همزمان با نوزدهمین سالگرد درگذشت احمد شاملو، از شناختهشدهترین شاعران معاصر ایران، دوم مرداد ۹۸ جمعی از علاقهمندان او قصد داشتند با حضور در مزار او یادش را گرامی بدارند که با ممانعت مامورین امنیتی این امر میسر نگردید. در سالهای گذشته نیز تلاشها برای برگزاری مراسم بزرگداشت شاملو در امامزاده طاهر کرج با دخالت مأموران امنیتی روبرو میشد. بنا بر خبرهای رسیده به زمانه، مأموران درهای گورستان امامزاده طاهر کرج را بستند و اجازه ندادند علاقمندان به شاملو بر مزار او حاضر شوند. به گفته شاهدان در مواردی مامورین اقدام به توقیف تلفن همراه حاضرین در محل کردهاند. از دستگیریهای احتمالی تا این لحظه خبری مخابره نشده است. از زمان درگذشت احمد شاملو، تا کنون بارها به سنگ مزار او آسیب وارد شده است. احمد شاملو ۱۸ مجموعه شعر، هشت ترجمه از آثار دیگر شاعران جهان، هفت داستان و رمان و فیلمنامه، ۲۲ ترجمه رمان و داستان، پنج ترجمه نمایشنامه، سه کتاب در باره متون کهن فارسی، ۱۰ کتاب در زمینه ادبیات کودکان، سردبیری ۱۹ هفتهنامه و نشریه و سرانجام تألیف کتاب کوچه، مجموعهای از ضربالمثلها، تمثیلها، باورها، و اصطلاحات زبان عامیانه مردم را در کارنامه ادبی خود دارد. احمد شاملو بهدلیل نوآوری در شعر معاصر فارسی و سرودن گونهای شعر که با نام «شعر سپید» شناخته میشود، و همچنین بهدلیل آنکه شاعری آرمانگرا بود شهرت یافت. او یکی از تأثیرگذارترین شاعران ایران در سالهای پس از جنگ دوم جهانی بهشمار میرود.
24 July 2019
بگذار برخیزند این مردم بی لبخند
بر کدام جنازه زار میزند این ساز؟
بر کدام مُردهی پنهان میگرید
این سازِ بیزمان؟
در کدام غار
بر کدام تاریخ میموید این سیم و زِه، این پنجهی نادان؟
بگذار برخیزد مردمِ بیلبخند
بگذار برخیزد!
زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمهی صافی
زاری بر لقاحِ شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراعِ بلندِ نسیم
زاری بر سپیدارِ سبزبالا بس تلخ است.
بر برکهی لاجوردینِ ماهی و باد چه میکند این مدیحهگوی تباهی؟
مطربِ گورخانه به شهر اندر چه میکند
زیرِ دریچههای بیگناهی؟
بگذار برخیزد مردمِ بیلبخند
بگذار برخیزد!
۱۸ شهریورِ ۱۳۷۲
بگذار برخیزند این مردم بی لبخند / 25 July 2019
چنین گفت بامداد: بگذار برخیزد مردم بی لبخند
این مردم بی لبخند
بگذار که برخیزد
از خواب گرانش شد
بیدار که برخیزد
این مردم اندُهمند
بسیار زند لبخند
چون بگسلد او این بند؛
بگذار که برخیزد
این مردم بی لبخند
برخاسته چون الوند
غولی ست رها از بند
هربار که برخیزد
از حوزه و از بازار
وز شیخ جنایتکار
بینی که بود بیزار
اجبار که برخیزد
این مردم بی لبخند
آسوده اگر یکچند
در خواب مپندارش:
هشدار، که برخیزد!
این تفرقه در گفتار
از تازی و از تاتار
دانی که خطا باشد
پندار که برخیزد
کم گو دلم آزرده
مرغ سحر افسرده
زان شمع فرو مرده
یادآر، که برخیزد
سعید یوسف / 25 July 2019
ماهی
من فکر میکنم
هرگز نبوده قلبِ من
اینگونه
گرم و سُرخ:
احساس میکنم
در بدترین دقایقِ این شامِ مرگزای
چندین هزار چشمهی خورشید
در دلم
میجوشد از یقین؛
احساس میکنم
در هر کنار و گوشهی این شورهزارِ یأس
چندین هزار جنگلِ شاداب
ناگهان
میروید از زمین.
□
آه ای یقینِ گمشده، ای ماهیِ گریز
در برکههای آینه لغزیده توبهتو!
من آبگیرِ صافیام، اینک! به سِحرِ عشق؛
از برکههای آینه راهی به من بجو!
□
من فکر میکنم
هرگز نبوده
دستِ من
این سان بزرگ و شاد:
احساس میکنم
در چشمِ من
به آبشرِ اشکِ سُرخگون
خورشیدِ بیغروبِ سرودی کشد نفس؛
احساس میکنم
در هر رگم
به هر تپشِ قلبِ من
کنون
بیدارباشِ قافلهیی میزند جرس.
□
آمد شبی برهنهام از در
چو روحِ آب
در سینهاش دو ماهی و در دستش آینه
گیسویِ خیسِ او خزهبو، چون خزه بههم.
من بانگ برکشیدم از آستانِ یأس:
«ــ آه ای یقینِ یافته، بازت نمینهم!»
۱۳۳۸
ماهی / 25 July 2019
افق روشن
[برای کامیار شاپور]
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دستِ زیبایی را خواهد گرفت.
□
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادریست.
روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند
قفل
افسانهییست
و قلب
برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوستداشتن است
تا تو به خاطرِ آخرین حرف دنبالِ سخن نگردی.
روزی که آهنگِ هر حرف، زندگیست
تا من به خاطرِ آخرین شعر رنجِ جُستوجوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانهییست
تا کمترین سرود، بوسه باشد.
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم…
□
و من آن روز را انتظار میکشم
حتا روزی
که دیگر
نباشم.
۱۳۳۴/۴/۵
افق روشن / 25 July 2019
آیدا در آینه
لبانت
به ظرافتِ شعر
شهوانیترینِ بوسهها را به شرمی چنان مبدل میکند
که جاندارِ غارنشین از آن سود میجوید
تا به صورتِ انسان درآید.
و گونههایت
با دو شیارِ مورّب،
که غرورِ تو را هدایت میکنند و
سرنوشتِ مرا
که شب را تحمل کردهام
بیآنکه به انتظارِ صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سربلند را
از روسبیخانههای دادوستد
سربهمُهر بازآوردهام.
هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم!
□
و چشمانت رازِ آتش است.
و عشقت پیروزیِ آدمیست
هنگامی که به جنگِ تقدیر میشتابد.
و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریزِ از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکیِ آسمان را متهم میکند.
□
کوه با نخستین سنگها آغاز میشود
و انسان با نخستین درد.
در من زندانیِ ستمگری بود
که به آوازِ زنجیرش خو نمیکرد ــ
من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم.
□
توفانها
در رقصِ عظیمِ تو
به شکوهمندی
نیلبکی مینوازند،
و ترانهی رگهایت
آفتابِ همیشه را طالع میکند.
بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچههای شهر
حضورِ مرا دریابند.
دستانت آشتی است
و دوستانی که یاری میدهند
تا دشمنی
از یاد
برده شود.
پیشانیات آینهیی بلند است
تابناک و بلند،
که «خواهرانِ هفتگانه» در آن مینگرند
تا به زیباییِ خویش دست یابند.
دو پرندهی بیطاقت در سینهات آواز میخوانند.
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آبها را گواراتر کند؟
تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکهها و دریاها را گریستم
ای پریوارِ در قالبِ آدمی
که پیکرت جز در خُلوارهی ناراستی نمیسوزد! ــ
حضورت بهشتیست
که گریزِ از جهنم را توجیه میکند،
دریایی که مرا در خود غرق میکند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپیدهدم با دستهایت بیدار میشود.
بهمنِ ۱۳۴۲
آیدا در آینه / 25 July 2019
هجرانی
[شبِ ایرانشهر]
جهان را بنگر سراسر
که به رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود
از خویش بیگانه است.
و ما را بنگر
بیدار
که هُشیوارانِ غمِ خویشیم.
خشمآگین و پرخاشگر
از اندوهِ تلخِ خویش پاسداری میکنیم،
نگهبانِ عبوسِ رنجِ خویشیم
تا از قابِ سیاهِ وظیفهیی که بر گِردِ آن کشیدهایم
خطا نکند.
و جهان را بنگر
جهان را
در رخوتِ معصومانهی خوابش
که از خویش چه بیگانه است!
□
ماه میگذرد
در انتهای مدارِ سردش.
ما ماندهایم و
روز
نمیآید.
۲۳ آذرِ ۱۳۵۷
لندن
هجرانی [شبِ ایرانشهر] / 25 July 2019
عاشقانه
بیتوتهی کوتاهیست جهان
در فاصلهی گناه و دوزخ
خورشید
همچون دشنامی برمیآید
و روز
شرمساری جبرانناپذیریست.
آه
پیش از آنکه در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی
درخت،
جهلِ معصیتبارِ نیاکان است
و نسیم
وسوسهییست نابکار.
مهتاب پاییزی
کفریست که جهان را میآلاید.
چیزی بگوی
پیش از آنکه در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی
هر دریچهی نغز
بر چشماندازِ عقوبتی میگشاید:
عشق
رطوبتِ چندشانگیزِ پلشتیست
و آسمان
سرپناهی
تا به خاک بنشینی و
بر سرنوشتِ خویش
گریه ساز کنی.
آه
پیش از آن که در اشک غرقه شوم چیزی بگوی،
هر چه باشد
چشمهها
از تابوت میجوشند
و سوگوارانِ ژولیده آبروی جهاناند.
عصمت به آینه مفروش
که فاجران نیازمندتراناند.
خامُش منشین
خدا را
پیش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
چیزی بگوی!
۲۳ مردادِ ۱۳۵۹
عاشقانه / 25 July 2019