه‌های شکل‌گیری مناسبات نوین تولیدی را فراهم‌آورد، که با تغییر سازمان کار، زمینه‌های شکل‌گیری انسان نوین را هم به وجود آورد. ما در جریان سال‌ ۵۷ اصلاً شاهد شکل‌گیری هیچ‌چیزی جز تعویض قدرت از بالا نبودیم.

انقلاب در معنای تغییر بنیان‌ها

انقلاب به‌معنای تغییر بنیادی در ارکان یک جامعه به ندرت اتفاق افتاده است. انقلاب فرانسه یک نمونه است. انقلاب کبیر از این‌جهت مورد توجه است که طی پروسه طولانی و با رشد هم‌زمان نیروهای تولیدی و روابط اجتماعی، خود را در رشد و توسعه تفکر و فرهنگ، نشان داد. این تنها صنعت و بازرگانی نبود، که رشد کرده بود بلکه ما از سال‌ها پیش شاهد حضور و فعالیت متفکرین، فلاسفه، نویسندگان و فعالین اجتماعی، روزنامه‌نگاران و شکل‌گیری ارکان مدنی، مثل احزاب، اتحادیه‌های کارگری، روزنامه‌ها و سایر انجمن‌ها و جمع‌های آزادی‌خواه بودیم، چیزی که در دیگر کشورها، کم‌تر شاهد آن بودیم.

انگلستان از نظر رشد صنعتی و بازرگانی و کلاً روابط سرمایه‌دارانه خیلی پیشرفته‌تر از فرانسه بود و می‌توان گفت اولین کشور در اروپا بودکه انقلاب صنعتی را تجربه کرد. ولی این انقلاب صنعتی قادر نشد آن تحول فکری و اجتماعی‌ای را به بار آورد که در فرانسه شاهد آن بوده‌ایم. از این زاویه کشور فرانسه در تمام کشورهای دنیا یگانه است و انقلاب اتفاق افتاده در آن‌جا را نمی‌توان با دیگر کشورها مقایسه نمود.

این سخن نمی‌تواند بدین معنا باشد که انقلاب انگلستان، امریکا، هلند و دیگر کشورهای اروپایی را دست‌کم بگیریم و اهمیت آن‌ها را در رابطه با دستاوردهایی که در جهت زندگی اجتماعی بشریت داشته‌اند، ناچیز بشمریم. بشریت دست‌آوردهایی چون آزادی، حکومت قانون، قانون اساسی، فردیت افراد جدا از خانواده و مالکیت، را مدیون این انقلابات است. قانون اساسی امریکا در جای خود یکی از پیش‌‌رفته‌ترین قوانین اساسی دنیا است. حقوق فردی و آزادی‌های فردی در قوانین انگلستان در حال حاضر هم حیرت‌آور است. این‌ها و بسیاری دستاوردهایی که این انقلابات برای بشریت به‌بار آورده‌اند، موجب فخر بشریت است ولی این‌که چنین دستاوردهایی فقط در کتاب‌های قوانین اساسی این کشورها، بایگانی شده‌اند و کم‌تر در دسترس مردمان این کشورهاست، از اهمیت آنان نمی‌کاهد.

اگر به‌بحث اولیه خود برگردیم و ببینیم که آیا این اتفاق سرنوشت همه کشورهای دنیا را تعیین کرده است، متوجه می‌شویم که ما به‌ندرت با چنین اتفاقی در جوامع بشری روبه‌رو بوده‌ایم. در کشورهای غیرسرمایه‌داری، که مردمان آن‌جا عموماً تحت تأثیر حکومت‌های استبدادی بوده‌اند و کم‌تر منفذی برای تنفس داشته‌اند، قادر نشده‌اند در این حرکت انسان اروپایی، امریکایی شرکت کنند و ضمن استفاده از آن دستاوردها، در به وجود آوردن آن‌ها شریک باشند.

