شیریندخت دقیقیان:
به چند دلیل شناخت این اثر اریش فروم را برای جوانان در جنبش کنونی مهم می‌دانم، از جمله، اهمیت فردیت و استقرار خودحقیقی افراد اجتماع برای پایدار ساختن دمکراسی، دوری از آسیب شخصیت اقتدارگرا و اهمیتی که فروم به عشق، عواطف جنسی و مهر انسانی برای داشتن یک نظام اجتماعی سالم می‌دهد. از دید فروم، عشق و خودجوشی در قلمرو اندیشه از راه نقد و سنجشگری در ارتباط با هسته‌ی خلاقیت درون، عوامل اصلی تحقق خودحقیقی انسان هستند. چقدر این عناصر با جنبش زن، زندگی، آزادی همخوانی دارند!

مقدمه: در دوران‌های انقلاب و تحول‌های بزرگ، مانند آنچه امروز در ایران جریان دارد، هشیاری مردم در تشخیص رفتارهای شخصیت‌های اقتدارگرا و ماهیت و کارکرد کاریسمای اقتدار و فریب اهمیت حیاتی پیدا می‌کند. در ماه‌های پیش از انقلاب ۵۷ این وظیفه از سوی اکثریت روشنفکران ایرانی نادیده گرفته شد و آنها به خیال همراهی با توده‌های مردم، با وجود منابع نظری بسیار در زمینه‌ی آسیب‌های کاریسمای فریب و اقتدار، کارکرد خرد سنجشگر را فراموش کردند و زحمت مطالعه و در میان گذاشتن حاصل علوم گوناگون را به خود ندادند. نویسندگان و استادان دانشگاه که یا در بی‌تفاوتی و یا در منطقه‌ی خاکستری ایدئولوژی‌ها امنیت خاطر دروغین داشتند، دست در دست دولتیان و سانسورچیان، شکل گیری سوژه‌ی خودآگاه دمکراسی را مانع شدند، و آنچه نباید بر سر ایران آمد.

کتاب اریش فروم، هراس از آزادی (منتشر شده در ایران با عنوان گریز از آزادی[1]) در سال ۱۹۴۲ نوشته شده بود، آیا آن همه استاد دانشگاه، ناشر، شاعر، نویسنده و تحلیلگر ایرانی هیچ یک آن را نخوانده بود؟ هیچ کس جامعه‌ی باز و دشمنان آن اثر کارل پوپر را نخوانده بود که حتی گزارشی کوتاه از محتوای آن بنویسد؟ شخصیت اقتدارگرای آدورنو چه؟ و دیگر نتایج علوم انسانی قرن بیستم؟ اگر در این زمینه‌ها پراکسیس استوار بر شناخت پیشتر شکل گرفته بود، آیا میلیون‌ها نفر فریب اقتدار واپسگرا و خونریز را می‌خوردند؟

این بار در انقلاب جاری، جای خوشحالی است که جوانان ایرانی بیشتر و متنوع‌تر می‌دانند و آموخته‌اند، از ایدئولوژی‌ها فصله گرفته‌اند و تجربه‌های گوناگون موفقیت و شکست، پیشروی و پسروی، خودآگاهی آنها را شکل داده که حاصل آن، جنبش آگاه و دمکراسی خواه زن، زندگی، آزادی است. اما حتی در این میانه نیز نباید از قلمروهای نظری و علمی غافل ماند.

به چند دلیل شناخت این اثر اریش فروم را برای جوانان در جنبش کنونی مهم می‌دانم، از جمله، اهمیت فردیت و استقرار خودحقیقی افراد اجتماع برای پایدار ساختن دمکراسی، دوری از آسیب شخصیت اقتدارگرا و اهمیتی که فروم به عشق، عواطف جنسی و مهر انسانی برای داشتن یک نظام اجتماعی سالم می‌دهد. از دید فروم، خودجوشی در قلمرو اندیشه از راه نقد و سنجشگری در ارتباط با هسته‌ی خلاقیت درون و عشق، عوامل اصلی تحقق خودحقیقی انسان هستند. چقدر این عناصر با جنبش زن، زندگی، آزادی همخوانی دارند! از این رو در ادامه‌ی بررسی راهبری کاریسماتیک و سویه‌های منفی و آسیب رسان آن، سری به اریش فروم می‌زنیم.

مفهوم قدرت و اقتدار از دید اریش فروم

اریش فروم فیلسوف و روانشناس یهودی آلمانی بود که پس از استقرار نازیسم به ناچار آلمان را ترک کرد. فروم در آمریکا گریز از آزدی را در سال ۱۹۴۱، یعنی اوج جنگ جهانی دوم و پیشروی نازیسم، نوشت. او محرک تسلیم به توتالیتریسم را گریزی از آزادی دانست که سازوکارهای خود را پیشتر، از دوره‌ی رفرماسیون دینی در اروپا به این سو، گسترش داده بود. اما این گریز با وجود داشتن نمودی توده‌وار، ابتدا در سطح شخصیت فرد شکل گرفت که از نظر فروم، “واحد پایه‌ای فرایندهای اجتماعی”و دارای امیال، ترس ها، عواطف و عقل و گرایش به نیک و بد است. این که پدیده‌ی توتالیتر قادر بشود میلیون‌ها انسان را شخصیت‌زدایی کند و در جهتی معین و همچون ماشینی انسانی به حرکت بیندازد، فروم را به این پرسش واداشت که با وجود چه عناصر مشترکی در شخصیت این فردهای انسانی و زیر تأثیر چه فرایندهای اجتماعی، استحاله‌ی تفاوت‌های فردی و پیروی از حاکمیت توتالیتر در شکل توده وار گریز ازآزادی و تسلیم آن، رخ داد؟

اریش فروم در “هراس از آزادی”: انسان باید بتواند آزاد باشد، ولی تنها نباشد؛ باید اندیشه‌ی انتقادی داشته باشد، ولی از شک‌ها اشباع نشود؛ باید مستقل باشد، ولی بخش جدایی‌ناپذیر بشریت باقی بماند. این چنین آزادی‌ای می‌تواند از راه تحقق فردیت و خودبودن به دست بیاید.

فروم در گریز از آزادی هنگام شرح مفهوم قدرت و اقتدار استدلال کرد که از زمان تاماس هابس به بعد، قدرت، انگیزه‌ی زیربنایی رفتار انسان دانسته شده است؛ ولی در قرن‌های بعد، وزن بیشتری به عوامل قانونی و اخلاقی جهت فرونشاندن میل به قدرت داده شد. با ظهور فاشیسم، شهوت قدرت و اعتقاد به حق کسب آن، به اوجی بی‌سابقه رسید. فروم می‌نویسد:

«میلیون‌ها نفر پیروزی قدرت را نشان توانایی دانستند. بی تردید، اعمال قدرت بر روی مردم، نمودی از توانی برتر در مقیاسی مادی است. اگر من قدرت کشتن فرد دیگر را داشته باشم، از او “قوی تر” به حساب می‌روم. اما در سنجش روانشناختی، شهوت قدرت نه نشانه‌ی توانایی، بلکه نشانه‌ی ضعف است. نمودی است از ناتوانی فردی انسان برای تنها ایستادن و زیستن. تلاشی مذبوحانه است برای کسب توان دست دوم، وقتی توان دست اول وجود ندارد.» [2]

اریش فروم: گریز از آزادی، ترجمه عزت الله فولادوند
اریش فروم: گریز از آزادی، ترجمه عزت الله فولادوند

به استدلال فروم، واژه‌ی قدرت، معنای دوگانه‌ای دارد. یکی به معنای داشتن قدرت بر کسی و توان سلطه بر او و دیگری، به معنای داشتن قدرت برای انجام کاری و توانستن و قادر بودن. این معنای دوم هیچ کاری با سلطه ندارد و توانایی را در معنای قادربودن می‌بیند. وقتی از حس بی قدرتی می‌گوییم، فقدان همین معنا از قدرت را در نظر داریم. منظور، نه کسی که نمی‌تواند بر دیگران سلطه پیداکند، بلکه کسی است که قادر به انجام خواست خود نباشد. پس واژه‌ی قدرت هر دو معنای سلطه و توانایی را دارد. از دید فروم، قدرت در معنای سلطه، معنای انحرافی توانایی است، درست همان گونه که سادیسم جنسی، انحراف عشق جنسی به شمارمی رود. فروم تذکرمی دهد که:

«خطوط سادیستی و مازوخیستی (لذت بردن از دگرآزاری و آزاردیدن) شاید در همه‌ی افراد یافت شوند. در یک سر طیف، کسانی هستند که کل شخصیت آن‌ها در تسخیر این خطوط است و در سر دیگر طیف، کسانی که این خطوط، نقشی در کاراکتر انسانی آن‌ها بازی نمی‌کند. ما تنها گروه اول را می‌توانیم کاراکترهای سادومازوخیست بنامیم… یک فرد می‌تواند یکسره در تسخیر خواست‌های سادیستی باشد، ولی فکر کند که محرک او حس وظیفه است… او حتی ممکن است کارهای سادیستی آشکار انجام ندهد و انگیزه‌های این چنینی خود را تا حدی سرکوب کند که در ظاهر، فردی غیرسادیست به نظر برسد… در واقع، در میان بخش‌های بزرگ طبقه‌ی متوسط پایین آلمان و دیگر کشورهای اروپایی، کاراکتر سادومازوخیست رایج است و چنان چه نشان خواهیم داد، این نوع ساختار شخصیت نسبت به ایدئولوژی نازیسم بیشترین کشش را داشته است… کاراکتر سادومازوخیست اقتدار را ستایش و گرایش به پیروی از آن دارد، ولی همزمان، می‌خواهد خود، یک اقتدار باشد و دیگران تسلیم او… نظام فاشیستی خود را اقتدارگرا می‌نامد، زیرا اقتدار، نقش سلطه را در ساختار اجتماعی- سیاسی به عهده دارد. ما با اصطلاح “شخصیت اقتدارگرا” خطوط شخصیتی را می‌رسانیم که پایه‌های فاشیسم را برقرار می‌سازد.»

فروم یادآور می‌شود که فرقی اساسی هست میان نوعی رابطه‌ی فرادست/زیردست که اقتدار در آن جنبه‌ی عقلانی دارد با نوع دیگری که اقتدار، بازدارنده است. رابطه‌ی معلم و شاگرد از گونه‌ی اول است، زیرا منافع هر دو همجهت‌اند. اما رابطه‌ی ارباب/برده از نوع دوم است که منافع آن‌ها در جهت متضادند، زیرا ارباب قصد بهره کشی از برده را دارد. فاصله‌ی میان آن دو در اولی رو به کاهش و در دومی رو به افزایش دارد. رابطه‌ی اول دارای عناصر عشق، ستایش یا قدرشناسی است و دومی پر از بیزاری و حس دشمنی. در رابطه‌ی ارباب/برده، برده احساس‌های نفرت و دشمنی را در خود سرکوب می‌کند، زیرا او بختی برای غلبه بر ارباب ندارد. این خودسرکوبگری همچنین او را از خطر دور نگه داشته، و حس حقارت را کاهش می‌دهد.

Ad placeholder

درونی شدن اقتدار

 فروم بر آن بود که اقتدار، حتماً نباید از سوی یک فرد دستوردهنده باشد که آن را اقتدار بیرونی می‌دانیم. اقتدار می‌تواند درونی هم شده باشد. فروم تاریخ اندیشه از پروتستانیسم تا کانت را تلاش برای جایگزین ساختن اقتدار بیرونی با اقتدار درونی شده می‌داند. پیروزی‌های طبقه‌ی متوسط به دنبال خود، کاهش اعتبار اقتدار بیرونی را به همراه آورد و وجدان فردی جای آن را گرفت. گردن نهادن به یک فرد دیگر، تحقیرآمیز بود، اما گردن نهادن به وجدان خود، به نظر، جوهر آزادی می‌آمد.

فروم بر آن است که سلطه‌ی وجدان می‌تواند بسیار شدیدتر از اقتدار بیرونی باشد، زیرا از آن خود فرد تلقی می‌شود، ولی در دهه‌های پیش از نگارش گریز از آزادی، این سلطه رو به افول رفته و دیگر نه اقتدار بیرونی و نه درونی، هیچ یک نقش عمده‌ای در زندگی فرد نداشتند. هر کس یکسره آزاد است مادام که با حقوق مشروع دیگران تضاد پیدا نکند. این بار اقتدار به جای بیرونی یا درونی شدن، “نامرئی” شده و اقتدارهای بی نام و نشان، مانند عقل سلیم، علم، سلامت روان، بهنجاربودن و افکار عمومی، سلطه را به دست گرفته‌اند.

خود حقیقی و شبه خود

فروم برای تشریح اقتدارهای بی نام و نشان در زندگی مدرن، “خود حقیقی” (true self) را از “شبه خود” ((pseudo self متمایز می‌کند. وقتی می‌گوییم من این گونه فکر یا احساس می‌کنم یا این یا آن خواسته را دارم، فقط گویی این مسئله باقی می‌ماند که ببینیم آن فکر و احساس درست است یا غلط. ولی این پرسش را نمی‌کنیم که آیا به راستی خود حقیقی ما این گونه می‌اندیشد یا احساس و اراده می‌کند؟ فروم پدیده‌ی هیپنوتیسم را اثباتی می‌داند برای حالت‌هایی که فرد فقط می‌پندارد که فکر و احساس و اراده‌ی خود را اجرامی کند. اما پدیده‌های القاگر، دستکمی از هیپنوتیسم ندارند. افزون بر آن، انسان مدرن یاد می‌گیرد که توجیه گری عقلانی در مورد آن چه به او القاشده را به جای تفکر و اراده‌ی خود بنشاند. برای بیرون رفتن از این چرخه‌ی معیوب، فرد باید تمایز میان احساس حقیقی و شبه احساس (القای بیرونی برای داشتن یک احساس)، فکر حقیقی و شبه فکر و اراده‌ی حقیقی و شبه اراده را درک کند.

فروم از فروید در این مورد انتقاد می‌کند که چرا او سرکوب خواست‌ها و افکار حقیقی و رانده شدن آن به ناخودآگاه را اغلب در زمینه‌ی انگیزش‌های شرورانه و به دلیل شرم از آن‌ها بررسی می‌کند. خود فروم بر آن است که بسیاری از عناصر مثبت به همین صورت سرکوب می‌شوند، زیرا فرد از ترس مسخره شدن یا حمله‌ی دیگران از آن عناصر صرفنظر می‌کند. چنان چه پیشتر نیز گفته شد، فروم فرد روان نژند را به خود حقیقی خویش نزدیک تر می‌داند تا فردی که برچسب نرمال یا بهنجار را به قیمت قطع رابطه با خود حقیقی به دست آورده است.

پیامد چیرگی شبه خود بر خودحقیقی فرد، حس ناامنی درونی است. چنین فردی که هویت خود را از دست داده، هویت ساختگی را از تأیید دیگران می‌گیرد. وابستگی به این عامل بیرونی، منشاء اضطراب و ناامنی درونی برای او می‌شود. تنها اگر مطابق میل دیگران عمل کند، آن‌ها او را به رسمیت می‌شناسند. فروم این فرایند را گونه‌ای اتوماتیزاسیون یا خودکارشدگی فرد در دنیای مدرن دانسته، چنین شخصیتی را “خودکار شده” یا automaton می‌نامد. شخصیت اقتدارگرا نیز این فرایند را طی می‌کند.

Ad placeholder

ویژگی‌های شخصیت اقتدارگرا

فروم با این مقدمات روانشناختی وارد بررسی مناسبات شخصیت اقتدارگرا با قدرت می‌شود: چنین شخصیتی شیفته‌ی قدرت است و هر گونه نشان ضعف در فرد دیگر، او را به تحقیر و حمله به آن فرد وامی دارد. برخی از این افراد، بر علیه هر اقتداری حتی آن که به نفع او عمل می‌کند، می‌شورند و برخی دیگر، به دسته‌ای از اقتدارها شوریده، به دسته‌ی دیگر تسلیم می‌شوند. سنخ دیگر، گرایش‌های شورشی خود را یکسره سرکوب می‌سازند. تنها زمانی این گرایش‌ها به سطح می‌آیند که کنترل خودآگاه ضعیف می‌شود. با این همه، جنگیدن با اقتدار، کوششی از سوی این گونه شخصیت‌ها است تا بر حس بی قدرتی خود غلبه کنند. این شخصیت‌ها هرگز انقلابی و خلاق نیستند و فروم آن‌ها را شورشی می‌نامد.

همه چیز در سطح رفتارهای فردی باقی نمی‌ماند و شخصیت اقتدارگرا جهان بینی خاص خود را نیز گسترش می‌دهد. در این جهان‌بینی، امور در اختیار انسان نیستند و سرنوشتی قهری در کار است. مساوات وجود ندارد، زیرا برای شخصیت اقتدارگرا، دنیا از زیردستان و فرادستان تشکیل می‌شود. هر گونه تفاوت، اعم از نژادی و جنسیتی و غیره دردو مقوله‌ی قوی و ضعیف جامی گیرد. شخصیت اقتدارگرا که در عمق وجود خود حس بی قدرتی را حمل می‌کند، به هر کس که به او کمک و حمایت و رشد بدهد، به چشم “یاری‌رسان جادویی” نگاه می‌کند. شخصیت‌های اقتدارگرا می‌تواند در طبقات فرودست یا ناآگاه نیز به وفور حضور داشته باشند، آنها در مقابل اربابان چاکرمنش و متلمق هستند، قادرند در یک هیستری جمعی امام خود را در کره‌ی ماه ببینند، و یا کاملا حق به جانب، انسان‌های دیگر را شکنجه و کشتار کنند.

سازوکارهای گریز از آزادی در شخصیت اقتدارگرا به صورت‌های گوناگون فعال می‌شوند، از جمله، با از دست دادن استقلال خود و تمرکز بر روی کسی یا چیزی در خارج از خود به منظور کسب قدرتی که فاقد آن است. این سازوکار، خود را در میل به انقیاد و سلطه نشان می‌دهد، همان گونه که نزد افراد سادیست و مازوخیست و ویرانگر دیده می‌شود. به گفته‌ی فروم:

«یا فرد با قدرقدرت دانستن دنیای خارج بر حقارت درون خود سرپوش می‌گذارد؛ یا به تخریب دیگران می‌پردازد تا شاید دنیا از تهدیدکردن او دست بکشد.»

سازوکار دیگر گریز از آزادی که اهمیت روانشناختی بسیار دارد، گریز به دنیای درون و ساختن روان چنان متورم و بادکرده‌ای است که دنیای بیرون دربرابر آن کوچک بنماید و فرد از این راه، حس خودکوچک بینی خود را کاهش دهد. عواملی که در سرکوب ذهنی و فیزیکی مردم شرکت می‌کنند، دچار چنین وضعیتی هستند.

فروم، شخصیت اقتدارگرا را ویژگی طبقه‌ی متوسط پایین آلمان در نیمه‌ی دوم قرن بیستم می‌داند. هر چند این خطوط در میان طبقه‌ی کارگر هم نادر نبود، ولی نمونه‌وار نیز به شمار نمی‌رفت. اینک توده‌ای عظیم و دارای این ساختار شخصیت در شرایط پس از جنگ اول جهانی و انقلاب ناکام آلمان در ۱۹۱۸ قرار می‌گیرد. به تحلیل فروم، در ابتدای قرن، اقتدار سلطنتی بی‌رقیب بود و طبقه‌ی متوسط در سایه‌ی این اقتدار، احساس امنیت داشت. هنوز بنیاد خانواده پناهی امن به شمار می‌رفت. شخصیت رایج سادومازوخیست، راه حل مناسب خود را در چنین جامعه‌ای داشت.

دوران بعد از جنگ این وضع را به هم ریخت. وضع اقتصادی به ویژه رکود اقتصادی ۱۹۲۳ طبقه‌ی متوسط پایین را در سراشیب انداخت. هر چند سال‌های بین ۱۹۲۴ و ۱۹۲۸ رشد اقتصادی به همراه داشت، رکود کامل سال ۱۹۲۹ امیدهای طبقه‌ی متوسط آلمان را خاموش ساخت. اقتدارهایی که این طبقه به آن‌ها دلخوش بود، یکی پس از دیگری رنگ باختند. اینک باید به سوی کدام “یاری رسان جادویی” می‌رفت؟ اگر طبقه‌ی متوسط پیش از جنگ و انقلاب، خود را بالاتر از کارگر می‌دانست، اینک تصویر او نزد خودش مخدوش شده بود. این همه از نظر فروم، تقاضایی کافی برای به میدان آمدن حزب نازی و عرضه‌ی “یاری رسان جادویی” ناسیونال سوسیالیسم یا نازی بود. در ایدئولوژی نازیسم، سرنوشت این طبقه‌ی متوسط روان نژند، سرنوشت کل ملت آلمان قلمداد شد.

فروم در این بررسی نه نظر کسانی را می‌پذیرد که هیچ عامل روانشناختی را در بررسی شکل گیری نازیسم دخیل نمی‌دانستند و نه دیدگاه آن‌هایی را می‌پذیرد که کل نازیسم را یک پدیده‌ی روانی می‌دانستند. او این ناسازه را چنین حل می‌کند که نازیسم یک پدیده‌ی اقتصادی- اجتماعی بوده، ولی فهم چگونگی سلطه یافتن آن بر کل یک ملت و پیروی آن‌ها از نازیسم، نیازمند تحلیل‌های روانشناسی اجتماعی است. بخشی از ملت آلمان بدون مقامت به رژیم نازی تسلیم شدند، ولی به ستایشگران آن تبدیل نشدند. از آن جمله بودند طبقه‌ی کارگر و لیبرال‌ها و کاتولیک‌ها که مقاومت آنها خیلی زود درهم شکست. فروم این وادادگی را حاصل خستگی و بریدن درونی در اثر شکست رؤیای استقرار سوسیالیسم در میان طبقه‌ی کارگر آلمان در انقلاب ۱۹۱۸ می‌داند. بخش دیگر ملت آلمان و به طور عمده طبقه‌ی متوسط، سخت شیفته‌ی نازیسم شده، به خدمت آن‌ها درآمدند.

نتیجه گیری فروم در این اثر برای دمکراسی‌ها هشدارآمیز است. او حس درماندگی و بی قدرتی و خطوط شخصیت اقتدارگرا و خودکارشده را، هر چند نه به شدت نازیسم، ولی در دموکراسی‌های مدرن نیز قابل مشاهده و نگران کننده می‌داند. او نازیسم را تنها تهدید دمکراسی‌های غرب در زمان نگارش این اثر و اوج جنگ دوم جهانی نمی‌بیند. فروم به همین دلیل، در صفحه‌های اول کتاب، این سخن جان دیویی، فیلسوف آمریکایی  را نقل کرده بود:

«خطر جدی برای دموکراسی ما وجود حکومت‌های توتالیتر نیست. بلکه وجود چیزی درون رفتارهای شخصی و درون نهادهای خود ماست که اقتدار بیرونی، نظم، یکپارچگی و وابستگی به رهبر بزرگ را در کشورهای خارجی رو آورده است. میدان نبرد از این رو، همین جا در درون خود ما و نهادهای ماست.»

نقد فروم از آزادی در دموکراسی‌های موجود با انتقاد او از این باور قراردادی آغازمی شود که می‌گویند دمکراسی مدرن با رها کردن فرد از همه‌ی محدودیت‌های بیرونی، یعنی اعمال آزادی منفی [آزادی از] به فردگرایی حقیقی دست یافته است. او می‌نویسد:

«ما افتخارمی کنیم که زیردست هیچ اقتدار بیرونی نبوده، در بیان اندیشه‌ها و احساس‌های خود آزادیم و گمان می‌کنیم که این آزادی خود به خود، فردگرایی ما را تضمین کرده است. ولی حق بیان افکار ما تنها زمانی معنادارد که از خود فکری داشته باشیم: آزادی از قید اقتدار بیرونی تنها زمانی دستاوردی پایدار خواهد بود که شرایط درونی و روانشناختی نیز به گونه‌ای باشد که بتوانیم فردیت خود را مستقرسازیم.»

سرکوب عشق، میل جنسی و عواطف

فروم در تصویر قیدوبندهای درونی انسان مدرن، جایگاه مهمی را به بررسی سرکوب عشق، میل جنسی و عواطف به طور عام در شخصیت فرد مدرن داده که قابل انطباق با سرکوب مشابه در حکومت اسلامی است. او می‌نویسد:

«در جامعه‌ی ما عواطف به معنای عام آن منع می‌شوند. در حالی که بی شک، هر گونه اندیشه‌ی خلاق – همچنین کنش خلاق – پیوند تنگاتنگی با عواطف دارد. فکرکردن و زیستن بدون عواطف تبدیل به یک ایده آل شده است. ” عاطفی بودن” مترادف ناسالم و نامتعادل بودن انگاشته می‌شود. فرد با پذیرش این استاندارد، بسیار بی مایه و تفکر او فقیر و سطحی شده است. از آن جا که عواطف به طور کامل قابل کشتن نیستند، پس باید یکسره جدا از سویه‌ی عقلانی فرد نگه داشته شوند. نتیجه، احساساتی گری مبتذل و دروغینی است که فیلم‌ها و آهنگ‌های عامیانه، میلیون‌ها مشتری گرسنه‌ی عواطف را با آن‌ها تغذیه می‌کنند.»

در این میان، فروم با یادآوری دستاورد بزرگ فروید که تصویر انسان عقل گرا را شکست و درها را به روی کاوش در نهانگاه روان و عواطف گشود، به روانپزشکان و روانکاوان انتقادمی کند که در پی قالب‌گیری شخصیت‌هایی متحد الشکل هستند که نه خیلی غمگین، نه خیلی شاد، نه خیلی عصبانی و نه خیلی هیجان‌زده باشند. این روانپزشکان و روانکاوان برای توصیف شخصیت‌هایی که به انگاره‌های قراردادی تسلیم نشده اند، از واژه‌های “کودک‌وار” و “روان‌نژند” استفاده می‌کنند. فروم این برچسب‌ها را بدتر از فحش‌های سنتی می‌داند که فرد دستکم می‌دانست دربرابر چه کسی از خود دفاع کند! در این مورد چه کسی می‌تواند با “علم” درافتد؟ به نظر فروم، نظیر سرکوب عواطف با نام علم و هنجارهای شخصیت، بر روی اندیشه‌ی اصیل نیز سرکوب صورت می‌گیرد. فروم با ذکر تأثیر مخرب برخورد رسانه‌ها با اندیشه، بر ضرورت بال و پردادن به خلاقیت فردی و خرد سنجشگر در زمینه‌های فکری تأکید دارد.

فروم فرایند تخریب فردیت و گریز از آزادی در دنیای مدرن را این گونه جمعبندی می‌کند:

«[موجود انسان] نمی‌تواند انزوا را تحمل کند و وقتی منزوی شود، در مقایسه‌ی خود با دنیای بیرون احساس کوچکی و درماندگی می‌کند. به دلیل این انزوا، وحدت دنیا در چشم او فرومی ریزد و او جهت خود را گم می‌کند. به این ترتیب، زیر فشار شک‌های خود درمورد خویشتن، معنای زندگی و سرانجام هر گونه اصول راهنمای کنش‌های او از پا درمی آیند. حس درماندگی و شک، زندگی را فلج می‌کنند و انسان برای ادامه‌ی زندگی به گریز از آزادی دست می‌زند… او به سوی بندگی می‌رود… او امنیت جدید و شکننده‌ای را به بهای قربانی کردن خویشتن فردی خود به دست می‌آورد. از آن جا که نمی‌تواند تنها بماند، به این گزینه رومی آورد که خود را گم کند.»

فروم در جست‌وجوی رهایی از این چرخه‌ی معیوب، باور خود به وجود راه حل را حفظ می‌کند:

«انسان باید بتواند آزاد باشد، ولی تنها نباشد؛ اندیشه‌ی انتقادی داشته باشد ولی از شک‌ها اشباع نشود؛ مستقل باشد، ولی بخش جدایی ناپذیر بشریت باقی بماند. چنین آزادی ای می‌تواند از راه تحقق فردیت و خودبودن به دست بیاید. فیلسوفان ایده آلیست معتقدبودند که تحقق فردیت می‌تواند از راه عقل به تنهایی به دست بیاید. آن‌ها اصرار در دوپاره کردن شخصیت انسان داشته‌اند تا طبیعت انسان سرکوب و از سوی عقل او نگهبانی شود. ولی پیامد این دوپاره گی آن بوده که نه فقط عواطف او، بلکه عقل او نیز از کار افتاده است. عقل با تبدیل به زندانبانی برای نظارت بر زندانی خود، یعنی طبیعت انسانی، خود به یک زندانی تبدیل شد و از این رو هر دو بعد شخصیت انسان، یعنی عقل و عواطف، با هم از کار افتادند. ما بر آنیم که تحقق خود نه تنها از راه کنش اندیشیدن، بلکه از راه تحقق کل شخصیت انسان و نمود فعال بالقوگی‌های عاطفی و عقلانی او ممکن می‌شود. این بالقوگی‌ها در همه‌ی افراد وجود دارد، ولی تنها در همان مقیاسی که نمود می‌یابند، واقعیت پیدامی کنند. به بیان دیگر، آزادی مثبت، از فعالیت خودجوش کلیت به هم پیوسته‌ی شخصیت برمی خیزد.»

این مفهوم “فعالیت خودجوش” در مسیر تحلیل فروم، اهمیت بسیار دارد و از دید او کلید شکستن چرخه‌ی معیوب آزادی است.

کنشگری خودجوش: کلید شکستن چرخه‌ی معیوب آزادی

رفتار خودجوش (spontaneous)  از دید فروم به هیچ رو از سر اجبار درونی یا compulsive نیست. باید افزود که هم معنادانستن خودجوشی با رفتار آنی یا impulsive در زبان انگلیسی معمول درست نیست و خودجوشی ارتباط مستقیم با خودآگاهی آزموده دارد. فروم با درنظرداشتن این معنای خودجوشی است که آن را متضاد رفتار اجباری می‌داند. رفتار اجباری برخاسته از حس انزوا و بی قدرتی فرد و فعالیتی ناشی از خودکارشدگی است؛ یعنی در پیش گرفتن کورکورانه‌ی انگاره‌های القاشده از بیرون. رفتار خودجوش همان گونه که فروم به ریشه‌ی لاتین این واژه‌ی sponte اشاره می‌کند، به معنای رفتار از سر اراده‌ی فردی است؛ رفتاری که نه از وجود دوپاره شده میان عقل و عواطف، بلکه حاصل جمع همبسته‌ی آن‌ها است. فروم خودجوشی در هر سه قلمرو اندیشه، احساس و عمل را در نظر دارد. کنش خودجوش از نظر فروم، آزادی مثبت را در کنار آزادی منفی تحقق می‌بخشد.

دیدیم که فروم در سراسر گریز از آزادی، این خط را دنبال کرد که مفهوم منفی آزادی به معنای “آزادی از” یا رفع موانع بیرونی، به تنهایی و بدون همراهی با معنای مثبت آن یا ” آزادی برای” به معنای تحقق خود (self-realization)، قادر به برقراری آزادی حقیقی نبوده است. این عدم تعادل به انزوا و درماندگی انسان مدرن انجامیده است.

فروم کنش خودجوش را راه حل دشواره‌ی آزادی می‌داند. خودجوشی منشی است که فرد را از ناخودآگاهی رهانده، با خود حقیقی او در اتصال قرار داده، شخصیت او را با سامانی سنجیده و آزموده، بازیابی می‌کند. در این حالت، فکر، تصمیم، کنش و عاطفه‌ی خودجوش از درون فرد، آگاهانه و با شناخت از القاهای بیرونی و اقتدارهای درونی شده، می‌جوشد. به نظر فروم، فرد تنها از راه گسترش منش خودجوشی می‌تواند «بر دهشت تنهایی خود غلبه کند، بی آن که انسجام فردیت خود را قربانی سازد. زیرا انسان با تحقق فردیت خودجوش، خویشتن را یک بار دیگر از نو با دنیا، انسان، طبیعت و خویشتن وحدت می‌بخشد.» فروم تحقق خود و آزادی مثبت (آزادی برای) را از راه کنش خودجوش در حیطه‌های کار، کنش، اندیشه و عشق ممکن می‌داند. فروم فراموش نیز نمی‌کند که رفع موانع بیرونی بر سر راه آن‌ها اهمیت درجه اول دارد. از همین رو همزمان با حرکت به سمت تحقق خود و آگاهی به ضرورت آن، لزوم آزادی منفی و برداشتن موانع را گوشزد می‌کند.

منش خودجوش در چند قلمرو می‌تواند به تحقق آزادی مثبت (آزادی برای) بینجامد. یکی از این قلمروها کار است، نه کار اجباری، بلکه “کار، همچون آفرینشی که طی آن انسان در کنش آفرینش با طبیعت به وحدت می‌رسد”. او این بن مایه را در کتاب خود به نام مفهوم انسان نزد مارکس (۱۹۶۱) بسط می‌دهد.

عشق همچون کنش و نه فقط احساس

اوج تحلیل فروم از دشواره‌ی آزادی، مطرح کردن عشق همچون عنصر تحقق فردیت و در نهایت، آزادی است. او موضوع عشق را بعدها در سال ۱۹۵۶ در اثر خود به نام هنر عشق ورزیدن گسترش داد که به یکی از پرخواننده‌ترین آثار قرن تبدیل شد.

فروم در هنر عشق ورزیدن نیز بن مایه‌ی گریز از آزادی را دنبال کرده، می‌گوید که احساس تنهایی و انزوا ویژگی گریزناپذیر فردی است که در جامعه‌ی مدرن، هنوز یکسره از خودبیگانه نشده و توانایی حساس ماندن و احساس داشتن را همراه با حس حرمت به نفس حفظ کرده، خود را در معرض فروش نگذاشته و قادر به احساس رنج دیگران است. اگر گریز از آزادی و تسلیم آن راه حل درست نیست، تنها پرورش حس عشق و مهر برای کاهش حس تنهایی، خطر گریز از آزادی را منتفی می‌سازد.

فروم در هنر عشق ورزیدن، عشق را نیازمند غلبه بر خودشیفتگی، داشتن اصول و تمرکز و صبر می‌داند. او عشق را نه یک احساس، که یک کنش ارزیابی می‌کند. عشق در مقام یک کنش خودآگاه نمی‌گوید: “دوستت دارم چون به تو نیاز دارم”، بلکه می‌گوید: “به تو نیاز دارم، زیرا دوستت دارم”. از سوی دیگر، عشق در درجه‌ی اول، فقط متوجه یک فرد نیست، بلکه منش و سامانی است در شخصیت یک انسان که رابطه‌ی او با کل هستی را تعریف می‌کند. فروم، دنبال نظر خود در گریز از آزادی پیرامون وابسته زیستی (symbiotic attachment) در شخصیت‌های سادومازوخیست و اقتدارگرا را در هنر عشق ورزیدن نیز گرفته، گوشزد می‌کند که اگر فرد تنها یک نفر دیگر را دوست بدارد و به دیگران بی تفاوت باشد، عشق او به آن فرد چیزی نیست جز زیستی وابسته یا گسترش خودپرستی. انسان تنها موجود زنده‌ای است که مسائل وجودی برای او یک دشواره هستند. عشق تنها پاسخ به این دشواره است.

در گریز از آزادی، فروم عشق آگاهانه را مهم‌ترین عنصر منش خودجوشی و راه حل انسان مدرن برای رسیدن به آزادی فراگیر می‌داند:

«عشق، مهم‌ترین عنصر این خودجوشی است؛ نه آن عشقی که تحلیل رفتن یک فرد در فرد دیگر یا تملک فرد دیگر باشد، بلکه عشق همچون تأیید دیگران و وحدت فرد با دیگران بر پایه‌ی حفظ فردیت خود. کیفیت پویای عشق در همین دوقطبی بودن نهفته است: این که ناشی می‌شود از نیاز غلبه بر جدایی که به تنهایی ختم می‌شود، ولی با این حال، در جریان آن، فردیت فرد، حذف نمی‌گردد.»

امید آن که در این روزهای دشوار ولی پرامید، جهد کنیم تا مهرما به یکدیگر – نه فقط همچون یک احساس، بلکه به قول فروم مانند یک کنشگری – افزون شود. مولوی هم گفت:

گر تو خواهی کز شقاوت کم شود
جهد کن تا مهر تو افزون شود

––––––––––––––––––––––––––––

پانویس‌ها


[1]  در واقع این اثر در زمان زندگی فروم با دو عنوان منتشر شد:  Fear of Freedom  (۱۹۴۲) و در برخی نسخه ها:  گریز از آزادی یاEscape from Freedom  که با همین نام در ایران با برگردان عزت الله فولادوند منتشر شد.

[2] در این نوشته، نقل قول ها از سه اثر اریش فروم توسط نگارنده این جستار از متن زبان اصلی برگردان شده اند، با این مشخصات کتاب شناسی:

Fromm, Erich.: 1942. Fear of Freedom. Routledge & Kegan Paul, London، p 138

Fromm, Erich.: 1961. Marx’s Concept of Man. Fredrick Ungar Publishing Co, New York, United States of America.

Fromm, Erich.: 1959.  The Art of Loving. Harper & Row, New York.

Ad placeholder