پیشکشِ انسانی شریف که در سالهای دههی هفتاد خورشیدی پس از تحمل بیش از هشت بار عمل جراحیِ تغییر جنسیت، هنگامی که جنسیت مذکرش را بالاخره وانهاد به دلیل فشارها، تحقیرها و نامهربانیهای اطرافیان، مجبور به مهاجرت به ترکیه شد، و بعد از سه سال پذیرش انواع محرومیتهای مالی، رنج بیکسی، و بحرانهای شدید روحی، سرانجام به زندگی خود پایان داد. یادش گرامی.
آزیتا که تلفن کرد از روزهای آخرِ بهروز پرسیدم و وصیتنامهاش. گرچه مطمئن نبودم که وصیتنامه اصلن وجود داشته باشد ولی چون تو را دیده بود فکر کردم شاید خبری داشته باشد. گفت «نه. خبر خاصی ندارم. اتفاقن بار آخر که رفتم تهران، به نادره هم سر زدم، چند ساعتام با هم بودیم ولی در مورد بهروز یا وصیتنامهاش چیزی نگفت.» شماره تلفنات را ولی گرفتم ازش. گفتی «..از وقتیام خودمو شناختم، وسط زمین و هوا معلق بودم. تازه داشتم بالغ میشدم که بیخوابیهای شبونم شروع شد. تا میخواس خوابم ببره تمام تنم خیس عرق میشد و از خواب میپریدم. تو بدنم انگار آتیش روشن میکردن. در صورتی که همهی خونوادم تا خودِ صب تخت میخوابیدن…الو، الو، صدامو داری؟ الو..»
گفتم آره گوشم با توئه. خیالت راحت شد. از نفس عمیقی که کشیدی فهمیدم. «فقط ام گُر گرفتنای شبونه نبود، احساسم، رفتارم حتا صدام داشت عوض میشد. از همون موقعها بود که فهمیدم یه اتفاقایی داخل بدنم داره میافته! نه تنها بدنم حتا صورتم و حالت چشام یهجورایی انگار داشت با خودم غریبه میشد.»
خواستم بگم بهت اینقدر پشت تلفن بلند بلند حرف نزن نادره جان صدات بیشتر میگیره، که گفتی «اگه آهسه حرف میزدم بیاختیار صدام نازک میشد. مجبور میشدم بلند حرف بزنم که صدام پسرونه بمونه ولی حسم به پسرا داشت عوض میشد. مث این بود که یه آدم دیگه رفته باشه تو جلدم. نمیتونسم به کسی بگم یعنی روم نمیشد. اصلن به کی باید میگفتم.»
به پدرت اما گفته بودی، و پدر انگار بدجوری زده بودت. بهروز که آمده بود شیراز از رفتار تند پدرت بهم گفته بود. ولی پشت تلفن در جواب من گفتی «..چی؟ به پدرم؟ عمرن! اگه به آقاجون میگفتم، تیکه بزرگم گوشم بود. به مامانم البته میگفتم ولی عزیزجون حالیش نمیشد فقط لباشو گاز میگرفت»
مادر با شنیدن حرفهات گفته بود «روم سیاه»؛ و تو خندیدی وقتی این جملهی مادرت را برایم میگفتی. نوعی حسرت به گذشته تو صدات بود وقتی گفتی «یا فوقش میگفت: زبونتو گاز بگیر ننه. نری یه وخ این حرفارو بذاری کف دس کسی. یه کلاغ چلکلاغ میشه ها. اگه شد اون وَخ دیگه حاجی میتونه سرشو تو محل بگیره بالا؟»
تو نمیدانستی که میدانم مادرت فوت کرده ـ از آزیتا شنیده بودم ـ اما پرسیدم مادرت فوت کرده؟ میخواستم ماجرا را از زبان خودت بشنوم. صدات بغض گرفت: «نور به قبرش بباره. نتونس داغ بچهشو طاقت بیاره. اتفاقن سرِ سالِ بهروز بود که رفت. سکته زد. خیلی زود بود که بخواد بمیره. هنوزم صدای دعاخوندناش تو گوشمه. تا قبل از مرگ بهروز، هفتهخوانیهاش ترک نمیشد. اگه سواد دُرس حسابی نداشت در عوض، سواد قرآنیش بیست بود، ولی خدابیامرز از این مسایل چیزی حالیش نمیشد فقط واسم دمنوش دُرس میکرد چقدرم زهرماری که بتونم شبا کمی بخوابم. هرچه سعی میکردم بهش حالی کنم بدنم یهجورایی داره تغییر میکنه، دوزاریاش نمیافتاد. راستش خودمم قاطی کرده بودم اصلن نمیدونسم کیام، چیام.. تو مدرسه هم…»
به آزیتا چند بار گفته بودم دنبال وصیتنامهی بهروزم. البته اگر وصیتنامهای در کار باشد! اما وقتی بر تردیدهام بالاخره غلبه کردم و بهت زنگ زدم و در مورد بهروز پرسیدم، همهی گذشته انگار آمد جلوی چشمات. یکریز و بلند حرف میزدی؛ نه از بهروز که بیشتر از خودت. حالا باید اعتراف کنم آن روز با خودم فکر کردم که سعی داری زندگی فعلیات را توجیه کنی. به قول آزیتا شایدم میخواستی از شغلی که انتخابش کرده بودی دفاع کنی. اتفاقن وقتی شماره تلفنات را از آزیتا میگرفتم حیوونی خیلی اصرار داشت از وضع شغلیات نپرسم:
ـ حواست باشه از کار و درآمدش حرفی نزنی ها. ببین، منم اگه جای نادره بودم شایدم […]! جدی میگم! آخه وقتی تخصصی نداری، سواد و مدرکی نداری، وقتی خواستگاری پیدا نشه، وقتی هیچ پشتوانهای نباشه، تو بودی واقعن چیکار میکردی؟…. آره که حاضره، حتا اگه خیلی هم مسنتر از خودش باشه ولی کو؟ کدوم مردی حاضره پا پیش بذاره؟
دوباره گرفتمت. تا وصل شدیم جملهات را ادامه دادی: «تو مدرسه هم نتونسم بمونم. انقد بچهها اذیتم میکردن که محیط اونجا برام شده بود جهنم. دیگه نرفتم. مدرسه رو ولش کردم… چی؟ ههّ، دیپلم کجا بود، کلاس دوم دبیرستانم نتونسم تموم کنم چه برسه به دیپلم!… آره خب میخواسم برم شبونه و دیپلمهرو بگیرمش ولی نشد. مدرسهای که کلاسای شبونه داشت خیلی دور بود، یه ماهرمضون طول میکشید برم و بیام. خودمم دیگه زده شده بودم که بخوام سر کلاس کنار کسی رو نیمکت بشینم. بعدش آقاجون گذاشتم تو یه مکانیکی کار کنم. به دو ماه نکشید که دراومدم چون چن بار در روز، تو پستوی مغازه […] حتا صبحها قبل از شروع کار.»
داشتم شاخ در میآوردم. فردای بعد از صحبتمان به آزیتا گفتم: چهقدر نادره بیپرده حرف میزد پشت تلفن! آن هم برای من! انتظار نداشتم چون فوقش دو بار همدیگر را دیده بودیم و بعد که بهروز را بردند سالها هم بیخبر بودیم از هم. حتا بعد هم که از عادلآباد آمدم بیرون، تماسی با نادره نداشتم. برای اولین بار بود که این حرفها را ازش میشنیدم. تو اگر بودی جا نمیخوردی؟
ـ برا ما که تو محیط کوچیک شهرستانیم آره خب شاید وقیح و غیرعادییه حرفهاش، ولی برا خود نادره گفتن این چیزها…
آن روز از پشت تلفن آدمی را میدیدم که یکجورِ خاصی جسور است و صد و هشتاد درجه با آن خصوصیاتی که سالها پیش، بهروز بهم گفته بود فرق دارد. همهی اینها نوک زبانم بود ولی گفتم چرا قضیه رو به بابات نمیگفتی، باید از صاحب مکانیکی شکایت میکردید، نباید قِسر در میرفتند. یکدفعه زدی زیر خنده «دلت خوشِ ها! اگه میگفتم به آقاجون که شهیدم میکرد. آخه فدات شم این چیزارو که نمیشه به کسی بگی؛ به خصوص اگه تو محلهی فلاح بزرگ شده باشی و بابات، کسی مثِ آقاجونِ من باشه! خلاصه بعد بردم یه مکانیکی دیگه، به صاحب مکانیکیام تا تونست سفارش کرد ولی تا حالتمو میدیدن بازم زورگیر میکردن. حتا تو کوچه هم جرأت نمیکردم برم چون اونوقتا، حتا حالا هم، گفتنِ اِواخواهر و […] لقلقهی زبونشونه! تنها کسی که واقعن منو میفهمید داداش بهروزم بود. بمیرم واسش. جوونمرگ شد [……] کاش مرده بودم و تلفشدنشو نمیدیدم»
داشتی از بهروز میگفتی که انگار چیزی وارد دهلیزهای گوشام شد چون برای چند لحظه صدایت را از دست دادم. گرمم شده بود. با دستمال کاغذی عرق صورتم را گرفتم. گوشی تلفن از عرقِ کف دستم خیس شده بود ولی نمیخواستم همین طور ساکت باشم که تو باز هم فکر کنی تلفن قطع شده. واسه همین پرسیدم داداش بهروز هواتو داشت واقعن؟ «معلومه که داشت. عطسه میزدم داداشم تب میکرد! بعدِ پنج سال وقتی اومد بیرون و برگشت خونه، همیشه هوامو داشت. هوای عزیزجون ام خیلی داشت. تو اون دو سالی که خونه بود مرتب میبردم دکتر. کتاب میاورد واسم، کتابای روانپزشکی تا وضعیت بدنمو بهتر بشناسم. نمیدونی خودش چقده کتاب میخوند. تو همون دو سال یه کتابخونه دُرس کرده بود واسه بروبچههای محل. عشق و زندگیش کتاب بود. منم کتابایی که واسم میاورد نه که نمیخوندم، میخوندمشون ولی راسش اونجوری که داداشم انتظار داشت سر در نمیاوردم»
از جزییات رابطهی من و بهروز خبر نداشتی. چیزی بهت نگفته بودم چون خود بهروز ازم خواسته بود که رابطهمان تا وقتی جدی نشده، بهتره به خانوادهها چیزی نگیم. «الو، هستی؟ الو..الو..» آره نادره جان گوشی که دستمه. «خب راستش توی اون دوسال، داداشم خونهنشین شده بود آخه بیکارش کرده بودن. عذرشو خواسه بودن از آموزش و پرورش؛ بدون دادنِ یه پاپاسی حقِ سنوات! یادش به خیر، همیشه در مقابل آقاجون، پشتیمو میگرفت. آخرشم تونست آقاجونو راضی کنه بذاره عمل کنم… نه اصلن، مگه به این سادگییاس! رضایت آقاجون تازه اول کار بود، اووو وَه کمِ کماش یه سال باید میدویدی تا فقط مدارکت کامل شه، مث گرفتن جواز عمل از پزشکی قانونی، دادن دادخواس به دادگاه، گرفتن اجازه از قاضی، از روانپزشک، از کوفت و زهرمار، خلاصه یه عالمه دنگ و فنگ و کارای اداری. اگه بهروز نبود که این کارا رو بکنه فقط خدا میدونه چه سرنوشتی داشتم. ولی حیوونی خودش زنده نموند که بعدِ عمل رو ببینه.»
بهتر بود میگفتم که از وضع بهروز طی آن دو سال تاحدودی خبر دارم، چون سه بار همدیگر را دیده بودیم. وقتی شنید که از عادلآباد آمدم بیرون فوری خودش را رساند شیراز. بالاخره بعد از شش سال دوباره همدیگر را دیدیم. همهی اینها و خیلی بیشتر را دلم میخواست پشت تلفن بهت بگم ولی صدام در نمیآمد. گلوم انگار باد کرده بود. واقعن میخواستم تلفن را قطع کنم که گفتی «سرما خوردی مگه؟… نه بابا همیجوری پرسیدم، آخه دیدم داری فین،فین میکنی گفتم شاید چاییدی» به هر ترتیبی بود چند کلمهای که یادم نیست چی بود گفتم. خوشبختانه دیگر گیر ندادی و دوباره گرم صحبت شدی: «..بعدها هم که چندین بار عمل کردم و چند دوره هم هورمون تراپی داشتم و بالاخره شدم نادره بارها رفتم خونهکاری؛ تو خونهها هم خیلی چیزا اتفاق میافتاد ولی مث اتفاقای تو مکانیکی، اونقدرا چندشی نبود. حالا هم با گذشت سالها هنوز که هنوزه گُر گرفتنای شبونه میاد سراغم؛ نمیگم هر شب ولی هنوزم درگیرشم. چنوقت یهبارم باید حتمن برم بیمارستان. از بخت و اقبال نحسم هنوزم بعدِ سالها باید هورمون تراپی بشم اونم با دوز بالا! با این کمبود دارو و نداشتن بیمهی تکمیلی یعنی کلی پول باید بسلفم. از کجا بیارم؟ داروهای ناصرخسرو هم یا تاریخ گذشتهس که الکی تاریخ جدید میزنن روش یا قیمتاش سر به فلک میزنه. کمیته امداد هم که چند ساله دیگه کمکی نمیکنه. وقتی همه ازت فاصله میگیرن، خب همین میشه دیگه! کاریشام نمیشه کرد. پس نیا بگو چرا تو این کار افتادی!..» و صدای هق هق گریهات بلند شد. باید بلافاصله میگفتم بهت که من هرگز نگفتهام. اگر هم آزیتا از قول من گفته، به خودش مربوط است. اصلن به من چه ربطی دارد که شغل و درآمدت از چه راهی ست. مگر قیم توام؟ هر کسی در زندگیاش، انتخاب میکند.. ولی حرفی نزدم. حرفم نمیآمد چون راستش غافلگیر شده بودم. چند لحظه بعد، کمی آرام شدی. ساکت بودم. سکوت با صدای بغضآلودت شکست: «..فکر میکنی حس خوبی داره؟ راضیام از این کار؟ نه به خاک مادرم، جز منتکشی و خواری، هیچی توش نیس. هیشکیام نمیفهمه چی دارم میکشم..ههههی کاش الآن داداش بهروزم بود،.»
همان لحظه دلم میخواست با تو همراه میشدم و میگفتم کاش بهروز بود، زنده بود، حتا اگر هیچ کاریام نمیکرد و فقط کنج خانه مینشست. «الو، الو ؟ صدامو داری؟ الو.. اه، بازم قطع شــ» نه قطع نشده نادرهجانم. داشتم به حرفهات فکر میکردم عزیزم. «..اصلن بگیر از این خط دراومدم! خب بعدش چی؟ برم آویزون کی بشم تو این خراب شده؟ پسانداز دارم؟ حقوق بازنشسگی دارم؟ یه سوئیتِ سی و پنج متری اونم تو زیرزمین اجاره کردم پاشو بیا تهرون خودت این سگدونی رو ببین. حالا هرچی که هس. ولی اجارهشو که دیگه باید بدم! خب چجوری، از کجا بیارم؟ برم گورخواب بشم؟»
همان موقعها از آزیتا پرسیده بودم که اگه میگی دست نادره اینقدر خالی بوده پس چرا از باباش یا فامیلاش کمکی نمیگرفته؟ آزیتا هم فقط شانههایش را انداخته بود بالا. بعد از فاجعه بود که فهمیدم جز پدری که از بیماری قند نابینا شده و برگشته زنجان، کسی را نداشتهای،.. هی! چه دستهگُل قشنگی! انگار کسی قبل از من آمده پیشات. احتمالن هفتهی پیش بوده چون غنچههاش خشک شده. چه حیف. با این که خشکاند ولی هنوزم خوشگلاند. رُزهای قرمز کوچولو…
آن روز وقتی برای بار سوم تلفن قطع شده بود به جای تو، من بودم که پشت سر هم میگفتم الو، الو، الو. باز هم شمارهات را گرفتم. گفتی «..فقط ام اجارهی سوئیت نیس که! آدم زنده بالاخره زندگی میخواد، زندگی هم چپ و راست خرج رو دستت میندازه. وضع دلار هم که خودت داری میبینی. حالا تو فکرشو بکن با دست خالی و این همه گرونیِ لوازم آرایش، هر شب ـ گاهی دو نوبت ـ مجبور باشی هزار جور بزک دوزک کنی؛ کلیام عشوه بیای تا بالاخره شانسات بزنه و بخوری به تور یکی. خدا، خدا هم میکنی طرف یه وقت نفهمه ترنسی، که اگه بو ببره، انگاری جن دیده باشه یهو رفتارش اینرو به اونرو میشه و دو متر ازت فاصله میگیره!. وقتیام فاصله میگیرن انقد حالم گرفته میشه که دلم میخواد زمین دهن وا کنه واسه همیشه منو فرو ببره! تازه اگه همهی اینام رد کنی و گیر مأمورای گشتِ ارشادم نیفتی، تهاش چندرغاز دستتو میگیره که سیدرصدش تو جیب اون فریه بیهمهچیزه. زندگی همینه دیگه! کاش طوری دیگه بود. کاش وضع ماها اینجا هم مث بقیهی دنیا، خوب بود. تو کشورهای غیراسلامی حالا کانادا رو نمیگم که ترنسها واسه خودشون روانشناس مخصوص دارن و میتونن زندگیِ دُرس درمونی داشته باشن، تازه مردمم بهشون رأی میدن که حتا نمایندهی مجلس بشن!… چی؟ اغراق نمیکنم بهخدا، آره که نماینده میشن. اصلن برو بپرس از هر کی دلت میخواد. بعد تو مقایسهش کن با اینجا… نه بابا کی خواس نمایندهی مجلس بشه! هر کی بگه ترنسها تو اینجا میخوان نمایندهی مجلس بشن گُه زیادی خورده! نمایندگی مجلس ارزونیشون، بذارن فقط زندگیمونو بکنیم که مجبور نباشم برا بیرون رفتن از خونه، انقد صبر کنم تا هوا رو به تاریکی بره!… تو شورای شهر تهرون؟ به حق چیزای نشنیده! ببین بعیده وا، خیلی خیلی بعیده! آخه تهرونم مث بقیهی شهراس. حدس میزنم حدس که نه یعنی مطمئنم که اشتبا میکنی. اولین باره از تو دارم میشنوم که اجازه داده باشن یه ترنس بخواد مثلن کاندید شه… معلومه که شایعهست! شک نکن فدات شم. شورای شهر که اون بالا بالاهاس، تو به پایین نیگا کن، به همین شورایاری تو محل؛ عمرن اگه بذارن! حالا منو گوش کن، یه بار، دوسال پیش بود واسه یه کاری مجبور شدم برم سرای محله مون که با بروبچههای شورایاری صحبت کنم. راستش واسه این رفتم چون دوتا از همسایهها انقد گیر میدادن و اذیتم میکردن که دیگه داشتم کلافه، کلافه چیه، دیوونه داشتم میشدم. نمیتونسمم ریسک کنم و برم کلانتری واسه شکایت،… چرا؟ خب نمیتونم دیگه! چون عسس مرا بگیر میشد. من آخه کلی سابقه دارم فدات شم. برا مأمورای گشت ارشاد و پلیس امنیتِ اخلاقی گاو پیشونی سفیدم. تابلو! تازه با این سیستم جدیدشون دیگه لازم ندارن تو رو به قیافه بشناسن. شماره کارت ملیتو میزنن تو ماسماسکی که همراهشونه، جیک و پیک سابقهتو به دو سوت میبینن. واسهشون کاری نداره، فقط یه دکمه رو باید بزنن، مث اون ماسماسکایی میمونه که دست پلیسای راهنماییه، شماره پلاک رو واردش میکنن همهی سابقهی ماشین میاد رو صفحه… اوووففف پس چی. معلومه که بهروزن! به قول گفتنی آپدیتِ آپدیتن. از هر وسیله و دستگاهی آخرین مدلشو استفاده میکنن! خدابیامرز داداش بهروزم که فکر میکرد این حضرات خیلی عهدبوقیان! تا دلتم بخواد تو دادسرای ارشاد سابقه دارم، یه بار، دو بار هم نیس، تا حالا چند بار بردنم قرچک ورامین. همین الآنم که با تو دارم حرف میزنم یه پروندهی باز دارم. اگه هم میبینی با داشتن پرونده، راس راس دارم راه میرم و آزادم فقط به خاطر منش و معرفت بازپرسمه. بعضی مأمورا خدائیش با متهم راه میان. خلاصه گفتم به جای کلانتری پاشم برم سرای محله با یکی دو نفر از اعضای شورایاری صحبت کنم که بیان لااقل پادرمیونی کنن و با این همسایهها حرف بزنن! فکر میکنی چه برخوردی کردن؟ به خاک مادرم تا دو روز از رفتار چندشی و تحقیرآمیزشون حالم بد شد. هزار بار خودمو جد و آبادمو لعنت کردم که چرا اصلن پاشدم رفتم اونجا. میگن هر چی سنگه به پای لنگه! تو فکر کن اگه دُمکلفت بودم و چپم پُر بود از [ک..]م میخوردن….. چی؟ از کانادا میگفتم؟ اصلن ببین فدات شم کانادا رو فراموشش کن، حتا تو ویتنام و تایلند و فیلیپینم رفتار مردم با ما ترنسها بهخدا صدشرف داره به رفتار بعضی مردای ایرونی. آخه یعنی تا حالا یکی پیدا نشده به اینا حالی کنه که زن شدن یا مرد شدن، مگه دس خود آدمه؟ مثلن من دلم میخواسه که مرد بهدنیا بیام و یه عمر نادر صدام کنن و بعد از سالها دلشوره و بیخوابی و تیغ جراحی و زجرِ هورمون تراپی و هزار درد بی درمونِ دیگه، بشم نادره؟!! بعدشم که همه یه جورایی کنار بکشن ازت که انگار جزامی هسی…»
چند ماه بعد از آن روز، دو سه بار دیگر بهت تلفن کردم و باز هم صحبت کردیم. لحن صدات مثل بار اول دیگر عصبانی نبود. از کسی یا چیزی شکایت نداشتی. بار آخر که دیگر خیلی هم آرام حرف میزدی. مثل آدم بیخیال و آسودهای که همه چیز واسش علیالسویه ست، انگار بهم اعتماد کرده بودی. این احساس که نادرهی عزیز بالاخره بهم اعتماد کرده خیلی دوست داشتم. لابهلای حرفهات هم متوجه شدم که بهروز وصیتنامهای نداشته یا اگر داشته تحویل خانواده ندادند. تا قبل از شنیدن این خبر، مثل آدمهای چیزگمکرده، بیقرار بودم ولی بعد که با اطمینان گفتی وصیتنامه نداشته، آرام شدم مثل تو که آرام شده بودی. البته بعد از فاجعه بود که فهمیدم آرامشات ناشی از اعتمادت به من نبود و من احمق نتوانستم تشخیص بدهم که این آرامشِ قبل از توفان است؛ که اگر کمی مسئولانهتر به تو و مخمصهای که گرفتارش بودی فکر کرده بودم؛ اگر خودخواه نبودم و با از دست دادنِ بهروز اینقدر به سرنوشت مسخره و تنهاییِ محتومم فکر نمیکردم شاید میتوانستم از لابهلای حرفهات حدس بزنم و سریع پاشم بیام تهران و از تصمیم فاجعهبارت، منصرفات کنم!..
…..
معذرت میخواهم نادره جانم. واقعن ببخش که دست خالی آمدم عزیزم. آنقدر ذهنم با حرفهایی که باید بهت میگفتم درگیر بود که پاک فراموشم شد. میبینی چقدر حواسپرت و خِنگام. از شیراز پاشی بیای تهران که به دوست تنهایت سر بزنی، بعد فراموش کنی چند شاخه گل بخری! خنگی و حواسپرتی که شاخ و دُم نداره؟ این دسته گُل رُز هم که قبلن برات آوردند متأسفانه خشک شده. ولی عوضش همین اساعه پا میشم دوتا بطری آب از همینجا توی محوطه میخرم واسه شستن سنگات،…
ـ پاکنویس اول فروردین ۱۳۹۲
ـ این تحریر خرداد ۱۳۹۸
جرعت؟ غلط املایی دیگه در این حد!
—————
ویراستار: ممنون از تذکر شما. اشکال به ویراستار برمیگردد و از این بابت عذر میخواهد.
طاهر / 23 June 2019