نقش انقلاب برای آسیا و آفریقا

مردمان آسیا و آفریقا همراه با مردمان اروپا در قرون اولیه شروع زندگی بشر، به دستاوردهای عظیمی نایل شدند و جالب است که بدانیم این دستاوردها و به‌ویژه بخش علمی آن قبل از بسته شدن تنگه برینگ، به امریکای جنوبی نیز منتقل گردید، که بعداً در کمال تعجب، به‌وسیله اروپایی‌ها که بعدها برای مستعمره سازی این بخش از جهان بدان‌جا رفتند، کشف گردید. آن‌گاه که اروپا به‌واسطه استیلای کلیسا در تاریکی قرون وسطی فرو رفت، این مردمان آسیا بودند که حامل و گسترش‌‌دهنده‌ی این دستاوردها شدند. ولی از اوایل قرن هیجدهم، که اروپا با تکیه بر انقلاب صنعتی‌اش شروع به‌رشد نمود و قادر شد خود را در درجه اول از شر کلیسا و سپس حاکمیت استبدادی رها سازد، مردمان آسیایی و افریقایی و امریکای جنوبی قادر نشدند هم‌راه این حرکت شوند و در نتیجه از قافله بشریت مترقی و متمدن عقب افتادند.

ما عموماً جنبش‌‌های آزادی‌خواهانه و رهایی از سلطه استبداد را در این قاره‌ها تحت نام انقلاب، شناحته‌ایم، بدون‌ آن‌که این انقلابات منجر به‌تغییرات بنیانی در این جوامع شده باشند. و این در درجه اول مربوط به این می‌شده است که این جوامع در وهله اول می‌خواسته‌اند کمی نفس بکشند چون سرکوب و استبداد، انسان‌ها را، در عین‌حال که گرسنه‌اند، به‌آن جهتی سوق می‌دهد که چه‌کار بکنند و در این‌صورت است که باید بیاموزند، فکر کنند و خود را سازمان‌دهی کنند و در نتیجه آزادی برای فکر کردن از اهم خواسته‌های‌شان می‌شود. برای هر تغییر بنیانی در جامعه الزاماً مردمان باید طرح و نقشه‌ای داشته باشند و این طرح و نقشه از آسمان نمی‌آید بلکه حاصل پراتیک انسان‌ها در همان پروسه مبارزه‌ای است که در جریان است. مردمانی که سال‌ها درگیر این بوده‌اند، که چه بکنند، وقتی‌که امکان بروز خواسته‌های‌شان را می‌یابند، در درجه اول خواستار برکناری مستبدی می‌شوند که تمام آزادی‌ها را از آن‌ها سلب کرده است. بنابراین تمام انرژی این مبارزات در راه رفع استبداد صرف می‌شود. و بدین خاطر است که ما انواع و اقسام انقلاباتی را که تابه‌حال داشته‌ایم به‌همین خواسته هم نرسیده‌اند، زیرا هیچ تغییری در نوع حکومت منهای تغییر در بنیان‌های اقتصادی و تولیدی، ممکن نیست. یک نمونه بارز آن افریقای جنوبی با آن‌همه مبارزه و فداکاری بود. بدین خاطر نام‌گذاری‌هایی چون انقلاب سیاسی، خود و مردم گول زدن است، تاریخ‌سازی و تاریخ‌نویسی کاذب است.

همه در کشورهای آسیایی و افریقایی به‌اندازه کافی با چنین تاریخ‌نویسی آشنایی دارند و در نتیجه اشاره بدان‌ها چندان اگاهی به‌ما نمی‌دهد. بنابراین به کشور دیگری، مثلاً در اروپا رجوع کنیم. همان‌گونه که قبلاً اشاره شد انقلاب در کشورهای دنیا خیلی به‌ندرت اتفاق افتاده است و عموماً تغییرات، حتی بنیانی در کشورها در اثر هم‌جواری صورت گرفته است و نه انقلاب. مثلاً در اروپا ما در واقع شاهد یک انقلاب کلاسیک بورژوایی بوده‌ایم و آن‌هم در فرانسه. بزرگ‌ترین تغییرات در بنیانهای جامعه انگلستان به‌مرور زمان صورت گرفته است و نه ناگهانی و در اثر انقلاب. بزرگ‌ترین کوشش در این رابطه توسط کرامول صورت گرفت، که آن‌هم در نهایت به‌اثبات سلطنت و نوعی سازش با اشراف در بالا انجامید. در تمام کشورهای اروپایی کم و بیش چنین سازش‌هائی صورت گرفت. بنابراین اگر دو انقلاب فرانسه و روسیه را که در دو زمان و با دو هدف متفاوت، ولی هر دو زیربنایی را، مستثنی کنیم عموماً همه کشورهای دیگر دارای نظام واحدی از طریق هم‌جواری شده‌اند.

پایان سخن

باید تأکیداً گفت که در یک تبادل نظر جمعی می‌توان نتیجه‌گیری‌های بیشتری کرد ولی اگر به‌همین نتیجه‌گیری‌ها هم بسنده کنیم، ما در ایران با یک وضعیت خاص روبه‌رو هستیم. از یک طرف باید برایمان روشن باشد که مبارزه‌ی سازمان‌یافته هرگز نمی‌تواند به‌معنای واکنشی در مقابل حرکات ناگهانی، شورشی و بی‌برنامه مردمی باشد و در نتیجه این مبارزه باید با توجه به دستاوردهای گذشته مبارزات انقلابی، حتی بین‌المللی، سازما‌ن‌دهی شود. ولی از سوی دیگر چنین سازمان‌دهی بنا به تجربه تاکنونی عموماً بعد از مدت کوتاهی هم بنا بر شرایط پلیسی حاکم مجبور به مخفی‌کاری، یعنی بسته و غیردمکراتیک می‌شود و الزاماً از مبارزات توده‌ای فاصله می‌گیرد و از سوی دیگر به‌خاطر همان شرایط پلیسی و امنیتی ناخواسته وارد درگیری با حاکمیت شده و در کوتاه‌مدت سرکوب و از بین می‌رود.  از اهم دلایل آن می‌توان به عدم شکل‌گیری آن در خود پروسه مبارزه، اشاره نمود. این در ظاهر تناقضی به‌نظر می‌رسد، زیرا از طرفی مبارزه سازمان‌یافته نمی‌تواند جدا از مبارزات توده‌ای و روزمره طبقه شکل بگیرد و از سوی دیگر به‌خاطر حاکمیت یک حکومت پلیسی، امنیتی قهار شکل‌گیری هر مبارزه سازمان‌یافته که متکی بر مبارزه توده‌ای طبقات محکوم باشد، بلافاصله درهم شکسته می‌شود. بنابراین حل این مسئله از اولین قدم‌هایی است که هر جمع آگاه و خواهان ادامه مبارزه باید بردارد. (٢)

––––––––––––––––

پانویس‌ها

(۱) با رجوع به ایدئولوژی آلمانی و نظر مارکس در این مورد متوجه می‌شویم که در جریان شکل گیری کمونیسم روسی چه تفاوت بزرگی بین این نظریات و نظر مارکس وجود دارد. مارکس در ایدئولوژی آلمانی، هرچند که در زمان خودش منتشر نشد و مارکس آن را به انتقاد جونده موش‌ها واگذاشت، به‌پایه‌گذاری نظرات و تئوری‌های خود راجع به سوسیالیسم و کمونیسم، می‌پر‌دازد، چیزی که بعدها به‌شدت مورد تحریف قرار گرفت، به‌شکلی که انقلاب و جنبش‌های آزادی‌خواهانه، که می‌توانست خواسته‌های بورژوایی را هم برآورده نماید، به‌حساب سوسیالیسم و کمونیسم گذاشته شد، تا جائی‌که رژیم سرمایه‌داری کنونی چین هم خود را کمونیستی می‌نامد و هم سرمایه‌داری جهانی آن‌را معجزه قرن سرمایه‌داری می‌داند.

