آسمان سرخ بود و آماده باریدن و زمین سرخگون بود از تابش نور زرد تیرهای چراغ که در نبود هر مزاحمی -ازآدم تا مصنوع آدم- مستقیم به آسفالت سیاه خیابان شب میتابید و سرخ بازمیتابید و اگر قدری چشم تنگ میکردی، میدیدی اینجا و آنجا قدری هم خیس است. شاید برای اولین برف سال کمی زود بود. برای تعطیل شهر هم زود بود. کرکرهها همه پایین، آدمها همه تک و تنها و در شتاب، ماشینهای عبوری تک و توک؛ تو گویی ساعت سه بعد از نصف شب است. هنوز از هفت عصر نگذشته بود. منادیان شب زودتر از همیشه خیابان را تصرف کرده بودند و قوانین شب جاری بود. کنار هر دو جوی هر دو سوی خیابان و در سوراخسمبههای بادگیر و ایستاده زیر هره مغازهها، شبگردها گُلهبهگله دور هم خیمه زده بودند و دود غلیظ از بالای سرشان به هوا میرفت و هوش از سرشان میبرد. کارتنخواب، بیخانمان، فراری، دزد و موادفروش خردهپا. یکی همسلک خودشان که معلوم نبود برای رسیدن به کدام جانپناه عجله دارد، رد شد و گفت: «بچهها بزنید به چاک. اوضاع خیطه امشب.» یکی از میان جمع در حالی که دستش را مثل بادبزنی روی منقلی چپ و راست میکرد، این طور جواب داد: «دیدن دارد امشب.» و ریسه رفت. بودشان در خیابان و نمایش زندگیِ طردشدگان پیش چشم همه یا لااقل همه آنها که بیدارند، در همان ساعات نیمهشب معمول بود. جای روز و شب عوض شده بود یا بنا بود بعد از این، شب ساعات بیشتری برای خودش بردارد؟ صدایی در دوردست گاه میخروشید و با باد به این سو میآمد و این پیشآگاهی را که ولولهای برپاست، دریافتنیتر میکرد. بیگمان ولولهای در کار بود و نیروی مغناطیسش را میشد حس کرد که همه چیز را به قلب خودش میکشد. مقاومت ممکن نبود و این اراده نبود که پاها را به حرکت وامیداشت، بلکه گویی خیابان و هر چه در آن بود به جنبش درآمده بود و به سوی صدایی که باد میآورد میشتافت. این، البته صدا نبود بلکه صداها بود. هیچ واحد مفردی نمیتوانست چنین نیرویی از صوت تولید کند؛ مگر اینکه آن یک واحد از آن دست غولهای باستانیِ به ظاهر منقرضشدهای باشد که از خوابی به درازای تاریخ برخاسته. این صدای همگان بود؛ حتی صدای آنها که خموش مانده بودند. در حرکت خیابان به سوی صدا حتی آن عبوریانی که با سرهای در گریبانشان که جز چشمهای مشکوک و شوکه چیزی از آن پیدا نبود و در خلاف جهت صدا راه میپیمودند، چارهای جز نزدیکشدن به آن نداشتند. صدا، آن اندک جاماندگان این سوی ساکت شهر را به خود میکشید. همه به سوی چهارراه زندان کشیده میشدند.
چهارراه زندان نقطه مرکزی شهر بود که عکس هر جای دیگر دنیا با یک میدان مشخص نشده بود. نبش هر چهار خیابان منتهی به آن یک زندان بزرگ خاکستری ساخته بودند که حیاط و هواخوریاش با نردههای آهنی قطور از خیابان جدا میشد. اگر در ساعات آزادباش زندانیان از آنجا رد میشدی، میتوانستی زندانیان را ببینی که با نگاهشان شهر را میخورند. برجهای زندان هم طوری عَلَم شده بود که درست نمیشد فهمید پاسبانها از آن بالا زندانیان را میپاید یا رهگذران خیابان را.
هر چه به صدا نزدیکتر میشدی، بوی دود بیشتر به مشام میرسید؛ تا اینکه آتش هویدا شد و سرخیِ زمین را به آسمان دوخت. صداها کمکم تفکیک میشدند. تیربارها غلغلهای برپا کرده بودند و مابقی صدای همگان بود که گویی با میلیونها کلمه و فریاد گونهگون تکواژهای بازشناختنی و پربسامد را تکرار میکردند. اما این بازشناختن حاوی معنا نبود بلکه چون واژهای بهگوشآشنا بود که بارها و بارها شنیدهایم و حتی خجولانه به کار بردهایم، اما هرگز معنایش را ندانستهایم. یک زندان از چهار زندان دچار آتش بود. یک جفت نورافکن و یک جفت تیربار از بالای برجهای زندانها هر که را در خیابان بود، درو میکردند. هر کجا که نور تابانده میشد، داسی به قاعده یک دایره هفت-هشت متری از خرمن جمعیت را میدرید. دسته بزرگ خروشانی به سوی زندان شعلهور در حرکت بود. در فرصتهای کوتاهی که شلیکها از جبههای خاص کاستی میگرفت یا قطع میشد، جمعیت تجدید قوا میکرد و با سرعتی اعجابآور به سوی شعلهها میشتافت. یک نفر که چندان درشتاندام و ورزیده به نظر نمیرسید، درِ فولادی بزرگی را که معلوم نبود از کجا آورده، بالای سر حمل میکرد و هر بیست یا سی قدم، آن را از طول زمین میگذاشت و سنگر میساخت و فورا نفرات زیادی -بسیار بیشتر از آن تعداد که تصور میکنیم ممکن است پشت یک در جا شود- پسِ در پناه میگرفتند. نردههای آهنی را از جا کنده بودند و از میلههایش دیلم و دستک ساخته بودند و اکنون به دروازه اصلی ساختمان زندانِ در حال سوختن نزدیک میشدند که یک جوخه و یک درجهدار از آن محافظت میکرد. هر کس از میان جمعیت به دنبال چیزی میگشت تا از آن سلاح یا سپر بسازد و همزمان میکوشید از حرکت نایستد که این، تا آنجا که به اراده خودش مربوط بود، ممکن مینمود اما گاه غشغشه مسلسل یا صدای تکتیری عملش را نیمهکاره به اتمام میرساند و او در سکرات همچنان فعلی را ادامه میداد که وقتی به طرزی مطلق زنده به شمار میآمد، سرگرمش بود؛ تا در حین همان کار و نه در وضعیتی ساکن و منتظر به طرز مطلقی بمیرد.
