«افسونزدایی» مفهومی تاریخی و جامعهشناختی از ماکس وبر، جامعهشناسِ آلمانی بود. برای توصیف و مسئلهدار کردنِ وضعیتی تاریخی با رویکردِ تفسیری، وضعیتی که طی آن همه آن هاله ابهام و افسون و داستانهایی که پیرامونِ هستی و چگونگی کارکردِ آن وجود داشت، به یکباره از ذهنها رخت برمیبندند و به جای آنها توضیحهای علمی مستدل و دقیق و متکی به ریاضیات درباره جهان سخن میگویند.
«فقرِ تجربه» هم مفهومی بود از والتر بنیامین که آن را به ویژه در مقاله «تجربه و فقر» پرورانده است. از نظرِ بنیامین تجربه زمانی فقیر میشود که چیزی برای روایت کردن و داستان گفتن وجود نداشته باشد، یا امکانهای داستانسرایی زیرِ شرایطِ سیاسی و تاریخی از بین رفته باشد.
موضوعِ این مقاله مقایسه این دو مفهوم و ارتباطِ آنها هم از لحاظِ نظری و هم از جهتِ کاربردِ تاریخی آنها است. همچنین در جریانِ این بحث تلاشی برای بهکارگیری این دو مفهوم در توضیحِ تجربههای نزدیکمان صورت خواهد گرفت.
یک مثال
یک مثالِ روشن برای توضیحِ تجربی این دو مفهوم تجربهای نهچنداندور است. این تجربه برای مردمِ خاورِ میانه به طورِ کلی آشنا است و پسماندهای آن تا امروز هم در جریان هستند: تجربه «دعای باران». خشکسالی و چشم به راه بودن برای بارشِ برف و باران همواره بخشی از سرنوشتِ سرزمینهای خشکِ خاورِ میانه بوده است. انتظارِ مردم برای بارش همواره بخشی از تجربه زیسته این خشکسالیها بوده. در غیابِ امکانهای چارهاندیشی واقعی و مقابله با خطرهای خشکسالی، ابداعی انتزاعی خلق شده است: امید بستنِ جمعی به حرکتی نمادین برای بارش باران، امیدِ به اینکه خواستِ ضروری و فوری آن همه انسان در جهان و در «آسمانها» بیپاسخ نخواهد ماند. اما این امید را میبایستی به شکلی نمادین ابراز کرد، در شکلِ اقامه نماز یا دعای باران، آن هم به صورتِ جمعی و معمولا در ارتفاعی بالاتر از محلِ معمولِ زندگی.
در این تجربه، آنچه از لحاظِ روانشناسی اجتماعی اهمیت دارد این موضوع نیست که آیا حقیقتا چنین دعایی میتواند موجب بارش باران شود یا خیر. بلکه موضوعِ اصلی تجربهای عمیق و جمعی است که مردمِ تشنه باران در آن مشارکت میکنند. فارغ از این که کارِ آنها با ملاکهای «عینی» درست و مطلوب باشد یا نه، این عمل برای آنها یک تجربه غنی است. طی این تجربه درگیری فردی و خانوادگی با تبعاتِ خشکسالی به ابرازی جمعی تغییر مییابد و دستِکم از لحاظِ روانی، امنیت خاطری نسبی برای جمع به بار میآورد.
اهمیتِ چنین تجربهای زمانی روشنتر میشود که بدانیم بسیاری از آنهایی که در دعای باران شرکت میکردند، قبل از رفتن به چنین مراسمی با خود چتر میبردند. پس از چنین دعایی دو حالت وجود داشت. اگر به هر دلیلی پس از دعای جمعی باران میبارید، تجربه کامل میشد و از این بهتر نمیتوانست چیز دیگری اتفاق بیافتد. حالت دوم این بود که پس از دعا هم بارشی در کار نبود. در چنین حالتی هم معمولا این تجربه مفاهیمی برای توجیه تأخیر در بارش در خود داشته است. مثلا این که «قسمت نبوده». یا «مصلحت در این بوده که فعلا باران نیاید». اما در این حالت هم کماکان آن شور و هیجانِ جمعی حفظ میشده و جست و جوی ذهنی برای مشکلاتِ عینی تداوم مییافته. این یک تجربه غنی است. حتی اگر تجربهای از اساس غلط باشد.
تکنولوژی و نفی داستانسرایی
در برابرِ این داستانسرایی پیرامون باران، دادههای پیشبینیکننده امروزی هواشناسی قابل تأملاند. امروز کارشناس هواشناسی با دستگاهها و روشهایی نوین که در اختیار دارد میتواند گزارشی دقیق از آنچه که قرار است تا هفته آینده روی دهد، ارائه کند. دمای هوا، میزانِ رطوبت، جهت وزشِ باد، بارش و دیگر دادههای مورد نیاز همگی به شکلِ آمارهایی با درصدِ اطمینان بالا در کمتر از 5 دقیقه گزارش میشوند. چنین گزارشهایی بر این پیشفرضِ ناگفته متکیاند که چه دعا کنید و چه نکنید وضعیت هوا اینگونه خواهد بود! «علم» این را میگوید. شرایطِ جوی به فلان سمت حرکت میکند.
در این حالت تمامِ کنشهای احساسی و خارج از شمولِ علمِ اثباتگرای جدید از موضوعیت خارج میشوند. آنهایی هم که زمانی برای باران دعا میکردند اکنون باید گوش به خبرِ هواشناسی باشند و صرفا میتوانند امیدوار باشند که خبرهای خوبی در راه باشد. در این حالت اولین چیزی که از دست میرود، تجربه است. مکانیسمِ از دست رفتنِ این تجربه هم همان افسونزدایی است.
علم مدرن و فقیر شدنِ تجربه
علمِ مدرن با ادعاهای جهانشمول و دقیق، میل به شناخت و کنترلِ همهچیز را تقویت میکند. به ویژه الگوی مسلطِ «علمی» جریانِ مسلطِ فرهنگی میلِ شدیدی به دیجیتال (عددی) کردن شناخت دارد. ستایشِ بیحد و حصر از داده و فکت هم ناشی از تسلطِ چنین الگویی است، چرا که این علم باید بتواند توصیف کند، بشمارد و به طبقهبندی بپردازد.
این الگوی شناخت، هر الگوی دیگری را «غیرعلمی»، «احساسی» و «فلسفهبافی» مینامد. از چنین منظری، استقرا تنها فنِ صحیحِ مفهومسازی است و راههای غیر از آن در حیطه «علم» نمیگنجد. چیزی نباید از چشمانِ کاوشگرِ این علم پنهان بماند و همه چیز باید به زبانِ فنی علومِ تخصصیشده درآید تا چیزی برای داستانسرایی باقی نماند. ماکس وبر چنین روندی را «افسونزدایی» نامید. یعنی پاک کردنِ هر آنچه که نشان از افسون و جادو دارد و زدودنِ تمامِ آن نظامهای معنایی که راهی غیر از «علم» برای توضیحِ انسان و جهان در پیش میگیرند.
نتیجه بلافصلِ تسلطِ چنین انگارهای، فقیر شدن تجربه است. علم اگرچه به خوبی و با شفافیت و دقتِ تمام هر آنچه را که قابلمشاهده است توضیح میدهد، اما از آن طرف چیزی برای «به داستان درآوردن» باقی نمیگذارد. این در حالی است که داستانسرایی برای هزاران سال روشی مؤثر برای انتقالِ تجربه و دانش در میان انسانها بوده است.
طبیعی است که نمیتوان این روشِ ریشهدار را به یکباره حذف کرد. اما تفاوتِ انگاره مدرنِ علمی با سایرِ مدلهای فهم در این است که چنین مدلی، تمامِ نظامهای شناختی دیگر را نفی میکند. فقرِ تجربه آنگونه که بنیامین مطرح میکند علاوه بر ریشههای معرفتشناختی میتواند ریشههای سیاسی هم داشته باشد. مثلا برای سربازانی که در جنگ جهانی شرکت کردهاند یا برای بازماندههای هولوکاست، چیزی برای روایت کردن وجود ندارد. آن همه وحشت و دهشت، ریشههای تجربههای انسانی را خشکانده و چیزی برای به داستان در آوردن باقی نگذاشته.
فقرِ تجربه از نظر بنیامین نوعی بازگشت به بربریت است. نابودی انسان و انسانیت است. این نوع فقر، فقری است که کلِ بشریت را درگیر میکند. اگر تجربهای انتقالپذیر وجود نداشته باشد انسانها به نخستینگونههایی میمانند که باید همه چیز را از نوع شروع کنند و تجربه کنند.
افسونزدایی و فقر تجربه: نگرانیها
این حساسیتِ مدرن به نسبتِ گسترشِ عقلانیت ابزاری و «روح سرمایهداری» در همه عرصههای زندگی و پیامدهای آن تنها در اندیشه وبر و بنیامین یافت نمیشود. جورج لوکاچ نخستین سطرهای کتابِ «نظریه رمان» را اینگونه آغاز میکند:
«خوشا به سعادتِ دورانهایی که آسمانِ پرستاره نقشه تمام راههای ممکن است. خوشا به سعادتِ دورانهایی که راههایش با نورِ ستارگان روشن میشود! همهچیز در این دورانها تازه است، اما با وجودِ این، آشنا به نظر میرسد؛ همهچیز سرشار از ماجرا است، اما با وجودِ این جزئی از آن دورانها است. جهان پهناور است اما چون خانه میماند…».
برخلافِ آنچه از ظاهرِ این جملههای پر احساس بر میآید، متعلق به یک مردمشناسِ شیفته گذشتهای دور نیستند، بلکه جوهره یک کمونیستِ تمامعیارند. هم اینها و هم مفاهیمِ وبر و بنیامین بیشتر از آن که در حسرتِ سنتهای گذشته باشند، چشم به راه آیندهای مترقیاند. آیندهای که باید از درونِ تناقضاتِ مدرن بیرون آید و ساخته شود.
فقرِ تجربه با مفاهیمِ مختلف همواره مورد توجه منتقدانِ سرمایهداری و الگوهای شناختِ همراه آن بوده است. ضربآهنگهای یکنواختِ زندگی روزانه که ریشه در گسترش افسونزدایی و فقیرتر شدن تجربه دارد، مورد توجه چنین منتقدانی بوده است، ضربآهنگهایی که زندگی را تهی از هرگونه تجربه انسانی میکنند و زندگی اجتماعی را شبیه به اجتماعِ بزرگی از رباتها میکند.
آدورنو و هورکایمر که هر دو متأثر از وبر بودند در مقاله «روشنگری به مثابه فریب تودهای» اعلام کردند که از دست رفتنِ پشتوانه عینی نهادهای معنابخشِ ماقبلِسرمایهداری به همراه تفکیک و تخصصی شدنِ تکنیکی و اجتماعی، منجربه بروزِ آشوبِ فرهنگی شده است. «اینک فرهنگ، یکسانی را به همهچیز سرایت میدهد؛ فیلم، رادیو و مجلات جملگی نظامی را شکل میبخشند. هر شاخه فرهنگ در خود یکدست و همگی نیز با هم یکدست و یکنواختاند. حتی جلوههای زیباشناختی جناحهایِ سیاسی مخالف به لحاظِ شور و شوقشان در اطاعت از ضربآهنگِ این نظامِ آهنین با هم فرقی ندارد.»
افسونزدایی به طرزِ بیسابقهای مقدماتِ «فقر تجربه» را فراهم کرده است. طبیعتا از منظرِ منتقدین نتیجه چنین رویدادی تاریخی نمیتواند نفی مدرنیته یا تکنولوژیهایی باشد که افسونزدایی میکنند و تجربهها را فقیر میسازند، بلکه جست و جوی راهی در ویرانههای همین تجربه تاریخی است، راهی که تخیلِ انسانی در ساختِ آن دخیل باشد، انسان را از اسارتِ علمِ پوزیتیو و تکنولوژی رها سازد و روزنهای باشد برای شکستنِ «قفسِ آهنین»ی که ماکس وبر نگرانی خود را از گسترش آن اعلام کرده بود. به این ترتیب میتوان به زنده شدنِ تجربههای غنی انسانی امیدوار بود.
عالی بود ، به امید ادامه همچین مطالبی . شادباشید
ٱکو کردستانی / 11 January 2022