ولادیمیر پوتین رئیس‌جمهوری فدراسیون روسیه در پیام ویدئویی پر از تناقضی پس از به رسمیت شناختن استقلال جمهوری‌های خلق دونسک و لوهانسک گفت:

«مردم روسیه دیگر می‌دانند که اصولی که لنین بر پایه آن دولت را بنا نهاد، غلط بودند.»

اشاره پوتین به اصل حق تعیین سرنوشت برای هر ملت درون اتحاد جماهیر شوروی بود. دیکتاتور روسیه گفت: «او [لنین] بیش از حد به ناسیونالیست‌ها امتیاز داد. چرا؟ چون بلشویک‌ها می‌خواستند به هر قیمتی شده در قدرت بمانند، به این رهبران ناسیونالیست در حواشی امپراتوری روسیه امتیازهای بیش از حد دادند.»

پوتین در حالی داشت حق تعیین سرنوشت را به چالش می‌کشید و بزرگترین خطای کمونیست‌ها می‌خواند که همان موقع استقلال دونستک و لوهانسک را به رسمیت شناخته بود. اما رهبر روسیه کمونیست‌ها را مقصر خطایی نابخشودنی می‌دانست: «رهبران شوروی روسیه تاریخی را نابود کردند.»

«روسیه تاریخی» ــ از آن ترکیب‌ها که آدم را به یاد «ایران‌شهر» می‌اندازد. و تناقض دیگر پوتین: انتقاد از ناسیونالیسم همزمان با فراخوان به تشکیل روسیه تاریخی با یک هویت و فرهنگ و زبان واحد!

ارجاعات پرشمار پوتین به امپراتوری روسیه و روسیه تاریخی، ادعاهای پرفورماتیو یک رهبر خرده‌امپریالیستی خطاب به طرفداران Pax Americana (صلح آمریکایی) است: من هم وجود دارم. یا بهتر، گفتار متناقض سخنان پوتین در واقع بازی قدرت به راه افتاده در «غروب بت‌ها»ی دوران معاصر، یعنی پس از پایان عصر پکس آمریکانا را نشان می‌دهد.

خداحافظ صلح آمریکایی؟

دوران «صلح آمریکایی» ظاهراً تمام شده است. دینامیک بین ابرقدرت‌هایی که پشت میز مذاکرات هسته‌ای ایران هم نشسته‌اند، روایتی از این پایان است.

ایالات متحده آمریکا بارها با چالش‌های زیادی روبرو شده و تا کنون بارها از پایان اقتدار جهانی‌اش سخن رفته. هنوز نیز ادعای چنین پایانی نادرست است: دلار کماکان بر بازار جهانی سلطه دارد، آمریکا کماکان مؤثرترین و پرتوان‌ترین قدرت سیاسی و اقتصادی و نظامی است و بازوهای امپریالیسم‌اش هنوز در این سو و آن سو کار می‌کنند. «امپراتوری سرمایه» به رهبری آمریکا کماکان سر پاست.

اما نمی‌توان انکار کرد که دوره جدید چالش‌هایی به مراتب جدی‌تر از گذشته را در برابر آمریکا قرار داده است. آنچه زمانی امپراتوری خوانده می‌شد، حالا با تکثیر قدرت‌های هنوز خرده‌امپریالیستی مواجه است: روسیه، چین، ایران، …

پس از افتضاح جنگ عراق و سقوط اقتصادی ۲۰۰۸، روایت افول ایالات متحده پررنگ شده بود. اما انتخاب باراک اوباما به ریاست جمهوری اوضاع را تغییر داد. انگار شبکه‌ای از سیاست‌های روابط عمومی باعث شد که آمریکا خود را به عنوان رهبر پیشروان جهان جا بزند، در حالی که چند سال پیش از آن به واسطه بوش ــ چنی چهره محافظه‌کارهای خشکه‌مقدس مسیحی را داشت که خطاب الاهی را برای رفتن به جنک علیه محور شرارت از جمله ایران شنیده بود.

دینامیک قدرت‌های جهانی در مذاکرات هسته‌ای نشان می‌داد که آمریکا کماکان رهبری خود را حفظ کرده است. علی‌رغم اختلاف منافع، چین و روسیه و ایالات متحده و اروپایی‌ها بر سر مسأله ژئوپولتیک ایران به رهبری آمریکا توافق کردند.

اما حالا رابطه آمریکا با روسیه یا چین رابطه پیشین نیست. هر دو کشور به شکل توسعه‌طلبانه‌ای در حال نشان دادن قدرت بدیل در برابر توسعه‌طلبی آمریکایی هستند.

صلح آمریکایی هم چیزی به جز توسعه‌طلبی آمریکایی نبود. در یک نمونه صلح برای اتم، سیاست جنگ سرد امپریالیستی آمریکا، ایران را وارد رقابت هسته‌ای کرد. ديک چنی معاون اول بوش که ايران را به پيگيری ساخت بمب اتم متهم می‌کرد، خود از جمله بازيگران کليدی سياست خارجی در دولت رئيس‌جمهوری جرالد فورد در سال ۱۹۷۶ بود که به ايران وعده‌ اعطای چرخه کامل سوخت هسته‌ای را داد.

اما رفتن آمریکا راه را برای آمدن روسیه به ژئوپولتیک هسته‌ای خاورمیانه باز کرد. پس از فروپاشی هم آن طور که جان دبليو. پارکر در کتاب «روياهای پارسی: مسکو و تهران پس از سقوط شاه» مستند می‌کند، بوريس يلتسين مشخصاً درصدد بستن قراردادهای انتقال تکنولوژی هسته‌ای به ايران و استفاده از اين بازار بود. يلتسين البته پيش از هر چيز، موارد امنيتی را با واشنگتن در ميان می‌گذاشت و تأييد آنها را می‌گرفت. پوتين نيز که در ابتدا انتقال دستگاه شکاف ايزوتوپ‌ها را متوقف کرد، در ادامه با تغييری در قانون سال ۱۹۹۲، دست خود را برای ساخت رآکتورهای بيشتر در ايران باز گذاشت.

روابط روسیه و ایران اکنون در برابر غرب محکم‌تر از ۲۰۱۵ به نظر می‌رسد؛ زمانی که بنا به نوار فاش‌شده محمد جواد ظریف مسکو در کار توافق کارشکنی‌هایی هم می‌کرد. اما می‌دانیم که در نهایت مسکو رهبری آمریکا را بر مسأله هسته‌ای ایران از ابتدا پذیرفته بود.

چین هم تقابل با ایالات متحده را در ۲۰۱۵ این چنین عیان نکرده بود. مساله تایوان، تلاش برای کاهش نفوذ دلار، بستن قراردادهای استراتژیک طولانی‌مدت در نقاط مختلف جهان و بقیه موارد چین را حاضرتر از گذشته به عنوان قدرتی بین‌المللی کرده است.

حوزه نفوذ چین آنقدر هست که در برابر آزار و اذیت نظام‌مند اویغورها، بیانیه‌ای از سوی ده‌ها کشور اغلب مسلمان صادر شود و در آن سیاست چین به عنوان جنگ علیه تروریسم پذیرفته و موجه اعلام شود.

و البته نفوذ استراتژیک و نظامی ایران در عراق و سوریه و یمن و لبنان هم غیرقابل انکار است؛ نفوذی توسعه‌طلبانه که حامیان آن به شکل عجیب و غریبی با استناد به استدلال «دفاع از خود» توجیهش می‌کنند. آنها هم تناقض خرده‌امپریالیستی پوتین را دارند: انتقاد توامان از ناسیونالیسم و توسعه‌طلبی غرب، و ستایش از ناسیونالیسمی امپریالیستی که قلمروهای هدف توسعه‌طلبی را بخشی از حوزه نفوذ «برحق» جمهوری اسلامی جا می‌زند.

دوران «صلح آمریکایی» دوران صادر کردن جنگ‌ها به حاشیه بود تا تضادهای درونی قدرت‌های سرمایه‌داری معاصر بیرون نزند. اینکه می‌شنویم با از بین رفتن صلح آمریکایی جهان را جنگ فرا خواهد گرفت، نشانه‌ی غرب‌محوری این ائتلاف ترنس‌آتلانتیک است که ویرانی‌ها در آفریقا و آمریکای لاتین و خاورمیانه و شرق اروپا را به راحتی نادیده می‌گیرد.