مارکس در بخش تکامل نیروهای تولید، می‌نویسد: «این “بیگانگی” (اگر اصطلاحی را به‌کار بریم که برای فلاسفه قابل درک باشد)، به‌تبع هرگاه فقط دو مقدمه‌ی عملی موجود باشد، می‌تواند نابود شود. برای این‌که به‌قدرتی “غیرقابل تحمل” یعنی به‌قدرتی که انسان‌ها علیه آن دست به‌انقلاب زنند، تبدیل شود، این قدرت بالضروره می‌بایست توده‌ی عظیمی از بشریت را به”بی‌چیزان” تبدیل کند، و ایضاً در تضاد با جهان موجود ثروت و فرهنگ [قرار گیرد]. هر دو[ی] این مقدمات، افزایش فزاینده‌ای را در قدرت تولیدی و درجه‌ی تکامل آن‌را مسلم می‌انگارد و از طرف دیگر، این تکامل نیروهای مولد (که در عین‌حال مستلزم وجود واقعی آمپریک (تاریخی تجربی) انسان‌ها در هستی جهان ــ تاریخی‌شان به‌جای هستی محلی‌شان است) مقدمه‌ی عملی مطلقاً ضروری است، زیرا بدون آن صرفاً محرومیت و نیاز عمومیت می‌یابد و همراه با نیاز، مبارزه برای ضروریات از نو آغاز می‌شود و بدین ترتیب تمام کثافات قدیم مجدداً برپا می‌گردد، و به‌علاوه، به این خاطر فقط همراه با تکامل جهان‌شمول نیروهای مولد، مناسبات جهان‌شمول میان انسان‌ها برقرار می‌شود، که از طرفی در کلیه ملل، به‌طور هم‌زمان پدیده توده‌ی “فاقد مالکیت” را به وجود می‌آورد (رقابت جهان‌شمول)، هر ملتی را وابسته به انقلا‌ب‌های سایر ملل می‌سازد، و سرانجام افراد جهان‌تاریخی و از لحاظ تجربی جهان‌شمول را به‌جای افراد محلی قرار می‌دهد.

بدون این، ۱) کمونیسم تنها می‌تواند به‌عنوان پدیده‌ای محلی وجود داشته باشد. ۲) خود نیروهای مولد نمی‌توانند به‌عنوان نیروهای جهان‌شمول و از این‌رو قدرت‌های غیرقابل تحمل تکامل یابند؛ آن‌ها “مناسباتی” محلی باقی می‌مانند که با خرافه‌پرستی عجین شده‌اند و ۳) هرگونه گسترش مراوده‌، کمونیسم محلی را از میان خواهد برد. از لحاظ تاریخی ـــــ تجربی (آمپریک)، کمونیسم تنها به‌مثابه عمل توده‌های پیروزمند “یک‌باره” و به‌طور هم‌زمان ممکن است، این امر مستلزم تکامل جهان‌شمول نیروهای مولد و مناسبات از نزدیک وابسته بدان‌هاست.»

او در ادامه می‌نویسد: «به‌علاوه توده کارگران چیزی جز کارگران نیستند ـ نیروی کار در مقیاس توده‌ای، که از سرمایه یا حتی از برآورد محدود [نیازهای آنان] محروم می‌شود، و از این‌رو به‌عنوان نتیجه رقابت وضع به‌کلی نامطمئن خود و نه دیگر از دست دادن صِرف موقتی کار، به‌مثابه منشأء مطمئن زندگی ــــ مستلزم بازار جهانی است. به این ترتیب پرولتاریا تنها از لحاظ جهان‌تاریخی درست مانند کمونیسم می‌تواند وجود داشته باشد. فعالیت او تنها می‌تواند هستی جهان‌ ـــــ تاریخی داشته باشد. هستی ـــــ جهان‌تاریخی افراد؛ یعنی هستی افرادی که مستقیماً با تاریخ جهانی در ارتباط‌اند.

برای ما کمونیسم مناسباتی نیست که باید برقرار شود، ایده‌آلی نیست که واقعیت می‌بایست خود را با آن وفق دهد. ما آن جنبش واقعی را کمونیسم می‌خوانیم که اوضاع کنونی را براندازد. شرایط این جنبش از مقدمات موجود کنونی ناشی می‌شود.»

مارکس در این قطعه کمونیسم را با جملاتی بس ساده توصیف می‌کند، چیزی که تمامی اباطیلی را که تحت نام تئوری انقلاب سوسیالیستی و یا سوسیالیسم در یک کشور به‌هم بافته شده بود، نقش بر آب می‌کند و نشان می‌دهد که کمونیسم نه امری عرفانی، ساخته ذهن و یا ارادی و حاصل کوشش و اراده‌ی برخی مردمان، هرچند فداکار، منضبط و سازمان‌یافته بلکه فقط بر زمینه‌های مادی رشد تولید اجتماعی و نیروهای مولد رشد یافته، در سطح جهانی، صورت می‌گیرد. این‌که انسان‌ها فقط در اثر فقر و تحت فشار سرکوب و استبداد، برای رهایی خود مبارزه می‌کنند و احتمالاً در اثر وجود شرایطی خاص، حتی قادر می‌شوند قدرت موجود را سرنگون کنند، به‌هیچ‌وجه به‌معنای انقلاب کمونیستی، سوسیالیستی و یا هر نام دیگری، که بر این حرکت بگذاریم، نیست. این قیامی است که در بهترین حالت خود می‌تواند چون انقلاب اکتبر توسط حزبی رهبری شود که دیدگاه‌های سوسیالیستی بر آن حاکم بود و می‌توانست در جهت رشد نیروهای تولید و در عین‌حال کم کردن فشار استثمار بر گرده‌ی کارگران و رشد و توسعه روابطی عمل کند که طی آن طبقه کارگر قادر می‌شد در جهت اعتلای خود، خود را سازمان‌دهی کند. ولی در نهایت، همان‌گونه که مارکس اشاره می‌کند، چون نیروهای تولید در سطح جهان‌شمول رشد نکرده بودند. محرومیت و نیاز، عمومیت یافت و همراه با نیاز مبارزه برای ضروریات از نو آغاز شد و کثافات قدیم دوباره برپا شد. و چه دقیق توضیح می‌دهد که کمونیسم محلی در واقع با محروم کردن بخشی از نیروهای تولید از رشد و توسعه جهانی، جلوی رشد نیروهای تولید را می‌گیرد و اجازه نمی‌دهد، که نیروهای تولید در حد نیروهای جهان‌شمول، رشد کنند.

مارکس در این قطعه پرولتاریا را جدا از طبقه کارگر و یا توده‌های کارگر، مطرح می‌کند و احتمالاً منظور او طبقه سازمان‌یافته است، که آگاهانه مبارزه می‌کند و تنها می‌تواند از لحاظ جهانی ــــــ تاریخی چون کمونیسم وجود داشته باشد.

چنین منطقی را نمی‌توان به‌راحتی جواب داد. می‌توان کلیه کسانی را، که می‌خواستند و هنوز می‌خواهند اراده‌گرایانه، کمونیسم را به وجود آورند، هشدار داد، که هرگاه زمینه‌های مادی هر رشدی و تغییری وجود نداشته باشد، آن تغییر متوقف می‌شود و از آن‌جا که این حرکت و تغییر ادعایی در خلاء صورت نمی‌گیرد، دشمنان نه‌تنها با همه قدرت برای خرد کردن و تختطئه آن بسیج می‌شوند، که با شکست آن، پایان تاریخ را اعلام می‌کنند و ضمن مرعوب کردن طبقه کارگر بدان‌ها اثبات می‌کنند، که تنها شیوه درست زندگی کردن سرمایه‌داری است و کمونیسم تنها یک سراب است، که به‌درد طبقه کارگر نمی‌خورد.

 (٢) هرگونه اظهارنظری در این رابطه به شکل فردی می‌تواند به گُنده گویی و نسخه‌پیچی برای کل مبارزه اجتماعی تعبیر شود و اصولا فردی نیست و خرد جمعی طلب می‌کند.