وحید ولیزاده – دههی ۴۰ و ۵۰ خورشیدی و (۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ میلادی) ، دهههای تضادهای حاد در کشورهای پیرامونی بود. موج انقلابی از یکسو و کودتاها و دیکتاتوریها از سوی دیگر. آفریقا، نیمی از آسیا و آمریکای لاتین در التهاب مبارزات رهاییبخش ملی میسوختند.
مبارزات مردم این جوامع برای رهایی و عدالت اجتماعی به مبارزه با حاکمان بومی محدود نمیشد. این مبارزات سلطهی مستقیم امپریالیسم را نیز هدف قرار داده بودند. شاید امروزه در ایران که بیش از سه دهه است از حضور مرئی و ملموس نیروهای نظامی آمریکایی میگذرد و تقریباً چهل تا پنجاه میلیون نفر از جمعیت امروزینش خاطرهی مستقیمی از آن ندارند، فهم آن موج رهاییبخش و استقلالطلب بسیار دشوار باشد. اینجاست که ادبیات به عنوان حافظهی جمعی یک جامعه نقش خود را ایفا میکند. در لابهلای متنهای ادبی است که نه تنها میتوان با واقعیات یک دورهی تاریخی سپری شده ملاقات کرد، بلکه درکها و دریافتهای مسلط را نیز بازشکافت. داستان «دندیل» اثر غلامحسین ساعدی از تأثیرگذارترین آفرینشهای ادبی است که از جمله، واقعیتهای مهمی از دههی ۴۰ و ۵۰ خورشیدی را بازنمایی میکند که در روایتهای رسمی شاهنشاهی قلم گرفته میشد.
گرسنهگان «دندیل»
دندیل چند روز از زندگی حاشیهنشینان تهران را تعریف میکند. داستان از آنجا آغاز میشود که صاحب یکی از جندهخانههای محله دختری بسیار کمسن و سال و زیباروی را که باکره است به جندهخانه میآورد. در محلهی کثیف، خرابآباد و دورافتادهای چون «دندیل» خبر به زودی نقل دهان همگان میشود. صاحب جندهخانه که زنی است مسن، دندان تیز کرده است که از اولین مشتری دختر، پول درمان مریضیهای خود را درآورد. جاکشهای محله به تکاپو میافتند تا مشتریهای حسابی بیابند. به پیشنهاد پاسبان محله قرار میشود دختر را برای یک استوار آمریکایی بازاریابی کنند. تمام محله ذوقزده هستند و در انتظار آناند که از ریخت و پاشهای استوار آمریکایی سهمی هم به آنها برسد. استوار به جندهخانه میآید و بکارت دختر را برمیدارد، اما بدون آنکه پولی بدهد به سمت پادگانش راه میافتد. هیچکس جرأت نمیکند از او پول بخواهد. مالباختگان تنها در سکوت و لرز، اشک میریزند.
چند جاکش و یک دختر باکره
زندهیاد غلامحسین ساعدی
شخصیتهای اصلی داستان قهوهچی، چند جاکش، روسپی نوجوان، صاحب جندهخانه، پاسبان و استوار آمریکایی هستند و چند شخصیت فرعی دیگر نیز در داستان حضور دارند. اما شاید مهمترین کاراکتر داستان خود دندیل است. محلهای با یک میدانچه و تعدادی خانههای پراکنده، در کنار تلی از زباله و در مجاورت یک پادگان نظامی. دندیل در گفتوگوهای ساکنان محله حضوری زنده دارد، همچون شخصی صمیمی اما جذامی. دندیل اگر چه شاید چون دژآبادی دیستوپیک در ناکجاآباد بهنظر برسد، اما نمونهای از بیشمار محلههایی است که در تمام کشورهای پیرامونی شکل گرفته و وجود دارد. مکان انباشت فقر، سیاهی، تباهی و عفونت، که به صورت سیستماتیک در حاشیههای جوامع پیرامونی رشد میکنند. در فاصلهای نه چندان طولانی با مراکز پررونق و ثروتمند شهری، با بوتیکها و اتومبیلها و خانههای گرانقیمت، دندیلها دور از چشمها وجود دارند و رشد میکنند. نظریهی مارکسیستی توسعهی ناموزون و مرکب، درافزودهی تروتسکی به نظریهی عمومی امپریالیسم است و نشان میدهد که چگونه در کشورهای تحت سلطهی امپریالیسم، رشد موزون جامعه به هم میخورد و مناطقی به شدت توسعهیافته، به گونهای که به سختی میتوان تفاوت آن را از مناطق و مراکز کشورهای امپریالیستی بازشناخت شکل میگیرد، و در همان زمان، مناطق و مراکزی از ریختافتاده، کنارمانده از توسعه، و خرابه، تولید میشود. دندیل جغرافیای ویرانی در عصر امپریالیسم است.
یک استوار آمریکایی
کاراکتر آمریکایی داستان یک انسان معمولی نیست. او را هیچکس در دندیل به عنوان یک فرد در نظر نمیگیرد. او از پیش به تصویر جهانی که او از آن آمده، و نیز واقعیت رابطهی آن جهان و جهان مردم دندیل گره خورده است. اسدلله پاسبان که اولین بار به جاکشها پیشنهاد میکند که به سراغ آمریکایی بروند، نخستین توصیفش از او چنین است: «یادتون باشه که اون یک آمریکاییه. با این آشغالکلههای خودمون خیلی فرق داره.» و کمی جلوتر او را در تصویری کلیتر نشان میدهد:
«اونا که مث ما گشنه گدا نیستن. همیشه خدا تو پول غلت میزنن. هر جا برن مث ریگ پول خرج میکنن، پول میدن، میخوان خوش باشن. اما یه چیزی هم هس، باید وقتی میآد اینجا همه چی موافق میلش باشه. از بابت مخارج هم هیچ مضایقهای نداره. فکرشو بکن، یارو یه استواره، اما سه برابر رئیس ما مواجب داره. برو تو پادگان و خونه زندگیشو ببین، آدم مبهوت میمونه. اون گندهگندهها جلوش خبردار وامیسن. خب، حالا یک همچو آدمی میخواد بیاد اینجا. میدونی بعداً چقدر دندیل رو مییاد؟ دیگه نون همهتون تو روغنه، اما اینجوری نمیشه، با این همه کثافت… میشه از تو تاریکی آوردش؟ اونا عادت ندارن. مملکت خودشون شب و روزش یکیه. اصلاً شباش از روزاشم روشنتره. من عکس شهراشونو دیدم. عمارتا شیشهایه و خیابونا عین بلور برق میزنه… همین جور بانک بغل بانک و همهشون هم پر پول. اونا که مثل ما گدا نیستن. همهشون ماشین شخصی دارن، جندههاشون روزی چهار پنج ساعت تو سلمونیا با خودشون ور میرن، حالا شما میخوایین یه همچو آدمی رو بیارین دندیل.»
پس «همچو آدمی» مثل بقیه نمیتواند باشد. چون صرفاً یک فرد نیست، فردی است که با خود مجموعهای از قدرتها را حمل میکند و برای دندیلیان هم جذاب و هم مهیب است. این چنین است که صحنهی عجیب ورود آمریکایی به دندیل شکل میگیرد. از آمریکایی نه چون یک مشتری جندهخانه، بلکه چون دامادی برای نوعروس ایرانی استقبال میشود.
دربازکن آمد و نگاه کرد و گفت: «دارن میارنش!» و شلنگاندازان دوید توی حیاط و داد زد: «تامارا خانوم، تامارا خانوم! دارن میارنش!»
با او مثل مشتریان دیگر تا نمیشود. در پاسخ به دلنگرانیها نسبت به اینکه هنوز پولش را نداده است، اسدالله میگوید: «چه خبرته؟ میترسی در بره؟ اون که مثل ما نیس، اون تمدن داره، آمریکاییه، مثل من و تو وحشی و گدا که نیس.»
و حتی زمانی که مشخص میشود که تمام بنای تخیلات آدمهای دخیل در داستان بر باد رفته است، و آمریکایی بدون اینکه پولی بدهد، ترتیب باکره را داده است و دارد میرود، اسدالله هراس همگانی را اینگونه بازتاب میدهد:
«نه پنجک، نمیشه چیزی بهش گفت، نمیشه ازش پول خواست. این مثل من و تو نیس، این آمریکاییه. اگه بدش بیاد، اگه دلخور بشه، همه دندیلو به هم میریزه، همه رو به خاک و خون میکشه.»
پاسبانی در محله
در صحنهای در دندیل زمانی که استوار آمریکایی به سوی جندهخانه میرود، مردم زیادی برای تماشا جمع شدهاند و هو میکنند. اسدالله پاسبان که مسئولیت حفظ نظم را بر عهده دارد طپانچهاش را بیرون میآورد و مردم را تهدید میکند. وقتی یکی از میان جمعیت میگوید که میخواهند خشتک آمریکایی را پاره کنند و پوستش را بکنند، او میگوید که: «تا من هستم هیچ گهی نمیتونین بخورین. خیال کردین، مملکت حساب و کتاب داره.» و یکی از میان جمعیت میگوید: «راست میگه تا اینا هستن هیچ کاریشون نمیتونیم بکنیم.»
ساعدی در داستان خود با تیزبینی و طنز، اینگونه نقش پاسبانان دندیل را به تصویر میکشد. نظم سیاسی پلیسی در کشورهای تحت سلطه امپریالیسم تنها دست اندرکار پاسبانی از «خشتک» منافع مادی نیروها و منابع امپریالیستی است، نه پاسبانی از حرمت، حقوق پایهای و زیست شرافتمندانهی مردمانش. داستان گروتسک ساعدی، که خواننده را در بسیاری از لحظات میخنداند، سرشار از تباهی و اندوه است. مردمان بیطبقهای که برای سیر کردن شکم خود به جاکشی و تنفروشی تن میدهند، بچههایی که به جای مدرسهها در تل زبالهها بزرگ میشوند، و سازمان مخدوش اجتماعی که بوی تند آن در داستان، دل آدم را به هم میزند.
من هم همین را می خواستم بگم که دندیل در مراغه بود و آن پادگان رضاپادهم در 3-4 کیلومتری مرا غه بود.
ع.دهقانی / 31 March 2012
دندیل در مراغه بود نه در تهران!
کاربر مهمان / 30 March 2012
با تشکر از دو خواننده گرامی و حساسیتشان. احتمال این که نام دندیل را ساعدی از محله ای موجود برداشته باشد و بر محله ی داستانی خود گذارده باشد دور از ذهن نیست. اما ساعدی جهانی داستانی خلق کرده که با مستندنگاری متفاوت است و تطابق یک به یک با جهان واقعی ندارد. بحث کلی مقاله در صورت توجه به آن بیان می کند که مناسبات و حیات «دندیل» داستان ساعدی ریشه در مناسبات معین اجتماعی در مقیاس های ملی و بین المللی دارد. در یک شهر چند ده هزار نفره که معیشت مردمان آن متکی بر کشاورزی و باغداری و پیشه وری است امکان عینی ایجاد محلاتی که در آن روسپگری علنی کسب و کار مردمانش باشد را نمی دهد. برای پیدایش چنین محلاتی بایستی مردمانی از زمین کنده شده باشند و برای زنده ماندن به حاشیه ی شهرهای بزرگی جابه شوند که «گمنامی» از مشخصات آن است. هم برای شاغلین این رسته که نگران واکنش شبکه ی خویشاوندانشان نباشند، و چه برای «مهمانان» خانه ها، که نگران نباشند رفتارهای جنسی آنها به گوش اهل و عیال و خویشاوندان می رسد. همچنین زبان و اصطلاحاتی که بر دهان کاراکترهای داستان جاری می شود، نشانی از شهر مراغه ندارد. با این حال بایست گفت که داستان ساعدی شهری به شهری معین در درون خود ارجاع نمی دهد و درنتیجه می تواند نمونه ای از حاشیه ی های کلان شهرهای تمام کشورهای تحت سلطه امپریالیسم باشد.
وحید ولی زاده / 31 March 2012
بسیار مقاله خوبی بود
کاربر مهمان / 01 April 2012