با از بین رفتن صلح آمریکایی، یعنی ناتوان شدن آمریکا از دیکته‌کردن هژمونی‌اش بر دیگر قدرت‌های سرمایه‌داری معاصر، تضادها بین روسیه و چین و ایالات متحده و اروپا بارزتر خواهد شد و قدرت‌های توسعه‌طلب دیگری همچون جمهوری اسلامی و امارات متحده و ترکیه و … نیز پروژه‌هایشان را پیش خواهند برد.

اجازه دهید استدلال را روشن مطرح کنیم: کسی به خاطر از بین رفتن نظم جهانی ناشی از پکس آمریکانا غصه نخواهد خورد؛ اما این پایان همزمان شده است با تکثیری از قدرت‌های خرده‌امپریالیستی ادغام‌شده در امپراتوری جهانی سرمایه.

به عبارت دیگر، آنتاگونیسم بین این قدرت‌ها ــ غرب و روسیه، غرب و چین، غرب و ایران ــ آنتاگونیسم بین نیروهای ضدامپریالیستی و ضدسرمایه‌دارانه با نیروهای امپریالیستی سرمایه نیست؛ بلکه آنتاگونیسم درونی سرمایه‌داری معاصر است.

کاپیتالیسم جهانی یکپارچه

والتر مینگولو، نظریه‌پرداز دکلونیال، در کتاب «سویه تاریک‌تر مدرنیته غربی» می‌نویسد که جهان در آغاز قرن بیست و یکم «به واسطه‌ی یک سنخ واحد اقتصاد (سرمایه‌داری) درهم‌تنیده و مرتبط شده و تنوعی از نظریه‌ها و کنش‌های سیاسی روی آن قابل تشخیص است». مینگولو این جهان معاصر را با دو سویه کلی می‌فهمد:

«از یک سو، جهانی‌سازی سنخی از اقتصاد به نام سرمایه‌داری (که بنا به تعریف از همان آغاز به دنبال جهانی‌شدن بود) و متنوع‌شدن سیاست جهانی در حال رخ دادن است. از سوی دیگر، شاهد تکثیر و تنوع در جنبش‌ها و پروژه‌های جهانی‌سازی ضدنئولیبرال (یعنی ضدسرمایه‌داری جهانی) هستیم.»

آنچه این دو سویه را از یکدیگر جدا می‌کند، مدرنیته غرب‌محور، فرم سیاسی طبیعی‌انگاشته‌ی آن یعنی دولت ــ ملت، و انگاره‌های بنیادینش پیشرفت و توسعه است. اما در میان هر دو سویه کماکان اختلاف‌ها و نزاع‌ها وجود دارند.

همان‌طور که خود مینگولو بلافاصله با مثال توضیح می‌دهد، «در سویه اول، چین، هند، روسیه، ایران، ونزوئلا و اتحادیه آمریکای جنوبی تازه‌تأسیس‌شده همین حالا روشن کرده اند که دیگر نمی‌خواهند دستورهای یکجانبه برآمده از صندوق بین‌المللی پول، بانک جهانی یا کاخ سفید را دنبال کنند.»

اما این‌ حکومت و دولت‌ها و اتحادیه‌ها همگی در نظام جهانی‌سازی‌شده سرمایه‌داری ادغام شده اند. آنها بدیلی با تفاوتی ماهوی پیش نمی‌کشند بلکه در حال رقابت و هم‌آوردی در درون این نظام‌اند.

پیشاپیش آنتونیو نگری و فلیکس گتاری، نظریه‌پردازان ایتالیایی و فرانسوی در اثر مشترکشان «فضاهای جدید آزادی، خطوط جدید اتحاد» با زیر عنوان «کمونیست‌هایی چون ما» از ظهور نوعی کاپیتالیسم جهانی یکپارچه پس از شکست پروژه شوروی خبر داده بودند:

«رژیم‌های جمع‌گرا در تحقق‌ایده‌آل‌های سوسیالیستی و كمونیستی شكست خوردند. كاپیتالیسم هم با بی‌ملاحظگی، وعده‌های آزادی، برابری، پیشرفت و روشنگری را خرج كرده است. سرمایه‌داری و سوسیالیسم را فراموش كنید: در عوض ماشین وسیعی در حال كار است و در سرتاسر سیاره، بردگی تمام ابناء بشر را گسترش می‌دهد. هرجنبه از زندگی انسانی ــ‌كار، كودكی، عشق، زندگی، ‌اندیشه، خیالپردازی، هنر‌ــ در این كارگاهْ بی‌شأن و بی‌مقدار شده است. تنها چیزی كه همه احساس می‌كنند، تهدید اضمحلال اجتماعی است.»

آنها بعدتر توضیح می‌دهند که این نظام کاپیتالیستی جهانی یکپارچه چنین ساختاری دارد:

«در وهله نخست، یكپارچه‌سازی بین‌المللی اقتصاد‌های ملی در مقیاسی بیش از پیش جهانی و گنجاندن آن‌ها ذیل پروژه كنترلی دقیقاً برنامه‌ریزی‌شده و چندمركزی اتفاق افتاد. ما این شكل فرمانروایی را كاپیتالیسم جهانی یكپارچه (ك. ج.‌ی.) می‌نامیم: شكلی كه اتحاد بازار جهانی را همزمان هماهنگ می‌كند و بر هم می‌زند، آن را به ابزار‌های برنامه‌ریزی تولیدگر مقید می‌سازد، كنترل پولی و نفوذ سیاسی همراه با خصیصه‌های شبه دولتی را برقرار می‌كند. در این فرآیند، سرمایة جهانی مجموعه‌ای از كشور‌های واقعاً سوسیالیستی را در كنار كشور‌های توسعه‌یافته و مستقیماً وابسته به آن‌ها یكپارچه می‌سازد و به‌علاوه ابزار‌هایی را كنترل می‌كند كه اقتصاد‌های كشور‌های متعدد جهان‌سومی جذب آن می‌شوند و موقعیت پیشین آن‌ها مبنی بر “وابستگی ثانوی” را به پرسش می‌كشد. در واقع، فرمانروایی دولتی و دولت‌های ملی قلمروزدایی‌ای واقعی را از سر می‌گذرانند. كاپیتالیسم جهانی یكپارچهْ محدود به تركیب‌بندی دوباره و استفاده از فرم‌های جدید متحدكردن، سیلان و سلسله‌مراتب قدرت‌های دولتی به معنای سنتی آن‌ها نیست. بلكه كاركرد‌های دولتی مكملی را تولید می‌كند كه از خلال شبكه‌ای از سازمان‌های بین‌المللی، استراتژی جهانی رسانه‌های گروهی و قبضة شدید بازار، تكنولوژی‌ها و غیره تجلی می‌یابد.»

کاپیتالیسم جهانی یکپارچه در واقع منطقی بود که به سقوط شوروی می‌انجامید. در هر حال، علی‌رغم انتقادهای گتاری و نگری، نیروی شوروی یک نیروی آنتاگونیستی در سطح کلان در برابر کاپیتالیسم امپریالیستی آمریکا و متحدان‌اش بود. پس از فروپاشی، سلطه اقتصادی و سیاسی و مالی و نظامی ایالات متحده نظمی را به وجود آورد که اکنون شاید نشانه‌های زوال‌اش آشکار شده باشد. این نظم جدید مبتنی بر نهادهای بین‌المللی از سازمان ملل و شورای امنیت تا صندوق بین‌المللی پول و سازمان تجارت جهانی، ائتلاف‌های بین‌المللی، شبکه‌های جهانی سیلان سرمایه و کار و کالا، سیستم مالی جهانی، صادرات کارخانه‌ها به جنوب جهان و در دست گرفتن «مدیریت» و «اعتبار» و …. بوده. و در این چارچوب جهانی ایالات متحده به عنوان نیرومندترین دولت کاپیتالیستی نقشی ویژه داشته اما در نهایت باید ذیل این چارچوب فعالیت می‌کرده است.

به علاوه، اگر دشمن امپریالیسم آمریکایی در دوران جنگ سرد اتحاد جماهیر شوروی به عنوان دشمنی کاملاً خارجی بود، دشمن‌ تولیدشده در توسعه‌طلبی ذیل نظم امپراتوری، یعنی مسلمانان ــ یا خوشبینانه، بنیادگرایی اسلامی ــ دشمنی در حاشیه‌های امپراتوری بود، درون‌زادِ آن و نه «خارج» آن.

آنچه نظریه‌پردازانی همچون مایکل هارت و آنتونیو نگری «امپراتوری» خوانده اند، به این نظم اشاره می‌کند. تضعیف آمریکا در برابر چین و روسیه و کشورهای دیگر لزوماً به معنای فروپاشی امپراتوری سرمایه نیست اما قطعاً در ترکیب‌بندی نیروهای آن تغییرات اساسی ایجاد می‌کند.

مایکل هارت در گفت‌و‌گویی با نویسنده پیش از این گفته بود:

«به نظر من، در حال مشاهده بازگشت به فهم کلاسیک از امپریالیسم نیستیم. شکست ارتش ایالات متحده در عراق و افغانستان و نیز بحران اقتصادی ۲۰۰۸ که در ایالات متحده ریشه داشت، نشان می‌دهد که این کشور امروز قادر نیست به شکل یک‌جانبه مناسبات قدرت جهانی را دیکته کند. ایالات متحده دیگر نمی‌تواند حضور سلطه‌گرانه‌ی پایدار خلق کند، آن‌طور که یک قدرت امپریالیستی واقعی باید بکند. ایالات متحده قطعاً هنوز بسیار قدرتمند است، به‌ویژه از منظر نظامی. اما برای اینکه دست به اقدامات موفقیت‌آمیز بزند، واقعاً تنها باید در بستر ساختار قدرت جهانی، یعنی درون امپراتوری چنین کاری بکند.

من بروز و ظهورهای متفاوت ناسیونالیسم و خطاب‌ها برای حاکمیت ملی ــ اول آمریکا! پریما لیتالیا! برگزیت! ــ را فریادهای غمزده‌ی آنانی می‌دانم که می‌ترسند جایگاه‌های دارای امتیاز ویژه‌شان در نظام جهانی را از دست بدهند. درست مثل دهقان‌های فرانسوی محافظه‌کار در اواخر قرن نوزدهم که در توصیف مارکس، انگیزه‌شان یادگارهای شکوه گمشده ناپلئونی بود (و می‌خواستند به فرانسه عظمت دوباره ببخشند!)، ناسیونالیست‌های مرتجع امروزی نیز آن‌قدرها هدف‌شان جدایی از نظم جهانی نیست. هدف آنها صعود دوباره از پله‌های سلسله‌مراتب جهانی و بازگشت به “موقعیت حقیقی‌شان” است.»

اگر این منطق را بپذیریم، شاید پوتین در روسیه با ارجاعات‌اش به تاریخ امپراتوری روسیه و سرزمین‌های آبا اجدادی روس‌زبان‌ها واقعاً به دنبال شکوه از دست‌رفته و بازگشت به رده‌های بالاتر سلسله‌مراتب جهانی باشد. اما در عین حال چه بسا غرب آن‌قدر ــ دست‌کم به لحاظ نمادین ــ در رده پایینی به نظر می‌رسد که کار بالارفتن را برای روسیه و چین و بقیه آسان‌تر کرده باشد.

و بالاخره اگر این منطق به انتهای خود برسد، شاید قطب‌بندی‌های آنتاگونیستی امپراتوری سرمایه تا آنجا تشدید شوند که ترکیب‌بندی نیروهای امپریالیستی به طور اساسی تغییر کند.

روسیه پوتین

برای فهمیدن ادغام اختلافی روسیه در امپراتوری، باید از یک سو به خصوصی‌سازی و نئولیبرال‌سازی بی‌رحمانه پس از سقوط شوروی نگریست و از سوی دیگر، به تلاش‌های بین‌المللی دولت روسیه.

روسیه ۱۹۹۴ توافق تجاری اقتصادی با اتحادیه اروپا امضا کرد، ۱۹۹۷ به عضویت گروه جی – ۷ درآمد و این گروه به جی – ۸ بدل شد (تا ضمیمه‌کردن کریمه در ۲۰۱۴)، و بالاخره در سال ۲۰۱۲ به عضویت در سازمان تجارت جهانی نیز پذیرفته شد.

همزمان روسیه به دنبال تأسیس بلوک‌های اقتصادی و مالی دیگر نیز بود؛ همچون شانگهای ۵ در ۱۹۹۶ بین چین و روسیه و تاجیکستان و قرقیزستان و قزاقستان که اکنون به سازمان همکاری شانگهای بدل شده و ایران و پاکستان و ازبکستان و … را هم به عنوان عضو دارد؛ یا تشکیل اتحادیه اقتصادی اورآسیا با حضور ارمنستان، بلاروس، قزاقستان و قرقیزستان در ۲۰۱۵.

دو صحنه در فیلم مستند اولیور استون، «گفت‌و‌گوهای پوتین» وجود دارد که از این جهت روشنگر است و کسانی همچون خود کارگردان را که به مخالف‌خوانی روسیه پوتین در برابر سرمایه‌داری امپریالیستی و عدم ادغام آن باور دارند، نومید می‌کند.

جایی در همان اوایل قسمت اول استون در حال برشمردن افتخارات کارنامه پوتین است و می‌گوید: «شما جی دی پی را افزایش دادی، کشاورزی را بهبود بخشیدی، … خصوصی‌سازی را متوقف کردی. تو حقیقتاً پسر روسیه‌ای!» پوتین حرف‌اش را قطع می‌کند و می‌گوید: «نه! این درست نیست. من خصوصی‌سازی را متوقف نکردم … بلکه نظام‌مند و منصفانه کردم.»

و در قسمت دیگری پوتین در حال توضیح دادن است که چگونه سیاست‌های مالی بانک مرکزی روسیه همگام و در مشورت با سیاست‌های مالی صندوق بین‌المللی پول است و این صندوق «نگاه مثبتی» به بانک مرکزی روسیه دارد. آنگاه الیور استون واکنش نشان می‌دهد و دلزده می‌گوید: «شما جوری حرف می‌زنی که انگار صندوق بین‌المللی پول شریک روسیه است یا جوری رفتار می‌کنی که انگار وال استریت می‌خواهد روسیه موفق شود و من با این مخالفم!»

پاسخ‌های پوتین و سرتاسر تاریخ معاصر سرمایه‌داری در روسیه پس از فروپاشی نشان می‌دهند که کسانی همچون استون تا چه حد در امیدبستن به کسی همچون پوتین به عنوان نیرویی در برابر امپریالیسم سرمایه‌دارانه بر خطا رفته اند.

کهینده اندروز، متفکر ضدنژادپرستی در «عصر نوین امپراتوری» موقعیت روسیه در امپراتوری را چنین توضیح می‌دهد:

«با وجود همه‌ی آن تنش‌های بین کاپیتالیست‌ها و شوروی، اتحادیه‌ی جماهیر دیگر وجود ندارد و روسیه محکم به جایگاه تاریخی‌اش به عنوان بخشی از بلوک غرب بازگشته است. روسیه‌ی پوتین شاید تهدیدآمیز به نظر برسد اما به خاطر داشته باشید همیشه بین قدرت‌های غربی متفاوت اختلاف وجود داشته است. درباره مسأله بنیادین نظم اقتصادی جهان، روسیه محکم هم‌پای غرب است. ما نباید از اینکه منطق امپراتوری در روسیه سالم و زنده است، شوکه‌ شویم.»

منطق امپراتوری زنده است و حالا به تخاصم بین روسیه و بلوک غرب انجامیده. و در عوض امکان ائتلاف‌های نو همچون بین روسیه و چین و ایران را مطرح کرده است که می‌تواند ساختار ژئوپولتیک در مقیاس کلان را تغییر دهد اما بنیان سرمایه‌دارانه امپراتوری را تغییر نخواهد داد. با وجود این، همان‌طور که پیش‌تر گفتیم، مشخص نیست طرد روسیه از بلوک غرب در این رقابت نوامپریالیستی تا کجا پیش خواهد رفت.

علیه تقلیل‌گرایی

امه سزر، متفکر ضداستعماری در تحلیل‌ معروف‌اش درباره آلمان نازی و جنگ جهانی دوم نوشت که آنچه بیش از همه سفیدپوستان غربی را برآشفت، این بود که آدولف هیتلر فرآیند استعمار را به قلب قلمروی قدرت‌های استعماری کشاند و نژاد سفید را به استعمار کشاند.

کارکرد نژادپرستی در امپریالیسم غربی (انگلیس، فرانسه، آلمان، آمریکا، …) به لحاظ تاریخی غیرقابل مقایسه با دیگر انواع نیروهایی است که می‌توان آنها را امپریالیست خطاب کرد. سه مثال تاریخی مربوط به جنگ جهانی اول این مسأله را روشن می‌کند.

هرچند مسلسل بود که امپریالیسم غربی را در آفریقا پیش می‌راند، قدرت‌های غربی علیه سربازان یکدیگر تا جنگ سنگرها در جنگ جهانی اول از مسلسل استفاده نکردند و حتی در بازنمایی‌های هنری و نقاشی‌هایی که از جنگ‌های آنها در بریتانیا تولید می‌شد، مسلسل غایب بود و پنهان می‌ماند. مسلسل آن چنان سلاح کشنده‌ای محسوب می‌شد که با آن تنها باید کمتر‌ـ‌از‌ـ‌آدم‌ها ــ نژاد غیرسفید ــ کشته می‌شدند. برای نمونه، ۱۸۹۳ در آفریقای جنوبی، نیروی پلیس استعماری انگلیس یک هزار و ۵۰۰ مبارز اندبله‌ای را کشت و خود تنها چهار کشته داد. تفاوت در این بود: انگلیسی‌ها پنج قبضه مسلسل داشتند.

به علاوه، وقتی امپریالیست‌ها در جنگ جهانی اول از سربازان غیرسفید (آفریقایی‌ و عرب و هندی) استفاده کردند، موجی از نژادپرستی سرتاسر اروپا را فراگرفت. ماکس وبر، جامعه‌شناس سرشناس انتقادی آلمان سپتامبر ۱۹۱۷ نوشت: «امروز در جبهه غربی تفاله‌ای از وحشی‌های آفریقایی و آسیایی و تمام اراذل و اوباش دزد و لمپن جهان ایستاده اند.» وقتی فرانسه برای اشغال مناطقی از آلمان پس از جنگ جهانی اول سربازان آفریقایی خود (اغلب مراکشی) را اعزام کرد، سرتاسر اروپا حتی دشمنان آلمان هم به کارزاری علیه این عمل “شرم‌آور” علیه هم‌نژادان سفیدپوست پیوستند. وبر برای اشاره به آنها از کلمه نژادپرستانه «کاکاسیاه» مسلح استفاده کرد، برتولت برشت علیه حضور این مردم “پست‌تر” نوشت، حتی دیلی هرالد روزنامه سوسیالیست بریتانیایی حضور آنها را «شلاق سیاه بر پیکر اروپا» خواند و پاپ هم علیه حضور سیاهان در سرزمین سفیدها اعتراض کرد. ویلهلم زولف، وزیر خارجه وقت آلمان در اعتراض به فرانسه استفاده از سربازان آفریقایی را «استفاده به لحاظ نژادی شرم‌آور از رنگین‌پوست‌ها» خوانده بود.

و بالاخره وودرو ویلسون که تلاش می‌کرد ایالات متحده را از جنگ جهانی اول دور نگه دارد، ژانویه ۱۹۱۷ در دفاع از این هدف‌اش در برابر کابینه استدلال کرد که هدف اصلی باید «سلطه نژاد سفید بر جهان» باشد و برای رسیدن به آن، ایالات متحده باید از آسیب دور بماند.

نژادپرستی امپریالیسم غربی ــ بی‌ارزش دانستن جان غیرسفیدها که کم‌تر‌ـ‌از‌ـ‌آدم محسوب می‌شدند ــ در جنگ‌های ویتنام و عراق و غیره هم دیده می‌شود. اگر حمله غیرقانونی و امپریالیستی پوتین به اوکراین خشم دولت‌های “جهان متمدن” را در برداشت، حمله غیرقانونی و امپریالیستی بوش به افغانستان و عراق کار این دولت‌ها بود. «بزرگ‌ترین جنگ پس از جنگ جهانی دوم»،  گزاره‌ای که این روزها به کرات از زبان کارشناس‌ها و مجری‌های رسانه‌های جریان غالب بیرون می‌آید، نادیده‌گرفتن چند نسل‌کشی و جنگ ویرانگر و حتی یکی از طولانی‌ترین جنگ‌های کلاسیک قرن بیستم یعنی جنگ هشت‌ساله ایران ــ عراق است. بنابراین با نگاه دوباره به جمله امه سزر درباره هیتلر، شاید خشم و آشفتگی کنونی غرب را بتوان با همان لحن جنجالی چنین تفسیر کرد: پوتین به دروازه اروپا و به هم‌نژادهای سفید حمله کرده است.

ولادیمیر پوتین در پیام ویدئویی‌اش می‌گوید: «می‌خواهم برای اولین بار چیزی را به صورت عمومی بگویم. در سال ۲۰۰۰ هنگام بازدید پرزیدنت کلینتون پرسیدم نظر شما راجع به پیوستن روسیه به ناتو چیست؟ نمی‌گویم جواب دقیقا چه بود اما سرشار بود از تردید و پس‌نشستن … اگر شما ما را به عنوان متحد و هم‌پیمان نمی‌خواهید، چرا از ما یک دشمن می‌سازید؟»

بر خلاف آنچه جو بایدن در سخنرانی متعاقب‌اش هنگام اعلام تحریم علیه روسیه گفت، مسکو تنها قدرت متجاوز ماجرا نیست. غرب مرزهای ائتلاف نظامی ناتو را به سمت شرق گسترش داده و رقابت با یک قدرت خرده‌امپریالیستی نوظهور، یعنی روسیه پوتینی را به جای جدیدی کشانده است.

اگر پوتین در مناطق خودمختار در اطراف خودش ــ از اوستیای جنوبی تا ترانس‌نیستریا ــ از جدایی‌طلبان حمایت می‌کند و مناطق نفوذی نیابتی می‌سازد یا در سوریه در حمایت از دیکتاتورش جا پا سفت می‌کند، رژیم آپارتاید اسرائیل دهه‌هاست که در خاورمیانه به عنوان نماد امپریالیسم و استعمار غربی چنین کارکردی را در مقیاسی بسیار وسیع‌تر بازی می‌کند و در کنار بسیاری دیگر از رژیم‌های تحت حمایت غرب قرار می‌گیرد که اقتدارگرا یا دیکتاتوری محض هستند.

 اما این واقعیت تاریخی سبب نمی‌شود که ما بین پوتین یا بایدن، طرفی را انتخاب کنیم ــ همان‌طور که قرار نبود در دو گانه «یا بوش یا بن لادن» در دوران جنگ ترور، طرف هیچ کدام از دو روی سکه کاپیتالیسم جهانی را برگزینیم. این تحلیل‌ها اتفاقاً باعث می‌شوند که بررسی هر موقعیتی پیچیدگی‌های خاص خود را داشته باشد و نتوان با تقلیل‌گرایی به نفع نوعی «رئال‌پولیتیک» حقیقت را در چنگ گرفت و به ساده‌لوح‌های فریفته پروپاگاندای غربی تاخت.

اگر این استدلال درست باشد، ضدامپریالیستی خواندن روسیه و چین و ایران بر خطا خواهد بود. کسی از وجود یا ادامه امپریالیسم به رهبری آمریکا یا ادامه دوران پس آمریکانا دفاع نمی‌کند. تکثر قدرت‌های خرده‌امپریالیستی نیز تغییری ماهوی در سرمایه‌داری معاصر ایجاد نخواهد کرد. اما اینکه موضع‌گیری‌ها و تحلیل‌های ما با توجه به این شکل جدید مناسبات قدرت در جهان چگونه به‌روز خواهند شد، مسأله اصلی است. آیا به نفع نوعی رئال‌پولیتیک مخرب بین دوگانه‌های کاذبی مثل روسیه / آمریکا دست به انتخاب می‌زنیم یا به نفع چشم‌اندازی ورای فرم دولت‌ـ‌ملت و پروژه مدرنیته‌ی غربی، از تقلیل‌گرایی فاصله می‌گیریم و موضعی رادیکال اتخاذ می‌کنیم؟

اگر به شمای والتر مینگولو از دو سویه در جهان معاصر بازگردیم، نیروهای ضدامپریالیستی و ضدکاپیتالیستی را در انترناسیونالی واقعی خواهیم یافت؛ در «جنبش‌ها و پروژه‌های جهانی‌سازی ضدنئولیبرال (یعنی ضدسرمایه‌داری جهانی)» که مبارزه‌ها در سطح محلی را به مبارزه‌ها در سطح منطقه‌ای و مبارزه‌ها در سطح جهانی علیه سرمایه پیوند می‌زنند. این نیروها هنوز ضعیف‌اند، و نمی‌توانند نیرویی موثر و واقعی در برابر ماشین جنگی‌های هولناک دولت‌های کاپیتالیسم جهانی عرضه کنند، اما تنها پرسپکتیو واقعی سیاست را به نمایش می‌گذارند: «واقع‌گرا باش، غیرممکن را بخواه!»