من و النا همدیگر را در یک نمایشگاه عکاسی شناختیم؛ مجموعه ای از عکس های او در سازمان پلیس شهری تورین به نمایش درآمده بودند. نمایشگاهی با همکاری یکی از دوستان مشترکمان برگزار شده که یک زن افسر پلیس است و مدتهاست در مورد خشونت خانگی فعالیت میکند. مجموعه عکس النا در مورد کودکان شیرخوار بدسرپرست بود. بعدتر نمایشگاه عکس زن – مقاومت (نمایشگاهی پیرامون شرایط زنان در ایران و زندگی اجتماعی روزانه آنها) را که با همکاری موزه ملی فیلم و عکس تورین برگزار کردم با او بیشتر آشنا شدم. دوستان انگلیسیاش را که برای کودکان مهاجر کار میکردند شناختم و آتلیهاش را دیدم و کارهای زیاد و مستمرش با کودکان مهاجر و فقیر و به حاشیه رانده شده آنقدر برایم جذاب بود که خواستم شما را هم با دنیای جادویی عکسهایش آشنا کنم.
لطفا کمی در مورد خودت بگو و این که عکاسی را کی شروع کردی؟ به عنوان یک عکاس قبول داری که مردها بخش زیادی از دنیای عکاسی حرفهای را تصاحب کردهاند؟
من در رشته علوم ارتباطات بینالملل تحصیل کردهام. در طول تحصیلم درسی داشتیم به نام جامعه شناسی بصری با یکی از استادهای معروف این رشته که عکاس است و سالها روی عکاسی با موضوعات اجتماعی کار کرده است. با این استاد بیشتر به دنیای عکاسی نزدیک شدم و آن را تجربه کردم. عکاسی را اتفاقا یک دنیای خیلی نزدیک به احساسات و درک خودم و راهی برای گفتوگو یافتم و علیرغم آنچه قبلا فکر میکردم جایی برای آنکه به عنوان یک زن بتوانم در آن زبان خودم را پیدا کنم. چون همانطور که تو گفتی دنیای عکاسی بیشتر در تصاحب مردهاست. یک حس خوب گم شده در من بیدار شد. توی عکسهای کودکیم، در اولین عکسی که با دوربین عکاسی دارم فقط سه سالم بوده. شروع کردم به مطالعه داستان زندگی و پروژه های عکاسی زنان عکاس تاثیر گذار در تاریخ عکاسی. چند وقت بعد استادم دنبال یک دستیار برای یک پروژه بود و من خودم را کاندیدا کردم و او مرا پذیرفت.
در مورد کارهای منتشر شده و نمایشگاههایت برایم بگو؟
من تا امروز دو تا کتاب منتشر کردم ولی عکسهایم در مجلات و سایت ها و مجموعههای زیادی منتشر شده است. در نمایشگاههای زیادی مشارکت داشتم و واقعا تعدادش را به خاطرندارم، اما اولین پروژه ای که درآن شرکت داشتم خوب یادم است چون عکسم در آن پروژه برنده جایزه معتبر FNAC شد. یک فستیوال فرهنگی از مجموعه ای از انتشارات و پروژههای فرهنگی و هنری که از پاریس و با ابتکار هنرمندان فرانسوی شروع شد و البته تمرکز اصلیش بر عکاسی است. پروژه یک پروژه عکاسی بود در سارایوو، در مورد مینهای ضد نفر. مجموعه من در مورد کودکانی بود که بعد از جنگهای منطقه ای به دنیا میآیند و در واقع خودشان جنگ را ندیدهاند اما آثار جنگ در اطرافشان باقیست و حتی به آنها آسیب میرساند.
چطور شد که این ایده کار با بچه ها را ادامه دادی؟ و این جادوی رویا پردازی در عکسهایت از کجا شکل گرفت؟
در مورد این پروژه ها باید کمی برگردم به عقب. من بعد از پروژه سارایوو تصمیم گرفتم بروم برای ادامه تحصیل هلند. شیفته کار کردن با کودکان و نوجوانان هستم و بعد فکر کردم روی آرزو و رویا کارکنم. اینطوری ایده قالی پرنده برای شروع به نظرم رسید. یک داستان است پر از شگفتی و برای همه کودکان جهان شناخته شده است. رفتم برزیل و یک پروژه عکاسی کار کردم با کودکان مجرم زیر سن قانونی که در دارالتادیب زندگی میکردند. آنها اغلب از محلههای خیلی فقیر میآمدند و زندگی دشواری را پشت سر گذاشته بودند. با آنها حرف میزدم و زمان میگذراندم بعد از آنها خواستم تا هر جور دوست دوست دارند بروند روی یک قالیچه کوچک و تصور کنند این یک قالیچه پرنده است که میتواند آنها را به هر جا دوست دارند ببرد. آنها در حبس بودند و دلشان میخواست به دنیای آزاد برگردند و قالیچه برای چند لحظه این قدرت را به آنها میداد. از آنها میخواستم تصور کنند که ۱۰ سال دیگر کجا هستند و اسم آن مکان را بگویند. عکسشان را میگرفتم و آرزویشان را درکنار عکسشان مینوشتم.
با این رویا پردازی و آن وسیله جادویی تصور کردم میتوان یک پل ساخت برای کودکان، برای تصویر ساختن از واقعیتی که به دنبال آن هستند. به آنها هدف میداد و امید و انگیزه. بعد ایده چراغ جادو شکل گرفت. یک وسیله جادویی برای بچه ها شبیه یک اسباب بازی است که کمک میکرد بتوانم با آنها ارتباط برقرا رکنم و درعین حال آنها را در دنیای کودکانه رویا و خیال، پرواز میداد. ایده چراغ جادو ادامه همین پروژه بود. از زندان نوجوانان در برزیل که در یک محیط تنگ و بسته بود با ایده قالیچه پرنده رفتم به سریلانکا. درسریلانکا در منطقه ای بودم که اغلب بودیست هستند و هر شب با چراغهای روغنی شبیه چراغ جادویی علاءالدین به معابد یا حاشیه رود برای عبادت میرفتند. در این منطقه چراغ علاء الدین را میشناختند. بعد من خواستم تا آن را بگیرند در دستشان و آرزویشان را بگویند.
بعدتر ایده خرگوش مهاجر شکل گرفت. داستان رافی خرگوشه برداشت از یک کتاب داستان بود که یک خانم انگلیسی (پولینا اسپیلپوینتز) نوشته است. خودش مدرسه و خوابگاه کوچکی دارد برای حمایت از کودکانی که به تنهایی مجبور به مهاجرت شده اند و آن را با کمک مردم و البته دوست پزشکش که با گروه پزشکان بدون مرز کار میکند اداره میکنند. داستان، قصه خرگوشی است که به خاطر جنگ در بیشه شان مجبور شده است با پدرش محل زندگیش را ترک کند و در آخر داستان هم به بیشه تازهای میرسد و دوستان جدید پیدا میکند که با او فرق داشتند ولی او را خوشحال میکردند. ما این خرگوش را درست کردیم و یک چراغ روشن داخلش جا دادیم و با خود به سفر میبردیم؛ در کمپ مهاجرین در شهرهای مختلف اروپا. داستان خرگوش را برای بچه ها تعریف میکردیم و از آنها میخواستیم درمورد آرزوها و خوابها و رویاهایشان حرف بزنند (در سفرهایم با رافی خرگوش دوستان فعال در مورد حقوق مهاجرین هم اغلب همراهم بودند). کودکان با این خرگوش مسافر همزاد پنداری میکردند و خیلی پیش آمده که وسط قصه به من میگفتند مثل ما، مثل ما!
من به یونان و جنوب ایتالیا هم رفتم که کمپهای مهاجرین از همه جای اروپا در آنجا شلوغتر است، بدون توجه به ملیت و حتی سن، کودکان با این خرگوش مسافر ارتباط خیلی خوبی برقرار میکردند. به آنها این ایده را میدهد که نباید امیدشان را از دست بدهند و میتوانند آرزویش را در دل داشته باشند که همه چیز تغییر خواهد کرد. در سفر اخیرم به یونان مسافرینی را دیدم که از دو سال قبل ( سفر اولم به یونان) هنوز در کمپهای مهاجرین بودند.
در طول سفرهایم، همیشه افسانه و داستانهای بومی کودکان آن کشور را هم مطالعه میکردم تا بتوانم شیئی مناسب را انتخاب کنم که برای کودکان باور پذیر باشد.
من همیشه رضایت کودکان در چاپ عکسها و نوشتن آرزوهایشان را درنظرمیگیرم و الان در فکرش هستم که همین پروژه را با زنان مهاجر و خشونت دیده انجام بدهم. ایده ساده است و صمیمی چون من آن چیزی را در عکسها با لنز دوربینم ثبت میکنم که میبینم. حقیقتی که از بودن در کنارشان درک میکنم. انگار این اشیا شهادتی هستند بر آرزو و رویاهای فراموش شده آنها. زیبایی کار با کودکان این است که آنها در همه حال کودک باقی میمانند. برای همین هنوز آن تلخی و سختی دنیای بزرگسالان را ندارند. در یونان دختر ۱۴ ساله ایرانی را شناختم که اسمش مریم بود و آرزو داشت بازیکن فوتبال بشود. خیلی هیجان زدهام کرد. چون در نمایشگاه شما تصاویری از زنان فوتبالیست ایرانی را دیدم که مریم (مریم مجد عکاس حرفهای در حوزه ورزش زنان) گرفته بود. خیلی هیجان زده شدم و با خودم گفتم حالا این مریمها آمدهاند تا جادوی کوچک بودن جهان را به من نشان بدهند.
تو که این همه زمان با کودکان زیادی از کشورهای مختلف جهان زمان گذرانده ای چه تفاوتی میبینی بین دنیای کودکانه آنها؟ راستش بیشتر منظورم دنیای کودکان مهاجریست که در کمپ زندگی میکنند و آنهایی که کنار خانواده هایشان هستند.
در مورد بچه هایی که داخل کمپهای مهاجرین زندگی میکنند واقعا نمیدانم چه میتوانم بگویم. آنها سختی و رنج زیادی را تحمل میکنند. حتی د ربرخی موارد از داشتن امنیت ساده هم محرومند. شنیدم از پدرو مادرهایی که برخی کودکان شبها در کمپ ناپدید میشوند و متاسفانه خصوصا دختر بچه ها. واقعا غم انگیز و نگران کننده است. آنها هل داده میشوند به دنیای تلخ بزرگسالان. گاهی در بازی بین خودشان خشمشان را سرهم خالی میکنند، به هم سنگ میزنند و آرامش ندارند. بعضی از این بچه ها کلی صحنه های خشن در طول سفرشان دیده اند و یا دعوا و جنگ بین بزرگسالان را و واقعا نیاز به کمکهای روانشناسانه دارند. ولی به هر حال امکانات چندانی برایشان وجود ندارد. به مدرسه حقیقی نمیروند و زندگیشان از جهت آموزشی تقریبا خالی است. در واقع بچه ها در کمپ دیگر بچه نیستند. خصوصا دختربچهها. اغلب آنها نقش مادر را به عهده دارند و در تمام مدت از خواهر و برادرهای کوچکترشان در حال مراقبت هستند و در صورت بروز دعوا، اغلب دختر بچهها سعی دارند آرامش را برقرار کنند. آنها خیلی بیشتر از سنشان مسئولیت به دوش میکشند. دختر بچهای شش ساله که یک بچه یک ساله را در کالسکه هل میدهد. اینها بزرگسالان کوچک هستند در واقع. آنها زمان و شرایطی را زندگی میکنند که ما تصورش را هم نمیکنیم. تجربههایشان سنگین و غم انگیز است. میدانی یک چیز خیلی غم انگیز این است که بعضی از این بچه ها حتی آرزو کردن و رویا پردازی را هم فراموش کرده اند. من سعی میکردم برایشان تصویر سازی کنم که مثلا چی دوست داشتی بخوری یا آرزو داری کجا بروی؟ تنها برای سبک و آرام کردن فضای گفتوگو. به آنها میگفتم در مورد همین چیزهای امروز و فردایت حرف بزن و لازم نیست که یک آرزوی خیلی عجیب و غریب بکنی. حس میکنم درست توی همین لحظه ها بود که آنها کمی از آن دنیای سخت بزرگسالی زودرس جدا میشدند. ما در مورد دریا رفتن و ساحل شنی ساختن و بستنی خوردن و بادکنک خریدن حرف میزدیم و آنها از آن سنگهایی که تنها وسیله بازیشان بود جدا میشدند. اما از این غم انگیز تر زمانی بود که در کشور مالی بودم. در آنجا یک پروژه کار کردم با بچه هایی که تمام عمرشان را با هیچ چیز و به معنی واقعی در فقر مطلق سپری کرده بودند. آنها حتی معنای آرزو کردن یا انتخاب را نمیدانستند. آنها یک گزینه برای غذا یک گزینه برای گذراندن روز و یک گزینه برای لباس پوشیدن داشتند و برایشان انتخاب یا آرزو معنایی نداشت. و من برای برقراری ارتباط با آنها شیوه گفتوگو را عوض کردم.
قسمت زیبای کار با بچه ها این است که آنها کودکاند و در طول گفتوگو و بازی با تو کودک میمانند. ولی تفاوت و تبعیض و اختلاف میان بچه ها در کشورهای مختلف جهان واقعا تاسف بار است.
در چند کشور جهان کار کردی و نمادهای جادوییات چه بودند؟
در برزیل، مالی، بورکینافاسو، مصر، سریلانکا، هند، انگلستان، ایتالیا، بوسنی، یونان، فنلاند، میانمار و اکراین. بعضیهایش هم فکر کنم جا افتاد. در میانمار دو تا جغد را به عنوان نماد خوش شانسی و حیوان برآورده کننده آرزوها استفاده کردم. آنجا کلی قصه در مورد جغدها وجود دارد. جغدها برای آنها حیواناتی هستند که رویاها را به حقیقت بدل میکنند.
قهوه مان را که سرد شده سرمیکشیم و هر دو سکوت میکنیم. موزیک آرامی فضای کم نور کافه را پر کرده است. نسیمی که از روی رودخانه پو میگذرد خودش را میرساند به ما، لای موهایمان و دامنهای رنگیمان میپیچد. استکان کوچک قهوه را توی دستم میگیرم، بویش میکنم و چشمهایم را میبندم و آرزو میکنم.