در همان روزهای نخستین که با محیطِ ادب تهران آشنا شدم، همکاریِ من با مطبوعات نیز آغاز شد. در آن زمان روزنامهنویسی یکی از بیهودهترین کارها بود؛ زیرا چیزی از آن درنمیآمد. تنها درآمدی که داشت باجی بود که از صاحبان زور و زر میگرفتند و بهترین اصطلاح، همان اصطلاحِ رایج آن روز یعنی «حقالسکوت» بود. یا چیزی از ایشان میگرفتند که دم نزنند و یا دم میزدند و چیزی میگرفتند و دم فرومیبستند. گمان نکنید که هرگز روزنامهای میتوانست روی پای خود بایستد و از تکفروشی یا وجه اشتراک، گذرانِ مدیر و کارمندانِ آن پیشکش، دستکم پول کاغذ و چاپخانه را دربیاورد.
برگزاری نمایش برای درآوردن خرج روزنامه
شیوه دیگری که برخی از روزنامهنویسانِ زرنگ میزدند، این بود که هر چند ماه یک بار دست و پایی میکردند تا دستهای از هنرپیشگان، نمایشی برای ایشان آماده کنند. مدتها پیش از وقت، بلیتهایی که انصاف باید داد با نرخ زندگیِ آن روز بسیار گران بود، به رنگها و قیمتهای مختلف چاپ میکردند و به اصطلاح بسیار خوبی که در این مورد هست «تلکه» میرفتند؛ یعنی گوشبُریِ مخصوصی میکردند و به کسانی که از ایشان بیش و کم حساب میبردند، به زور پُررویی میفروختند و پول آن را میگرفتند. البته حدس میزنید که تهدیدی هم در کار بود و آن کسی که در معرض این بلیتها قرار میگرفت، از ترس آبروی خویش پولِ آن را نقد یا نسیه و به وعده و گاهی هم به اقساط میداد.
سعید نفیسی: روزنامه، نه از راه اعلان و نه از راه تکفروشی و نه از راه اشتراک میتوانست خود را اداره کند.
درست یادم هست که قیمت بلیتها از دو تا ده تومان بود و فراموش نکنید که در آن روزها با چهار تومان میشد یک جفت کفش فرنگی خرید و ده تومان حقوق دو نفر نوکرِ خوب در ماه بود. شیرین آن است که چند برابر صندلیهای تماشاخانه بلیت چاپ میکردند؛ زیرا ناچار عده کثیری از کسانی که بلیت به ایشان تحمیل کرده بودند، همینقدر راضی بودند که مدتی از نیش قلم آن روزنامهنویس در امان باشند و دیگر زحمت آمدن و دیدن آن نمایش را به خود نمیدادند و به اصطلاح «عطای ایشان را به لقایشان میبخشیدند». از آن هم شیرینتر این است که یک مقدار هم بلیت روی کارتِ سفید با کاغذ برقی چاپ میکردند و بالای آن با حروف درشت چاپ کرده بودند: «همّت عالی»، یعنی هرچه زورشان برسد و جای چانه داشته باشد از آن کسی که برایش میفرستادند و بیشتر خودشان برای او میبردند تا بیشتر در رودربایستی گیر کندـ به اصطلاح «دربیاورند».
مؤیدالممالک، سردبیر ارشاد و پلیس ایران
گویا اغراق نباشد که سالها در تهران در این دورهای که مشغول شرح آن هستم، روزنامهای بود که اسمِ مضحکِ «جارچیِ ملت» را داشت. اداره آن تنها در یک دکان در خیابان ناصریه آن زمان و ناصرخسرو امروز بود و این روزنامه که خوشبختانه خطرناکترین روزنامهی تهران نبود، سالی یک شماره میداد و سالی یک نمایش هم میداد.
نجیبترین و باسوادترین و با ذوقترین روزنامهنویسِ آن زمان مرحوم مؤیدالممالک از خاندانِ امیرابراهیمی، پدر آقای معز دیوانفکری، هنرپیشه معروف بود که از آغاز مشروطیت به روزنامهنویسی پرداخته و چقدر روزنامه به اسامیِ مختلف دایر کرده بود و در این زمان روزنامه «ارشاد» را مینوشت که یکی از رایجترین روزنامههای ملی بود.
این مرد شریف در آن زمان که من با وی آشنا شدم نزدیک ۶۰ سال داشت و با این همه گاهی در صحنه تماشاخانه ظاهر میشد و در بعضی از نمایشنامهها بازی میکرد و البته حدس میزنید در آن زمان این کار چه اندازه جسارت و از خودگذشتی میخواست و مردم چه چیزها ممکن بود درباره چنین کسی بگویند.
نخستین روزنامهای که در تهران با آن همکاری کردم همین روزنامهی ارشاد بود و ناچار میتوانید حدس بزنید که این روزنامه یک دینار در بساط نداشت که حقالقلم یا حقالزحمهای به همکاران خود بدهد.
یکی از کسانی که در روزنامهی ارشاد کار میکرد و من در همان زمان با وی آشنا شدم، آقای امیر جاهد، مؤلفِ معروفِ سالنامه پارس و آهنگساز و شاعری بود که قهراً بسیاری از خوانندگان با آثار وی آشنا هستند.
روزنامه رسمی و نیمرسمی دولت
رابطه من با مطبوعاتِ تهران سابقه جالبی دارد. مستشارِ فرانسوی که من معاونِ او در وزارت داخله آن زمان بودم در آغاز جنگ بینالمللِ اول با دار و دستگاه، یعنی با زن و پسر و دخترشـ البته به خرج دولت ایرانـ از کشور ما رفت و ناچار «اداره مستشاری» که آن همه «لولهنگش آب میگرفت» منحل شد، ولی رئيس کابینه وزارتخانه، مرحوم مصطفی قلی هدایت، فهمیالدوله، به واسطه دوستیِ بسیار قدیم و رایجی که با مرحوم برادرم داشت مرا به معاونتِ خود برگزید و شدم معاون کابینه وزارتِ داخله.
سعید نفیسی: احزاب سیاسی که من دیدم زاده حوادث بودند و حوادث نیز آنها را از میان میبرد. عده معدودی بودند که امروز در این حزب، و روز دیگر در حزب دیگر بودند. گاهی از بغل حزبی حزب دیگری بیرون میآمد و آن هم بیش از مدتی معین نمیپایید.
چند تن افسر سوئدی را برای ژاندارمریِ ایران، که یگانه نیروی منظم نظامی بود، استخدام کرده بودند و ژاندارمری تابع وزارت داخله بود.
یکی از حوادثِ بسیار عجیبِ آن دوره این است که چون دموکراتها و گروهی از کسانی که در آن زمان به ایشان «ملّیون» یا «آزادیخواهان» میگفتند و بیشترِ نمایندگانِ مجلس طرفدار آلمان و متحدین آن بودند، برای یاری به سپاهیان عثمانی تجهیزاتی کردند و از تهران به سوی غرب رفتند. در سراسر آن جنگ، دولت سوئد بیطرف ماند و با آن که دولتِ ایران هم رسماً بیطرف شده بود، چند تن از افسران سوئدیِ تابع کشور بیطرفی که در خدمت کشور بیطرفِ دیگر بودند، با آن گروه «مهاجرین» همدست شدند و زیردستانِ نظامی خود را به جنگ با قوای روسی کشیدند. از افسران سوئدی سه چهار تن که پرهیزکارتر بودند، در تهران ماندند و نرفتند و ناچار عده کمی از افراد ژاندارمری برای ایشان باقی ماند.
یکی از کارهای من در معاونتِ کابینه وزارت داخله این بود که روابط وزارتخانه را با ژاندارمری و این چند تن افسر سوئدی که قهراً فارسی نمیدانستند بهعهده بگیرم و کارهای ایشان را در ادارات آن وزارتخانه بگذرانم.
اینجا نکته بسیار جالبی به یادم افتاد. آخرین وزیر داخله که من با او سروکار پیدا کردم، مرحوم فتحاله اکبر از سرانِ مجاهدینِ فتحِ تهران بود، که نخست «سردار منصور» لقب داشت و در این زمان «سپهدار اعظم» لقب گرفته بود.
روزی احکام ترفیعی برای چند تن از افسرانِ ژاندارمری صادر کرده بودند و میبایست من آنها را به امضای وزیر برسانم. در آن موقع یکی از مَناسبِ نظامی را «نایب» میگفتند و نایب سه درجه داشت: از «نایب سوم» شروع میشد و به «نایب اول» میرسید.
برای نایب دومی حکم نایب اولی صادر کرده بودند. وقتی که حکم را دادم امضا کند، پرسید: درجه سابقش چه بوده؟
گفتم: نایب دوم.
گفت: مگر نباید بالا برود؟
گفتم: چرا.
گفت: پس باید نایب سوم بشود، مگر بعد از دوم، سوم نیست؟
گفتم: اینجا برعکس است و نایبی که از همه پایینترست نایب سومی است و نایب دومی که ترقی کند باید نایب اول بشود، نه نایب سوم.
به هیچ قیمتی زیر بار نمیرفت و اصرار داشت حکم را عوض کنند و حکمِ نایب سومی برای آن بیچاره صادر کنند. مدتی این کار طول کشید تا من و دیگران توانستیم وزیر را از خرِ شیطان پیاده کنیم تا آن بدبخت بینوا به جای آن که ترقی کند تنزل نکند.
مستشار فرانسویِ وزارتِ داخله یکی از اصلاحات بسیار مهمی که کرده بود این بود که به دولت ایران یاد داده بود به تقلید برخی از دول اروپا یک روزنامه رسمی داشته باشند و یک «روزنامه نیمرسمی».
از روزنامه رسمی هر سال چند شماره با عنوان بسیار رعبانگیز روزنامه رسمی دولت علیه ایران به قطع کوچک در «مطبعه شاهنشاهی» که مال دولت و در مجاورتِ «مؤسسه دارالفنونِ» آن وقت بود با حروفِ ریخته چاپ میشد که تنها شامل عزل و نصبها و اینگونه خبرهای بیمشتری بود. روزنامه نیمرسمی به اسم آفتاب منتشر میشد و آن هم در چهار صفحه با مطالبی که البته حدس میزنید میبایست بسیار مبتذل باشد و دری را به دیوار بزند. یکی دیگر از کارهای من در آن وزارتخانه رسیدگی به کارهای این دو روزنامه بود و روابط من با مطبوعاتِ تهران از همینجا آغاز گردید.
مدیر روزنامه رسمی همان مرحوم مؤیدالممالک مدیر ارشاد، و مدیر روزنامه نیمرسمی آفتاب شاعر بسیار معروف، مرحوم میرزا صادق خان امیری، ادیبالممالک بود. هفتهای سه بار هر یک از ایشان برای کارهای خود به من رجوع میکردند. و مناسباتی که با مرحوم ادیبالممالک بههم زده زدم و چند سال تا مرگ او برقرار بود از همینجا شروع شد.
روزنامهنویسی نوعی ماجراجویی بود
در جوانیِ ما هنوز همکاری با مطبوعات و بهخصوص روزنامههای سیاسی کاری بود که مورد پسند کسانی که سنشان بیش از ما بود نبود و احیاناً ما را از این کار سرزنش میکردند و روزنامهنویسی را نوعی از ماجراجویی میدانستند. شاید تا اندازهای در این عقیده حق داشتند، زیر هیچ روزنامهای خرج و دخل نمیکرد و میبایست گروهی و دستهای جور آن را بکشند و یا از راههای دیگر عوایدی بهدست بیآورند. این که نوشتم «گروه یا دسته دیگر» عمداً نوشتم، زیرا احزاب پابرجایی هم نبود که روزنامهای ناشر افکار آنها باشد و بدین وسیله آن را تأمین کرده باشند.
احزاب سیاسی که من دیدم زاده حوادث بودند و حوادث نیز آنها را از میان میبرد. عده معدودی بودند که امروز در این حزب، و روز دیگر در حزب دیگر بودند. گاهی از بغل حزبی حزب دیگری بیرون میآمد و آن هم بیش از مدتی معین نمیپایید.
روزنامه، نه از راه اعلان و نه از راه تکفروشی و نه از راه اشتراک میتوانست خود را اداره کند.
بقیه در شماره آتیه: از حقالسکوت تا حقالقلم
برخی از روزنامهنویسان که خداشان بیامرزد وسیله نامشروعی هم به دست داشتند و آن این بود که به کسی بد میگفتند و یا تهمت روا و ناروا میزدند و به اصطلاحِ خود از وی «حقالسکوت» میگرفتند، و اگر خیلی جوانمردی میکردند بدگوییِ خود را تکذیب میکردند و یا آن که دنبال آن را نمیگرفتند. روشی که بیشتر معمول بود این بود که بدگویی خود را ناتمام میگذاشتند و در ذیل آن مینوشتند «بقیه در شماره آتیه». این اخطاری بود به آن سیهروزگار که رشوهای بدهد تا آن مطلب دیگر «بقیه نداشته باشد».
ناچار این روزنامهها نمیتوانستند و اگر میتوانستند نمیخواستند به کسانی که با ایشان همکاری میکنند پاداش بدهند. همین قدر که به ایشان بد نمیگفتند و یا به موقع از ایشان پشتیبانی میکردند آن را بهترین «حقالقلم» ایشان میدانستند، زیرا این اصطلاح در آن زمان برای کسانی که چیزی برای کسی مینوشتند رایج بود.
نوکر بیجیره مواجب تاج سر آقاست!
روزی که من وارد ادبیات شدم چند جوان گستاخ و جسور پیدا شده بودند که بدشان نمیآمد چیزی با امضای ایشان در روزنامهها چاپ شود و من پیش شما خوانندگان عزیز، اعتراف میکنم که یکی از همان گستاخان بودم. در اواخر جنگ جهانیِ اول تندروترین روزنامهها ستاره ایران بود. مرحوم حسین صبا که پیش از آن «کمالالسلطان» لقب داشت، پس از مرحوم «ادیبالممالک» مدیر روزنامه نیمرسمی آفتاب شد که وزارت داخلهی آن روز خرج آن را میداد و ناشرِ افکار هر دولتی بود که به سر کار میآمد. وقتی که این روزنامه تعطیل شد، وی با یاریِ یکی از همان دستهها روزنامهی ستاره ایران را دایر کرد که تندروترین روزنامه آن روز بود و چند تن چنانکه گفتم «مجاناً و بلاعوض» با آن همکاری میکردند و من و مرحوم مجتبی طباطبایی و پس از آن علی دشتی از آن جمله بودیم.
مستشار فرانسویِ وزارتِ داخله یکی از اصلاحات بسیار مهمی که کرده بود این بود که به دولت ایران یاد داده بود به تقلید برخی از دول اروپا یک روزنامه رسمی داشته باشند و یک «روزنامه نیمرسمی»
تا چندی سردبیر روزنامه مرحوم سید حسین اردبیلی بود و او مرا جلب کرده بود. این مرد از کسانی است که به ناحق وی را فراموش کردهاند و نامش جایی برده نمیشود. نویسندهای توانا و مردی باسواد و کتابخوانده بود و ترکی و عربی را بسیار خوب میدانست و طبع شعر هم داشت و گاهی اشعار شیرین میگفت. مهمترین هنر وی بذلهگویی و شیرینزبانی و حافظه سرشار او بود و لطایف بسیار به یاد داشت. مرحوم صبا نیز شاعر بود و گاه گاهی غزلی میگفت. بدخواهانی مدعی بودند که این اشعار از او نیست و از دیگران است. اما من هرگز اشعاری را که از وی شنیدم به نام دیگری در جایی ندیدم؛ وانگهی شعر او متوسط بود و دلیلی ندارد که شعر متوسط را از دیگری برباید.
صبا مرد باوفایی نبود و در ضمن این که ما مجاناً برای او کار میکردیم و گاهی تا نیمهشب در اداره روزنامهاش میماندیم. نمیدانم چه میشد که در همان حال که به ما احتیاج داشت، گاهی در روزنامهاش بیخبر و بیمقدمه به ما نیش میزد و گویا این را یکی از زرنگیهای خود میدانست که ما را همیشه به خود محتاج نگاه بدارد. اینک که من فکر آن روزها را میکنم و آن وقایع را به یاد میآورم و استطاعت مادیِ روزنامههای آن روز را میسنجم، میبینم که شاید حق داشته است این سیاست را درباره همکاران خود بهکار بَرد و گویا تنها در این مورد است که این مثل معروف «نوکر بیجیره مواجب تاج سر آقاست!» مصداق ندارد.
برگرفته از خاطرات سیاسی، ادبی، جوانی سعید نفیسی، علیرضا اعتصام، نشر مرکز