جنگ همیشه دقیقهی حقیقت است و به راستی شوکهکننده است که ببینی بسیاری از رفقا (رفقای سابق) زیر تأثیر رخدادها اینچنین مثل یک ردیف کارت فرومیریزند. در این چند روز اخیر همهچیزی را در جهان نکبتبار رسانههای اجتماعی دیدهام: از فراخوانها به تصفیه «پوتینیستها» (که معلوم نیست یعنی چه) از چپ تا آنهایی که تصور میکنند به خاطر مطالبهی تحریمهای سرسختانهتر علیه روسیه به طور ویژه رادیکال هستند (میدانید، سرمایه قطعاً علیه این تحریمها است و به همین خاطر آنها فکر میکنند فراخوانهای بیملاحظهشان برای افزایش تنشها جلوهی ضدکاپیتالیستی هم دارد).
بسیاری در حال دست به دست کردن نامه مبهمی از یک ظاهراً چپ اوکراینی است که «چپ غربی» را به همدستی با پوتین متهم میکند، چون میگوید ناتو هنوز مهم است (و چه بسا یک ظاهراً چپ اوکراینی هم در دونباس باشد که از ما بخواهد حامی حمله پوتین به عنوان ادامه حمله ارتش سرخ علیه برلین [در جنگ جهانی دوم] باشیم). هرچقدر هم همهی اینها شوکآور باشند، فهمیدن ماجرا باید پیش از داوری آن فرابرسد. کجا همهچیز خراب شد؟ این مقاله تلاشی فروتنانه در این جهت است.
ما بیست سال پیش شاهد احیای نسبی چپ زیر تأثیر توامان جنبش جهانیسازی بدیل و نیز جنبش علیه جنگ عراق بودیم. هرچند موضع گرفتن علیه بوش و نئوکانها در آن لحظه تکقطبی در تاریخ آسان بود، تشخیص تحلیلی علتهای ریشهای چیزهایی شبیه «جنگ علیه ترور» اما آسان نبود.
اقلیتی از ما این استدلال را مطرح کردند که دولت و امپریالیسم هنوز مهم هستند و این واقعیت که ما اکنون در دقیقهای تکقطبی زندگی میکنیم، به این معنا نیست که دولت اهمیتاش را از دست داده یا چالشگران این نظم بالاخره ظاهر نخواهند شد. در واقع، ما استدلال کردیم که جنگ علیه عراق نه حاصل تفکر گروهی نئوکانها، بلکه فرار رو به جلویی بود برای جلوگیری از ظهور چنین چالشگرانی در برابر هژمونی ایالات متحده ــ یک فرار رو به جلو که به شکل بدی سازماندهی شد.
اما قسمت اعظم کسانی که آن زمان در میان چپ رادیکالیزه شدند، به چارچوب نظری دیگری چسبیدند که کمابیش بر امپراتوری تونی نگری [و مایکل هارت] مبتنی بود. این چارچوب نظری استدلال میکرد که رقابتهای بینادولتی موضوعی مربوط به گذشته است و چیزهایی شبیه جنگ عراق صرفاً عملیات پلیسی هستند که به نفع طبقه سرمایهدار جهانی شبکهای و نئولیبرالشده انجام میشوند (بابت سادهسازی ببخشید اما این توصیف عام راستای استدلال را به واقع نشان میدهد). این بارگذاری مجدد نظریه اولتراـامپریالیسم کائوتسکی بود.
نتیجهگیریهای سیاسی از سوی عده بسیاری و به اشکال گوناگون انجام شد. نخست اینکه حرف زدن درباره امپریالیسم دیگر باب روز نبود. اگر این کار را میکردی، برچسب استالینیست اقتدارگرا از سنخ «تضاد اولیه / ثانویه» میخوردی. استاد تاریخی را در ترم اولم در دانشگاه در ۲۰۰۳ به یاد دارم که کلاسش در واقع ستایش از امپراتوری [کتاب هارت و نگری] به عنوان «مانیفست کمونیست قرن ۲۱» بود.
آموزه دیگر به معنای تحتاللفظی کلمه رفرمیستی بود ــ حمایت از ادغام در اتحادیه اروپا به عنوان پروژهای بیخطر و مناسب که تنها نیاز به رفرم و گرفتن راستایی پیشروانه دارد. این ایدهای بود که سیریزا، دی لینکه [حزب چپ آلمان] و دیگران در اروپا پی گرفتند و عاقبتاش را همه میدانیم.
ایده دیگری که همراستای نگری و به شکلی «خانگی» مطرح شد، “جهان را بدون قبض قدرت تغییر بده” از هالووی بود؛ راهنمایی برای اینکه چهطور تأثیر اندک خود بر سیاست را به یک دارایی اخلاقیاتی بدل کنی. البته بسیاری از هالوویستها زیر تأثیر «جنبش اشغال»، ناگهان فهمیدند که سیاست اهمیت دارد و بدل به پوپولیستهای چپ خودخوانده شدند اما این داستان دیگری است.
عراق فاجعه بود. به فرآیندی شتاب بخشید که میخواست جلویش را بگیرد. قدرتهای منطقهای ــ ایران، شورای همکاری خلیج فارس، ترکیه و دیگران ــ تحکیم شدند. دستاندازی بیش از حد ایالات متحده به این معنا بود که روسیه و چین فضای نفس کشیدن پیدا کردند و میتوانستند تا حدی ایالات متحده را به چالش بکشند.
آن وقت جنگ گرجستان در ۲۰۰۸ رخ داد. روسیه، یک حکومت دیگر بازار کاپیتالیستی، میتوانست این را در سطح جهانی تحمل کند اما نه در حیاط خلوت خود؛ نه در مکانِ پساـشوروی. روسیه حوزهی نفوذ خود را پس از ۱۹۹۱ در آنجا با عملیاتهای «صلحبانی» در قفقاز و مولداوی و آسیای میانه حفظ کرد.
حالا ایالات متحده داشت به آن مکان هم دستدرازی میکرد و حتی برای اوکراین، یعنی منطقه حائل بین روسیه و ناتو پس از گسترش آن، عضویت در ناتو را هم تخیل میکرد. برای فهمیدن دلیل آن، باید چیزهایی مثل «شطرنج بزرگ» برژینسکی را مطالعه کرد. تمام اقدامهای غربی به اقدامهای متقابلی همچون کریمه و سوریه انجامیدند که سرسختانهتر میشدند.
دقیقاً نمیدانم آنهایی که تصور کردند امپریالیسم مسألهای مربوط به گذشته است، چه در سرشان میگذشت، اما به نظر میرسد دو فرآیند تفکر ذکرشده در بالا [نگری و هالووی] آغاز شد که حالا در هم مخلوط و یکی شده اند. اگر سرتاسر جهان چنان مرکززدوده و شبکهای بود، دیگر مهم نبود کجا باشی. و اگر به قول هالووی تأثیر سیاسی تو بر حاکمانات نزدیک به صفر بود، باید همهچیز و همهکس را تقبیح میکردی، پروپاگاندیست میشدی، یا بدتر امیدوار میبودی که حاکمانات قانع شوند درباره آنچه تو تصور میکنی اینجا یا آنجای جهان ایراد دارد، دست به کاری بزنند.
به همین خاطر، از داخل سوراخ خرگوش شبکههای اجتماعی، کسانی را دیدیم که علیه «چپهای غربی» یا «تانکیها»[1] یا لقبهای دیگری از این دست شروع به اخاذی اخلاقیاتی کردند چون آنها ظاهراً به نوعی ضدامپریالیسم کهنه چسبیده بودند. این افراد وقتی خواهان منطقههای پروازممنوع امپریالیستی در سوریه بودند و شباهتهای بیمعنا بین سوریه و جنگ داخلی اسپانیا برقرار میکردند، به ما میگفتند که روسیه هم «امپریالیست» است (انگار خودمان نمیدانستیم).
از سوی دیگر، به نظر میرسد که فرآیندهای انتخاباتگرایانه و نهادسازانه که بسیاری از نسل دهه اول قرن ۲۱ از سر گذراندند، بخش بهتر آنها را نابود کرد. اگر با این واقعیت کنار بیایی که تأثیر سیاسی تو نزدیک به صفر است، آنگاه آنچه باقی میماند این است که خودت را به شکل فرصتطلبانهای به هر نوع حال و هوای «مردمی» ساختهشده بچسبانی و امیدوار باشی که به بال پیشروی آن بدل شوی و انتخابات را ببری و به ائتلاف در حکومت وارد شوی. سیاست خودش را به صرف بازاریابی استحاله میدهد ـــ «من هم علیه ناتو هستم، اما این چیزی نیست که مردم الان برایشان مهم باشد.»
خوب؛ حالا بسیاری از آدمهای این جبهه شوکه شده اند که روسیه، یک دولت امپریالیستی، کاری امپریالیستی کرده است! و این موضوع به اظهارنظرهای جنونآمیزی از سنخ پل ماسون میانجامد که خودشان را چپگرا مینامند، اما خواهان تقویت «پیشگیری هستهای» هستند تا قابل اتکا به نظر برسند. الکسندریا اوکاسیو کورتز در کنگره خواهان دادن مجوز به استفاده از نیروی نظامی (یعنی جنگ جهانی سوم) میشود حتی وقتی هیچ سیاستگذار جدی آمریکایی به چنین چیزی فکر نمیکند.
آنها عملاً استدلال میکنند که نباید الان تمام انواع امپریالیسم را محکوم کرد. و فقط امپریالیسم روسی است که باید محکوم شود. برای برخی، کشورهای غربی اکنون دموکراسیهای بیعیبونقص هستند و دیگر امپریالیست نیستند، درحالیکه بقیه ناتو و امپریالیسم غربی را صرفاً به شکلی انتزاعی و کاملاً جدا از هر نوع تحلیل مربوط به موقعیت انضمامی که در اوکراین نمایان شده، به نقد میکشند. محکومکردنهای آنها در واقع چیزی نیست مگر توجیه امپریالیسم خودشان، هرچند خودشان دومی را امپریالیسم نمیخوانند.
ما در عصری تاریک زندگی میکنیم و عصر تاریکتری پیش رو داریم. این جنگ بیمعنا باید فوراً متوقف شود. ما نیاز به خلع سلاح و تنشزدایی در سطحی اروپایی و جهانی داریم. اتحاد و مبارزه علیه حاکمانمان، چه در واشنگتن، چه در لندن، برلین، بمبئی، دمشق، کییف یا مسکو باید غلبه یابد.
تحشیه مترجم:
موضع سیاسی لئاندروس فیشر به نظر مترجم آن موضعی مهم و در این لحظه حیاتی است. اما آنچه فیشر در خوشبینی نسبت به از بین رفتن امپریالیسم نقد میکند، تا جایی درست است و تا جایی نادقیق؛ به ویژه برای اینکه ضرورتهای نظری بازتعریف دوران امپراتوری را در نظر نمیگیرد.
آنچه در نظریه مارکسیستی «شمول تام» یا «شمول واقعی» سرمایه در سرتاسر جهان خوانده میشود، به معنای ادغام همه دولتها در نظام سرمایهداری جهانی اما هر یک به شیوه خاص خود است ــ این شیوهی خاص با مفهوم «شمول صوری» توضیح داده میشود. یعنی نظام «آکسیوماتیک» سرمایه، برخی فرآیندهای پیشاسرمایهدارانه در حکومتداری یا شیوههای تولید و بازتولید را در خود و به عنوان کارویژههای سیستماش میپذیرد. به این ترتیب، ایران و چین و روسیه و کشورهای دیگری از این دست در نظام جهانیسازیشده سرمایه ادغام میشوند.
گذار از نظریه امپریالیسم به امپراتوری به این معنا نبود که دولتها مهم نیستند، یا امپریالیسم از بین رفته. بلکه به این معنا بود که نظام سرمایهداری، جهانیسازی شده و تضادهای بین دولتها و ابرقدرتهای آن دیگر بدل به آنتاگونیسمهای داخلی سرمایهداری شده است. به عبارت دیگر، جایی بیرون سرمایه وجود ندارد. در نتیجه رقابتهای قدرتها رقابت بین کاپیتالیسم و ضدکاپیتالیسم نیست، بلکه رقابت درونی نظام جهانی سرمایه است و از سوی دیگر، دشمنهای کاپیتالیسم معاصر نیز نسبت به آن «خارجی» نیستند ــ ضرورتی که در مبارزه لنینیستی از طریق حزب پیشرو وجود داشت و حزب پیشرو از مکاناش در خارج سرمایه سازماندهی و حمله میکرد ــ بلکه همگی درونزاد این نظام جهانیاند.
در مقاله دیگری به شرح این مسأله پرداخته ام که در اینجا قابل خواندن است: پایان «صلح آمریکایی» و بازترکیببندی امپریالیسم.
با وجود این، نمیتوان انکار کرد که نظریه کسانی چون نگری و هارت مبتنی بر این خوشبینی تاریخی است که پیشرفتهای رخداده تکنولوژیک، به نوعی ترکیببندی قدرتهای ژئوپولتیک جهانی را تغییر داده اند که امکان بازگشت به عقب، و ظهور دوباره امپریالیسم ممکن نیست. اما به نظر میرسد بازترکیببندی نیروهای امپریالیستی ذیل نظام جهانیسازیشده سرمایه در حال رخ دادن است.
* لئاندروس فیشر استادیار مطالعات بینالملل در دانشگاه آلبورگ دانمارک است
** منبع: لفت برلین
–––––––––––––––––
پانویس
[۱] Tankie لقبی تحقیرآمیز در اشاره به کمونیستها، که پس از ورود تانکهای شوروی به بلغارستان برای سرکوب انقلاب ۱۹۵۶ ابداع شد.
نظریه ی امپریالیسم که لنین آنرا تئوریزه کرد از جنبه ی تعاریف اقتصادی قابل تطبیق نیست اما از لحاظ سیاسی شاید می توانست برای برخی راهگشا باشد زیرا هنوز سرمایه داری در کنار نظامهای پیش از سرمایه داری در حال رشد و تکامل بود از اینرو قابل درک است که نیروهای طبقاتی حتی خود سرمایه داری نیز دسته بندی شوند اما امروز مثلا طرح نئولیبرالیسم هیچ گره گشا نیست چون قرار نیست از نیروی دیگر سرمایه در مقابل نئولیبرالیسم دسته بندی و تفکیک و تفاوتی قائل شد امروز سرمایه داری از هر نوعش بخشی از سیستم بوده و از سیستم با همه ی تفاوتهای منافعش مکمل یکدیگرند و کسانی که امروز دنبال سرمایه داری بد یعنی نئولیبرالیسم و سرمایه داری خوب یعنی چه نیروئی ؟ چه چیزی را قرار است این تفکیک جز ریاکاری به ما نشان دهد ؟ هیچ . چون وظائف طبقه ی کارگر دیگر اشتراکی با دیگر نیروهای طبقاتی ندارد . و دیگر نباید دنبال متحد در صفوف دشمنانش باشد . از اینرو اولا طرح خصائل از جمله امپریالیسم و نئولیبرالیسم و امثالهم باید منسوخ شود ثالثا طبقه ی سرمایه دار هم اکنون دنیا را تسخیر کرده و تنها نیروی تا به آخر انقلابی طبقه ی کارگر است .
فرهاد - فرهادیان / 10 April 2022