رضا علامهزاده سه تکه از گفتههای شعبان جعفری در مصاحبه با هما سرشار را برگزیده است. بخش اول به نقلی از فریدون فرخزاد برمیگشت. این گزیدهها نمایانگر بخشی از یادداشتهای علامهزاده در حاشیه این کتاب به عنوان یک سند تاریخی است. خودش میگوید: تكههائى كه من از اين كتاب انتخاب كردم – كه تعدادش چند برابر آن است كه در این سه نوشته آوردم، تكههائى است كه به عنوان يك مستندساز آرزو داشتم خودم قادر مىبودم بر نوار فيلم ضبط كرده باشم. اين احساس را تنها يكبار ديگر، يعنى چند سال پيش وقتى كتاب ارزشمند ديگرى در مورد تاريخ معاصر اين را مىخواندم داشتم؛ كتاب “سيد ضياء: مرد اول يا مرد دوم كودتا»كه حاصل گفتوگوهاى طولانى روزنامهنگار برجسته صدرالدين الهى است با سيدضياءالدين طباطبائى.»
رضا علامهزاده در پاسخ به منتقدان گزینشها از کتاب هما سرشار میگوید:
هما سرشار به روشنی در پیشگفتار کتابش نوشته: «یک روزنامهنگار موظف است سخن همه را بشنود حتی اگر با آن مخالف باشد و باید به همه فرصت ابراز بدهد، حتی اگر دیگران او را از این کار باز دارند… آنچه در سراسر کتاب میخوانید جز همان که خود شعبان جعفری به من گفته، نیست. هرچند اینجا و آنجا او را چالش کردهام، ضبط و ثبت پاسخها و گفتههای جعفری نشان از موافقت یا مخالفت منِ مصاحبهکننده نیست، که در روایت حفظ امانت کردهام.» صص ۱۰ و ۱۱
به نظر من هما سرشار به عنوان یک روزنامهنگار حرفهاى و آزموده که دست به مستندسازى از منبعى بسیار متفاوت از هر بازیگر دیگرى در صحنه اجتماعى و سیاسى ایران زده بود، به خوبى مىدانست شکارى در تور دارد که با کمترین بىدقتى پَرَش خواهد داد. حوصله هما سرشار در تحمل ابراز نظرات شعبان جعفرى در مورد شخصیتهاى بعضا بسیار شناخته شده براى خودِ سرشار، مثل مهندس رضا قطبى رئیس فرهیختهی سازمان رادیو تلویزیون ملى ایران، واقعا ستودنى است. به ویژه وقتی بدانیم که هما سرشار هشتاد ساعت با شعبان جعفری نشسته و سی ساعت از او نوار ضبط کرده است.
علامهزاده در ادامه در پاسخ به منتقدان این یادداشتها مینویسد:
«برخی از دوستان نگرانند که مبادا نقل قول از شاخصترین فرد در پرت و پلاگوئی در تاریخ ایران، از کوروش کبیر تا ظهور خمینی، آن هم از کتابی که یک دهه پیش در آمده و در دسترس همگان است، بتواند پروندهی کسی که نزدیک به سی سال پیش در فیلم “جنایت مقدس” از مزار فریدون فرخزاد فیلم گرفته و از او تجلیل کرده، و پانزده سال پیش در نمایش “مصدق” به شخصیت والای شریفترین دولتمرد وطنش ادای دین کرده است را تباه کند.
من اما باور ندارم که نقل قول از هیچکس، حتی شخصیتهای خوشنام، هرگز قادر باشد ارزش فعالیت هنری مسئولانه فریدون فرخزاد را زیر سوال ببرد، یا ایرانیان آگاه به تاریخ معاصر وطنشان را مجاب کند تا کودتای ۲۸ مرداد را قیام ملی بنامند!»
با دو تکه دیگر از نقلهای شعبان جعفری این مطلب به پایان میرسد:
خودِ همین رضا قطبى کمونیست بود دیگه
جعفرى: مثلا همین رضا قطبى. نصف مملکتو همین بهم زد!
سرشار: قطبى؟ چطور؟
ج: بله دیگه! خودِ همین رضا قطبى کمونیست بود دیگه! وقتى این قطبى رفت تو تلویزیون نشست، اون تیپى که صبحاى جمعه برنامه اجرا میکردن و صنارَم تو دست و بالشون نبود، همه رو ریخت بیرون؟ چرا ریختشون بیرون؟ اینام همه هنرمند بودن دیگه!
س: چه کسانى را مى گوئید؟… برنامه صبح جمعه که تا این اواخر بود!
ج: نه خانوم جون ریخت بیرون، عرض میکنم، ریخت. اینا میومدن پیش من شکایت میکردن. به من میگفتن که بلند شم برم واسه اینا واسطه بشم. جون شما، به قرآن. آخه از نزدیک میدیدم. اینا یه عمر صبحاى جمعه رو اداره میکردن. مردم ایرانم همه قبولشون داشتن. هم حمید قنبرى رو انداخت بیرون، هم على قدکچیانو انداخت بیرون. اون یکى چه میدونم… همه این تصمیماى اساسى رَم خودش میگرفت.
س: با قطبى هم درگیرى داشتید؟
در جواب این پرسش، شعبان جعفرى از دردسرى که براى ملاقات با رضا قطبى، شش هفت ماه قبل از انقلاب، در تلویزیون ملى کشیده بود حرف مىزند و پیشنهاد غریبش به قطبی را اینگونه شرح میدهد:
جعفرى:… به ایشون گفتم: «اگر شما این ورزشکاراى باستانىِ زورخونههاى تهران رو هفتهاى یه دفعه بیارین پشت تلویزیون و نمایش ورزش باستانى بدین، این بچهها یه ستادى میشن تو تهران! اصلا لزومى نداره سرباز بیاد تو خیابون!»
