دکتر شکوفه تقی

در یک دیماه سرد، از یک سال دور، کلاس چهارم دبستان قدسیه بودم. برف، دور قاب پنجره را پوشانده بود و هنوز می‌بارید. بخاری گرگر می‌کرد، اما کلاس ساکت بود. خانم عربشاهی، معلم جدیدمان، بالای سرم ایستاده بود، یک دستش خط‌کش لبه‌دار بود و با دست دیگرش تهدید می‌کرد: «باید بنویسی! می‌فهمی؟ باید! چهل بار!» سعی می‌کردم به صورتش نگاه نکنم. مداد در مشتم، مثل صدایم می‌لرزید: «نمی‌نویسم!»

خط‌کش را به لبه‌ی میز کوبید: «ساکت! وقتی به تو می‌گویم بنویس! باید بنویسی!» آب دهانم را به زحمت قورت دادم: «نه!» با لبه‌ی ‌فلزی خط‌کش چوبی، روی دفترم کوبید، لبه‌ی فلزی کج شد و صفحه‌ی سفید دفترم سوراخ. با نوک انگشتم سعی کردم آن سوراخ را پاک کنم. با نوک انگشت نشانه چانه‌ام را بالا آورد: «مگر کری؟ می‌گویم بنویس! » نگاهش نکردم.  نمی‌خواستم چشم‌هایم را ببیند. مداد تراشیده‌ی سوسمار نشان میان سه انگشتم بود و دم طلائیش مثل زانوهایم می‌لرزید، آن را نمی‌توانستم کنترل کنم. دستم زرد شده بود، برای آن هم نمی‌توانستم کاری کنم.  اما لب‌هایم  که می‌لرزید را با دندان گاز گرفتم.  اگر می‌شد حتماً فرار می‌کردم، یک بار دیگر هم کرده بودم، فاصله‌ی بین نیمکت و در کلاس را با چشمم رصد کردم. شاید هم از جایم بلند شدم که فرار کنم چون یقه‌ی روپوشم را  محکم کشید، یقه‌ی سفیدی که روی روپوش ارمک زرشکی با شلال ریز دوخته شده بود بیشترین قسمتش کنده و جلوی سینه‌ام آویزان شد.

شکوفه تقی

شکوفه تقی روان‌شناس، ایران‌شناس و مذهب‌شناس است. او در دانشگاه‌های تهران، گلاسگو، اوپسالا و ییل درس خوانده است.

نوشته‌های چاپ شده‌ او برای کودکان به بیست اثر می‌رسد و تعدادی از آن‌ها در داخل و خارج ایران برنده‌ جوایز متعددی شده است.

آثار او برای بزرگسالان به سه بخش پژوهش، شعر و داستان تقسیم می‌شوند. در زمینه‌ فلسفه و عرفان، مردم‌شناسی، ایران‌شناسی و مسائل مربوط به زنان تألیفات چاپ‌شده‌ او عبارتند از کتاب‌ «دو بال خرد» (در زمینه‌ی عرفان و فلسفه که به فارسی و انگلیسی چاپ شده) و کتاب‌های «زن آزاری در قصه‌ها و تاریخ»، «کوچه‌های بی‌قانون»، «معنای بخت در فرهنگ شفاهی و کتبی ایرانیان» و رمان دختر ترسا که به ترتیب در سال‌های ۲۰۰۸، ۲۰۰۹، ۲۰۱۰ و ۲۰۱۱ توسط نشر باران در سوئد منتشر شده‌اند.

مجموعه شعر «آیه‌های زمینی عشق» و رمان «در جست‌وجوی حقیقت» نیز از او در ایران منتشر شده است.

«حَیَوان کجا!» یک صدای خنده از ته کلاس بلند شد. خانم عربشاهی فریاد زد: «خفه!» و مرا محکم روی نیمکت کوبید: «کجا؟ بنویسسسس! شاگرد اول!» طوری دو کلمه‌ی آخر را مثل سنگ در سرم کوبید که انگار شاگرد اول بودن نوعی جنایت تحصیلی بود. روز اولی هم که سر کلاسمان آمد اولین حرفی که زد این بود: «کسی شاگرد اول بازی در نیاورد، خوشم نمی‌آید» اما مدتی طول کشید تا منظورش را فهمیدیم. «یاالله!» تکان نخوردم، مداد را بین انگشتانم فشار داد: «بنویس!» دردی در دستم پیچید که نو بود. قبلا احساسش نکرده بودم. جای مداد بین دو انگشتم قرمز شده بود و می‌سوخت.

یکی از پشت زمزمه کرد: «بنویس می‌زند!» او روز گذشته بیش از همه ترکه‌ی انار خورده بود  چون مبصر بود و یادش رفته بود به موقع  بر پا بگوید. شانه‌هایم را بالا انداختم یعنی نمی‌خواهم. خانم عربشاهی دید.

«برای من شانه بالا می‌اندازی؟ نشانت می‌دهم! وقتی از مدرسه اخراج شدی حساب کار دستت می‌آید.» چند ضربه روی دست راستم کوبید: «چرا معطلی بنویس!» و با نوک انگشت سبابه همه‌ی صفحه را یک خط نامرئی کشید: «یا الله! چهل بار!» سعی کردم دستم را تکان دهم، نه اینکه بنویسم، بفهمم چرا تکان نمی‌خورد. مثل یک تکه چوب شده بود.

« مسخره بازی در نیار؟ بنویس! زود باش!»

«دستم خوابیده!» بچه‌ها خندیدند. به خنده حساسیت عجیبی داشت. و من زیاد می‌خندیدم. دوباره فریاد زد: «خفه!» بعد از پشت یقه‌ی نیمه شکافته‌ام را گرفت، از جا بلندم کرد و از همانجا روی نیمکت کوبید. هقی صدا کردم، یکی دو نفر باز هم خندیدند، خودم هم بین خنده و گریه بودم. نیمکت جابجا شد.

«حالا بیدار شد؟ بنویس! دلقک!»

هزار بار گفته بودم نمی‌خواهم به این مدرسه بروم اما کسی به حرفم گوش نداده بود. سردم شد، زمان مثل آکوردئن باز، کش آمده بود. نمی‌دانستم کلاس دور می‌شد یا من، به همه چیز با یک فاصله‌ی طولانی نگاه می‌کردم، غیر از سرمای دست‌هایم. دست چپم را میان دو زانویم فرو کردم، مثل اینکه تکه یخی گذاشتم. نگاهم متوجه بخاری شد در یک نقطه‌ی دور همچنان گرگر می‌کرد، دانه‌های برف روی شیشه آب می‌شدند و سُز می‌خوردند، از دستکشی که کنار بخاری بود آب می‌چکید و فاصله‌ی بین دو قطره خیلی طولانی بود، قطره‌ها دنبال هم روی آجرهای سیمانی کف کلاس می‌دویدند و زیر یک جفت چکمه‌ی قرمز و نو گم می‌شدند.

«اووی کجایی؟ بنویس!» ضربه‌ای به سرم زد. سردی فلز انگشترش را روی پیشانی احساس کردم، گویا تازه از خواب بیدار شدم. دستم حرکت کرد، مداد را روی دفترچه گذاشتم و گفتم: «نمی‌نویسم!»

این بار انگار فیلم را روی دور تند گذاشته بودند. چند تا مداد تراشیده، در یک لیوان پلاستیکی قرمز، کنار یک دستمال سفید تا شده، در گودی میزم بود. مدادها را قاب زد، جلوی چشمم به حالت عجیبی تکان داد: «این‌ها را می‌بینی؟» منتظر جوابم نشد: «می‌دونی اشکله چیه؟» بی آنکه نگاهش کنم گفتم: «بله اسکله یعنی بندر». فکر کردم باز هم کلمه‌ای را غلط گفته است، غیر مستقیم خواستم اصلاحش کنم.

«نه! حَیَوان یعنی مدادها را لای انگشت‌هایت می‌گذارم،آنقدر فشار می‌دهم تا انگشت‌هایت بشکند» صدایش زنگ عجیبی داشت و از لذت برق می‌زد، تازه منظورش را فهمیدم. یک بار خانم ناظم که خودش گفته بود عمه‌ی اوست یکی از بچه‌ها را «اشکله» کرده بود، اما نه با یک دسته مداد، با یکی. و او از مدرسه‌ی ما رفته بود. مدادها را جلوی چشمم تکان می‌داد: «می‌نویسی یا اشکله؟» نه اشکله نه هیچ تنبیهی نمی‌توانست مرا وادار به نوشتن کند من هنوز داشتم به فرار فکر می‌کردم، یا امیدوار بودم زنگ تفریح بخورد، یا معجزه‌ای بشود. اما هیچ اتفاقی نمی‌افتاد، زمان کند و طولانی می‌گذشت و من همانطور بی حرکت نشسته بودم، به خطوط آبی دفترچه‌ی چل برگم و آن سوراخ نگاه می‌کردم. مدادها را یکی یکی میان انگشت‌هایم گذاشت، شمردم سه تا بودند، دستش بزرگ و انگشت‌هایش ضخیم بودند و انگشترش زورآور با این وجود طوری فشار‌می داد، انگار می‌خواست آب میوه بگیرد. دلم ضعف رفت یک قطره اشک ناخواسته بین دو خط آبی روی همان سوراخ چکید، سوراخ بزرگ شد،مثل اینکه زیر یک ذره‌بین محدب بود و خط، کش آمد، انحنا پیدا کرد و کلفت‌تر شد. بعد مدادها را از سر در لیوان قرمز کوبید، صدای شکستن نوک مدادها را شنیدم.

«ننویسی از مدرسه بیرونت می‌کنم، بنویس!» و  مدادی که کنار دستم بود را برداشت تا در دستم بگذارد. فورا دستم را مشت کردم، سعی کرد مشتم را باز کند، با اینکه ناخن‌های کوتاهش را در گوشت دستم کرد نتوانست دستم را باز کند. خواست مداد را به زور  داخل دستم فرو کند، نوک تیز مداد در گوشت فرو رفت، شستم را خراشید و از بین انگشت شست و نشانه بیرون آمد. مشتم را فشرده‌تر کردم. یک لکه خون روی کاغذ میان دو خط آبی در آن سوراخ نشت کرد: «حالا بنویس!» شروع کرد به فشار دادن دستم، مثل اینکه کاغذی را مچاله می‌کرد. دوباره گریه‌ام گرفت، اما صدایم در نیامد، لب‌هایم را محکم گاز گرفتم.

«وقتی انداختمت تو زعالدانی، می‌فهمی زبان‌درازی کردن یعنی چه؟» صدایش مثل خانم ناظم بود، می‌خواست هم‌زمان بقیه‌ی بچه‌ها را هم بترساند. وگرنه من کاری نکرده بودم که جریمه بشوم. او گفته بود: «وقتی عرب‌ها به ایران حمله کردند مردم در کوچه‌ها خرما می‌دادند» و نتیجه گرفته بود یعنی مردم ایران خیلی خوشحال بودند. من هم گفته بودم: «شاید شب جمعه بوده برای مرده‌هایشان خیرات می‌دادند»  همین! و بچه‌ها باز هم خندیده بودند. شاید سؤالات دیگری هم کرده بودم که نتوانسته بود جواب بدهد و باز بچه‌ها خندیده بودند. از این یادآوردی دوباره خنده‌ام گرفت.  شاید هم مخصوصا خندیدم، حتی دندان‌هایم را هم نشان دادم.  این کار را اصلا دوست نداشت.  یکباره مشتم را چنان فشرد که احساس کردم اگر بازش کنم خرده‌های انگشتم روی کاغذ می‌ریزند.

«مسخره به من می‌خندی، حالا بهت نشان می‌دهم که چطوری بنویسی» بعد مشتم را با همان نوک مداد سه بار روی کاغذ کشید، لکه‌ی خون هم کشیده می‌شد.  تا اینکه نوشت: «من خر هستم.»

از همین نویسنده: