چه کتاب‌هایی می‌خوانیم و کتاب چه تأثیری در زندگی ما گذاشته است؟ در روزگاری که شمارگان کتاب در ایران به ۳۵۰ نسخه کاهش یافته، این پرسش به جا به نظر می‌رسد.

با آداب کتابخوانی و کتابخانه شخصی مهدی مرعشی، نویسنده آشنا می‌شویم:

مهدی مرعشی، نویسنده

این روزها چه کتابی را می‌خوانید؟

این دو سه سال گذشته را در کنار کتاب‌های تازه‌ای که هرازگاهی از ایران رسیده و می‌رسد بیشتر بازخوانی کرده‌ام. این چند شب هم بعد سال‌ها باز دارم «مینوی خرد» را می‌خوانم که به لطف دوستی تازه از ایران به دستم رسیده. «مینوی خرد» قصه‌ی آن دانای پارسی‌ست که از پی کشف حقیقت به سرزمین‌های مختلف سفر می‌کند و سرانجام خرد را برمی‌گزیند و بعد هم «مینوی خرد» بر او متجلی می‌شود تا به پرسش‌هایش پاسخ بگوید و در جایی از کتاب چه خوب از عیب‌های روحانیان و نظامیان می‌گوید! کتاب را زنده‌یاد احمد تفضلی از متن پهلوی ترجمه کرده است و من همین‌طور می‌خوانم و پیش می‌روم و می‌بینم بعضی جاهای کتاب بعد سال‌ها چه خوب و شفاف در ذهن‌ام مانده و بعضی‌ جاها نه. اما فکر می‌کنم در این بازخوانی‌ها این منِ امروز طور دیگری کتاب‌های دیروز را می‌خواند و این امیدوارم می‌کند. این کتاب را که می‌خوانم البته آخرین تصویرهای احمد تفضلی در دانشگاه تهران در روزهای قبل از میرانده شدن‌اش در زمستان ۱۳۷۵ هم پیش چشم‌ام می‌آید.

برای اولین بار کی صاحب یک کتابخانه شخصی شدید؟ چند جلد کتاب داشت و در آن زمان کدام کتاب‌ها را بیشتر دوست می‌داشتید؟

از همان زمان دبستان. یادم هست به لطف مادربزرگ همان سال‌های اول مدرسه صاحب کمد کوچک اما نسبتاً جاداری شدم با دو در و دو طبقه برای سر و سامان دادن به کتاب‌هام. این کمد به دلیل ارتفاع کوتاهش یک جورهایی هم شبیه میز بود و من اگر صندلی را کمی عقب می‌دادم و پاهام را هم می‌کشیدم عقب و بالاتنه‌ام را می‌دادم جلو می‌توانستم دفترم را روی آن بگذارم و با آن خودنویس‌های چینی که همیشه جوهر پس می‌داد روی آن بنویسم. داخل‌اش پر بود از کتاب. الان هم چندتایی از آن کتاب‌های بچگی را دارم مثل گفتگوی درخت‌ها، قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب، حیاط پشتی مدرسه عدل آفاق، رستم و سهراب و… از همان وقت‌ها هم عادت داشتم خلاصه‌ی هر کتابی را که می‌خوانم در صفحه‌ی سفید آخر آن بنویسم. عادتی بود که مادر یادم داده بود یا شاید هم اجبار بود، چون اگر خلاصه‌ی کتابی را نمی‌نوشتم از کتاب بعدی خبری نبود. از آنجایی هم که درست مثل یک تیمسار ارتش منظم و منضبط بودم (و هنوز هم با این همه گرفتاری هستم!) همیشه بر تعداد کتاب‌ها اضافه می‌شد و مادر هم با آن همه بحران که در آن سال‌های نکبتی بر سرمان می‌ریخت دریغی نداشت. پول هم کم می‌آمد تمام راه مدرسه تا خانه را با سرعتی عجیب می‌دویدم و همان یک تومان دو تومان‌ها را که قرار بود پول تاکسی باشد پس‌انداز می‌کردم برای کتاب. فقط از تصور این‌که باید از مادرم آن کتاب‌ها را پنهان می‌کردم تا نفهمد چطوری خریده‌ام‌شان عرق سرد به تن‌ام می‌نشست. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم تمام آن کتاب‌ها را دوست داشتم و حتی بارها و بارها می‌خواندم‌شان و هنوز هم فکر می‌کنم صفحه‌ی سفید آخر کتاب‌ها برای این است که ما در آنها چیزی بنویسیم همان‌طور که گلشیری در پایان رمان «جن‌نامه»، در تکمله‌ی دوم نوشت: «تو بنویس!»

گوشه‌ای از کتابخانه شخصی مهدی مرعشی

 الان کتابخانه شما چند جلد کتاب دارد؟ کدام کتاب را بیشتر دوست دارید؟

از همان نوجوانی و جوانی عادتم به دندان کشیدن کتاب‌هام بود. بعداً هم که جاگیر شده بودم یک اتاق خانه دورتادور پر بود از کتاب. وقتی اشاره‌ها به رفتن از ایران شروع شد و دیدم نمی‌شود ماند و بالاخره باید رفت اول باید از کتاب‌ها دل می‌کندم. کار سختی بود. هنوز هم سخت‌تر از این کار سراغ ندارم. اما درست بعد از یک اسباب‌کشی وحشتناک و درست بعد از این‌که به دلیل جابه جا کردن کارتون‌های پر از کتاب کمردرد بدی گرفتم فکر کردم حالا وقتش است. یادم هست که هیچ‌وقت دوست نداشتم در اسباب‌کشی‌ها کتاب‌ها را کارگر جابه‌جا کند. کارتون‌ها را پرت می‌کردند زمین و شیرازه‌ی کتاب‌ها از هم می‌پاشید آن هم چه کتاب‌هایی؛ کتاب‌هایی که به خون جگر خریده بودم و خیلی‌هاشان هم نایاب بودند. این شد که بعد از آن زنگ زدم به یک کتاب‌فروش و چند کارتون کتاب فروختم. اول هم کتاب‌هایی را فروختم که فکر می‌کردم دیگر نیازی به آنها نخواهم داشت. بعد هم چند ماه به چند ماه این قصه ادامه پیدا کرد تا این‌که دیگر نزدیک شده بودیم به رفتن. دیدم کتاب‌هایی هست که نمی‌شود از آنها گذشت. اگر می‌خواستم با پرواز ببرم هزینه سر به فلک می‌زد. تحقیق کردم دیدم می‌شود با پست زمینی کتاب‌های چاپ بعد از انقلاب را فرستاد اما تا به مقصد برسد چند ماهی طول می‌کشد. مهم نبود. کتاب‌های چاپ قبل از انقلاب را پخش کردم بین چمدان‌ها که اضافه‌بارشان را قبل از پرواز دادم و کتاب‌های بعد از انقلابی هم شد ده کارتون و هر کارتون نزدیک بیست و پنج کیلو و همه را بردم اداره‌ی پست میدان حر و فرستادم به آدرس کسی که چند ماهی زودتر از ما رفته بود. رسیده بودیم کانادا که کارتون از پی کارتون می‌آمد. دو بار هم کسی خانه نبود مجبور شدم بروم اداره‌ی پست کارتو‌ن‌ها را تحویل بگیرم و کول کنم و با اتوبوس بیاورم خانه. خلاصه کنم در مدت تقریباً یک سال یا کمتر از آن هشت تاشان رسید. دوتا کارتون اما هرگز نرسید. امکان پیگیری هم نبود. پست زمینی بود و چون ارزان‌ترین پست آن زمان بود اصلاً رسید نمی‌دادند. شاید هم زده بودند توی گوش‌شان! نمی‌دانم. باری. اینجا هم که رسیدم قصه ادامه پیدا کرد و همچنان ادامه دارد؛ سفارش کتاب از ایران به دوستانی که از ایران می‌آیند و بعد هم لطف دوستان نویسنده که از این طرف و آن طرف کتاب می‌فرستند و بعد هم که برنامه‌ی رادیویی «اینجا مونترال، عصر یکشنبه» را راه انداختم ناشرانی لطف می‌کردند و کتاب می‌فرستادند و می‌فرستند برای معرفی در برنامه. چند تایی هم کتاب یادگاری از دوستان رسید و می‌رسد. خلاصه همان آش شده و همان کاسه اما انصاف بدهم آش لذیذی است. بهشتی است برای خودش با حدود هزار و دویست سیصد جلد کتاب. طبعاً نمی‌توانم خیلی دقیق بگویم کدامشان را دوست دارم اما مهم این است که فعلاً و در این شرایط آلاخون والاخونی مهاجرت برای کارهایم به همه‌شان نیاز دارم. البته کتاب الکترونیک هم به ضرورت دارم که چند هزار جلدی می‌شود. اما کتاب کاغذی برای من هنوز چیز دیگری است. این بوی کاغذ، شاید عطر همان وطنی است که هرجا که باشیم با خودمان می‌بریم.

معمولاً کتابخوان‌ها به یک یا چند عنوان کتاب علاقه ویژه دارند تا آن حد که آن کتاب‌ها، به اصطلاح کتاب بالینی‌شان است. کتابی که همیشه دم دست دارند. کتاب بالینی شما کدام کتاب است؟

اگر بنا باشد فقط به قدر یک ساک دستی کتاب بردارم قطعاً مجموعه‌کتاب‌های احمد محمود، شاهرخ مسکوب و فروغ فرخزاد را در آن ساک می‌گذارم. این‌که چرا، حکایتی دارند این سه نفر که بماند برای بعد، اما کتاب بالینی من Journal de deuil  از رولان بارت است که من به فارسی اسم این کتاب را گذاشته‌ام: «روزنگاری سوگ».

چه چیزی در این کتاب برای شما قابل توجه است؟

بارت برای من بیشتر از آن‌که یک نشانه‌شناس یا منتقد ادبی باشد شخصیت دوست‌داشتنی رمانی است که نوشته نشده اما هست. در این کتاب (روزنگاری سوگ) بارت به صورت یادداشت‌هایی کوتاه در تاریخ‌های مختلف از مادرش می‌گوید که نیست. اما نوشتن از غیاب مادر و مرگ او در این روزنگاری‌ها به حضور مادر بدل نمی‌شود. بارت هرچه بیشتر می‌نویسد مادر غایب‌تر می‌شود و زمانی که بر راوی این روزنگاری‌ها می‌گذرد قاطعیت این غیاب را می‌گوید و این‌که ما از رنج‌هایمان هرگز خلاص نمی‌شویم. پس سنجیده باشیم و امیدوارانه لبخند نزنیم چراکه غیاب چیزی است از جنس سیل که پیش می‌آید و ویران می‌کند و هرگز بازنمی‌ایستد.

چه کتابی در زندگی شما اثر ویژه‌ای داشته؟

«بیگانه»، نوشته‌ی آلبر کامو. بدون حتی ثانیه‌ای مکث نوشتم: «بیگانه». کافی است کمی از کنار بروی، آنجا که باید اشک بریزی اشک نریزی، با جمع هم‌سرایی نکنی تا دیگری شوی و بیگانه خطابت کنند. تاوان این بیگانه شدن البته کم نیست. «بیگانه» به چالش کشیدن حق آزادی آدمی هم هست. این‌که آزاد باشی در داشتن احساسی که مال خودت باشد و آن‌‌وقت تاوان بدهی، و از طرفی «بیگانه» طرف دیگری هم دارد و آن مقتولی است که بر خاک افتاده اما غیبتش در رمان حضوری سنگین دارد. مقتول هم بیگانه است، هم در رمان، هم در نگاه راوی، هم در نگاه من خواننده شاید. اصلاً از هر طرف که نگاه کنیم «بیگانه» قصه‌ی بیگانگی انسان‌هایی است که در دنیا دارند به دلیلی تاوان می‌دهند. فکر می‌کنم قصه‌ی همه‌ی ماست، هرجا که باشیم و به هر زبانی که حرف بزنیم. اثرش اما برای من شاید این بوده که از بیگانگی خودم خیلی غصه‌ام نگیرد بخصوص که حالا چند سالی است در جایی هستم که زبان‌ام بیگانه است، نگاهم بیگانه است، خودم بیگانه‌ام و حتی گاهی طرز نفس کشیدن‌ام هم به چشم دیگران بیگانه می‌آید!

به نظر شما چرا باید کتاب خواند، آن هم در عصر اینترنت و رسانه‌های اجتماعی؟

به نظرم این‌قدر بدیهی است کتاب خواندن که نمی‌توانی چرایی‌اش را برای کسی که متوجه این بدیهی بودن نیست توضیح بدهی. اما مختصر و مفید بگویم باید کتاب بخوانیم تا احمق نشویم، تا مدیاها (چه اسلامی و چه غیراسلامی) مثل جن بونداده در ما حلول نکنند حماقت هستی را تکثیر نکنند و دولت‌ها هم خیلی خوش‌خوشان‌شان نشود که چه ملت‌های نازنین و گیلاس‌صفتی دارند. واقعیت این است که دولت‌ها (همه‌ی دولت‌ها) همیشه از کتاب خواندن آدم‌ها ترسیده‌اند. دلیل‌اش هم این است که آدم کتاب‌خوان «فکر می‌کند» و هیچ دولتی (دقیقاً هیچ دولتی) نیست که از فکر کردن ملت خوش‌اش بیاید. البته دولت‌های «باهوش» و «لبخندمدار» راه‌کارهایی هم کشف کرده‌‌اند مثل حمایت از انتشار کتاب‌های بی‌بو و بی‌خاصیتی که ملت در مترو یا توالت و همان‌طور که مشغول «استراحة» هستند دستشان می‌گیرند تا دولت‌ها پُز آمار کتاب‌خوانی‌شان را بدهند اما هم من و هم شما می‌دانیم که این‌ها کتاب‌خواندن نمی‌شود.

آیا پیش آمده کتابی را دور بیندازید؟

یک بار وسوسه شدم اما نکردم. چند سال پیش ترجمه‌ی فرانسوی کتاب «بدون دخترم هرگز» را در همان جعبه‌های کتاب رایگان شهرداری مونترال دیدم و سریع برداشتم. فکر می‌کنم آن لحظه تن‌ام هم می‌لرزید. حتی به دور وبرم هم نگاه کردم. آن موقع هر روز خبری یا تصویری از احمدی‌نژاد در مدیاهای اینجا پخش می‌شد. به خودم می‌گفتم این‌ مردم به اندازه‌ی کافی نسبت به منِ ایرانی پیش‌داوری دارند. در مورد این‌که چقدر تصویرهای این کتاب درست است و چقدر نه، جای دیگری باید حرف زد اما اعتراف می‌کنم در آن لحظه فقط به این فکر می‌کردم که چرا باید بگذارم با خواندن این کتاب که تصویر تاریکی از ایران می‌دهد کسی که معلوم نیست چقدر وضعیت خودش و دولتش بهتر از من باشد یک بار دیگر حساب من و آن دولت را یکی کند. کتاب را برداشتم اما هرچه کردم نتوانستم دور بیاندازم. حالا هم دارم‌اش اما عطفش را گذاشته‌ام به سمت دیوار تا کسی نبیند. نه. کتاب‌ها را نباید دور انداخت. ما یک بار برای همه‌ی عمرمان تاوان دور ریختن کتاب‌ها را پس داده‌ایم. فقط به این فکر کنیم که اگر شاه و شاه‌پرستان کتاب «ولایت فقیه» را دور نیانداخته بودند و حتی در دانشگاه‌ها تدریس‌اش می‌کردند و نقدش می‌کردند و اجازه می‌دادند مخاطبان این کتاب را «لمس» کنند، و نویسنده‌اش را خوب بشناسند امروز به قول بیهقی تاریخ از لونی دیگر درمی‌آمد. هرچه می‌کشیم از دورانداختن کتاب‌ها و کتاب‌سوزان‌هاست. من هیچ کتابی را دور نمی‌اندازم. شاید همین کتاب را هم یک روزی برگرداندم سر جاش، روزی که مدیاها به جای آدم‌ها فکر نکنند؛ آدم‌ها فرمان از مغزشان بگیرند نه از گوشی تلفنی که در دست دارند. شاید برسد آن روز. کسی چه می‌داند.

از این مجموعه:

◄ کتا‌بخوان هستید و مایلید کتابخانه شخصی خود را در این مجموعه معرفی کنید؟

پس لطفا تماس بگیرید با culture (at) radiozamaneh.com