در این نوشته، عبدالرزاق قرنح/گورنا از تجربه نوشتن در تبعید سخن می‌گوید. قرنح امسال برنده جایزه نوبل در ادبیات شد. او در سال ۱۹۴۸ در زنگبار که امروز بخشی از تانزانیا است زاده شد، و در ۱۹۶۸ به عنوان دانشجو به بریتانیا رفت. در این متن شرح می‌دهد که چگونه شروع به نوشتن کرد، با چه تصویرهایی در ذهن و با چه حسی از مکان.

در همان چند سال اول زندگی‌ام در انگلستان، زمانی که حدوداً بیست و یک ساله بودم، شروع به نوشتن کردم. از یک نظر، این چیزی بود که من تصادفا به سویش رفتم، و نه اینکه برایش یک برنامه‌ریزی کامل کرده باشم. قبل از آن هم، زمانی که پسر مدرسه‌ای در زنگبار بودم، می‌نوشتم، اما آن کوشش‌ها کارهایی بود بازیگوشانه و غیر جدی، برای سرگرم کردن دوستان و شرکت در جلسات نمایش مدرسه، از سر تفنن، و برای خالی نگذاشتنِ کلاس‌های نمایشی. آنها را چیزی در جهت آماده شدنم نمی‌دیدم، یا خودم را فردی نمی‌دانستم که آرزوی نویسنده شدن دارد.

زبان اول من سواحلی است و برخلاف بسیاری از زبان‌های آفریقایی، قبل از استعمار اروپایی یک زبان نوشتاری بوده است، گرچه این بدان معنا نیست که این زبان رواج گسترده‌ای داشته است. اولین نمونه‌های نوشتاریِ این زبان به اواخر قرن هفدهم برمی‌گردد، و زمانی که من نوجوان بودم، هنوز به صورت هر دو شکل زبان نوشتاری و محاوره‌ای کاربرد داشت. با این همه، تنها نوشته‌های معاصر به زبان سواحلی که من از آن آگاه بودم، اشعار کوتاه منتشر شده در روزنامه ها، یا قصه‌های عامیانه برنامه‌های رادیویی، یا تک و توک کتاب‌های داستانی بود. بسیاری از این تولیدات جنبه‌ی اخلاقی یا تمسخرآمیز داشت که معطوف به مصرف عام بود. افرادی که آنها را می‌نوشتند، به کارهای دیگر اشتغال داشتند: شاید معلمان یا کارمندان دولت بودند. چیزی نبود که من هم به ذهنم خطور کند که می‌توانم یا باید انجامش دهم. از آن زمان تا کنون، تحولاتی در زبان نوشتار سواحلی پدید آمده است، اما من اینجا تنها برداشت‌های شخصی ام را در این خصوص بیان می‌کنم. در آن زمان من فقط می‌توانستم به نوشتن به‌عنوان فعالیتی گهگاهی و به‌طوری مبهمْ نابارور فکر کنم، و هرگز برایم پیش نیامد که آن را بیازمایم، مگر به همان صورت سبکسرانه‌ای که توضیح دادم. 

من به طور اتفاقی شروع کردم به نوشتن، در اندوه، و بدون هیچ گونه برنامه ریزی، اما متمایل به گفتن بیشتر. با گذشت زمان، شروع به کنجکاوی کردم درباره‌ی کاری که به آن مشغول بودم. بنابراین دیدم باید مکث کنم و در مورد آنچه که می‌کنم، یعنی درباره‌ی نوشتن تامل کنم.

باری، زمانی که خانه را ترک کردم، جاه طلبی هایم ساده بود. دوران سختی و اضطراب، ترورِ دولتی و تحقیرهای حساب شده بود؛ و در هجده سالگی تمام چیزی که می‌خواستم، رفتن و یافتن امنیت و خرسندی در جایی دیگر بود. آن وقت‌ها نمی‌توانستم بیش از این از ایده‌ی نوشتن دور باشم. سال‌ها بعد، یعنی وقتی شروع به فکر کردن متفاوت در خصوص نوشتن در انگلستان کردم، این ارتباط داشت با بالاتر رفتن سنم، و اندیشیدن و حس نگرانی درباره‌ی چیزهایی که قبلاً ساده به نظر می‌‌رسید.

عبدالرزاق قرنح/ گورنا، برنده جایزه نوبل ادبیات ۲۰۲۱- منبع: ویکی مدیا
عبدالرزاق قرنح/ گورنا، برنده جایزه نوبل ادبیات ۲۰۲۱- منبع: ویکی مدیا

اما سهم بزرگ تر مربوط بود به حس غربت و متفاوت بودن که من در آنجا احساس می‌کردم. حالتی داشتم پر از شک و تردید و کورمال کورمال. اینطور نبود که از اتفاقاتی که برایم می‌افتد، آگاه باشم و تصمیم گرفته باشم در موردشان بنویسم. من به طوراتفاقی شروع کردم به نوشتن، در اندوه، و بدون هیچ گونه برنامه ریزی، اما متمایل به گفتن بیشتر. با گذشت زمان، شروع به کنجکاوی کردم درباره‌ی کاری که به آن مشغول بودم. بنابراین دیدم باید مکث کنم و در مورد آنچه که می‌کنم، یعنی درباره‌ی نوشتن تامل کنم. سپس متوجه شدم که دارم از حافظه می‌نویسم، و آن یادها چقدر زنده و پردامنه بود، چقدر فاصله داشت با زندگیِ عجیبِ بی وزن سال‌های اول زندگی ام در انگلستان. این غربت، حس یک زندگی به جا مانده در گذشته را تشدید کرد، حس کسانی که به طور اتفاقی و نامدبرانه طرد شده اند، یک مکان و یک راه برای گم شدنِ من تا ابد- این چیزی بود که در آن زمان به نظر می‌رسید. وقتی شروع به نوشتن کردم، آن زندگیِ گمشده بود که درباره اش می‌نوشتم؛ آن مکان گمشده و آنچه من از آن به یاد می‌آوردم.

از طرف دیگر، به نحوی، در مورد حضورم در انگلستان یا حداقل در جایی بسیار متفاوت از آنچه در حافظه و زندگی ام بود، می‌نوشتم؛ مکانی به اندازه‌ی کافی امن و به اندازه‌ی کافی دور از جایی که ترک کرده بودم: همان جایی که بود تا پُر کند درون مرا از احساس گناه و پشیمانی‌های نامفهوم. و همانطور که بالاتر نوشتم، برای اولین بار خودم را مغلوب تلخی و پوچیِ دورانی یافتم که ما از آن گذشته بودیم، مغلوب تمام کارهایی که انجام داده بودیم تا آن زمان‌ها را از آنِ خود کنیم، مغلوب آنچه که در آن زمان یک زندگی عجیب و غیر واقعی در انگلستان به نظر می‌رسید.

در این چرخش وقایع، ‌منطقی آشنا وجود دارد. سفر به دور از خانه، فاصله و چشم انداز و درجه‌ای از گستردگی و رهایی فراهم می‌کند. یادآوری را تشدید می‌کند، که این سرزمینِ درونیِ نویسنده است. دوری، به نویسنده این امکان را می‌دهد که نظمی دوباره به این درون آشفته‌ی خود بدهد، و نتیجهْ یک بازی آزادتر از تخیل است. این استدلال، نویسنده را به صورت جهانی خودکفا می‌بیند، به صورت بهترین موقعیت برای مشغولیت به کار در انزوا. ممکن است فکر کنید این یک ایده‌ی قدیمی است، تصور یک نویسنده‌ی رمانتیک قرن نوزدهمی از دراماتیزه کردن خود. اما هنوز این ایده جذابیت دارد و به طرق مختلف دوام آورده است. 

اگر دوری، از یک طرف نویسنده را به صورت جهانی بسته در می‌آورد، ‌از طرف دیگر، می‌تواند موجبات آزادیِ یک تخیل انتقادی را فراهم کند. استدلال دوم این است که چنین جابجایی ای ضروری است، چرا که نویسنده تنها در انزوا کاری با ارزش تولید می‌کند، زیرا او از آن پس خود را از بارهای گران و روابط که حقیقتِ آنچه را که باید گفته شود، خاموش و کمرنگ می‌کنند، آزاد می‌یابد؛ از موقعیت نویسنده در نقش قهرمان، در نقش فالبین حقیقت.

دوری، از یک طرف نویسنده را به صورت جهانی بسته در می‌آورد، از طرف دیگر، می‌تواند موجبات آزادیِ یک تخیل انتقادی را فراهم کند.

اگر اولین راهِ دیدنِ رابطه‌ی نویسنده و مکان، طنین‌هایی از رمانتیسم قرن نوزدهمی دارد، دومی یادآور مدرنیست‌های دهه‌های آغازین تا میانی قرن بیستم است. بسیاری از نویسندگان عمده‌ی مدرنیسم انگلیسی با فرار از اقلیم فرهنگی خود که آن را مرگ ‌آور می‌دانستند، موفق شدند درباره‌ی «خانه» به طور صادقانه ‌تر بنویسند.

از طرف دیگر استدلالی متفاوت نیز وجود دارد: نویسنده در انزوا، در میان غریبه‌ها، احساس تعادل خود را از دست می‌دهد؛ احساس خود را نسبت به مردم، و اهمیت و وزن ادراکات خود را از آنان. گفته می‌شود که این امر به‌ویژه در دوران پسا-امپراتوریِ ما و نویسندگان سرزمین‌هایی که مستعمره‌های سابق اروپا بودند، صادق است. استعمار با ارجاع به سلسله ‌مراتب نژاد و پیش فرضِ مادونی، به خود مشروعیت می‌بخشید؛ چیزهایی که در تعدادی از روایت‌های فرهنگ، دانش و پیشرفت شکل می‌گرفت. می‌توانست مستعمره شده‌ها را متقاعد کند که با این حساب عقب نشینی کنند. به نظر می‌رسد خطر برای نویسنده‌ی پسااستعماری این است که ممکن است به صورت یک غریبه در اروپا در از خود بیگانگی و انزوا به سر برد.‌ چنین نویسنده‌ای احتمالاً تبدیل به یک مهاجر تلخ مزاج می‌شود و مردمی را که پشت سر گذاشته است، ریشخند می‌کند. مورد تشویق و چاپلوسی ناشران و خوانندگانی قرار می‌گیرد که هنوز خصومت بی دلیل با سرزمین خود را رها نکرده اند، و آنقدر خوشبخت‌اند که نمی‌توانند از هر نظرِ جدی درباره‌ی جهان غیر اروپایی تقدیر و ستایش کنند. در این استدلال، نوشتن در میان غریبه‌ها به معنای تندی و عتاب با خود است تا کسب اعتبار کنید، تا تحقیر خود را به مثابه‌ی ثبت حقیقت بپذیرید، و در غیر این صورت، به منزله‌ی یک خوش بین سانتیمانتال نادیده انگاشته شوید. 

هر دو استدلال – یعنی هم اینکه دوری، رهایی بخش است، و هم اینکه دوری، به معنای تحریف و از دست دادن محتواست- چیزی جز ساده‌سازی واقعیت نیست، اگرچه به این معنی هم نیست که به کل حاوی حقیقت نباشند. من تمام زندگی ام در دوران بلوغ را دور از کشور تولد، و در میان غریبه‌ها به سر برده ام، و اکنون نمی‌توانم تصور کنم چگونه می‌توانستم به صورتی دیگر زندگی کنم. من گاهی اوقات سعی می‌کنم چنین تصور کنم، و می‌بینم چقدر عاجز می‌مانم در حل و فصل انتخاب‌های فرضی ای که به خودم ارائه می‌کنم. این است که نوشتن درآغوش فرهنگ و تاریخ خودم برایم ممکن نبود، و شاید این برای هیچ نویسنده‌ای در معنای عمیق امکان پذیر نباشد. من می‌دانم که برای نوشتن آمده ام به انگلستان، در غریبی، و اکنون می‌فهمم که این موقعیتِ بودن از یک مکان و زندگی در یک مکان دیگر موضوع کار من در طول سالیان بوده است، نه به عنوان یک تجربه‌ی منحصر به فرد که من زیسته ام، بل به مثابه‌ی یکی از داستان‌های دوران ما.

اینکه دوری، رهایی بخش است، و هم اینکه دوری، به معنای تحریف و از دست دادن محتواست- چیزی جز ساده‌سازی واقعیت نیست، اگرچه به این معنی هم نیست که به کل حاوی حقیقت نباشند.

همچنین در انگلستان بود که من این شانس را داشتم که بتوانم به طور گسترده مطالعه کنم. در زنگبار، کتاب‌ها گران بودند و کتابفروشی‌ها کم و کم بار. کتابخانه‌ها نیز کم بودند، نزار و کهنه. مهم‌تر از همه، من هیچ اطلاعی از آنچه می‌خواستم بخوانم، نداشتم، و آنچه را دم دستم بود، به شیوه‌ای تصادفی انتخاب کردم. در انگلستان، اقبال خواندن، نامحدود به نظر می‌رسید، و آرام آرام زبان انگلیسی به نظرم خانه‌ای بزرگ و جادار آمد، که با یک مهمان نوازیِ بی حد و حصر سرای نوشتن و دانش بود. این نیز مسیر دیگری برای نوشتن بود.

من براین باورم که نویسندگان از طریق خواندن به نوشتن می‌رسند، که نوشتن نتیجه‌ی روندِ انباشتگی و پیوستگی، پژواک و تکرار است، و در طی آن به انگاره‌ای دست می‌یابند که آنان را قادر به نوشتن می‌کند. این انگاره موضوعی ظریف و حساس است، همیشه روشی نیست که بتوان آن را توصیف کرد، هرچند منتقدان ادبی به این کار اختصاص داده شده‌اند. برنامه‌ای ابزاری وجود ندارد که داستانی را پیش ببرد، اما زمانی که کار ‌کند، مجموعه‌ای است از حرکات رواییِ مناسب و متقاعدکننده. درصدد نیستم رمز و راز سازی کنم تا نتیجه بگیرم که سخن گفتن از نوشتن غیرممکن است، یا اینکه نقد ادبی یک خودفریبی است. نقد ادبی ما را در مورد متن و ایده‌هایی فراتر از متن آموزش می‌دهد، اما فکر نمی‌کنم که نویسنده انگاره‌ی نوشتن را از طریق نقد می‌یابد. این از منابع دیگری سرچشمه می‌گیرد که در مرکزش خواندن قرار دارد. 

تحصیلات مدرسه‌ای که در زنگبار دریافت کردم، از نوع استعمار‌ی بریتانیایی بود، گیرم در آخرین مراحل آن ما به طور مختصر صاحب یک دولت مستقل و حتا انقلابی شده بودیم. احتمالاً این درست است که اکثر جوانان مدرسه را با کسب و ذخیره‌ی دانشی می‌گذرانند که در همان وقت برای آنها معنایی ندارد، یا نهادی و بی ربط به نظر می‌رسد.

فکر می‌کنم احتمالاً برای ما گیج‌کننده‌تر بود، و بسیاری از چیزهایی که یاد گرفتیم، اطلاعاتی بود که به درد دیگران می‌خورد. اما مانند دانش آموزان دیگر، چیز مفیدی از آن همه بیرون آمد. چیزی که من از مدرسه رفتن یاد گرفتم، در میان بسیار چیزهای ارزشمند دیگر، نگاه انگلیسی‌ها به جهان بود و نیز اینکه چگونه به من نگاه می‌کردند. من این را نه سریع، بل به مرور زمان و با یادآوری، و در پرتو سایر فراگیری‌ها یاد گرفتم. اما این تنها بخش آموزشی ام نبود – کار دیگری که انجام می‌دادم، درس گرفتن از مسجد، و رفتن به کلاس قرآن بود. و نیز از کوچه و خیابان، از خانه، از مطالعات درهم جوشِ خودم. و چیزی که من در این جاهای دیگر یاد می‌گرفتم، گاه با آنچه در مدرسه یاد می‌گرفتم متناقض می‌نمود. این به اندازه‌ای نبود که کسی را ناتوان کند، هرچند گاهی اوقات دردناک و شرم آور بود. با گذشت زمان، پرداختن به روایت‌های متناقض فرآیندی پویا به نظر می‌رسد، حتا اگر طبیعتاً این فرآیندی باشد که از ابتدا از موضع ضعف اتخاذ شده باشد. انرژی لازم برای امتناع و رد کردن از آن به دست می‌آمد؛ برای یادگیری و نگه داشتن ذخایری که زمان و دانشِ پایدار خواهند بود. از آن، راهی حاصل شد برای سازگاری و تطبیق با تفاوت ها، و پذیرش امکان بیشترِ راه‌های پیچیده‌ی شناخت.

بنابراین وقتی من شروع به نوشتن کردم، نمی‌توانستم تنها به جمع خوانندگان خود و شانس و گذشت زمان کمر امید ببندم تا شاید صدایم شنیده شود. من باید با این آگاهی می‌نوشتم که برای برخی از خوانندگان بالقوه‌ام، راهی برای نگاه کردن به من وجود دارد که باید آن را در نظر می‌گرفتم. می‌دانستم که برای خوانندگانی می‌نویسم که خود را هنجار، فارغ از فرهنگ یا قومیت، فارغ از تفاوت می‌دانستند. به این فکر می‌کردم که اگر این کار را نمی‌کردم، واقعا چقدر می‌توانستم بگویم، چقدرمی توانستم شناخت حاصل کنم، چقدر روایتم می‌توانست قابل درک شود. به این فکر می‌کردم که چگونه این همه کار را انجام دهم و داستان بنویسم.

نوشتن، از برداشت شخصی، از حاشیه‌ای بودن و از تفاوت‌ها شروع می‌شود. از این نظر، مسائلی که من مطرح می‌کنم مسائل جدیدی نیستند. با این همه، حتا اگر آنها جدید نباشند، باز هم کاملاً تحت تأثیر واقعیت‌های خاص، امپریالیسم، جابجایی و ازجا برکندگی، و واقعیات عصر ما قرار دارند.

البته، من در این تجربه منحصربه‌فرد نبودم، هرچند که روایت جزئیات همیشه منحصربه‌فرد به نظر می‌رسد. قابل بحث است که این حتا یک تجربه‌ی معاصر یا شخصی نیست به روشی که من آن را توصیف کرده ام، اما یکی که مشخصه‌ی همه‌ی نوشته هاست، این که: نوشتن، از برداشت شخصی، از حاشیه‌ای بودن و از تفاوت‌ها شروع می‌شود. از این نظر، مسائلی که من مطرح می‌کنم مسائل جدیدی نیستند. با این همه، حتا اگر آنها جدید نباشند، باز هم کاملاً تحت تأثیر واقعیت‌های خاص، امپریالیسم، جابجایی و ازجا برکندگی، و واقعیات عصر ما قرار دارند. و یکی از واقعیت‌های روزگار ما، آواره شدن بسیاری از غریبه‌ها در اروپاست. این مسائل، پس تنها دغدغه‌ی من نبود. در حالی که من در پی این دغدغه‌ها و نگرانی‌ها بودم، دیگرانی نیز که مثل من در اروپا غریبه بودند، بر سر این مسائل به طور همزمان و با موفقیت‌های شگرف کار می‌کردند. بزرگ‌ترین موفقیت آنان این است که ما اکنون درک ظریف‌تر و روشن تری از روایت و نحوه‌ی سفر و ترجمه‌ی آن داریم، و این درک، جهان را کمتر نامفهوم کرده، آن را کوچک ‌تر کرده است.

منبع

Abdulrazak Gurnah, Writing & Place, World Literature Today, Vol. 78, No. 2 (May – Aug., 2004), pp. 26-28 Published by: Board of Regents of the University of Oklahoma.