شهرنوش پارسیپور – این روزها کتاب «شمایل تاریک کاخها»، نوشته حسین سناپور نویسنده خوب ایرانى را مىخواندم. این کتاب از دو داستان «آتشبندان» و «شمایل تاریک کاخها» تشکیل شده. هر دو داستان پیرنگى نزدیک به یکدیگر دارند.
در داستان نخست راوى سفرى به یزد دارد. او یک زرتشتى مهاجر است که ناگهان در رؤیاى بازدید از شهر زادگاهش فرورفته است. مىداند که نیایش به دست مردان حکومتى کشته شده است. راوى در یزد، در برزخ میان دو زمان سیر مىکند و اغلب با نیایش همهویت مىشود. داستان به زیبایى شکل گرفته و فضایى وهمى را به خوبى مىانگارد. به بخشى از داستان توجه کنید:
«قفل هاى قدیمى و زنجیرى در اتاق را از یک طرف باز کردم و از طرف دیگر بستم، و بىآنکه چمدانم را باز کنم خودم را روى یکى از دو تخت انداختم. لحظهاى به حال خودم بودم و بعد بلند شدم و گوشى تلفن را برداشتم. شماره هندى ایزابل را که گرفتم، از آن طرف صداهایى مثل پارازیتهاى رادیویى آمد و همینطور صداى خیلى دور و نامفهوم آدمهایى که فارسى حرف مىزدند. بالاخره صداى ایزابل را شنیدم که الو گفت، اما انگار هرچه من مىگفتم نمىشنید که دوباره همان طور الو الو مىگفت. من به خیال اینکه صداىام را شنیده، چند کلمهاى گفتم، و باز همان پارازیتها را شنیدم… به اتاق نگاهى انداختم: سقف کوتاه و ضربى، چند چراغکوب در اطراف، که فقط یکىاش را روشن کرده بودند و دو آباژور بالاى دو تخت را. ستونى گچى در نزدیک در، و کمدى چوبى که انگار پشت ستون پنهان بود. یک کوزهى بزرگ سفالى توى سوراخ بزرگ، یک چهارپایهى فلزى. یک تلویزیون. نفس راحتى کشیدم که هنوز توى این زمانه بودم و حبس نشده بودم توى یزد دویست یا سیصد سال پیش…»
شمایل تاریک کاخ ها، نوشته حسین سناپور: نفس راحتى کشیدم که هنوز توى این زمانه بودم و حبس نشده بودم توى یزد دویست یا سیصد سال پیش
یزد در این داستان یکى از شخصیت هاى اصلى است. همراه با مرد زرتشتى ما از مکانى به مکانى مىرویم و آرام آرام در اوهام غرق مىشویم. اما در داستان «شمایل تاریک کاخها»، از همان آغاز با چهار شخصیت روبرو هستیم. دو مرد و دو زن. آنها زن و شوهرند و راوى، ناصر، شوهر معصومه است. هر چهار تن روشنفکر هستند و پیش از رفتن به اصفهان اطلاعات زیادى درباره شهر به دست مىآورند. این اطلاعات روى دوش ناصر سنگینى مىکند. او در چرخش در شهر به طور مرتب به زمان شاه عباس پرتاب مى شود. این در حالىست که چهار مسافر ما دائم با هم درباره اصفهان گفتمان دارند.
کورش یک زندانى سیاسى بوده است و نسبت به جمع حالت پدروارى دارد. او از زاویه ذهن یک چپگرا به شهر نگاه مىکند. اما ناصر در حالت اینهمانى که بدان گرفتار است، کم کم دارد توجیهای براى فجایعى که رخ داده است پیدا مىکند. هرچه کورش بیشتر از ظلم و ستم مىگوید، ناصر بیشتر به عمله ظلم تبدیل مىشود. مسئله جالب این است که خواننده حالت او را بهخوبى درک مىکند. واقعیت نیز این است که ما به شکلى بسیار خام به مسائل تاریخى نگاه مىکنیم. مثلاً بزرگان عهدهاى پیشین را مسخره مىکنیم که حرمسرا داشتهاند، اما توجه نمىکنیم که این حالت زمانه بوده است. به طور مثال در میان مغولان رسم چنین بود که هر مردى که مىمرد زنانش به خان به ارث مىرسیدند. بهزودى خان داراى حرمسراى بسیار بزرگ و ترسناکى مىشد. چارهاى هم نبود. مغولستان خشک و برهوت آنقدر نان نداشت که شکم تمامى این گرسنگان را سیر کند. در نتیجه مرد ثروتمند، یعنى خان بود که صاحب این شکمهاى گرسنه مىشد. اما در هنگام مرگ خان تمامى این زنان را روى آرامگاه او قربانى مىکردند. پس حرمسرا داشتن به معناى ظلم به زن نبوده است، بلکه باید در پس و پشت آن به شرایط نگاه کرد. ناصر نیز در این داستان، در انبوه بحثهایى که درباره ظلم و ستم مىشود کم و بیش و در آخر کار به طور دائم خود را با عمله ظلم همهویت مىکند. به بخشى از این داستان توجه کنید:
«کورش تمام نمىکرد گفتن تاریخ چهارباغ و تفرج شاه عباس و شاهها و حاکمهاى بعدى را در آن، به ملازمت سفرا و سلاطین دیگر. خوب بود شورش را اگر در نمىآورد، خوب بود در مىآورد و چیزى نمىدیدند. معصومه نمىتوانست گوش نکند و فقط ببیند. چیزهایى آن وسطها مىپرسید و بیشتر او را به حرف مىانداخت. من فقط صداشان را کم و بیش مىشنیدم. گمانم ندیدند یکجا چراغ بالا سرمان خاموش بود. رفتیم توى تاریکى؛ ندیدند نور عوض شد؛ ندیدند. پیهسوزها را به جاى چراغهاى برق، روى درختها و بعضى ستونها ندیدند. حرف خودشان را مىزدند. پیهسوزها جلوتر بیشتر شد. آدمها همین طور مىرفتند و مىآمدند. لباسها عوض شد. زنهاى روبنده بسته و مردهاى لبادهپوش پیدا شدند. به پل نزدیک مىشدیم. دیگر به اینها نگاه نمىکردم. مات آن همه نور بودم، جارى روى رودخانه، از پل فردوسى تا پل آذر، و شاید تا پل مارنان، که نمىدیدمش. چراغهایى ساحل و همه جا را روشن کرده بود. بالاى پل ایستادیم به تماشا. معصومه گفت: چه قشنگ شده پل! چه خوب نورپردازى کردهاند دهانههاى پل را با این چراغها.»
شهرنوش پارسیپور: بدون شک «شمایل تاریک کاخها» نوشته حسین سناپور اثر در خور تأملىست.
راوى کم کم حالت تبدارى پیدا مى کند. در این میانه دو زمان رفتن و بازگشتن عاقبت دست به کار جنایت مىشود. او در نوبتهایى که مىکشد بسیار شاد است. حالت خشمى که در زمانه پیشین به او منتقل مىشود در حالت زمان حال او تأثیرگذار است. او دچار تب حرکت در زمانهاى مختلف است. این حالت او با بحثهایى که بقیه درگیرش هستند تکمیل مىشود.
به طور کلى باید باور کرد که جامعه ایران در این مقطع از تاریخ به نحوى بسیار پیچیده در زمانهاى مختلف سرگردان است، گرچه که در زمان حال زندگى مىکند. از نظام مادرتبار اشتراکى هفت هزار سال پیش، تا نظام پدرسالار اندیشههاى زرتشتى، تا باورداشتهاى سومر و بابل و ایلام، تا باورداشتهاى اشکانى که متوجه حفظ قداست فرهنگ یونانىست، تا عربسالارى و مغولسالارى و بالاخره ترکسالارى و بالاخره انواع برشهاى اندیشه چپى… همه با هم در جامعه فعال هستند. فشار زمان حال نیز به این مجموعه وارد مىشود. غربستائى، و حالت پذیرش روسیه به عنوان یک چیزى که روشن نیست چیست، کشش براى چین و ژاپن و عشق ابدى مردم به هندوستان. این همه با هم در حال عملکرد هستند. در داستان «شمایل تاریک کاخها» یک دوره عظمت صفوى در بافت شهر اصفهان راوى را در خود گرفته است. او در عین حال از دست دوست چپگرایش خسته است. همچنین تحمل داعیههاى زنانه را نیز ندارد. بدون شک این کتاب اثر در خور تأملىست. با بخشى از خود کتاب به پایان این مقال مىرسم:
«بلند شدم. دست به سینه، گمانم لبخندکى هم داشتم. نگران بودم که نایستد و بگذرد و هیچ نگوید. امر به حرف زدن نکند. سبیلهاش تمیز و بلند بود. صورتش کوچکتر از آنچه از طرحها توى یادم مانده بود. رسید. نگاهام کرد. از پائین و محو مىدیدماش. روبهروم هنوز ایستاده بود، بىحرف. سر کمى بالا بردم. نگاهش سرد بود، و انگار شوخ. صداى صاف و کمى نازکش درآمد که: «هان! یعقوب خان؟ بازهم اینجا؟»
گفتم: «ناچار و از عجز آمدهام. »
گفت: «به احمدبیگ گفتهیى شائول باغات کنیسه را صرف خود و خانوادهاش مىکند و از زنهاى زائر هم در کنیسه نمىگذرد و آبرو و مالى براى کنیسه نگذاشته.»