کاتب در این غوغا و بلوا به دنبال پرسوناژ چشم میچرخاند و هر چه مییافت، گویی همان بود که تمنا داشت و همین، انتخاب را به دشوارترین کار بدل میکرد.
درجهدار با بیسیم تقاضای کمک میکرد و در همان حین از پشت سنگری که معلوم نبود در کدام فرصت بنا شده، با کلت کمریاش تیر میانداخت. یک سرباز از غفلت درجهدار استفاده کرد و اسلحهاش را پشت سنگر رها کرد و به این سو، به سوی طاغیان دوید. دستهایش را هم به نشانه تسلیم بالا نبرده بود. درجهدار همان طور که بر سر بیسیم فریاد میکشید، او را نشانه رفت و لحظهای سکوت کرد و سرباز را از پشت با تیر زد و دوباره بنا را بر داد و فریاد و فحش و فضیحت گذاشت. جمعیت همگان پیوسته جلوتر میرفت و به دروازهای که میسوخت، نزدیکتر میشد. دیگر میشد صدای زندانیان را هم شنید. آنها هم واژهای مخصوص به خودشان را تکرار میکردند. آتش بخشی از طبقه اول را در مینوردید. صدای شلیکها سبکتر شده بود. سربازی فریاد میزد دیگر فشنگ ندارم. دیگری حرفش را تکرار کرد. یکی دیگر هوار کشید که مسلسلم داغ کرده و ماشهاش گیر میکند. درجهدار که از دوده و خاکستر پوشیده شده بود و چون مجسمهای سنگی به نظر میرسید فریاد کشید: «شما باید با دندان هم آدم بکشید.» جوخه از هم پاشیده بود و همگان به دروازه اصلی رسیده بودند. درجهدار از دیواره سنگرش بالا رفت، خشاب کلتش را تجدید کرد و تک به تکِ سربازان را بیآنکه تیرش خطا برود، نقش زمین کرد و یک خشاب جدید گذاشت و به سوی جمعیت تیرانداخت. هیچ فشنگی را هدر نداد. خشاب بعدی، خشاب آخر بود. تا فشنگ یکی مانده به آخر را شمرد و به سوی جمعیت پراند و آخری را در دهان خودش خالی کرد و این کشتار دیگری و خود را بیهیچ وقفهای انجام داد؛ طوری که انگار خود، کسی از میان همگان بود.
زندان شماره چهار در حالی که در آتش میسوخت، سقوط کرد. جمعیت از دروازه آتشین عبور کرد و پس از آن گویی همه هیبت زندان فروریخت و کارکردش را از دست داد. دژخیمانی که در گوشههای به دور از شعله زندان پناه گرفته بودند و انتظار میرفت که در صورت سرازیر شدن جمعیت به داخل زندان، کشتار بیرون را پی بگیرند، هیچ نمیکردند. نه از ورود همگان ممانعت میکردند و نه فرار میکردند. جمعیت هم چون چنین واکنشی دید، حیرتزده شد و درنگ کرد. صدای زندانیان صدای غالب بود. در معناشناسی واژه بیمعنایی که آنها فریادش میزدند، هراسی یافت نمیشد. خشم بود و تهماندهای از شوق. یک زندانبان بدون هیچ گفتوگویی کلیدِ درِ بندها و سلولها را به یک طاغی جوان داد و طاغی بعد از کمی دوبهشکی کلیدها را گرفت و دوید. بقیه هم به دنبالش. آتش داشت به همهجا سرایت میکرد و نفس کشیدن، هم به دلیل دود و هم به خاطر قلبهای به تپش افتادهای که علتش ناباوری سقوط زندان بود, دشوار میشد.
شورش از داخل زندان شروع شده بود. چند زندانیِ استخوانترکانده توانسته بودند دفتر زندان را آتش بزنند و آتش به سرعت به همه جا سرایت کرده بود. رهگذران که میبینند زندان در آتش است، امان نمیدهند و به شورشیان بدل میشوند و قصد میکنند که زندان شماره چهار را بگیرند. آن چند زندانی فورا به دست ماموران امنیتی به قتل رسیده بودند. آتش به بعضی سلولها سرایت کرده بود و زندانیانی سوخته بودند. همه ماجرا در همان دقایق نخستین سقوط زندان دهانبهدهان میشد و جمعیتِ پرسنده که لحظه به لحظه بیشتر در زندان تجمع میکرد و زندانیان بیشتری که از سلولها بیرون میآمدند، به سرعت همکلام میشدند؛ انگار که یک روزه سکوت طولانی و آیینی را به پایان رسانده بودند و کسی برای خروج از زندان عجلهای نداشت. کسانی از زندانیانِ از بند رسته به فرونشاندن شعلهها پرداختند تا کار خالیکردن سلولها راحتتر شود. زندانبانی در کار نبود؛ همه ناپدید شده بودند.
در انتهای یک بند، سلول انفرادی به نسبت بزرگی بود که درش چارطاق باز بود و عده زیادی در آستانهش جمع شده بودند. یکی داد و هوار به راه انداخته بود و هوچیگری میکرد و معرکهای گرفته بود. مردی با سر و وضع آراسته روی یک صندلی لهستانی پشت یک میز کار مختصر و رو به کتابخانهای نه چندان کوچک برای یک سلول، نشسته بود و آن دیگری بالای سرش مثل مرغ پرکنده بالا و پایین میپرید و فریاد میزد: «مگر این را نمیشناسید؟ این از خودشانه. آخر سر و وضع سلولش را نگاه کنید؛ مگر اینجا هتله؟ برای چی باس بیاریمش بیرون؟ باس بگذاریم همین جا بماند تا آتش بگیرد یا آنقدر بماند که بپوسد. من نمیگذارم بیاد بیرون. ببینید چطور پشت صندلیش نشسته و جُم نمیخورد. اینها حتی از صندلی زندان هم نمیگذرند و سفت میچسبند.» یکی دو نفر که لباس مخصوص زندانیان به تن داشتند، نیشخندی زدند و دور شدند. چند نفر دیگر بنا را گذاشتند بر نصیحت که کارگر نبود و چند نفری هم وسط دود و گرد و خاک مزه میپراندند. مردی حول و حوش چهل سال با سری طاس و ریش فلفلنمکی انبوه که از لباسش معلوم بود او هم مانند مردی که قیل و قال به راه انداخته بود، از زندانیان نیست، داخل سلول شد تا بلکه طرف را از خر شیطان پیاده کند. در همین حال زمین شروع کرد به لرزیدن و هوا به غرش افتاد. آژیرهایی در بیرون به صدا درآمد و بعد یک انفجار مهیب در فاصلهای نه چندان دورتر از این مرکز تجمع و یکی دیگر. همه پا به دو گذاشتند و ساختمان زندان انگار با بیاعتمادی این پا آن پا کرد و وزنش را به طرف دیگر انداخت. آن سه نفر هنوز در سلول بزرگ بودند که انفجار سوم کاتب و چند نفری دیگر را که فاصله چندانی از سلول نداشتند، به آنسوتر پرتاب کرد. افتان و خیزان و با سر و رویی خیس از خون و پایی لنگان، کاتب خود را از زندانِ در حالِ فروریختن بیرون کشید. آخرین تصویر او از زندان، آواری بود که بر سر سلول بزرگ فرود آمد و آن سه نفر را در خود دفن کرد.
*
اگر در یک دنیای آزاد نفس میکشیدیم، شخصیتهای داستان اجازه داشتند از صفحات کاغذ برَهَند و بروند برای خودشان یک شیشه آبسنت بخورند و هرگز هم برنگردند. اینجا اشخاص حقیقی را معدوم میکنند و بعد نامشان را روی کاغذ به بند میکشند: کشته، مفقودالاثر، زندانی. کاتب هم گویی به پیروی از همین قاعده عاقبت این سه ناپدیدشده را برگزید تا نامی بر آنها بگذارد.
انفجارها ادامه پیدا میکرد اما چشمها سیاهی میرفت و صدایی به گوش نمیرسید جز سوت ممتدی با فرکانس بالا. لرزش بود که امتداد انهدام زمین و زمان را خبر میداد. بینایی اگر برای ثانیههایی کوتاه برمیگشت و آن خوراک اصلی معروف را به مغز میرساند، دیدنیهایی به چشم میآمد که به خیال محض میمانست. بمبافکنهای دوملخهای که سالهای سال نظیرشان در هیچ پهنهای دیده نشده بود، در آسمان سرخی که حالا دیگر میبارید، همه چهارراه زندان و حوالیاش را بمباران میکردند و برف زودهنگام، ریزدانه و خشک و بیصدا میبارید و زمستان هجوم آورده بود. آن سه نفر زنده بودند یا مرده؟ کاتب نمیخواست و نمیتوانست در مرگ آنها شریک و مطلع باشد. در ظلمات و در محاصره صدای سوت و در حالی که مرزهای مشخص زمان از هم میگسستند، تخیل ناب کاتب رای به زنده بودنشان میداد:
هوتن گفت: «مردکه لندهور بلند کن از رو من تنِ لَشِت را.» بعد چندین سرفه کرد و با صدایی خشدار و زنگزده و با آهنگی که به نقنق بچهها میمانست، ناله و فغان سر داد و چند فحش آبنکشیده به خیک مرد فربهی که رویش افتاده بود، بست و دست آخر گفت: «خودت را به موشمردگی نزن. شماها جون سگ دارید.» مرد نالید: «کتابخونه» هوتن نفهمید و کچلکبازی را ادامه داد. مرد دوباره نالید: «کتابخونه افتاده رو کمرم.» هوتن با حالتی بین خنده و فوران خشم گفت: «عاقبت همه نهجالبلاغهها و مفاتیحها رفت تو کونت؟» و دوباره سرفه را سر داد. یک قطعه بتنی افتاده بود روی سینه کاوش. به سختی نفس میکشید و چهرهاش زیر لایهای از خاک دردی سخت و مبهم را در خود پنهان میکرد. چند بار دستها را اهرم کرد که بتن را از روی سینهاش جدا کند و موفق نشد و عاقبت هیکلش را هم به پهلو غلتاند تا بار را از سینه برداشت. دهانش پر از خاک بود. دست انداخت و گِل را از دهانش بیرون کشید و تازه توانست خوب سرفه کند. با هر سرفه درد بیپیر در سینهاش پیچید. قدری همان طور به پهلو, مانند جنینی در خود فرو ماند و با سر انگشتها قفسه سینهاش را لمس کرد و گمانش به یقین نزدیک شد. دندهاش شکسته بود. صدای غرش هواپیماها -که البته این سه نفر از چیستی منبع صدا اطلاعی نداشتند- به وضوح در این فضای هرمیشکلِ برجا مانده از دیوارها و سقفی که فروریخته اما بر هم حایل شده بودند، میپیچید. صدای تیربارها و مسلسلها شدت گرفته بود و گاهی صدای قژ و قژ زنجیرهای تانک یا همچو چیزی شنیده میشد. میان این هیاهو صدای کلمهای که همگان فریاد میزدند، گم میشد اما هنوز پژواکی از آن در هوا بود و گاه شدت میگرفت. باید نفس را در سینه حبس میکردی و خوب گوش میسپردی، اما صدای آن دو تن که میجنگیدند ولی جُم نمیخوردند، بیوقفه مزاحم بود.
کاوش اول نیمخیز شد و هرمی را که حالا خاکش کمکم فرومینشست، ورانداز کرد. فاصلهاش با آن دو دیگری دو گام یا کمی بیشتر بود. خودش را رساند و شانه را زیر کتابخانه انداخت و کمر راست کرد و گفت: «دِ بجنبید!». آن دو در حالی که روی هم میخزیدند، از زیر کتابخانه که چندان هم به نظر کاوش سنگین نیامد، بیرون آمدند. هوتن همچنان میلُندید: «ای خدا لعنتت کند مهاجر ببین به خاطر تو بیمصرف به چه روزی افتادیم.» آن مرد دیگر چشمانش برقی زد و به دل گفت: «مهاجر نه و هجرتی؛ ابله!» هر کدام یه یک کنج هرم تکیه زدند و بیآنکه چیزی بگویند، نفس کشیدند. بوی دود میآمد اما انگار هرم از آتش مصون مانده بود. هیچ یک درست نمیدانستند کدام یک را در ذهن برجسته کنند: جان به در بردن از یک رخداد مرگبار یا گرفتار آمدن در فضایی به قاعده سه نفر آدم و یک فضای تکنفره در میان که هیچ کس اشغالش نکرده بود. کاوش سکوت را شکست و گفت: «باید هر طور شده از اینجا بریم بیرون.» هوتن درآمد که: «من و شما بله. ولی ایشون خیر.» هجرتی گفت: «مهرهم جا به جا شده. نمیتونم تکون بخورم.» هوتن در آمد که «چه بهتر!» بعد همان طور نشسته شروع کرد به فریاد کشیدن و کمک خواستن که پژواک صدایش طوری بود که انگار در خمره هوار میزد. کاوش سعی میکرد موقعیت کنونیاش را با آنچه از پیش از انفجار به یاد داشت، بازیابد. همان کنجی که او بهش تکیه داده بود، راهروی پیشین بندِ پیشین بود. شهود کاوش میگفت زندان به کلی فروریخته، اما امیدوارانه میپنداشت بسیاری کسان از زندان گریختهاند و آنها جزو معدود زندانیان مضاعفاند. البته چنین نبود و تعداد کشتگان بیش از گریختگان بود. هیاهوی صدایی که در بیرون میتوفید، او را آن چنان که باید به وحشت نیانداخته بود. کِشآمدن شوق ناباورانه حاصل از سقوط زندان کاوش را به نوعی خوشباوری جنونآمیز کشانده بود. به این میاندیشید که درد چیزی جز هشدار نیست و از خود اصالتی ندارد و همچنان که بدن به آسیبی که دیده، عادت میکند، درد هم فرو مینشیند. درد که قدری رهایش کرد به یاد گوشی موبایلش افتاد که آنتن نداشت اما چراغقوهاش کار میکرد. هرم را روشن کرد و به نبشیهای فلزی کتابخانه که کج و معوج هم شده بود، خیره ماند. بعد یک مرتبه به طرفشان خیز برداشت. هجرتی که خیال کرده بود کاوش قصد جانش را کرده، جستی زد و دوباره روی هوتن افتاد. صدای فحش و ناسزا دوباره در خمره پیچید. کاوش توانست یکی از نبشیها را که تا نیمه از جا در آمده بود، کامل از قفسهها جدا کند. بیاعتنا به کش و واکش آن دو سر جایش برگشت و نبشی را لابهلای آوارها اهرم کرد تا ببیند جانش را دارد که چیزی را تکان دهد یا نه که دید جواب منفیست. اما به کمک آن توانست روزنههایی نه به بیرون که به باریکههای خالیِ دیگری باز کند که میتوانست پایداری قطعههای آجر و سیمان را به هم بریزد. با دست چپش کار میکرد که از طرف دنده آسیب دیده دور بود. گاه با شانه هُل میداد و گاه چنگ میزد و چند دقیقه یک بار نفسی چاق میکرد.
هوتن به قول خودش مچ هجرتی را گرفته بود و میگفت: «تو که مهرهت جا به جا شده بود؛ چی شد همچین پرشی کردی؟ عمو بیا اول این یارو را با یک چیزی ببندیم بعد خودم میآم باهات میکَنَم. این روباه همین تو هم میتونه کار دستمون بده.». کاوش خندهش گرفته بود. رو به آنها برگشت و گفت: «من هیچ سر در نمیآرم؛ شما چطور تو این موقعیت میتونید همچین واکنشی نشون بدید و به جز خلاصی به چیز دیگری فکر کنید؟» هجرتی که فرصت را مناسب دیده بود، خطاب به هوتن بالای منبر رفت: «بس کنید دیگر آقا! لودگی هم حدی دارد. قباحت دارد. مملکت را به آشوب کشاندهاید، نظم را مختل کردهاید به ملک حکومتی تجاوز کردهاید. امنیت و آسایش مردم را با اوباشگری از بین بردهاید. شما دارید به وزیر سابق مملکت توهین میکنید.» هوتن جلویش درآمد که: «شما همان روز که با لباس زندان تو تلویزیون اعتراف میکردی، گفتی در شان حکومت نیست همچین وزیری داشته باشد. حالا چی شد یکهو از شان وزیریت دم میزنی مردکه؟» کاوش شستش خبردار شد که طرف کیست. او را نمیشناخت و اگر هم اسم صحیحش را از زبان هوتن میشنید، باز به جا نمیآورد. فقط پرسشِ چرایی وجود چنین سلولی برایش حل شد. گفت: «من یکی دیگر از آن نبشیها را لازم دارم. یعنی لطفا یک لحظه از سر راه کنار برید آقای وزیر.» وزیر جای خالی کاوش را پر کرد و کاوش یک نبشی دیگر با زحمتی بیش از اولی جدا کرد. کتابهایی که در خاک و خلتپیده بود و بقایای میز کار توجهش را جلب کرد. اما هواسش به صدا پرت شد. در این طرف هرم صدای بیرون رساتر شنیده میشد. گوشش را به جدار نخالهها چسباند و آن یکی را با انگشت مسدود کرد تا بهتر بشنود. از هجرتی پرسید: «میدانید آن طرف سلول شما چی بود؟» هجرتی با غیض گفت: «خیابان». کاوش همان جا دو زانو نشست. هجرتی گفت: «جای شما بودم، این قدر تقلا نمیکردم. برای مُردن عجله دارید؟» وزیر سابق اعتماد به نقسش را بازیافته بود و میپنداشت اگر قرار باشد تنها یک نفر از این مهلکه جان سالم به در ببرد، آن یک نفر شخص اوست. کاوش خیره به پنجه کفشهایش گفت: «من باید بدانم بیرون چی در جریانه… شاید هم نمردم… نمیخوام آن لحظه را از دست بدم.» و سرش را بالا کرد و به چشمهای هجرتی که در سیاهی و سایه چیزی از آن پیدا نبود، خیره شد. حریف با چشمانی غضبآلود اما لبی که به لبخند زهرآگین و پراستهزایی باز میشد، کمی سکوت کرد و گفت: «یحتمل منظور شما از آن لحظه، همانیست که من متوجهش شدهم. به شما عرض کنم اتفاق مقصود نظرتان واقع نخواهد شد. خندهدار است آقا. چشم ندارید؛ گوش هم ندارید؟ آن بیرون عذاب بزرگی منتظر شماست. باز اگر همینجا بمانید، شاید تا زمان برگزاری دادگاه جان به در بردید.» هوتن که مدتی ساکت در کنجش نشسته بود، وسط پرید که: «کور خواندی مهاجر! این بار دیگر کارتان تمام است. این تو بمیری دیگر از آن تو بمیریها نیست. آنی که باس منتظر اعدام باشد، تویی.» هجرتی گفت: «خائنین به نظامند که باید در انتظار سلب نفس باشند. من خطایی کردم و تاوانش را هم تا آن درجه که بر ذمهم باشد، میدهم تا ایمانم را قویتر کنم. اما هرگز خیانت نکردهم. من قانونشکنی کردم و مجازاتش را میکشم. شما هم ناچارید تاوان بدهید.»
کاوش آرام بلند شد، جای نور را تغییر داد و شروع کرد به وارسی آوار جدیدی که باید برمیداشت. اما پیش از آنکه نبشی دیگری از بقایای کتابخانه جدا کند، به هوتن گفت: «بیخود جوش میزدی. این آقا بیرون بیا نیست.»
سه میله بلند نبشی به مثابه اهرم یا اسکنهای غولآسا میتوانست تکانها و جابهجاییهای خُردی ایجاد کند و این آزمایش به کاوش انگیزه داد. خاک و غبار بود که فضای تنگ هرم را که با کار کاوش تنگتر هم میشد، میپوشاند و صدای آن دوی دیگر را درمیآورد. کاوش تصمیم گرفت وعدهای کار کند و وعدهای بنشیند تا هم درد را سمجتر از این نکند و هم مهلت دهد که خاک فروبنشیند. در یکی از این فرصتها هوتن رو به هجرتی گفت: «تو از کجا مطمئنی که این دارامب و درومب که صداش از بیرون میآد، کار دوستهای مزدور توئه؟ اصلا از کجا معلوم که ارتش کودتا نکرده باشد؟ اعلیحضرت شاهنشاهِ در تبعید حتما از قیام مردم خبردار شدهند و پیام دادهند. شاید ارتش به دستور ایشان وارد عمل شده و دارد تار و مارتان میکند.» کاوش با تعجب و سادگی کودکانهای گفت: «اما شاه که مرده.» هوتن از کوره در رفت و پرید و یقه کاوش را گرفت و به سمت خودش کشید و در خمره فریاد زد: «پدرِ پدرسوختهت مرده بیهمهچیزِ شایعهپرداز. من میدانم تو یکی از کدام قماشی.» کاوش ناباورانه گفت: «او هم مرده» و دست هوتن را از یقهاش جدا کرد. هجرتی چنان بلند قهقه را سر داد که برای لحظهای صداهای بیرون را در خود پنهان کرد. کاوش باور نمیکرد ممکن است کسی مرگ شاه را که چندین و چند سال ازش میگذشت و در تاریخ مشخصی ثبت شده بود، قبول نداشته باشد. هیجان کشف وجود چنان باوری در کسی که در حال حاضر بسیار به او نزدیک بود، میل به تحرک را دوباره در او برانگیخت و دست به کار شد. هوتن از شلیک خنده هجرتی بیش از مشاجره کوتاهش با کاوش کینه به دل داشت و همین شد که دست از سر کاوش برداشت و شروع کرد به کلنجار رفتن با وزیر سابق. کاوش هم با سر و صدا و گرد و خاک فراوان شروع کرد به کندن و هر سه به سرفه افتادند. وقفه بعدی در سکوت هرم و فغان بیرون گذشت.
هر چه هجرتی بیشتر به مرجع صداهای هولناکی که هرم را در بر میگرفت ایمان میآورد، قدرت سیاسی حامیاش را–همان قدرتی که به زندانش انداخته و وعده داده بود که در روزی که بخشوده شود، دوباره به خدمت فراخوانده خواهد شد- بیشتر میستود و بیشتر به سرسپردگیاش به قدرتی که خالق آن هول عظیم بود، میبالید. تمام شکش به اینکه مبادا نظام سقوط کند، حالا برطرف شده بود و میدانست جنگافزاری که به خدمت گرفته شده، از آدم تا ماشین، خطاناپذیر و زبده است و دخل غول طاغی را درمیآورد. هر چه او اعتماد به نفسش را بازمییافت، هوتن متزلزل میشد و با این که گمان میکرد هجرتی یا به قول خودش مهاجر بلوف میزند، ته دلش خالی شده بود و کمکم با او همنظر میشد که طغیان به زودی به کل سرکوب میشود و عاقبتی که در انتظارش است، به هیچ روی مطمئن به نظر نمیرسد. از طرفی آن توهین اول کارش نه به وزیر سابق بلکه به مقدساتی که خود به آن بیباور نبود و بهخصوص اگر منفعتش حکم میکرد، ایمان کامل داشت، حالا نگرانش کرده بود و میترسید دامنش را بگیرد. این ششوبش کلافهاش کرده بود و روحیه تهاجمیاش بیش از پیش تمنای بروز داشت. اما چندان صلاح نمیدید زیاده پا روی دم هجرتی بگذارد و تا همین جا را هم زیادهروی میدانست. یک مرتبه به کاوش که مشغول کندن بود و پشت سرش تَل کوچکی از نخاله جمع شده بود، توپید که: «آخر مردکه کافر، مگر نمیبینی به چه مصیبتی افتادهیم. حداقل این قدر خاک تو حلقمان نکن تا ببینیم باس چه گِلی به سر بگیریم.» کاوش صدای او را درست نمیشنید در همان لحظه توانسته بود مخرجی به خیابان باز کند. دستها را بیرون برد و انگشتها را در گیرههایی قلاب کرد و تا کمر خود را از سوراخ بالا کشید که انفجار مهیبی در همان حوالی همه جا را به لرزه انداخت. کاوش با ترکش بزرگی در وسط پیشانی وسط هرم افتاد و آوار دوباره سوراخ را پوشاند.
*
کاتب توانسته بود با همه لنگی و گیج و گولی لای جمعیت همگان گاه بگریزد و گاه پناه بگیرد تا اینکه در تنگنایی باز گرفتار بمباران هواپیماها شد و انفجاری در نزدیکیاش، ترکشی در رانش، ران آن پای دیگرش که سالم بود، کاشت. توانست خودش را به ویرانههای یک مغازه توسریخورده سازفروشی برساند. در حالتی بین چهاردست و پا و خزیدن سعی کرد خودش را به انتهای مغازه برساند و در طول راه پای شلش با عودی که زمین افتاده بود، برخوردی کرد و ترکیبی از نتهای شگفتزده در فاصله پنجم در صدای مرگزای پسزمینه دواند. نشست و خودش را وارسی کرد. با همه ترس و عجزش از این کار، تصمیم گرفت ترکش را از رانش بیرون بکشد. با سرعت و حدت بیرونش کشید و درد چون صدای آرشهکشیدن یک تازهکار زاده شد. تلاش کرد با اورکتش رانش را محکم ببندد اما خون فواره میزد و بند آوردنش دشوار بود. از کمربند و پارههایی از شلوارش هم کمک گرفت و تا اندازهای جلوی خونریزی را گرفت. خودش را دوباره تا آستانه مغازه روی زمین کشید و پشت نیمچه دیواری که تا کمر بالا میآمد، طوری که بتواند با سر بلندکردن خیابان را ببیند، پناه گرفت. احساس میکرد زمانی که برای تخیلکردن در اختیار دارد، رو به اتمام است و باید با سرعتی بیش از پیش ماجرا را جلو ببرد. از خود پرسید چرا ترکش به پیشانی کاوش خورد؟ آن هم در آن لحظه خطیر. نکند اینها توانستهاند چنان سلاحهایی ابداع کنند که وهم و خیال آدمی را هم هدف میگیرد؟ از این وضع راضی نبود. نمیخواست کار کاوش را آنجا و در آن موقعیت تمام کند.
کاوش وسط هرم افتاد، بیهیچ ترکشی در وسط پیشانی یا هر جای دیگر از تنش. سوراخی که به بیرون گشوده بود، از میان رفته و آوار دوباره پوشانده بودش. صدای سرفه و فحش در هرمی که دوباره پوشیده از خاک شده و بفهمی نفهمی تغییر شکل داده بود و کوچکتر از پیش مینمود، پیچید. هوتن به محض آنکه توانست نفسی چاق کند، با همان صدای عجیب و نامعقولی که اول بار آغازیده بود، گفت: «لعنت به ذاتت؛ لعنت به ذاتت رفیق کاف. یعنی همه جا باس ثابت کنی عین خر حاضری حمالی کنی؟ تو سختکوش! تو قشر زحمتکش! تو پیشتاز طبقه کاف! تو اصلا قهرمان! دِ بتمرگ یک دقیقه! به خاطر فضولی شماها پاسوز این مردکه شدیم. ای ریشه جفتتان با هم بسوزد. فقط دعا کنید این صدای کودتا نباشد. همهتان را از دم از دمِ تیغ میگذرانیم. از همین فردا صبح جوخههای اعدام به نام شاه و میهن برپاست.» هجرتی جوری در خودش کوچک شده بود که نمیشد تصور کرد مردی به آن بزرگی بتواند در فضایی به آن تنگی جا شود. از ذهنش عبور کرد که خدا را شکر جایم را با آن دیوانه عوض کردم. پرتاب شدن و به پشت افتادن، کاوش را دوباره اسیر دردی کرد بود که شکستن دندهاش در لحظه اول برجا گذاشته بود. میخواست قدری همان طور طاقباز دراز بکشد و دستهایش را به آرامی بر سینه چلیپا بگذارد و سعی کند نغمهای را به یاد بیاورد. این یادآوری و بازآفرینی ذهنی تارهای صوتی را به مضراب نرمی به لرزش واداشت و زمزمه نامفهومی برای هجرتی و هوتن و مفهومتر از اجرای همه ارکسترها برای کاوش، نواخته شد. خودش را به حالت لمیدهای درآورد. نور ناچیز چراغقوه از مکانی نامعلوم میتابید. کاوش گفت: «من کارگر نیستم… به حتم اسمم را که نمیدانی… البته یک بار هم گفتی کافر. احتمالا بدت نمیآد کمونیستی، چیزی هم بگی. من البته بدم نمیآمد کارگر باشم، چون عاشق هر روز دیدنِ آدمهاییام که میشناسمشان و بهشان اطمینان و علاقه دارم. اگر کارگر بودم، لااقل میتونسم همراه همصنفیهای خودم مبارزه کنم و حقم را از خصم مشترکی به اسم کارفرما بخوام. اما من یک آدم دورهگردم. تو شهرهای زیادی زندگی کردهم. خیلی جاها بوده که خواستهند ریشهم را بسوزانند. از جمله تو کشور خودم. من تعمیرکار پیانوام. البته الان چند ساله دیگر مثل گذشته نیست و کسی سراغم نمیآد و رسما بیکارم. این کار را وقتی در آلمان مهاجر غیرقانونی بودم، قایمکی پیش یک استادکار پیر یاد گرفتم. اولین مشتریم یک پیرمرد یهودی بود. خیلی جوان بودم. با اصرار مرا برد ته یک انباری و یک تکه برزنت خاکآلود را از روی یک گرند پیانو –از این پیانوهای بزرگ مخصوص کنسرت- که خودشان بهش میگفتند فلوگِل، برداشت و گفت این باید نو بشه؛ پول هم کم دارم. یک «بِخشتاین» ساخت 1933 بود. دستم را که روی کلاویهها گذاشتم، دیدم هیچ نُتی سر جاش نیست و چند تایی هم تکراری دارد و هیچچیز با یک پیانوی معمولی نمیخواند. اما ظاهر همان بود. پیرمرده زد زیر خنده. گفت این یک پیانو خاصه. اگر از چپ به راست همه کلاویهها را به ترتیب فشار بدی، ترجیعبند یکی از سرودهایی که اِسآها میخواندند، نواخته میشه. از وجود همچین پیانویی هاج و واج مانده بودم. به نظرم میآمد که تقریبا به هیچ دردی نمیخورد. یعنی در این عصر و زمانه دیگر به درد نمیخورد و معلوم نبود چرا یک پیرمرد یهودی حاضر است بالای تعمیرش هزینه کند. البته پول زیادی که نداشت تا بده. به پیرمرده گفتم بهتر نیست این وسیله نفرتانگیز را تعمیر نکنی؟ نکنه خیال داری بدیش به موزهای، چیزی؟ فکر میکردم همه ارزش موسیقی به آزادیه اما این ساز مانعش بود. پیرمرده گفت: «پسره احمق! این تاریخه. تاریخ را نباید داد به موزهها و الا تحریفش میکنند. تاریخ باید پیش ما مردم عادی بماند. من میخوام وقتی ادعا میکنم دورانی وجود داشته که توش یک همچین پیانویی ساخته شده، برای حرفم سند داشته باشم. من میدانم این لنگه ندارد. چند سال پیش تونستم از یکی از مدیرهای کمپانی درباره تولید این پیانو سوالهایی بکنم. میدانی چی شد؟ بالکل منکر وجودش شد. میدانی چرا؟ چون آن موقعها هوادار هیتلر بودند و حالا نباید صداش را دربیاورند، چون هیتلر اَخه! در ضمن من میتونستم با این وقتی سالم بود، یه چیزهایی از لیگِتی بزنم. البته چند تا نت را نداشتم ولی هر اهل فنی که میشنید، میفهمید دارم چی میزنم.» من پیانو را براش تعمیر کردم و بهش گفتم این اولین کارمه. شیرینیِ من به تو بابابزرگ… حالا تو یک سوراخی با شما دو نفر گیرافتادهم که چپ و راست تهدیدم میکنید و هی میخواید نسلم را از رو زمین بردارید. که این یعنی نه میخواید از گذشتهم چیزی بماند، نه در آینده اثری ازم باشد. در حالی که من کاری نمیکنم. من فقط دارم میکَنَم. من فقط یک چیز میخوام. من نه میخوام بهم کار بدید نه بیمه بیکاری. فقط دست از سرم بردارید تا خودم از پس خودم بربیام. نه یوغ را تحمل میکنم و نه حاضرم واسه برداشتنش باج به شغال بدم. من همان چیزی را میخوام که همه دارند با زبان خودشان فریاد میکشند. حتی تو هم همان را میخوای. مثلا تو آقای وزیر! تو میخوای آنقدر آزاد باشی که بتونی همه ما را شبیه هم کنی؛ شبیه خودت. یا تو آدم وراج! تو میخوای آزاد باشی تا درباره سیره شاه کتاب چاپ کنی یا شاید هم آزاد باشی که تا پای جان از گرده همه کار بکشی و کسی دستوپات را نبندد. من هم فقط میخوام برم بیرون. اصلا میخوام خودم با دست خودم گورم را بکنم. من هم از همین طبقهم؛ ولی این کاف با کافی که تو فکر میکنی، توفیر دارد. این کاف کشتگانه. من اتفاقا گوشهای تیزی دارم و خوشخیالیم که خوابید، دستگیرم شد که قانون آقای وزیر چه محشری آن بیرون به پا کرده و چطور دارد به جمعیت طبقه من اضافه میکند. اما باید برم.» هوتن گفت: «چه زبانی داشتی و رو نمیکردی. معلومه که آزادی را نباس دست تو یکی داد. چون تو هم مثل همین آقا میخوای تو مصادره مال و اموال دیگران آزاد باشی. سال پنجاه آقابزرگ من ده قواره زمین تو…»
کاوش دیگر نمیشنید. پیش از آنکه بداند چطور توانسته آن همه حرف بزند، برخاسته و کار را از سر گرفته بود و خیلی زود فهمید بود میزان خرابی سوراخ آنقدرها نیست و میتواند به سرعت دوباره بازش کند. آن دوی دیگر باز هم به کش و واکش افتاده بودند و با کنایههای آنچنانی آتش خشم یکدیگر را تیزتر میکردند و دعواشان طوری بالا گرفته بود که خاک و خاکروبهای هم که در فضای تنگ هرم ابرهایی ساخته و هر سهشان را به سرفه انداخته بود، نتوانست مانع از جنگ لفظیشان درباره مالکیت زمینها شود. این بود که کاوش بیسر و صدا و بیآنکه توجهی جلب کند از هرم جَست و کاتب تا آن لحظهی رهیدن آخرین نقطه جسمانی از پاشنه پایش را هم تجسم کرد.
*
کاتب با آخرین ذرات توانش خودش را از نیمچه دیوار بالا کشیده بود و با شکم روی آن خوابیده و دو تا شده بود. خون زیادی از دست داده بود و با این ترفند میتوانست قدری از خون باقی مانده در تنش را به طرف مغزش سرازیر کند تا این مالیخولیای بیمقصد و مقصود را بیشتر مزهمزه کند. خیالش از کاوش آسوده نبود و میاندیشید بدخواهی آن دوی دیگر روی خودش هم تاثیر گذاشته و با بیرون بردن کاوش از مهلکه تنها مرگش را محتملتر و نزدیکتر کرده بود. کاتب حاضر نبود به هیچ قیمتی کاوش را و حتی آن دوی دیگر را بمیراند و نمیخواست همچون خداوندگاری در نبودن آنها دخیل باشد. خیل عظیم کشتگانی که کاتب پیش از این دیده بود، عزمش را ناگسستنیتر کرده بود که هیچ شهیدی نیافریند و خود بر شمار قربانیان نیفزاید. قربانیشدن به خاطر نان یا در تمنای آرمان نزدش چیزی دلآزار مینمود و میاندیشید زندگی نه چنان پربهاست که طلب جاودانگی موجه باشد و نه چنان بیارج و قرب که جانسپردن خود بخشی از آرمان باشد؛ و در نتیجه جاودانگی از طریق مرگ دوچندان مضحک است.
کاتب این نشئگی را میپرداخت و قوام میآورد و از ناپختگی پرسوناژها، نبود کاغذ و قلم و گنجایش محدود حافظه در خشم بود و منطق غلیان فکرش درباره شهید جاویدان را با پرسوناژ کاوش چندان منطبق نمیدید. او مسولیتش را در قبال کاوش انجام داده بود و داستانش در همانجا میتوانست پایان یابد، بیآنکه از جانب پرسوناژش دینی به گردنش باشد. اما این نه تنها نمیتوانست یک پایانبندی شسته و رفته باشد که اصلا پایانبندی نبود. این تنها پرده دیگری بود که فرومیافتاد و باز باید بالا میرفت و در آن پرده آخر، مرگ کاوش محتملتر از نجاتش بود. ضمن اینکه بیرونزدن کاوش از هرم تنها میتوانست بیانگر رهایی باشد، نه آزادی. حال آنکه آن واژه مبهمی که کاتب در هر کجا شنیده بود و تخیلش را به آن سو سوق میداد، چیزی نبود جز آزادی. با خود در این کشمکش بود و تا بفهمد گره اصلی در پرسوناژ خودش است که با سرعت تمام به سوی مرگ میرود، دیگر فرصتی برای خیالپروری باقی نمانده بود. هراسش از این بود که فردا هر جماعتی با هر سویهای شهید خطابش کند و مادام که نامش در اذهان است، کسانی به خونخواهی او خون به پا کنند. عاصی از دوانگاری ناگزیر مرگ و حیات کاتب همانجا و در همان حالِ دو لا از شدت خونریزی جان داد.
صدای انفجارها و تیربارها ادامه داشت اما آن نقاط از شهر را درنوردیده بود و از حوالی زندان دور شده بود. دسته زنانی که لتوپار بودند و خون از همه سر و صورت و گیسوانشان چکانچکان بود و جنازهها را جمع میکردند، پیکر کاتب را یافتند، سردستش گرفتند و با خود بردند. مویه و مرثیهای در کار نبود و زنان تنها گاه نالههای خفیفی سر میدادند که از دردهای تنهاشان بود و دیگر جانی برای فغان نداشتند. کشتگانِ چندی بر فراز دستان لرزان زنان حمل میشد و گاه یکی از میان خودشان نقش زمین میشد و سپس زنی را که افتاده بود، سردست میگرفتند و کاروان تُنُکتر میشد و تعداد آدمهای افقی کمکم به تعداد آدمهای عمودی میرسید.
اسفند ۹۸
از همبن نویسنده:
نقد داسنان آشغالگرد از ن. ابوعطا: