«خاطرات یک ایرانیِ دیوانه: نابغهی که ارج نهاده نشد»[۱] در ۲۷۰ صفحه به قلم نویسندهای با عنوان تیمور تاجری[۲] در سال ۱۹۸۵ توسط ونتج پرس[۳] در نیویورک منتشر شد، ولی هیچگاه نه به درستی پخش و خوانده شد و نه هیچوقت ارج دید. جستوجو در یکی از بزرگترین مخزنهای کاتالوگ کتاب در جهان، ورلدکت،[۴] تنها یک نسخه از این کتاب را در کتابخانه عمومی بوستون[۵] نشان میدهد. احتمالا کتابخانهی دیگری در جهان نسخهای از آن را ندارد. کتابی که برخلاف انتظار گرچه تنها چند دهه از انتشارش میگذرد، کتابیست نایاب. نسخهای از آن به شکلی غیرمنتظره به دست من رسید. جزو یک مجموعه کتاب که بعد از فوت صاحبش به کتابخانه دانشگاه تورنتو اهدا شده و از من خواسته شده بود نگاهی به آنها بیندازم. این کتاب حتی بین آن مجموعه کتاب، که عمدتا آثار فارسی دربارهی تاریخی و سیاست ایران معاصر بودند، نیز غیرمنتظره است.
«خاطرات یک ایرانیِ دیوانه» یک بیوگرافی[۶] با تکنیک جریان سیال ذهن است که راویاش به دلیل آنچه که فراموشیِ محصولِ فروپاشی ذهنی و شوکدرمانی بوده است خود نیز به حافظهاش مطمئن نیست. روایتِ جسورانه و عمیقا صادقانهی نویسندهای متولد ایران درباره تجربههایش از تحصیل در کالج البرز، ادامه تحصیل در انگلستان و بعد واشنگتن و نیویورک. شرح بریدهبریدهی زندگی هیپیوار و عشقهای آزاد و الاسدی و فروپاشی ذهنی و بعد بازپسگیری حیاتش. اطلاعی خارج از متن کتاب از نویسندهاش نیافتم ولی هر صفحهاش را که باز میکنی سخت بشود روایت را رها کرد. روایت لحنی اعترافگونه و چنان خودافشاگر دارد که نظیرش را در آثار فارسی نمیتوان ذکر کرد و در بین آثار نویسندگان ایرانی یا ایرانیتبار به زبانهای دیگر هم بسیار غیرمنتظره است.
«خاطرات یک ایرانیِ دیوانه» هیچوقت مورد بررسی انتقادی یا معرفی در روزنامهای قرار نگرفته یا اگر چنین است در جستوجو در مخزنهای مختلف دانشگاهی و روزنامههای تاریخی موردی پیدا نمیشود. یک دلیل این نادیده گرفته شدن احتمالا به پروسه نشرش مربوط باشد. ونتج پرس، گرچه ظاهر یک انتشارات دارد در عمل خدماتش محدود به سرویس خودانتشاری بوده. به عبارت دقیقتر مولف هزینه انتشار اثرش را میداده. در سال ۱۹۹۰، یعنی تنها چند سال بعد از انتشار این کتاب، ونتج پرس در دادگاهی که شاکیانش هزاران نویسندهای بودند که گاه تا هشت هزار دلار برای انتشار آثارشان به این ناشر پرداخته بودند محکوم شد که هیچ تلاشی برای فروش کتاب و معرفی نویسندگانش نکرده است. در آن دادگاه شاکیان مدعی بودند که این نشر هیچ نماینده فروشی ندارد، تعداد معدودی از هر کتاب را منتشر میکند (گاه تنها صدوپنجاه نسخه) و هیچ لیستی برای کتابهایی که سابقا منتشر کرده نگه نمیدارد.[۷] از سال ۲۰۱۲ فعالیتهای این نشر متوقف شده است. این تاریخچهی مختصر از این ناشر شاید از یک جنبه پاسخ اینکه چرا هیچوقت کتاب دیده و درست پخش نشد را بدهد.[۸] یک فرضیه دیگر هم که شاید نتوان کنارش گذاشت این است که نویسنده در پی انتشار تعدادی نسخه از این کتاب دیگر تمایلی به پخش و چاپ وسیعتر آن نداشته است و خود نیز کوششی برای شناساندن آن نکرده است، شاید به خاطر بازخوردهایی که از اطرافیانش گرفته و در هر حال به خاطر مشکلاتی که اصولا نویسندهی واقعی برای شناساندن اثری دارد که با اسم مستعار نوشته است.
تلاشهای من برای شناخت بیشتر نویسنده راه به جایی نبرده است. اسامی برخی از اماکن در ایران و نیز برخی محصلان ایرانی که از خانوادههای سرشناس دوران معرفی شدهاند نیز مستعار به نظر میرسد و این ظن را تقویت میکند که که نویسنده پشت یک نام مستعار پنهان شده است.[۹] صراحت و بیپردگیای که نویسنده دربارهی روابط عاطفی و جنسیاش، مصرف مواد و بحرانهای عصبیاش دارد البته اتخاذ اسم مستعار را قابل درک میکند.
سطر آغازین این بیوگرافی چنین آغاز میشود:
انگیزههای من برای بیان کردنِ خودم از چنان شدتی برخوردار است که فرصت نمیدهند تردید کنم و به نتایج منفی یا مثبتی که این نوشته برای خانوادهام و دوستانم یا خوانندههای خوششانس یا بداقبالم خواهد داشت فکر کنم. نوشتن مرا به آرامش میرساند. ابهام و گیجی که دو یار صمیمی مناند، در این لحظهی صبح تنهایم گذاشتهاند تا این فرصت مغتنم را داشته باشم که برای اولین بار در زندگیِ گویا غمگین ولی مغرورم، از طریق قلم ارتباط بگیرم.
احتمالا نام نویسنده مستعار است و نمیتوان صحت روایت او را از زندگی خودش سنجید. در نتیجه با اطمینان نمیتوان گفت آیا این اثر واقعا یک بیوگرافیست یا وجه داستانپردازی و روایت خیالیاش از زندگی یک فرد میچربد. اما سخت بتوان در صحت تالیف این اثر توسط یک ایرانی که تجربیاتی نزدیک به آنچه بیان شده داشته، یا آنها را از نزدیک مشاهده کرده است تردید کرد. روایت سرشار است از جزئیاتیست که جز به تجربهی زیسته نوشتنش مقدور نیست. از آنچه از روایت به دست میآید نویسنده در ۱۹۵۵ در تهران به دنیا آمده. مادرش را خیلی زود از دست میدهد. در ۱۹۷۰ به لندن رفت. در ساسکس نزد یک خانواده روزگار میگذراند و خیلی زود موهایش را بلند گذاشته و به قابلیت طبیعی خودش برای تطبیق یافتن با محیط پی میبرد؛ قابلیتی که رمز حشرونشرهای او با جمعهای بسیاری در نوجوانی و جوانیاش گشت.
او خودش را و روش زندگیاش را بارها هیپیوار معرفی کرده:
من هیچوقت به ووداستاکِ معروف نرفتم، یا در هیچ شکلی از تظاهرات ضدجنگ ویتنام شرکت نکردم. ولی باید خودم را یک هیپی معرفی کنم، چرا که من صلحجو به دنیا آمدم و صلحجو خواهم مرد.
بعد از دو سال پدرش او و برادرش را برای ادامه تحصیل به آمریکا میفرستد. در آمریکا ماهها سفر جادهای میکند. در عین حال در رشته مهندسی درس میخواند. با اعتیاد به مواد و قمار و مشکل تمرکز و از دست دادن اعتماد به بدنش مواجه میشود. مساله اما شکل ویژهای به خود میگیرد وقتی که سال ۱۹۷۶ در یک سفر به لندن و درست یک روز قبل از آنکه پدرش به دیدارش بیاید الاسدی مصرف میکند. روز بعد تاثیرات اسید هنوز با اوست؛ پدرش را مجبور میکند غذای همه افراد حاضر در یک رستوران را حساب کند، همهی کفشهایی که پا میزند را در یک فروشگاه بخرد، در خیابان لندن میشاشد و کیف پولش را پرت میکند چرا که پیامبریست که نیازی به هیچ تعلق مادیای ندارد و با هوا سیر خواهد شد. بریدن کامل از واقعیت اما وقتی رخ میدهد که رفتارش خشن شده و با پدرش گلاویز میشود. با مداخلهی پلیس، راوی را به بیمارستان روانی میبرند و بعد یکی از معتبرترین روانپزشکان انگلیس حتی بدون آنکه یک بار با او حرف بزند دستور میدهد تحت شوکتراپی قرار گیرد. راوی آن را شکنجهتراپی توصیف میکند. جریان الکتریسیته از مغز او عبور میکند و حافظهاش را میشورد، به نقل از خودش «تو را گیاه میکند، مغزشویی». به او میگویند تا چند هفته دیگر حافظهات باز خواهد گشت اما برای او به هیچوجه عواقب این شیوهی تراپی به این سادگی نیست. او حتی به لغتنامهها نیازمند میشود تا معنای لغات فراموشکردهاش را بازیابد. از دست رفتن حافظهاش به قدری عمیق است که بعدها میفهمیم او مثل یک کارآگاه به دنبال گذشتهاش گشته است و آنچه در فصول اولیه از کودکیاش شنیدهام یادآوری خاطراتش نیستند، بلکه چیزهایی هستند که او تاکنون توانسته از کودکیاش ردیابی کند.
«خاطرات یک ایرانیِ دیوانه» از نظر تاریخی روایتیست خوانده نشده از زندگی گروهی از ایرانیانِ جوانِ هیپی و گاه عیاش در انگلستان و آمریکای دهه هفتاد، که در موارد متعدد به ما از چیزهایی میگوید که تا به حال نشنیدهایم: از فرهنگ جنسی کالج البرز در تهران، از خردهفرهنگهای مواد در تهران و نواحیاش، از مهمانیهای خصوصی و زندگی جنسی جوانان ایرانی در خارج و زندگی دانشجویی ایرانیان در واشنگتن و بوستون. از نظر انسانی، این بیوگرافی کوشش یک انسان شدیدا صادق است تا سلامت فکری و آرامش ذهن خود را در پی فروپاشی ذهنی بازپس گیرد و احیا کند. او میداند که به نقل از خودش دست به نوشتاری جنگلی[۱۰] زده است؛ نوشتن از هرچیز بدون هر سانسوری تا در نهایت نقشهی ذهنی مفصلی را از خود را در اختیار ما بگذارد.
از نظر تکنیکی هم اثر ارج فراوان دارد. نثر بریدهبریده، لحنهای چندگانه، زبانی که قادر به روایت احساسات متفاوت و متضاد است، مهارت در مکالمهنویسی و توانمندی نویسنده در توضیح مختصر ولی دقیق پیچیدگیهای فرهنگ ایرانی نشان میدهد که با نویسندهای مجرب و کتابخوانده مواجهیم. خودش اما دلیل این مهارت در نوشتن را دقیقا نمیتواند بیان کند. از برادر و خواهرش شنیده است که پیش از حمله عصبی به انگلیسی شعر میسروده و دفترچهای نیز داشته است؛ که آن را از بین بردهاند چون خواهرش فکر کرده خواندن آن دفترچه او را دوباره بیمار خواهد کرد. او کتابهای فراوانی که دارد را میبیند ولی خواندن آنها را به یاد ندارد و از نویسندگیاش پیش از حمله عصبی تنها یک سطر آنهم به نقل از برادرش میداند: “من راه میروم گاهی با چشمهای باز و گاه با چشمهای بسته.”
طنز گیرا و گاها مریض، جدی نگرفتن خود و حتی احمق خواندن خود و گاه مخاطب قرار دادنِ خواننده، عشق ورزیدن به خواننده در عین امتحان کردنِ دقت او در خواندن از دیگر شگردهای این متن است که آن را اثری تجربهگرا در ژانر بیوگرافی میکند. خودبزرگبینیای که خود راوی هم تحملش را ندارد یکی دیگر از مشخصههای او در روایتش هستند. او بهترین دوست خودش نیست، چون به نظرش اگر چنین باشد تبدیل به سگ خود شده است. راوی گاهی فیلسوف است، گاه مثل یک هرزهنگار حرفهای، گاه یک مورخ و جامعهشناس پرگو ولی بیادعا و البته همیشه یک جزئینگر وقتی به موسیقی، تن، دیالوگ و احساسهای خود نسبت به بدن و پیرامونیانش میرسد. او در عین حرکت از یک زمان به زمان دیگر در بطن هر خردهداستانی که روایت میکند با خودش و احساساتش در آن دورهی خاص زمانی صادق است و ضمیر مضارع را زمان غالب روایتش از زندگی خود میکند. با چنین روایتِ در حال تغییری خواننده نیز مدام تغییر میکند و نویسنده جور متفاوتی با خوانندهاش حرف میزند. ما به راوی خرده میگیریم، گاه از برخی کارهایش برافروخته میشویم، برخی را مطلقا غیرقابل قبول میبینیم، خیلی زود با او یا به نکتهسنجی او میخندیم و البته از مواجهه با تلاش او برای کالبدشکافی زندگیاش و ترسیم نقشهی ذهنیاش سیراب نمیشویم.
راوی که از نوجوانی دوست داشته عکسهایی از هر زنی که به تخت میبرد بگیرد، و از پرگویی از رابطه حتی بیشتر از خود رابطه لذت میبرده، در عینِ داشتن صدها رابطه بهطور مداوم نسبت به توان جنسی خود مشکوک است و برای رفع این شک دست به برخی از مگوترین کارها در زندگیاش از منظر فرهنگ ایرانی میزند. راوی با عریان کردن خود در پیشگاه خواننده، به خوانندگانش کمک میکند با تضادهای حسی و عاطفی خود نیز صادقانه مواجه شود و به جای نادیده گرفتن و یا خجالت کشیدن از آنها خود را در عین همه آنها و به خاطر همه آنها بپذیرند. نویسندهی ناشناسماندهی این اثر بنا به متن این اثر در زمان نگارشش سی ساله بوده است و امروز باید شصتوهفت ساله باشد. نمیدانیم این ذهن پویا و نابغهی ارج ندیده آیا به نوشتن ادامه داده است یا خیر. اما بیوگرافی تجربهگرای او به خوانندهاش نشان میدهد گاه باید جوری اعتراف کرد که اینکه چه کسی آن را میشنود آخرین چیزی باشد که مهم است.
[۱] Diary of a Mad Iranian: The Unappreciated Genius
[۲] Teymoor Tajeri
[۳] Vantage Press, Inc.
[۴] Worlcat
[۵] Boston Public Library
[۶]البته همانطور که در ادامه خواهد آمد به دلیل اینکه به احتمال فراوان نام نویسنده مستعار است فرض اینکه اثر نه یک اتوبیوگرافی، که تجربه ای داستانی در ژانر بیوگرافی ست را نمی توان رد کرد.
[۷] مراجعه کنید به گزارش آسوشیتدپرس
[۸] البته که از منظری دیگر میتوان پرسید چقدر خوانندگان انگلیسیزبان درست چند سال بعد از انقلاب ایران، به خواندن بیوگرافیای عمیقا متفاوت از بیوگرافیهای سیاسی و بیتوجه به آنچه که عادتا در آن دوران و حتی امروز هم از ایران روایت میشده مایل بودهاند.
[۹] این مساله در آثاری از نویسندگان ایرانی به زبان فارسی سابقه دارد. یک مثالِ معروف رمان «کهربا»ست که پیرامون روشنفکران انقلابی دهه پنجاه میگذرد. گرچه این رمان در سال ۲۰۰۴ با نام مستعار ژوزف بابازاده چاپ شد، مدیریت انتشارات آرش، مسعود فیروزآبادی در سال ۲۰۱۵ و در پی فوت محمد علی سپانلو اعلام کرد که سپانلو نویسنده واقعی آن رمان بوده است. مراجعه کنید به:
Jungle Writing
ارج نهاده نشد = ارج ندید
چرا بیخود دشوارنویسی کنیم؟
نوشته در کل بسیار زیبا و خواندنی بود. از نویسنده سپاسگذارم.
ویرایشگر زمانه!!!! / 15 May 2022