چهال سال پس از انقلاب ۵۷، گفتوگو درباره معمای آن انقلاب همچنان موضوع بحث جامعه ایرانی است. هرچه شدت انزجار و سرخوردگی از نظام برآمده از انقلاب بالا میگیرد، پرسش درباره چرایی آن انقلاب و تردید در ضرورت آن رخداد و میل به برائت فزونی مییابد. فراگیر شدن این پشیمانی جمعی، بیش تر از همه زمینه ساز برآمد ناسیونالیسم نوستالژیگرایانهای شده است که در حسرت “عظمت گذشته”، راه پی ریزی آینده را در رجعت به آن مییابد.
نسل جوانی که استبداد و شکاف طبقاتی و فساد عصر پهلوی را تجربه نکرده است، نیز میپرسد چه شد که اسلامگرایان توانستند با چیره شدن بر انقلاب، جامعه را به عقب برند؟ چرا روشنفکران نتوانستند واپس گرایی رهبری آن انقلاب را در یابند یا در برابر آن بایستند؟ چه شد که زنان که بهرو به یمن اصلاحات عصر پهلوی، از حقوق بهتری برخوردار شدند، به صورت ملیونی به سربازان بنیادگرایان اسلامی بدل شدند که زن ستیزی ایدئولوژی رسمی آن بود؟
کانونی ترين اختلاف در تحلیل انقلاب، عزیمت از انگیزهها یا پیامدهای انقلاب است. نظریههای اقتصادی و روانشناسی اجتماعی با بررسی زمینههای اقتصادی- اجتماعی یا ناخودآگاه فردی و جمعی، بیشتر به بررسی انگیزهها در برپایی انقلابات میپردازند. جامعه شناسی سیاسی اما علاوه برآن، با بررسی پیامدها به ارزیابی همه جانبه تری از چند و چون انقلابات میپردازد. از این منظر، انقلاب ایران در کنار نمونه کامبوج – یکی از نادرترین رویدادهای قرن بیستم است که بیش از آنکه با مفهوم ترقی خواهی گره خورده باشد، با ناسازه (پارادکس) “انقلاب واپس گرا” همخوانی یافته است.
این نوشته از نگاه جامعه شناسی سیاسی با بررسی سه دیدگاه عمومی ۱) تائيد، )۲ رد، و ۳) نقد دوگانگی ایران، به فرایند تکوین انقلاب اسلامی شده ۵۷ میپردازد.
بخش دوم این نوشته از منظر جنسیت و قدرت، به برآمد مردانگی نوستالژیک در انقلاب ۵۷ میپردازد.
“انقلاب معنوی پسامدرنیستی”؟
با انقلاب ایران برخی از انديشمندان پسامدرن نظير فوکو، آن را نخستین “انقلاب معنوی” و پسامدرنیستی برای هويت يابی انسان گمگشته ايرانی خواندند. در اين ديدگاه، انقلاب ايران برخلاف ديگر انقلابها نه زائيده نيازهای اقتصادی، بلکه پژواک تظلمخواهی ملت تحقير شدهای بود که در جستجوی “خويشتن خويش”، با وارد کردن معنويت به جهان سياست و خوانشی انقلابی از دين، به طغيان عليه سلطه غرب و نمادهای بومی آن برخاست. انديشمندان اسلامی همچون رضا داوری نیز از همین منظر انقلاب ايران را انقلابی معنوی و اسلامی خواندند که پيامد آن به رهايی انسان مسلمان ايرانی منجر شد.
نقدهای فوکو و دیگر اندیشمندان پسامدرن به مدرنیته و غرب در ستايش آن از انقلاب ايران همچون فراوردهای «شرقی» و چالشی علیه مدرنیته غرب، بی تاثیر نبود. به گونهای که ناقد کلان روایت غرب و مدرنیته در شیفتگی به انقلاب ایران، به کلان روایت شرقی روی میآورد.هم از این رو است که به قول ژانت آفاری، فوکو در ابتدا نقدهای فمينيستی دوران خود را بر انقلاب ايران بر نمیتابد. اما به مرور وبا مشاهده اعدامهای روزهای نخست پس از انقلاب ۵۷، فوکو به تدریج با ملامت اين اقدامات، از “طغيان بی حاصل” سخن گفت. پيامدهای اسف انگیز ۴۰ ساله نظام برآمده از انقلاب و پس روی آن در بسیاری از زمینه ها، اما چنان پشيمانی فزاينده از انقلاب ۵۷ را همه گیر ساخته است که سخن گفتن از “انقلابی نالازم” را به گفتمانی همگانی بدل کرده است.
انقلابی نالازم: “ضد انقلاب تجدد ستیز اسلامی”؟
بسياری همچون آلن تورن، جامعه شناس فرانسوی انقلاب ايران را از همان آغاز، انقلابی دينی، تجددستيز، پدرسالار، ضد غربی و واپس گرا خواندند که در رويارويی با تجدد خواهی انقلاب مشروطه و مدرنيزاسیون هرچند آمرانه پهلوی شکل گرفت. از اين رو گاه از آن همچون “ضد انقلاب” اسلامی (همچون واکنشی در برابر انقلاب سفيد) و گاه “انقلاب نابهنگام” یا “انقلاب نالازم” (داریوش همایون) نام بردند. اين نظريه تلاش برای جداسازی انگیزههای رهبری و مردم از شرکت در انقلاب ايران را رد کرده و بر استقرار حکومت اسلامی همچون هدف نخستین و غایی انقلاب تاکيد میورزد. بنابراین خوانش، انقلاب واپسگرا و تجدد ستيز ایران با دماگوژی و افسون تودهها و ياری روشنفکران و قدرتهای بيگانه، بازگشت هزاره گرايی به ايران را ممکن ساخت.
منتقدان اين نظريه اما به بزرگ نمايی دستاوردهای مدرنيسم پهلوی و دستکم گرفتن نقش استبداد سلطنتی، کودتای سال ۳۲، انسداد سیاسی و شکافهای طبقاتی زمينه ساز انقلاب خرده میگیرند. همچنین، نظریه “انقلاب نالازم” با ناديده گرفتن ناهمگونی نيروهای شرکت کننده در انقلاب و اهداف شان و خصلت غير دينی نخستين اعتراضات سال ۱۳۵۶، يکسره به سياه نمايی تمامی رخدادهای انقلاب ايران میپردازد و با تقليل انقلاب تنها به يک تصادف شوم یا دسيسه قدرتهای خارجی، امکان فهم عميق تر چرايی رويکرد ميليونها انسان به يکی از پرمشارکت ترين انقلابهای معاصر بشری را دشوار میسازد.
گذشته از آن، درآمدهای نفتی نیز زمینه تداوم دولت خودکامه و بی نیاز از پاسخگویی به مردم را به رغم مدرنیزاسیون پهلوی فراهم ساخت. علاوه بر موانع ساختاری همچون سنت دیرینه استبداد سیاسی، دشواریهای اقتصادی، نفوذ مذهب، فقر فرهنگی و ضعف گفتمان دمکراسی، نمیتوان نقش موقعیت حساس ژئوپولتیک ایران و عدم پشتیبانی قدرتهای بزرگ از روند استقرار دمکراسی در ایران را نادیده گرفت. شاید ایران به نوعی قربانی جنگ سرد، موقعیت ژئوپولیتیک و منابع نفتی خود نیز شد. نگرانی از رشد نفوذ چپ و گرویدن کشور به سمت شوروی، در وحشت آمریکا و کودتای سال ۳۲ بی تاثیر نبود. وحشتی که حتی در انقلاب ۵۷ به رها کردن شاه و نزدیکی غرب به اسلامگرایان برای مقابله با خطر کمونیسم انجامید.
“انقلاب دزديده شده و به کجراه رفته”؟
اين ديدگاه که به ويژه در ميان چپ گرايان و نيروهای ملی گرا رايج است با اشاره به بيراهه رفتن بسياری از انقلابها در تحقق اهداف نخستين خود، بر دوگانگیهای انقلاب ايران یا به قول محمد رضا نیکفر “انقلاب دوبنی” و ضرورت تفکيک انگيزه و پويش انقلاب از نتايج و فرجام آن تاکيد میورزد. در این نگاه، انقلاب ايران تحولی ضروری و رخدادی مثبت در امتداد آرمانها و مبارزات ضد استبدادی، ضد استعماری و ترقی خواهانه جنبش مشروطه و دوران مصدق بود که به دليل ضعف رهبری نيروهای ترقيخواه، از نيمه راه توسط روحانيت “دزديده” يا به “کجراه” کشيده شد و در نهايت ناکام ماند و با سرکوب مخالفان توسط بنیادگرایان اسلامی شکست خورد. راديکال ترين طرفدران این نظریه از همان آغاز به نقد و نفی حکومت برآمده از انقلاب پرداختند و بی رنگ ترين آنان اصلاح طلبان دينی هستند که پس از چند دهه، حذف خود را سرآغاز به “کجراه” رفتن انقلاب میخوانند و نقش خود را در تثبیت حاکمیت جمهوری اسلامی و فرجام امروزین آن کمرنگ میکنند. با این وجود، این نظريه قادر نیست پاسخ قانع کنندهای به پرسش چگونه دزديده شدن انقلاب به دست روحانيت بنیادگرایی که خود آن را رهبری کرد، بدهد. روشن نيست درمتن توازن سياسی انقلاب ۵۷، چگونه و تا چه حد احتمال آن وجود داشت که انقلاب ايران فرجامی ديگری بيابد. مهمترین کمبود اين نظريه در کم رنگ کردن اهمیت بازبينی انتقادی روشنفکران و کنش گران انقلاب از نقش خود در پیروزی انقلاب اسلامی شده ايران است.
هژمونی گفتمان ضد امپریالیستی
در بسیاری از انقلابهای ضد استعماری – ضد امپریالیستی در کشورهای افریقایی و آسیایی، سه پروژه ملی گرایی، سوسیالیسم جهان سومی و اسلامگرایی ضمن رقابت گاه همسوییهای نیزبا یکدیگر یافتند. تامین استقلال ملی در این انقلابات به استقلال ملی الزاما به دمکراسی منجر نشد. انقلاب هند شاید یکی از نمونههای موفق درآمیختن استقلال و آزادی بود که ایدئولوژی مسالمت جویانه گاندی در آن نقش مهمی داشت. حال آن که ناسیونالیسم جهان سومی در انقلابات کشورهای آفریقایی و آسیایی (برخلاف آمریکای لاتین) با پروژههایی همچون پان عربیسم و ناصریسم در پی رهایی از سلطه غرب و تامین استقلال ملی بدون پای بندی به دمکراسی بود. در ایران اما هم در انقلاب مشروطه و هم در “نیمه انقلاب” عصر مصدق، گفتمانهای ضد استعماری با گفتمان ضد استبدادی و دمکراسی در هم آمیخت که هر دو بار به دلیل نفوذ مذهب و اقتدار یکه سالاری پادشاهی و ضعف نیروهای دمکراتیک و مداخله قدرتهای خارجی عقیم ماند یا سرکوب شد.
“سوسیالیسم جهان سومی” که رهبری انقلابات رهایبخش از ویتنام و کوبا گرفته تا الجزایر و… را برعهده داشت، نیز به رغم کسب استقلال ملی با دمکراسی بیگانه بود. در ایران به رغم حضور موثر چپ در انقلاب مشروطه، جمهوری گیلان، آذربایجان و مهاباد و برآمد حزب توده در سال ۳۲ و جنبش چریکی دهه پنجاه بختی برای رهبری مبارزات نیافت. با این همه بخش غالب این جریان در دامن زدن به گفتمان ضد امپریالیستی فعال بود حال آن که نسبت به دمکراسی بیگانه بود.
با سرکوب و شکستهای سنگین دو پروژه چپ و ملی گرایی از انقلاب مشروطه تا پایان عصر مصدق، “اسلام انقلابی” (بنیادگرایی اسلامی) همچون پروژه نوین “ضد امپریالیستی” (که آن نیز با دمکراسی بیگانه بود)، از بخت تازهای برای برآمد و رهبری این مبارزات – به ویژه در پی شورش خرداد ۴۲ و در نیمه دوم دهه پنجاه – برخوردار شد. به ویژه آن که غرب و حکومت شاه، دست روحانیت و مذهب را همچون ابزار موثر برای مقابله با کمونیسم باز گذاشتند.
با کودتای سال ۳۲، گسترش انقلابات رهایبخش در چهار گوشه جهان و جنگ سرد، گفتمان ضد امپریالیستی در ایران بیش از پیش قوت گرفت، امری که زمینههای همسویی بیشتر سه پروژه رقیب با یکدیگر را -دستکم به گونهای سلبی- فراهم کرد.
پیروزی انقلاب اسلامی شده ۵۷ و نتایج آن اما به سرعت شکاف بین این سه پروژه را – پس از نزدیکی کوتاه مدت آنها به یکدیگر- شدت بخشید و زمینه رشد گفتمان دمکراتیک و سکولار را – به ویژه پس از فروپاشی شوروی- در رویارویی با استبداد دینی برجسته ساخت. از آن بیشتر حذف بخشی از نیروهای مذهبی از نظام زمینه ساز فاصله گیری بخشی از آنان از بنیادگرایی اسلامی و توجه نسبی آنان به گفتمان دمکراسی شد.
پرش از اقتدار عقلانی در گذار از اقتدار سنتی به نظام کاریزماتیک؟
در میان جامعه شناسان ایرانی خسرو خاور انقلاب ایران را نه همچون انقلابی پسامدرن یا تجدد ستیز بلکه از منظر چالشهای گذار به مدرنیته در کشورهای پیرامونی بررسی کرده است.
نظریه اقتدار ماکس وبر اما ابزار بهتری برای بررسی چالشهای گذار به مدرنيته در کشورهای پيرامونی به دست میدهد. به طور کلی گذار از اقتدار سنتی هميشه به اقتدار عقلانی نمیانجامد، بلکه گاه به اقتدار کاريزماتيک منجر میشود. پدیده هیتلر، موسولینی و فرانکو در اروپا نشان میدهد حتی اقتدارهای دمکراتيک مدرن و عقلانی نيز در متن بحران و ناامنی، بی قدرتی و سرخوردگی مردم از نظام و در جستجوی هویت و امنیت روانی، میتوانند زمينه ساز رويکرد دوباره به اقتدار کاريزماتيک شوند. در کشورهای پیرامونی و استبدادی اما خطر برآمد اقتدار کاریزماتیک در پی انقلابات بیشتر است. پدیدههایی چون استالین، مائو، کاسترو، کیم ایل سونگ، خمینی نشانی از این حقیقت است.. در ايران نیز با توجه به ضعف گفتمان دمکراتيک و نفوذ مذهب در آن، برچيده شدن اقتدار سنتی بیشتر زمينه رويکرد به اقتدار کاريزماتيک – به جای گذار مستقيم به اقتدار عقلانی- را افزايش داد. انقلابی که با حضور گروههای ناهمگون براه افتاد، هر چه جلو رفت زمينه هژمونی خمينی که نمادی از اقتدار کاريزماتيک سياسی و دينی بود را پر رنگ تر کرد.
با این همه، ایران نه در انقلاب مشروطه و نه در دوران مصدق، با رهبری کاریسماتیک روبرو نشد. اما انسداد سیاسی عصر پهلوی و شکست پروژههای دمکراتیک در آن دو دوره تحول تاریخی، در ضمیر ناخودآگاه ایرانیان این باور را درونی ساخت که بدون برخورداری از و گرویدن به رهبری کاریسماتیک، راهی برای تغییر شرایط وجود ندارد. نفوذ مذهب، امکانات سازماندهی در مساجد و مراسم دینی و مهمتر از آن شخصیت کاریزماتیک همزمان سیاسی- مذهبی خمینی که مردم با او آشنایی داشتند، در گسترش و تداوم خیزشی که به انقلاب منجر شد، نقش داشت. هر چه انقلاب ایران جلوتر رفت، خمینی نیز بیشتر از حاشیه به متن کشیده شد و نقش رهبری بلامنازع یافت. در متن چنین شرایطی نیروهای چپ و ملی که پیشتر نیز توسط شاه سرکوب شده بودند، هیچ شانسی برای رقابت با رهبری خمینی نداشتند. شکست سنگین بختیار و ناتوانی اش در رویارویی با اقتدار خمینی تنها به دلیل نزدیکی او به سلطنت بر باد رفته پهلوی در آخرین روزهای حیات آن نبود. تحولات بعدی نشان داد آن دسته از نیروهای سکولار و حتی لیبرال مذهبی نیز که خود در انقلاب شرکت داشته و حتی خود را به خمینی نزدیک ساختند، از بخت و فرجام بهتری برخوردار نشدند و از نخستین قربانیان پیروزی انقلاب اسلامی شدند.
ناهمگونی اسکیزوفرنیک مدرنیزاسیون پهلوی و مخالفان آن
در یک معنا، ناهمگونی نیروهای شرکت کننده و همسو در انقلاب ۵۷ برخاسته از ساختار ناهمگون و اسکیزوفرنیک جامعه بود.
نیکی کدی از رشد چند پاره و ناموزون سرمایه داری پیرامونی و مدرنیزاسیون عصر پهلوی به عنوان “شبه مدرنیسم” یا “مدرنیسم مثله شده” نام میبرد. افزایش درآمد نفتی، توسعه اقتصادی و رشد دستگاه بوروکراسی و خدمات اداری، اصلاحات ارضی و افزایش استانداردهای زندگی از یک سو و از سوی دیگر انسداد سیاسی و خودداری از اصلاحات سیاسی، جلوهای از مدرنیسم آمرانه عصر پهلوی بود. زیست همزمان عناصر ناهمزمان و دو دنیای کاملا متفاوت تنها به فاصله چند ده کیلومتر در شمال و جنوب تهران، به تنهایی آئینه تمام نمای ناموزونی توسعهای بود که خو گرفتن به آن جامعه را به نوعی اسکیزوفرنی فرهنگی (شایگان) دچار ساخت. پدیدهای که شاه نیز از آن بری نبود. از یکسو مدرنیزاسیون، انقلاب سفید و بهبود حقوق زنان و محدود کردن نقش مذهب در قوانین و از سوی دیگر خود را سایه خدا خواندن، زنان را فاقد عقل و توان برابر با مردان دانستن و میدان دادن به رشد مساجد و تلاش برای آشتی با روحانیت جلوههایی از این اسکیزوفرنی فرهنگی بود که از نوک پا تا فرق سر جامعه ریشه دوانده بود.
درحوزه اقتصادی نیز توسعه سرمایه داری پیرامون در ایران با پیامدهای متضادی همراه بود. از یکسو درآمدهای کلان نفتی، رشد صنعتی و خدمات و استاندارد زندگی شهروندان در شهر و روستا را افزایش داد. از سوی دیگر با کاهش درآمدهای نفتی و گسترش بحران اقتصادی در نیمه دوم دهه پنجاه، پدیدههایی چون گرانی، بیکاری، نابرابریهای اجتماعی و حاشینه نشینی شهری رشد یافتند. امری که گسترش نارضایتی، اعتصابات کارگری و جنبش مسکن سازی حاشیه نشینان شهری را در پی داشت.
نیروهای منتقد این توسعه ناهمگون نیز متضاد بودند. از یک سو طبقه متوسط شهری زائیده همین مدرنیزاسیون، خواهان مشارکت سیاسی و دمکراتیک کردن اقتدار سیاسی بود. از سوی دیگر سنت گرایان و بنیادگرایان اسلامی با حمله به نزدیکی شاه به غرب، اصلاحات ارضی، بهبود نسبی موقعیت زنان، نگران و ناخرسند از به حاشیه رفتن اقتدار پدرسالار دینی و سنتی خود بودند. آنان با شعار بازگشت به “اصل”، در پی احیای اقتدار مردانگی نوستالژیک و ارزشهای دینی ای بودند که درپرتو مدرنیزاسیون جامعه آنرا از دست داده بودند. تجار بازار، حاشیه نشینان شهری و دانشجویان اسلامی و روحانیت همچون اصلیترین پایگاه اسلامگرایی برخلاف طبقه متوسط بیشتر به گذشته نظر داشتند. در این میان زنان تنها نیرویی بودند که کمتر از همه با خواستی مستقل پا به میدان گذاشته و هم از این رو بیش از همه قربانی انقلابی پدرسالار شدند.
هر دو جریان واپس گرا و متجدد اما در نسبت دادن نابسامانیهای جامعه به شبه مدرنیزم پهلوی و سرمایه داری پیرامونی در متن گفتمان “ضد امپریالیستی” همداستان شده و گویی کسی تناقضی در تکوین انقلابی با ترکیبی این گونه متضاد و اسکیزوفرنیک احساس نمیکرد. در میان گروههای سیاسی، شاید جبهه ملی بیش از همه در یک دوره پس از انقلاب سفید با شعار “اصلاحات آری، دیکتاتوری نه” کوشید پاسخ معقولانهای به این وضعیت بغرنج دهد. گوش ناشنوای محمد رضا شاه اما بختی برای به جد گرفته شدن آخرین راه حلهای اعتدالی باقی نگذاشت. شوربختانه آن انسداد سیاسی طولانی مدت تاثیر خود را در رادیکالیزه کردن فضای سیاسی جامعه برجای گذاشت. در هنگامه انقلاب، بختیار آخرین تلاش برای گریز از به اسارت درآمدن جامعه در چنگال بنیادگرایی اسلامی بود که دیگر کار از کار گذشته بود.
نقش آفرینی گفتمان انقلابی و سهم روشنفکران
امروزه بیش از هر زمان دیگر این باور همگانی شده است که این روشنفکران بودند که خمینی را به قدرت رساندند. این سخن هرچند بخشی از حقیقت را بازتاب میدهد، اما نقش روشنفکران سکولاری را که درباره مذهب و جایگاه آن به طرق گوناگون هشدار میدادند، نادیده میگیرد. برای نمونه نمیتوان نقش روشنفکرانی همچون کسروی، صادق هدایت، جزنی، مصطفی رحیمی، داریوش آشوری، امیر حسین آریان پور، علی اکبر اکبری، و…دهها روشنفکر دیگر که به درجات گوناگون در نقد خطر اندیشههای دینی و اسلامی به صراحت سخن گفتند را نادیده گرفت. با این همه روشنفکران دینی نظیر آل احمد، فردید و شریعتی نقش مهمی در شکل بخشیدن به گفتمان انقلابی غرب ستیز و اسلامی در کشور داشتند. سازمان مجاهدین خلق نیز مبلغ اسلام انقلابی بود. با آن که بخش کوچکی از روشنفکران لیبرال و چپ در نقد این گفتمانها کوشیدند، اما از پایگاه اجتماعی و امکانات برابری برای به عقب راندن گفتمان دینی برخوردار نبودند. بخش مهمی از روشنفکران سکولار و چپ اما خود از مبلغان همسویی با اسلامگرایان انقلابی بودند. سخنان گلسرخی در دادگاه که الهام بخشش “مولایم حسین” بود واز همسویی مارکسیسم و “اسلام خلقی و انقلابی” سخن گفت، نمونهای از نگاهی بود که اسلام انقلابی را حتی بر لیبرالیسم سکولار نیز ترجیح میداد. نیروهای ملی و لیبرال نیز گرچه نقش چندانی در تولید گفتمان انقلابی نداشتند، اما انها نیز به رهبری “اسلام انقلابی” تمکین کردند یا جرات نکردند چالشی در برابر آن بیافرینند.
هیچ انقلابی نیر بدون گفتمان انقلابی صورت نمیگیرد. فضای سیاسی دهه پنجاه ایران متاثر از کودتای ۲۸ مرداد، جنگ سرد و انقلابها و جنبشهای رهایی بخش منطقه و جهان، گفتمان انقلابی را در میان مخالفان فراگیر ساخته بود. اما نه زمینه اجتماعی و نه گفتمان انقلابی به تنهایی برای بروز انقلاب کافی نیستند. اغلب یک فرصت سیاسی و یک اتفاق در برافروختن جرقه انقلاب نقش اساسی دارد. پروژه “حقوق بشر” جیمی کارتر و فشار سیاسی غرب بر شاه درسال ۵۶ فرصت سیاسی تازهای برای عقب نشینی شاه و تغییر فراهم کرد. این که شبهای گوته و تظاهرات دانشجویی پس از آن یا تظاهرات قم در دفاع از خمینی کدامیک جرقه انقلاب را زد، قابل مکث است. اما پس از حادثه قم، انقلاب ایران مسیری برگشت ناپذیر یافت و با اعتلای انقلابی روبرو گشت که به انقلابی منجر شد که با شرکت ۱۵ درصد از جمعیت کشور در انقلاب، یکی از پر مشارکتترین انقلابهای جهان بود.
انقلابها نه شرکت بیمه هستند که فرجام خود را تضمین کنند و نه آزمایشگاه تاریخند که در انتظار زمان بروز در نوبت بایستند تا مبادا “نابهنگام” شوند. انقلابات بیشتر آنجایی رخ میدهند که امکان تغییرات تدریجی و قانونی بسته شده در حالی که بحران فراگیر میشود. در صورت کسری فرهنگ دمکراتیک اما معمولا روح ویرانگر انقلاب بر عناصر سازنده آن برتری مییابد، امری که میتواند به تباهی جامعه منجر شود.
انقلاب پوپولیستی یا انقلاب اسلامی واپس گرا؟
انقلاب ایران از یک منظر نماد تظلم خواهی انسان تحقیر شده ایرانی در برابر سیطره غرب و حکومت وابسته به آن بود که گروههای سخت متضادی را به حرکت درآورد و همین امر خصلت پوپولیستی انقلاب ایران را رقم زد. در این میان اسلامگرایان با ایدئولوژی ساختن از دین، شهادت طلبی، غرب ستیزی، ضدیت با مدرنیته در صدد بهره برداری از حس تظلم خواهی موجود در جامعه برآمدند. هم از این رو نمیتوان نقش عناصر ضد دمکراتیک و تجدد ستیزانه در انقلاب ۵۷ را انکار کرد.
شعارهای گنگ “عدالت اسلامی” نقطه پیوند مناسبی بین روحانیون، حاشینه نشینان شهری، دانشجویان مذهبی و تجار بازار ایجاد کرد که روحانیت بر بستر گسترش شکافهای طبقانی از آن نیز سخت بهره گرفت. با درهم آمیختن مطالبات گروههای تحصیلکرده و مدرن شهری با تمایلات تجدد ستیزانه بخش دیگری از جامعه، دوگانگی سنت- مدرنیته در ایران در معجونی پیچیده و اسکیزوفرنیک به هم گره خورد و سر منشا برپایی یک انقلاب پوپولیستی با انگیزههای متفاوت شد که وجه غالب آن سلبی بود.
به این ترتیب انقلاب پوپولیستی ایران که از آغاز اسلامی نبود در برچیدن اقتدار سنتی نظام موروثی به اقتدار عقلانی، مدرن و زمینه ساز رشد برابری زنان و مردان منجر نشد، بلکه به نظامی کاریزماتیک بدل گشت که از آن نیز بدتر بود. اگر تجربه فاشیسم در اورپا نشان میدهد اقتدارهای مدرن و عقلانی نیز میتوانند با چالش اقتدار کاریزماتیک اتوریته گر و پدرسالارانه روبرو شوند، فهم آن سخت نخواهد بود که دریافت چرا انقلاب ۵۷ در سرزمینی که گفتمان دمکراتیک، مدرن، عقلانی و برابر خواهی جنسیتی درآن ضعیف بود، به اقتدار دینی کاریزماتیک و واپس گرا انجامید.
از منظر جنسیت بنیادگرایی اسلامی همچون فاشیسم یکی از ایدئولوژیهای نوستالژیک و واپس گرای عصر مدرنیسم است که با شعار بازگشت به گذشته و “اصل”، در پی احیای نوعی از مردانگی نوستالژیک است که با مردانگی هژمونیک مدرنیسم آمرانه به رقابت برخواسته است. به این بحث در بخش دوم خواهیم پرداخت.
پشیمانی جمعی و میل بازگشت به گذشته در چهلمین سالگرد انقلاب؟
طنز تاریخ در آن است که هرچه بنیادگرایان اسلامی بیشتر بر جامعه تسلط یافتند، پایگاه اجتماعی اشان محدود تر شد. حکومتی که برپایه یک انقلاب بزرگ به قدرت رسید، چهار دهه پس از حاکمیت خشونت بار، امروز با مخالفت اکثریت جامعه روبرو است. خیزش دی ماه گذشته ابعاد بی سابقه بحران سیاسی و اقتصادی و بحران مشروعیت را در این نظام به نمایش گذاشت و خواست و جرات تغییر را به امر تهیدستان جامعه نیز بدل ساخت
ایران اما همچنان سرزمین شگفتی ها، تضادها و زیست همزمان پدیدههای ناهمگون و ناهمزمان است. از یکسو پشیمانی از انقلاب، سرخوردگی از حال و نامیدی به آینده، در متن بحرانهای اقتصادی و شکاف، نارضایتیها را تا سر حد انفجار رشد داده است. از سوی دیگر نگرانیهای ضد آرمانی و ترس از یک انقلاب دیگر و نتایج غیر قابل پیش بینی آن، نوعی محافظه کاری سیاسی را به ویژه در بخشی از طبقه متوسط شهری درونی کرده است.
همچنین، در کنار گسترش گفتمان دمکراتیک و مسالمت جویانه در جامعه، با گفتمانهای اقتدارگرایانه، ناسیونالیسم افراطی و قومی گرایی نیز روبرو هستیم. ناسیونالیسم افراطی به ویژه با انتقال حس پشیمانی جمعی از انقلاب و تقدیس عظمت گذشته در پی آن است که بر استیصال و حس فریب خوردگی و استیصال غمومی چیره شود و با دست بردن در انبال گذشته در پی چیرگی بر حال فلاکت باری است که آینده آن ناروشن است. از سودی دیگر با به حاشیه رفتن گفتان اصلاح طلبی از دی ماه گذشته به این سو، ساختار شکنی به گفتمان مسلط هواداران تحول در کشور بدل شده است. اندیشیدن به انقلاب کلاسیکی البته دیگر موضوع روز نیست، اما امید به اصلاح این نظام از درون به مضحکهای بدل شده است که حتی بسیاری از مدافعان دیروزین آن نیز دیگر به آن باوری ندارند. امروز سکولاریسم، دمکراسی، عدالت و تبعیض زدایی به خواست بخش مهمی از جامعه بدل شده است و زنان نیز با زنورانه کردن جنبش مطالبه محور نیرویی عظیم در چالش زن ستیزی حاکم هستند.
با آن که ابعاد و آینده این چالشها روشن نیست، اما نارضایتی عمومی از پیامدهای داخلی، منطقهای و بین المللی چهار دهه نظام در کنار فشارهای بین المللی، جامعه را در کمین فرصت سیاسی برای وداع با اقتدار سیاسی حاکم قرار داده است!
بسیار بعید است بار دیگر برآمد خیزشها در جامعه با رهبری کاریزماتیک روبرو شود. هم از این رو به جای برپایی جنبش پوپولیستی “همه با هم” دیگری که نطفه استبداد نوینی را در بر خواهد داشت، جامعه با تشکیل بلوک بندیهای اجتماعی و “همگرایی رقابتی” از بخت بیشتری برای گذار به دمکراسی برخوردار خواهد شد!
چپگرایی، شیشهی عمر حکومت اسلامی***
read this / 08 March 2019
با درود و احترام به جناب درویش پور
من گمان میکنم اگر بدون توجه به شرایط زمان و تلاش محاکمه گران برای استفاده از احساسات مذهبی مردم و با درکی امروز از ترکیب “اسلام انقلابی” داریم به قضاوت بپردازیم ممکن است دچار لغزش شویم. هوشمندی گلسرخی و موفقیت او در خنثی کردن طرح دادستان نظامی را به دفا ع از آن نوع تفکری که بعدها بر دولت مسلط شد ربط دادن خطاست .
ALI / 25 March 2019
جناب درویش پور به نظر می رسد که یک بخش موثر را ندیده گرفته اید. در حرکت های جمعی در یک کشور علاوه بر حکومت دیگران از جمله نخبه گران نیز نقش مهمی دارند. در ایران در دوره پهلوی ها گروهی زیادی از تحصیل کردگان ما که رهبری حرکت های سیاسی را بر عهده داشتند دارای افکار و اندیشه های چمب و به عبارتی کمونیستی داشتند. حزب توده از بزرگترین فعالان فرهنگی و سیاسی ایران بود. بسیاری از تحصیلکردگان ایران نیز یا طرفدار یا عضو یا هوا دار این گروه بودند. بسیاری از کتاب های قابل خواندن در ایران به قلم این گروه بود. قهرمان پروری هایی مانند جمیله بو پاشا – فیدل کاسترو و دیگران در ایده های این بخش بازتاب بسیاری داشت و جوانان را شیفته و آرزومند آنان بودند. تلاش کلیه چپ گرایان ایران سرکوب اندیشمندان ملی بود که آن را خلاف سوسیالیسم چهانی می دانستند.همچنان که هنور هم ادامه دارد. در ابتدای مقاله تان شما نیز به این سرزنش را حکومت پهلوی ها نثار کرده اید!!
۲- گروه های مذهبی از منبرها و مساجد گرفته تحت حمایت و پوشش بازاریان فعال بودند و دولت هم ازادی عمل به آنان داده بود. به این امید که از طریق مذهبت (تحمیق مردم) بتوانند از توسعه کمونیزم جلوگیری کنند. آن ها حتی از بودجه های دولتی و اوقاف بهره می گرفتند.تبلیغات این دسته از حکومت یک شمر ساخته بود.
فعالیت این گروه مخرب که یکی شرق زده و دیگری عرب زده بود ایرانیان را از آن چه داشتند به ناسپاسی کشید. گروه چپ گرا کلا فاقد دانش ایران شناسی بود و از تاریخ ایران و بلایایی که حکام نادان عرب بر کشور ما وارد کرده بودند ناآگاه بودند. و سر انجام به امید آن که مذهبیون توان مملکت داری را ندارد و ما حکومت را از این گروه بی سواد پس می گیرم به بلایی دچار شدند که ارتشداران ایرانی در زمان ساسانیان و پهلوی ها گرفتار آن شدند. و هنوز هم به دنبال سراب هستند؟؟
احمد حوادی / 16 August 2019