گفت: «راست میگى، درسته، من خبرت میکنم. » و از این حرفا. خداحافظى کردیم و رفتیم. اینا بعدا جلسه گذاشتن، یه نفر از اون جلسه اومد به ما گفت: «جعفرى، اینا تو جلسه صحبت کردن و بعد گفتن نه ما این لاتا رو براى چى بیاریم پشت تلویزیون.»
من خیلى ناراحت شدم و بالکل دیگه طرف اینا نرفتم. صص ۲۸۴ و ۲۸۵
شعبان جعفری: من مغزم خوب کار میکنه! بگذر از اینکه هی بیمُخ بیمُخ میکنن!
جعفری: [به اعلیحضرت] گفتم: «قربان این میلا خیلی سنگینه، تهشم گرده!» گفت: «بیار ببینم.» میلارو آوردیم دادیم دست اعلیحضرت که به اصطلاح وزن کنه. گفت: «خیلی سنگینه!» [… ] حالا من میخواستم چیکار کنم؟ این پا اون پا میکردم یه عکاس بیاد عکس شاه رو بگیره با این میلا و این به حساب تبلیغی برای باشگاه ما بشه. ملتفتی؟
سرشار: بله.
ج: ما دیدیم عکاس مکاسا همه رو کردن تو اتاق… و درو قفل کردن روشون، به قرآن، اون نصیری. اصلا همه این کارا رو نصیری میکرد، ما رو نمیتونست ببینه! ما رو میگی! ای بابا! چیکار کنیم؟ [… ] اعلیحضرت رو پلهها وایساده بود که قسمت بُکس رو ببینه، گفتم: «اعلیحضرت، چارتا عکاس بودن همه رو نمیدونم چیکار کردن اینا؟» یهو برگشت گفت: «عکاس!» تا گفت عکاس، به خدا، جون شما، از اون کله این علوی مقدم رئیس شهربانی کل کشور و این نصیری میخواستن با مغز بیفتن پائین. رفتن در و واز کردن و عکاسا ریختن بیرون. ریختن و حالا عکس نگیر کی عکس بگیر! من برای اینکه زرنگی کنم اومدم اون میلو برداشتم و تا اعلیحضرت اومد بره بیرون گفتم: «قربان، این یکی رو ببینین چقد سبکه!» میخواستم عکسشو با میل زورخونه بگیرن! فوری از ما یک عکس گرفتن. خُب کارمو بلد بودم! خدا بیامرزه شاه رو، خدا بیامرزدش، دور و برش یه مشت آدمای ناجور و حسود بودن، خیلی بد بودن!
صص ۳۰۰ و ۳۰۱
*
جعفری: [… ] پاسپورت منو چرا گرفتن؟ اینا چی میخوان از جون ما؟ اعصاب ما خراب شد. بعد دیدم دو ساعت دیگه، ۲ بعدازظهر، بعد از پنج ساعت، یه جوونکه اومد، عینکی. معلوم بود از اون کمونیستای سفت و سخت بود. اومد تو…
سرشار: کمونیست تو ساواک؟
ج: باور کن، بودن دیگه…
س: انگار شما از هر کس خوشتان نیاید، اسمش را میگذارید «کمونیست!»
ج: خانوم، بود! عرض میکنم. حالا گوش بدین. جون شما به مولا [… ] گفت: «اسمت چیه؟» گفتم: «اسم من تو اون چیزی که جلوته نوشته دیگه!» گفت: «اینجوری با من حرف نزنیها!» گفتم: “چه جوری حرف بزنم؟» گفت: «خیال نکنی…» دیدم نه این اصلا داره با من گرت گیری میکنه [… ] بعد به من یه چیزی گفت، خیلی معذرت میخوام از شما، منم بلند شدم یه صندلی آهنی که زیر ک…م بود رو خوابوندم تو مُخش، زدم تو کله شو و افتاد. [… ] منم گرفتم پردههای اونجا رو پاره کردم، بعد داد و بیداد کردم و به نصیری مصیری و اینا بد و بیراه گفتم [… ] خلاصه، اون کارائی که باید بکنیم اونجا کردیم. حالا نمیخوام این توی نوشتهها بیاد.
س: این که نمیشود آقای جعفری! هر کدام از این کارهائی را که کردید نصفه تعریف میکنید و بعد میگوئید نمیخواهم اینها بیاید. قبول نیست!
ج: آخه این حرفا بده! خیلی معذرت میخوام، «خوار و مادرتو…» که خوب نیست بگم که. اینا رو میگم… صص ۲۳۹ و ۲۴۰
شعبان جعفری: من مغزم خوب کار میکنه! بگذر از اینکه هی بی مُخ بی مُخ میکنن!
جعفری: من خودم دو سه سال آخر میدونستم که این مملکت یه روز نابود میشه، به جون شما. من مغزم خوب کار میکنه! بگذر از اینکه هی بی مُخ بیمُخ میکنن! فکر کردم با این بساطی که من دارم میبینم، طرف داره میره! ص ۲۴۵
سرشار: گفتید زباد دنبال عشق نبودید؟ یعنی عاشق نشدید؟
جعفری: چرا، سی دفعه! [خنده] اصلا و ابدا. باورت میشه خانوم من تو زندگیم عاشق نشدم؟ تا امروز عاشق نشدم. یه اراده عجیبی داشتم برای سه چیز: عشق و سیگار و مشروب. یعنی خاطرخواه میشدم ولی تا طرف لَغَت مینداخت، مام جفتک میپروندیم! ص ۱۰۴
بیشتر بخوانید: