حسین نوش‌آذر در گفت‌و‌گو با شهرنوش پارسی‌پور – «رگبار» نخستین مجموعه داستانی‌ست که از میثم کیانی منتشر می‌شود. این کتاب را نشر چشمه پیش از آنکه آقای بهمن دری از روی ترکتازی و تنگ‌نظری چشمه‌اش را بخشکاند، منتشر کرده است.

«رگبار» دربردارنده ۱۱ داستان کوتاه است. کیانی زبان خودمانی و سرراستی را برای روایت کردن داستان‌هایش برگزیده. فضای داستان‌ها اما بسیار تیره و تار است. میثم کیانی هم مثل آیدا مرادی آهنی به جنون و بیماری روحی و پریشانی و فلاکت ذهنی انسان‌ها گرایش زیادی دارد. اصولاً جنون مثل پرتگاه می‌ماند. هم وحشت برمی‌انگیزد و هم اینکه کنجکاوی انسان را جلب می‌کند که تا لب پرتگاه برود و به اعماق نگاهی بیندازد. میثم کیانی ما را با خود تا لب پرتگاه جنون می‌برد. در یکی از داستان‌های این کتاب مردی زنش را می‌کشد که بعد شروع کند به نوشتن با این قصد که عذاب وجدانش را تسکین دهد و مرد دیگری در داستان دیگری ازین کتاب پی بلند‌ترین آسمانخراش شهر می‌گردد. در گفت‌و‌گو با شهرنوش پارسی‌پور ببینیم میثم چه کرده و چه نقاط برجسته‌ای در کارش وجود دارد.

از شهرنوش پارسی‌پور می‌پرسم:

خب، خانم پارسی‌پور، این‌بار مثل اینکه با یک داستان یکسر مردانه روبرو هستیم. زن‌ها هم درین کتاب اغلب سیاهکار و زناکار و خیانتکارند. اما مثل اینکه این اولین بار نیست که مردان نومید، زن را به این شکل می‌بینند…

میثم کیانی، نویسنده

حقیقتش را بگویم خواندن کتاب میثم کیانى مرا اذیت مى‌کرد. این را مى‌فهمم که حسادت مى‌تواند انسان را از پوسته انسانى تهى کند، اما اینکه زنتان را بکشید، بعد تکه تکه گوشت تن او را از فریزر دربیاورید و بخورید حالت غریبى دارد. اینجا بیشتر این فکر به ذهن مى‌آید که گویا با یک قاتل حرفه‌اى روبرو هستیم که کشتن را لذت‌بخش مى‌داند. البته شخصیت کتاب مرد بیمارى به‌نظر مى‌رسد، اما در بیمارى‌ها هم ما مى‌توانیم رد پاى شخصیت اصلى افراد را پیدا کنیم. یک شخصیت در حالت بیمارى دچار این ترس مى‌شود که تحت تعقیب است. دیگرى در اندوه فرو مى‌رود و سومى دچار هیجانات آنى مى‌شود، اما شخصیت کتاب میثم کیانى قاتلى‌ست که گویا دنبال انگیزه‌اى براى کشتن مى‌گردد. مرد زن را کشته است، چون به رابطه او با سرایدار خانه شک کرده است. اما بعد او را تکه تکه کرده است و در فریزر گذاشته. بعد هم قطعه‌اى از گوشت او را مى‌پزد که لابد بخورد. در عین حال در فکر کشتن سرایدار است. چنین به‌نظر مى‌رسد که ما با یک قاتل حقیقى روبرو هستیم که دست بر قضا دچار بیمارى روانى هم هست. اگر هدف بررسى شخصیت این نوع آدم‌ها باشد مسئله تا حدودى قابل درک است. شاید میثم کیانى در رشته روانشناسى یا روانکاوى درس خوانده و با این نوع آدم‌ها برخورد نزدیک داشته است. البته هر انسانى مى‌تواند در مقطعى از زندگى‌اش دچار احساس دیگرکشى بشود. اما دنباله داستان عصبى‌کننده است. لابد باید باور کرد که چنین آدم‌هایى نیز در جهان وجود دارند. لابد براى همین برخى از مردم مى‌توانند جلاد بشوند، و یا در جنگ‌ها سر دیگران را ببرند و در‌‌ همان حال به آن‌ها تجاوز کنند. از این نظرگاه داستان او قابل تأمل به نظر مى‌رسد.

میثم از نویسندگان جوان ماست. نویسنده بااستعدادی هم هست. اما واقعاً چه اتفاقی افتاده که نویسنده‌ای مانند او تا این حد فضای اطرافش را تیره و تار می‌بیند؟

فکر مى‌کنم دلیل این امر را باید در ساختار فرهنگ فعلى ایران پیدا کرد. نحوه تربیت اجتماعى را به صورتى تنظیم کرده‌اند که مثلاً زن‌ها یا نجیب هستند و یا نا‌نجیب. حالت سومى وجود ندارد. زن نجیب حجاب دارد و در خانه شوهر یا پدرش زندگى مى‌کند. از آنجا هم بیرون نمى‌رود. در محافل اجتماعى دیده نمى‌شود. حالا این زن یا دختر اگر روسرى به سر داشته باشد و به یک کافه برود قطعاً نا‌نجیب است. در داستان «ویزیت در کافه» با دو دختر تک‌پران روبرو هستیم. هردو بى‌تربیت و حاضر جواب هستند. رسماً روسپى هستند و به سرعت در برابر جنس مخالف واکنش مثبت نشان مى‌دهند. بعید است که در داستان‌هاى میثم کیانى زن یا دخترى را پیدا کنیم که به کافه برود و آن‌کاره نباشد، چون این ساختار اجتماعى ایران است. جائى براى افراد نجیبى که به اتفاق به کافه هم بروند ندارد. به هرحال تحول کلى شخصیت زن‌هاى ایرانى که به هیچ عنوان با قراردادهاى اجتماع فعلى ایران همخوانى ندارد گویا مشکلات زیادى را باعث مى‌شود. هنگامى که به سریال‌ها یا فیلم‌هاى ایرانى نگاه مى‌کنید، سرگذشت افرادى را مى‌بینید که نه ایرانى هستند و نه به جاى دیگرى از جهان تعلق دارند. این‌ها حتى در اتاق خواب و در کنار شوهرشان حجاب دارند. حتى وقتى دو زن در خانه تنها هستند حجاب دارند. روشن است که در چنین جامعه‌اى اگر یک زن یا دختر به صداى بلند بخندد قطعاً نانجیب است. در نخستین داستان کتاب میثم زن از این‌رو کشته مى‌شود که سرایدار به در خانه آن‌ها آمده است. همین، به همین سادگى. در داستان «ویزیت در کافه» دختر‌ها از اصل نانجیب هستند. ظاهرا میثم کیانى نجابت زن‌ها را باور ندارد، اما به جاى بررسى مشکلات اجتماعى مستقیماً خود شخصیت‌ها را مقصر مى‌داند. پس فضا تیره و تار است. همه چیز پر از دروغ و انباشته از کثافت است. در نتیجه کشتن کار درستى به‌نظر مى‌رسد.

معلوم است که نویسنده در داستان‌های این کتاب به فرم داستانش هم بسیار اهمیت می‌دهد. میثم تا چه حد در انتخاب فرم با توجه به موضوعی که می‌خواهد بیان کند، موفق بوده؟

 رگبار، مجموعه داستان، میثم کیانی

بله، این درست است. او به فرم داستان اهمیت مى‌دهد. سبک کار او در مقطع‌گویى با استفاده از جملات کوتاه شکل مى‌گیرد. از سه‌نقطه فاصله هم بسیار استفاده مى‌کند، یعنى اینکه خیلى چیز‌ها را مى‌خواسته بگوید که حذف کرده است. داستان‌هاى او داراى یک حالت هیجانى و عصبى هستند. درست‌‌ همان‌طور که پیش از این گفتم. او مى‌کوشد ثابت کند آنچه که به عنوان اخلاق اجتماعى تبلیغ مى‌شود ربطى به واقعیت اصلى جامعه ندارد. حق هم با اوست، منتها باید پذیرفت که او از پائین و در حالتى که جامعه را زیر ذره‌بین قرار داده به بررسى مشغول مى‌شود. بدبختانه اما توان فاصله‌گیرى از شرایط و از بالا نگاه کردن را از دست مى‌دهد. مثلاً در همین داستان «ویزیت در کافه» اگر او مى‌توانست از بالا به مشکل نگاه کند متوجه مى‌شد که شرایط اقتصادى جامعه به‌قدرى افتضاح است که فحشا به عنوان یکى از ارکان اصلى جامعه شکل مى‌گیرد. همچنین به این نکته توجه مى‌کرد که شمار مردهایى که از ارضاى جنسى بسیار دور هستند در این جامعه بسیار بالاست. او مى‌توانست روشن کند که رابطه طبیعى میان زن و مرد به زیر سؤال رفته اما برعکس تمام اشکال ارتباطات غیر عادى رشد کرده است. در عین حال لاک روى ناخن زن‌ها هم او را اذیت مى‌کند. حداقل در دو داستان به این لاک ناخن اشاره شده است.
  

خانم پارسی‌پور، ممکن است بخشی از یکی از داستان‌های کتاب را برای شنوندگان ما بخوانید؟
 

کتاب را همین طورى باز مى‌کنم و هر کجا که آمد‌‌ همان‌جا را مى‌خوانم:

«رضا دوباره رفت تو شکمش، بى‌حرف افتادم تو خاک و دوباره شروع کردم به کندن. خسرو هم شروع کرد و بعد رضا. مى‌دونستم کیا هنوز مات رضا و اون قسمیه که خورده. شاید داشت به خودش فحش مى‌داد. طفلک تقصیر نداشت، کسى غیر من نمى‌دونست اون راس راسى یه بچه داره، حتا رفیق شیشش رضا هم نمى‌دونست. نمى‌دونم دلم مى‌خواست به همه بگم. به همه بگم اون عاشق یک دختر مو مشکى بوده. به قول خودش: چشاش آ… (نک انگشتاشو کنار هم گرد مى‌کرد اندازه یک توپ ماهوتى.) خوشگل، جفت اون خواننده‌هه. کیا مى‌گه از اون وقت دیگه ندیدمش تا اینکه بعد چند ماه خدمت رفتم استحقاقى. توى کوچه یه چیزى گرفته بود تو بغلش. چشماش هنوز همون قدر درشت بودن و سیاه. رسیدم کنارش، خندید. پر چادرشو زد کنار، صورت سفید و تپل یه بچه رو سینه‌ش بود.

یک قلم روان با زبان و لحنی صمیمی که متأسفانه توان فاصله گرفتن از جزئیات را ندارد و به همین دلیل نمی‌تواند از جزء به کل برسد و به سرمنشأها دست پیدا کند. خانم پارسی‌پور سپاسگزارم از شما.

در همین زمینه:

مجموعه “با خانم نویسنده” در رادیو زمانه

برنامه‌های رادیویی شهرنوش پارسی‌پور در رادیو زمانه
وب‌سایت شهرنوش پارسی‌پور