خیلی گذشته است. از آن زمان که سنگ بزرگ وسط حیاط مدرسه، قلمرویی مطمئن برای حامد، دانشآموز دبستان کابان بوده و حالا دیگر کوچکتر و حتا جابهجا شده و در مسیری حرکت کرده که یک دگرگونی محتمل در گذشته، و یک انفعال محتوم در زمان حال را در قالب کلمات رقم میزند.
«اولین روزهای دنیا» یک بازگشت است. بازگشت به گذشتهیی دور. گویی راوی خسته از ادبار زندگی، ترجیح میدهد زمانهای باقی مانده از عمرش را صرف واکاوی در آن کند تا دستکم راضی شده باشد. راضی از گشتن. راضی از جستوجو.
تم بازگشت در ادبیات و سینما تم پرکاربردیست. نویسنده تلاش میکند با بهرهگیری از این تم به مضمون دلخواهش راه یابد و در این راه با به یادآوردن خاطرات گذشته، نقبی به روزهای دور بزند.
اولین روزهای دنیا ترجمهی رمانی از زبان آلمانی به فارسیست که به قلم نویسندهی جنوبی، احمد خلفانی نوشته شده و حسین تهرانی آن را ترجمه کرده است.
حامد به زادگاهش «کابان» بازگشته و با روستایی روبهروست که برخلاف گذشته دیگر شهر است و آدمها از کنار هم میگذرند، بیآنکه یکدیگر را بشناسند.
اما چه چیز باعث شده تا حامد رنج سفر را بر خود هموار کند و از فرانکفورت به شیراز ، از شیراز به بوشهر و سپس از بوشهر به کابان بیاید؟ صرفا یک خاطره که در انبوه سنگ وخاک و روستای فرسوده و ساختمانهای در آستانهی ویرانی، پنهان است؟ او به دنبال خاطراتش میگردد. خاطرات دوران کودکی، تحصیل در دبستان و عشق. یک عشق کودکانه. این عشق هیچوقت واگو نشده و تنها به سپیدخوانی سکوت واگذاشته میشود.
حامد عاشق لیلی مهینیست؛ معلمی که به مدرسهی آنها آمده، یکسال آموزگار کلاسچهارمیها بوده و حالا رفته و تمام پویایی آن کودک ده ساله را با خود برده است.
راویِ فریز شده
روایتگرِ داستان، دوست دارد که خودش را تنها در همین برههی تاریخی در همین سن و در همین مدرسه فریز کند. برای همین است که چیزی از او نمیدانیم جز خاطرات همان سالها. حتا به نظر میآید خانم مهینی همچون خاطرهی بدری، یک توهم عاشقانه باشد. یک تصویر ناواضح از گذشته که ممکن است واقعیت داشته یا نداشته باشد.
ما چیزی از اوضاع و احوال امروزی حامد نمیدانیم. تنها سطرهایی از خاطرههایی دور را میخوانیم که حتا در فرم بیانش نیز نویسنده از قالبی نیمه داستان – نیمه خاطره بهره جسته. بخش اول داستان شبیه به کتابهاییست که در قالب خاطره نوشته میشوند و در آن نویسنده خود را مقید به بازگویی فضای داستانی نمیداند. بلکه تلاش میکند تا حوادث و رخدادها و گاهی آدمها را برجسته کند. بر همین اساس است که مخاطب برای ورود به داستان باید تلاش کند کمیبیشتر پیشبرود.
در اولین روزهای دنیا، خاطرات خانم مهینی در ذهن حامد روشن و زلال است اما ردش گم وناپیدا. مثل تمام عشقهای اولیه در دوران کودکی ونوجوانی، عشق حامد به لیلی ناگفته مانده و او فکر میکند آموزگار زیبایش توانسته از نگاهها تشخیص دهد که دانشآموز ده – یازده ساله عاشق او شده است. حامد تمام بچههای کلاس را به عنوان رقیبانی قلمداد میکند که با تمام نیرو تلاش دارند معشوق او را از دستش دربیاورند و بیش از همه رقیبی قدرتمند به نام علی وجود دارد که مبصر کلاس است و برخلاف دیگر دانشآموزان میتواند بیاجازه وارد دفتر دبستان شود و آموزگار زیبا را بیشتر از حامد ببیند.
خانم مهینی معلم کلاس چهارم دبستان کابان، در موضوع دادن برای انشا نوآور است؛ او از بچهها میخواهد برای عزیزی نامه بنویسند و هربار نامههایشان موضوعی دلخواه و آزاد داشته باشد. حامد در این مورد بیشتر از بچههای دیگر تلاش میکند و این تلاشها از دید آموزگار پنهان نمیماند. برای همین است که آموزگار جوان تلاش میکند تا دست او را بگیرد و در برخی درسها کمکش کند. حتا در ورزش و مسابقهی دو او را برنده مینامد…
حالا حامد در دوران کهنسالی به روستا آمده تا مگر ردی از معلم گمشده بیابد. اما شاید این بهانه است بهانهیی برای فرور رفتن در گذشته و فراموشی زمان حال. حالی که نتوانسته او را خوشحال کند برای همین است که به گذشته پناه میبرد. در عین حال اما گذشته نیز چندان پر از تصاویر خوشآیند نیست.
سراغ موندی میرود، همکلاسی قدیمیاش که از کودکی دچار معلولیت بوده و حالا هم وضعیت چندان مناسبی ندارد. حمید نوهی موندی، او را به مدرسه میبرد تا مخاطب ،کمکم در میان نشانههای باقی مانده از مدرسهی قدیمی با آدمها و داستانی تازه روبهرو شود. حامد از پسِ غبار، همکلاسیهایش را به یاد میآورد: علی، رحمان، حسن، شادان ، راجی و … آدمهای روستا را ، پدر ومادرش را و بدری را.
دو زن
در این داستان بلند که سه بخش مجزا دارد، تصویر دو زن برجسته میشود: بدری و خانم مهینی. بدری دختریست که از سوی راوی، دختری روانی توصیف میشودک ه در خانهیی در حاشیهی روستا زندگی میکند بیآنکه مشخص شود که پدر ومادرش کجا هستند. حرف و حدیثهایی پشت سر بدریست که او را از آدمهای عادی روستا متمایز میکند. میگویند او لال است اما میتواند آواز بخواند. زیبا وسرکش است و میتواند خود را به هرشکلی دربیاورد.( در این مورد به نظر میرسد نویسنده خواسته تا شمهیی از روح رئالیسم جادویی مختص جنوب را به داستانش بدمد اما یا منصرف شده یا موفق نبوده است.)
در بخش دوم داستان میفهمیم که فاروق، پدر حامد، سالها با بدری رابطهیی خلاف عرف داشته و از این رابطه، دختری به دنیا میآید که رازها را برملا و فاروق را برای ابد راهی زندان میکند چون شواهد بر این اساس است که فاروق بدری را کشته است. هرچند جسد او را پیدا میکنند اما راوی هنوز اطمینان ندارد که او مرده و در سطرهای پایانی داستان، جایی که قرار است خانم مهینی از راه برسد و چون خورشیدی بر ویرانهها بتابد، او و هیبت هوسانگیزش ظاهر میشود با همان بویی که پیشتر فاروق تجربه کرده بود در چادری که در حاشیهی مزرعهاش، برپا کرده.
آدمهای مبهم
شخصیتهای داستان خلفانی، آدمهای واضح وآشکاری نیستند؛ مثل همان خاطرات، مبهماند که گاه گوشهیی از نشانههایشان را نویسنده به مخاطب ارائه میکند. بر همین اساس بیشتر، تیپهایی به نظر میرسند که اندکی به شخصیتهای بالغ شباهت دارند.
ایرانِ دهههای چهل و پنجاه، ایرانی آرام، توسعه نیافته، در مسیر پیشرفت و با دغدغههای کمتری در بین شهروندان است. آدمها همراه و همگام فنآوری رشد میکنند و با مظاهر مدرنیسم کنار میآیند و تلاش میکنند از قافله عقب نمانند.
حامد که دانشآموز آن دورهی تاریخی و نویسندهی اکنون است، فکر میکند برخی اتفاقات تاریخی پیوند او و معشوقش را گسیخته است. خانم معلم وقتی داشت با شاگردانش خداحافظی میکرد یک نشانی را روی تختهی سیاه نوشت: تهران خیابان سیروس، کوچهی اسدی، پلاک ۱۰
حامد سالها به این نشانی، نامه نوشته و حتا یکبار هم پاسخی دریافت نکرده. پس حتما اتفاقی تلخ برای خانم آموزگار رخ داده؛ اتفاقی که حوادث تاریخی در آن پررنگاند. با اینکه سالها از آن گذشته هر سال حامد به ایران میآید و چند روزی را به گشتن برای یافتن ردی از معشوق گمشده صرف میکند. شاید این جستوجو، جستوجویی نمادین باشد چون هربار با ویرانهیی روبهرومیشود که ردی از زندگی در آن نیست. این معشوق شاید شادی سرشاری باشد که در گذشته بوده، اما در «اکنون» اثری از آن دیده نمیشود.
ملت همیشه قربانیست
خلفانی، انقلاب ۵۷ و جنگ ایران و عراق را دو هیجان گریزناپذیر میداند که نظم شکل گرفته را نابود کرده و حتا باعث شده مردم بیآنکه بدانند، در وقوع و استمرارش نقش داشته باشند:
«ملتها نه میتوانند جنگی را طراحی کنند، نه آن را به پایان ببرند، ولی میتوانند و مجبورند انجامش دهند، و در بیشتر مواقع جنگ را آنقدر خوب پیش میبرند که انگار جنگ خودشان است، آنقدر خوب که آدم هرگز حدس نمیزند که دستی پنهان در کار است که از آستین آنها بیرون زده است. انقلابها هم همینگونه هستند. در کشوری میتواند بدترین شرایط حاکم باشد که آدم میبایست علیه آن اقدام کند، ملت به پا خیزد، نافرمانی و طغیان کند، ولی تا زمانی که آن دست پنهان که به شورش و طغیان جنبهیی آسمانی میبخشد، در کار مداخله نکند، دستور ندهد، انقلابی بر پا نخواهد شد. »
این تجربه و برداشت راوی از رخدادهای سیاسیست که تاثیر شگرف و شگفتی بر واقعیات زندگی آدمها میگذارد.
یکی از وجوه نمادپردازانهی داستان این است که حامد به نمایندگی از اجتماع سرکوبشده، از سوی والدین که طبیعتا حاکمان آن هستند، دامان پرمهری را طلب میکند که سالها از او دریغ شده. برای همین است که در دام عشق کسی میافتد که میتواند مادر او باشد. طبیعیست. چون او به دنبال مادر میگردد. سالها و بلکه قرنها از سوی پدر و مادرش که خانهی وطن را اداره میکنند، مهری ندیده. پس گرفتار عشق میشود چون به شدت به آن نیازمند است. اما آیا این عشق به او کمک میکند تا بالنده شود؟ یا او را در دامی دیگر میاندازد؟
« بهمحض اینکه آن دست پنهان، پرچم انقلاب در دست، قیام کند، همه میتوانند این کلمەی واضح و برجسته را بخوانند، آنوقت فقط تعداد اندکی وجود دارند که میتوانند خودشان را از دایرەی نفوذ این دست قدرتمند خارج نگه دارند. به همین دلیل فکر میکنم که هیچ ملتی قهرمان نیست، نه در جنگ، نه در انقلاب، نه در دوران صلح. در دوران خوشی و ناخوشی، ملت همیشه قربانی است. »
شادان یکی از همکلاسیهای حامد در حوادث انقلاب جانش را از دست میدهد و برخی دیگر از همکلاسیهای او از جمله علی، به جنگ میروند و در جبهه کشته میشوند. فرزندان بیآنکه مهری از مادر وطن دیده باشند، قربانی میشوند. قربانی حاکمانی که به شورش وطغیان جنبهیی الهی و آسمانی میدهند.
خلفانی در بیان خاطراتش تلاش میکند چیزی را از قلم نیندازد. اما در عین حال قصد دارد تا میان شخصیتهای متفاوت داستانش، مصالحهیی از جنس مشابهت پدیدار کند. شخصیت معشوق در پایان داستان با شخصیت قربانِی روانی تقریبا یکی میشود و این انطباق، داستان را به پایانی باز پیوند میدهد که دیگر هیچنشانی از شخصیت گمشده، معشوق- مادر، معشوق- آموزگار در آن دیده نمیشود.
اولین روزهای دنیا در بخش دوم فضایی داستانی را تجربه میکند که با بخش اول که خاطرهگونه روایت شده و بخش سوم که پیگیری همان خاطرات است، تفاوت بسیاری در درامپردازی دارد. در بخش دوم راوی قصه میگوید برخلاف بخش اول که خاطره تعریف میکند. بر همین اساس نوعی ناهمگونی روایت در این رمان دیده میشود. در بخش دوم که سالهای پس از رفتن خانم مهینی را روایت میکند، از سوی نویسنده به عناصر داستانی، توجه بیشتری نشان داده شده و احتمالا خود نویسنده نیز بیشتر از دو بخش دیگر در روایتپردازی متاثر از روح داستان است.
خلفانی در گفتوگویی با رادیو زمانه گفته: «زبان همیشه نقش درجه اول در ادبیات داستانی دارد، چه ادبیات معاصر و چه کلاسیک. و حتی نمیشود گفت در جایی نقشش کمتر و در جایی بیشتر است…. کم نیستند مترجمان ایرانی که در ترجمهشان به فارسی، زبان نویسنده را بسیار سادهتر میکنند که خواندنش برای مخاطب ایرانی راحت باشد. راهحل این نیست. هر زبانی در پذیرش سختیهاست که بارور میشود.»
با این دیدگاه مشخص است که او به زبان اصالت خاصی میدهد اما به دلیل ترجمه شدن اولین روزهای دنیا، لحن، زبان و حتا شاخصههای زبانی کاراکترها بسیار کمرنگ مینماید. مخاطب نمیتواند تشخیص بدهد که آیا در روایت خلفانی ردی از سوختگی زبان جنوب وجود دارد یا نه، آیا آن گرما در لحن ولهجهی آدمها دیده میشود یا نه؟
شاید به گفتهی او مترجم زبان او را سادهتر کرده باشد تا برای مخاطب ایرانی راحت باشد. بنابراین پرسشی که مطرح میشود این است که چرا خلفانی خود اولین روزهای دنیا را به فارسی برنگردانده؟
اولین روزهای دنیا روایت نسلیست که خاطرات خود را در کوچه پسکوچههای خاکشان وانهاده و رفتهاند اما هربار برای یافتن گمشدهها و گمشدگیهایشان همچون پرندگان مهاجر بازمیگردند و اما چیزی نمییابند.