چه کتاب‌هایی می‌خوانیم و کتاب چه تأثیری در زندگی ما گذاشته است؟ در روزگاری که شمارگان کتاب در ایران به ۳۵۰ نسخه کاهش یافته، این پرسش به جا به نظر می‌رسد.

  با آداب کتابخوانی و کتابخانه شخصی اسد سیف، نویسنده و پژوهشگر آشنا می‌شویم:

اسد سیف، نویسنده
  • این روزها چه کتابی می‌خوانید؟

بیش از یک سال است که فقط با ادبیات داستانی دگرباشان جنسی ایرانی مشغول بوده‌ام. در واقع تدوین کتابی را در این راستا پیش رو داشتم که خوشبختانه تقریباً پایان یافته است. امیدوارم به زودی، پس از بازبینی  و دیگر کارهای آماده‌سازی برای چاپ، انتشار یابد. و این یعنی این‌که نه با یک کتاب، با مجموعه‌ای از آثار مشغول بوده‌ام. در این فرصت کمتر کتابی خارج از این موضوع خوانده‌ام.

با این توضیح باید این را نیز بگویم که رمان “شانزده واژه” اثر نوا ابراهیمی را خارج از این موضوع، تازه تمام کرده‌ام. نوا ابراهیمی از نویسندگان نسل دوم ایرانی ساکن اتریش است که در کودکی به همراه خانواده به آلمان آمده، به آلمانی می‌نویسد و این رمان نخستین اثر اوست.

داستان این اثر برمی‌گردد به زندگی دختر روزنامه‌نگاری که پدر و مادرش ایرانی هستند و ساکن آلمان. پدر پیش از انقلاب در آلمان تحصیل کرده بود. در صفوف مائوئیست‌های ایرانی در کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در خارج از کشور فعال بود. با بازگشت به ایران بازداشت و چند سالی زندانی سیاسی بوده است. با انقلاب از زندان آزاد می‌شود و فعالیت سیاسی از سر می‌گیرد. پس از چند سال دگربار مجبور به ترک کشور می‌شود.

دختر به زبان فارسی تسلط ندارد. دو بار در رابطه با کار روزنامه‌نگاری خویش و هم‌چنین چند بار به همراه مادر برای دیدار خانواده به ایران سفر می‌کند. در این سفرهاست که می‌کوشد پدر و مادر خویش را بازشناسد و ایران و مردم آن را بهتر بشناسد. او با ظرافت رفتار ایرانیان را می‌کاود و در داستانی کردن موضوع موفق بوده است.

در آثار نسل دوم ایرانی می‌توان ما و نسل ما را از نگاه فرزندانمان بازیافت و این خود می‌تواند برای ما جالب باشد، اگرچه شاید خواننده غیرایرانی به مسائلی دیگر علاقه نشان دهد. این را نیز بگویم که از این اثر در آلمان و اتریش استقبال شده است.

  • برای اولین بار کی صاحب کتابخانه شخصی شدید؟ چند جلد کتاب داشت و در آن زمان کدام کتاب‌ها را بیشتر دوست می‌داشتید؟

این‌که کی صاحب کتابخانه شخصی شدم، بازمی‌گردد به دوران دانش‌آموزی من. علاقه به کتاب و کتاب‌خوانی در واقع زمینه آن است که خود می‌تواند مهم باشد. به نظرم کاش از آن نیز سؤال می‌شد.

بخشی از کتابخانه شخصی اسد سیف

پدرم به همراه همسر و چند فرزند که تازه از روستا به شهر آمده بود، کتاب‌خوان بود. در رمان‌خوانی‌های خویش، شب‌ها پس از شام ، آنگاه که وقت خواب بچه‌ها می‌رسید، مادر بی‌سوادم را می‌نشاند کنار خودش و با صدای بلند رمان می‌خواند. ما بچه‌های قد و نیم‌قد هم که جز همان یک اتاق، اتاقی دیگر نداشتیم، به اندازه درک خویش با شنیدن همان داستان‌ها به خواب می‌رفتیم. و این نخستین آشنایی من شد با کتاب و کتابخوانی.

کلاس سوم دبستان بودم که آموزگاری داشتیم به نام خانم جواهردشتی؛ زنی جذاب و معلمی خوب که می‌کوشید دانش‌آموزان را با کتاب و کتابخوانی آشنا کند. در همین راستا بود که کتابخانه‌ای کوچک برای کلاس ایجاد شد و از آن‌جا که شور مرا در کتابخوانی شاهد بود، مسئولیت کتابخانه را به من سپرد. و این برای من کاری بس شیرین و دلپذیر بود. به ویژه برای منی که هیچ هنری در زندگی نداشتم، مسئول کتابخانه بودن نعمتی بود. اگرچه همشاگردی‌هایم کمتر رغبت به مطالعه نشان می‌دادند، من اما طی چند ماه تمامی کتابهای موجود در کتابخانه را فتح کرده بودم.

کلاس چهارم بودم که کتابخانه عمومی در شهرمان، بندر انزلی، افتتاح شد، آن‌هم درست در فاصله چندصد متری خانه ما. روزی با ترس و دلهره، به قصد کنجکاوی از پله‌های کتابخانه بالا رفتم. در جست‌وجو بودم که آقای اسدیان، رئیس کتابخانه جلویم سبز شد. سیمای خندان او باعث شد تا ترسم فروریزد. پرسید اینجا چه‌کار می‌کنی؟ گفتم آمده‌ام ببینم به من هم کتاب می‌دهید که بخوانم. بسیار مهربانانه گفت معلوم است که کتاب می‌دهم ولی کتاب را همین‌جا باید بخوانی. دستم را گرفت و مرا به سالن مطالعه کتابخانه برد که چند میز و صندلی ارج در آن قرار داشت و آدمی در آن نبود. گفت این‌همه جا برای نشستن و مطالعه. حالا بگو چه کتابی می‌خواهی؟ گفتم نمی‌دانم. پرسید داستان؟ سرم را به تأیید تکان دادم. در قفسه کتاب‌ها گشت و کتابی به دستم داد: روبنسون کروزو.

چند روز بیشتر طول نکشید که دانستم این کتاب به سری “کتاب‌های طلایی” تعلق دارد و شمارشان زیاد است. بعدها دانستم این سری کتاب‌ها در شمار ادبیات مشهور غرب است که به زبانی ساده برای کودکان بازنویسی شده‌اند.

از آن روز به بعد هر روز پس از مدرسه به کتابخانه می‌رفتم و شدم مشتری همیشگی آقای اسدیان. انگار وظیفه‌ای به من داده بودند تا هر روز به کتابخانه بروم و کتابِ دیگری از این سری کتاب‌ها را برای خواندن بگیرم. بعضی از روزها چند کتاب می‌خواندم. دیدن قفسه کتاب برایم اُبهتی داشت، آرزویی را در من ایجاد کرد که در آن زمان ناساز با وضع اقتصادی من و خانواده‌ام بود.

سال‌های نخست دبیرستان اما این آرزو در من عملی شد. کتابخانه‌ام اگرچه حقیر، در گوشه‌ای از تاقچه اتاق با چند جلد کتاب نوازشگر ذهنم بود. این کتابخانه اندک‌اندک وسعت گرفت. برادر بزرگم نه تنها سرمایه معنوی من در معرفی کتاب، سرمایه اقتصادی من نیز در خرید و هدیه دادن کتاب به من بود. و چنین بود که بر کتابهایم افزوده شد تا آن اندازه که از تاقچه پایین آمد و دیواری از چهاردیوار اتاق را به خود اختصاص داد.

حال که قرار است از کتاب و کتابخوانی بگویم، چرا نباید از فرهنگ آن نگویم. در این‌که؛ با عشق به کتاب بزرگ می‌شدیم ولی جامعه را ترس از کتاب فراگرفته بود و این ترس ناخودآگاه بر ذهن نشسته بود که کتاب نه ارزش، ضدارزش است. باید پنهان خواند و پنهان نگاه داشت. در همین فضا بود که هیچگاه در هیچ خانه‌ای کتاب به چشم نمی‌خورد. در اتاق‌ها جایی برای کتاب وجود نداشت. نمی‌توانست وجود داشته باشد. ساواک به هر خانه‌ای که یورش می‌برد، به دنبال کتاب بود و مأموران بی‌خرد ساواک فهم تشخیص کتاب‌ها را از هم نداشتند. آموزش و پرورش نیز که می‌بایست مروّج فرهنگِ کتابخوانی باشد، با این امر فاصله‌ای عظیم داشت. شاید بازگویی یک تجربه مفید واقع گردد؛

من در دانشسرای تربیت معلم، تعلیم و تربیت خوانده بودم و هنوز هیجده سالم نشده بود که در یکی از روستاهای بندرانزلی آموزگار شدم. به اندازه شعور خویش می‌کوشیدم تا آن‌چه را که از روانشناسی تربیتی آموخته بودم، در کلاسی که 52 دانش‌آموز در آن نشسته بودند، پیاده کنم. تازگی کتابی از قدسی قاصی‌نور با عنوان “چه کسی به چشم پسرک عینک زد” منتشر شده بود. از این کتاب خوشم آمده بود. روزی از روزها تصمیم گرفتم آن را در کلاس برای دانش‌آموزان بخوانم. تازه خواندنِ داستان را برای دانش‌آموزان به پایان رسانده بودم که در زدند. رئیس آموزش و پرورش به همراه مدیر مدرسه و یک نفر دیگر وارد کلاس شدند. از وضع غیرمعمول کلاس جا خوردند. از من پرسیدند چه درس می‌دهم. گفتم برای دانش‌آموزان داستان می‌خواندم. رئیس کتاب را از دستم گرفت، نگاهی به آن انداخت، پرسید سرِ چه درسی کتاب می‌خوانید؟ گفتم فارسی. از من خواست ادامه دهم. من نیز از بچه‌ها موضوع داستان را پرسیدم و اینکه چه از آن فهمیده‌اند. پس از چند دقیقه آقای رئیس رو به من کرده، گفت؛ کتاب خواندن کار خوبی است ولی بهتر است وقت کلاس را با آن نگیرید. گفتم من از کتاب به عنوان یکی از ابزار کمک‌آموزشی استفاده می‌کنم، درست به همان شکلی که در دانشسرا آموخته‌ام. گفت با این‌همه بهتر است کتاب تدرس شود نه داستان.

فکر نمی‌کنم آن رئیسِ احمقِ آموزش و پرورش در عمرش یک کتاب خوانده بوده باشد. همین رفتار خود نشان از آن داشت که او با آموزش و پرورش نوین کاملاً بیگانه بود.

همین روند، یعنی سرکوب کتاب و کتابخوانی در جمهوری اسلامی نیز ادامه یافت. قفسه‌های کتابی که در “بهار آزادی” در کنج خانه‌ها پا گرفته بود و به چشم می‌آمد، کتاب‌های چیده‌شده در آن به اندک‌زمانی به چاه‌ها ریخته شدند، به جوی آب سپرده شدند، به آتش کشیده شدند، به زیر خاک مدفون گشتند و نتیجه آن‌که؛ دگربار کتاب خطرناک شد.

کتابخانه خانه پدری ما نیز که در این زمان وسعت گرفته بود، در پی بازداشت افراد خانواده به تاراج رفت. کتاب‌ندیدگان و کتاب‌نخواندگان سپاه و بسیج هم‌چون ساواکی‌ها چه می‌دانستند کتاب چیست. در ذهن کوچک آنان کتاب نمی‌گنجید. در شکار دگراندیشان، به هر خانه که یورش می‌بردند، کتاب در آن می‌یافتند. با این کشف، بسیار ساده به این نتیجه می‌رسیدند که کتاب یعنی چیزی ضدرژیم و کتابخوان یعنی خرابکار و دشمن.

و اما این‌که چه کتاب‌هایی را دوست داشتم؟ از جامعه‌ای که دانش‌آموزان آن کتابخوانی نیاموخته‌اند و کتاب ضددرس و ضدفرهنگ عمومی جامعه است، از کتابخوان چه انتظاری جز پریشان‌خوانی می‌توان داشت. مطالعه من متأسفانه تا وقتی که به خارج از کشور نیامده بودم، حتا زمان دانشجویی‌ام در ایران، نظم و سامانی نداشت. هرچه به دستم می‌رسید، می‌خواندم و در این خواندن‌ها بود که از آثاری خوشم می‌آمد و از آثاری دیگر فاصله می‌گرفتم. آموختم که دیگر کتاب‌های سرگرمی نخوانم، خواندن کتاب‌های پلیسی را کنار بگذارم زیرا با ذوق من هم‌خوان نبود. ناخواسته در لابه‌لای کتاب‌ها سیاست را جست‌وجو می‌کردم. با این‌که مثلاً از آثار داستایوسکی و کافکا و هدایت شگفت‌زده بودم، ستایشگر رئالیسم سوسیالیستی نیز بودم. باید سال‌ها می‌گذشت تا ذهن خویش را از سیاست‌زدگی در رمان رها می‌کردم و در این رهایی بود که دگربار و این بار با نگاهی دیگر به سراغ ادبیات رفتم. اگرچه بازخوانی دردآور و چه بسا جانکاه بود، ولی اندک‌اندک لذت‌بخشِ ذهن شد.

خلاصه بگویم؛ کتابخوان بودم اما کتابخوانی نیاموخته بودم. در غلط‌خوانی‌ها و مغشوش‌خوانی‌ها بود که از ادبیات انتظار داشتم جانشین سیاست، تاریخ و علوم اجتماعی گردد. خود را که بازیافتم، در بازخوانی‌ها با نگاهی دیگر به ادبیات نزدیک شدم. ادبیات را آن‌سان که هست کشف کردم. حال که به کتاب‌های خوانده‌شده در دوران کودکی  نظر می‌کنم، بر تارک آن‌ها، کتاب‌هایی را به یاد می‌آورم که در کودکی به ذهنم لذت بخشیده‌اند. یاد آن سری “کتاب‌های طلایی” می‌افتم که انتشارات امیرکبیر منتشر می‌کرد؛ سراسر فانتزی. هم‌خوان با ذهن و ذوق کودک. و چه زیبا.

  • الآن کتابخانه شما چند جلد کتاب دارد؟ کدام کتاب‌ها را بیشتر دوست دارید؟

بیش از هزار جلد و چند برابر آن نیز به شکل دیجیتال که بیشتر “منابع” هستند. آن سال‌های نخست زندگی در خارج از کشور سال‌های کمبود کتاب نیز بود. حال اما فکر می‌کنم آن کتاب‌هایی را که در داخل کشور، به هر دلیلی، یافت نمی‌شود، در این‌جا می‌توان یافت. در این میان باید سپاسگزار چند کتابخانه فارسی در دنیای مجازی نیز بود که دستیابی به کتاب را برای جویندگان آن آسان‌تر کرده‌اند.

موردی را نیز باید در نظر داشت که کتابخانه‌ ما با مرگ ما از بین خواهد رفت. این کتاب‌ها به درد کسی نخواهند خورد. نسل بعد از ما در کلیتِ خویش، به فارسی نمی‌خواند، در نتیجه بدان‌ احتیاج ندارد. و در این میان خوشبختانه کتابخانه‌های دیجیتالی موهبتی‌ست بزرگ. من خود سال‌هاست که به دیجیتالیزه کردن کتابخانه‌ام مشغولم. در این راه هر آن‌چه را که فکر کنم روزی به دردم خواهد خورد، دیجیتالی کرده‌ام. احساس بسیار خوبی است که چند هزار کتاب را به راحتی در گوشه‌ای از جیبت حمل کنی و هرگاه احتیاج شد، از آن استفاده کنی.

این‌که کدام کتاب را بیشتر دوست دارم، بی انصافی‌ست نام بردن از یک کتاب و از یک نویسنده. احساس می‌کنم هر نامی که بگویم، نفی نام‌های دیگر باشد. دنیای ادبیات رنگین است و این رنگین بودن خوش و زیباست. آثار خوب در گذشته‌، حتا تا همین چند دهه پیش، محدود بودند، حال اما مشکل بتوان ادبیاتِ خوب و برتر جهان را به چند اثر محدود کرد.

در این راستا با انگشت گذاشتن بر آثار کلاسیک، باید بگویم آثار کلاسیک (نو و یا قدیم) عصاره سالیان هستند و به همین علت ماندگار و خواندنی. به یاد داشته باشیم که صد سال بعد از تمامی آثار موجود در عرصه ادبیاتِ امروز فقط چند اثر در یادها جاوید خواهند ماند و در واقع کلاسیک خواهند شد و به کلاسیک‌ها خواهند پیوست.

  • معمولاً کتابخوان‌ها به یک یا چند عنوان کتاب علاقه ویژه دارند تا آن حد که آن کتاب‌ها، به اصطلاح کتاب بالینی‌شان است. کتابی که همیشه دم دست دارند. کتاب بالینی شما کدام است؟

با چیزی به عنوان کتاب بالینی بیگانه‌ام. پیش آمده کتاب‌هایی را چندبار بخوانم ولی همیشه، سالیان سال آن را در کنارم، دم دست و یا کنار بالینم داشته باشم نه. ولی به فرهنگ‌های واژگان علاقه زیادی دارم. از بازی با لغات لذت می‌برم؛ در جست‌وجوی واژه‌ای، از یک واژه به واژه دیگر می‌روی، دنبال رابطه‌ها و تاریخ واژگان می‌روی، گاه در پی چند ساعت، بی‌آن‌که خسته شده باشی، واژه‌نامه را کنار می‌گذاری تا در “فرصت مناسب” دگربار بدان بازگردی. این جست‌وجو فکر می‌کنم خود نوعی بازی است، یک بازی بسیار لذت‌بخش. هم جست‌وجو است، و هم؛ یافتن و بازیافتن. و پایان‌ناپذیر. یک بازی ابدی انگار. به این کتاب‌ها، یعنی فرهنگ واژگان، بیش از همه رجوع می‌کنم. آیا می‌توانم در پاسخ به سؤال شما بگویم “کتاب بالینی” من همین است؟

  • چه چیزی در این کتاب‌ها برای شما قابل توجه است؟

به نظرم هر کتابی که ذهن را به تکاپو وادارد، ارزشمند است. در واقع در کتاب باید فکر باشد. کتابی که فاقد اندیشه باشد، مانا نخواهد بود. در ادبیات این خیال ناب است که از اندیشه‌ای والا زاده می‌شود و به تن داستان راه می‌یابد. و یا در واژگانی به شعر می‌نشیند. متأسفانه آموزش و پروش ایران با اندیشه و اندیشیندن علمی بیگانه است. ما یاد نگرفته‌ایم در آزادی و آزادانه باندیشیم و از ظواهر امر فراتر برویم. ما اندیشیدن را نیاموخته‌ایم. زیرا پرسیدن در فرهنگ ما همیشه تابو بوده است. و همین متأسفانه کارها را بر ما مشکل می‌کند. نتیجه این‌که؛ نه با علم، با شبه‌علم، نه با فرهنگ، با شبه‌فرهنگ، نه با ادبیات، با شبه‌ادبیات و خلاصه نه با تمدن مدرن، با شبه‌تمدن داریم زندگی می‌کنیم.

جمهوری اسلامی این مشکل را مشکل‌تر کرده است. این مشکل یک جامعه و یک نسل است که تنها با تغییری بنیادین طی سالیان حل خواهد شد.

انسان موجودی است اندیشه‌گر و در این راستا اندیشیدن او با جامعه، سیاست، تاریخ و هم‌چنین اقتصاد در رابطه قرار می‌گیرد، اما اندیشه چیزی است ورای اندیشیدن. ما می‌اندیشیدیم ولی فاقد اندیشه بودیم. من آن کتاب‌هایی را عاشقم که اندیشه‌ی نهفته در آن لذت اندیشیدن را بر من ارزانی می‌دارند.

  • چه کتابی در زندگی شما اثر ویژه‌ای داشته؟

همانطور که گفتم بی‌اصافی‌ست خود را مدیون یک اثر و یک نویسنده بدانم. در زندگی‌ام نویسندگانی بوده‌اند که آثارشان همیشه در ذهنم وجود دارند. اگر از این افراد و یا آثار نام ببرم، به این معنا نخواهد بود که دیگران در ذهن من جایی ندارند و یا بر من تأثیر نگذاشته‌اند. در این میان اما می‌توانم از کسانی یاد کنم که ویژه‌اند؛ صادق هدایت با “بوف کور” و چند داستان کوتاه، داستایوسکی با “جنایت و مکافات” و “برادران کارامازوف”، مارسل پروست با “در جستجوی زمان از دست‌رفته”، توماس مان با “کوه جادو”، ماکس فریش با “اشتیلر” و…

  • به نظر شما چرا باید کتاب خواند، آن‌هم در عصر اینترنت و رسانه‌های اجتماعی؟

در کتاب خواندن باید و اجباری وجود ندارد. برای عده‌ای یک نیاز است و عده‌ای دیگر چنین نیازی را در خود احساس نمی‌کنند. و چه بسا لذت بیشتری هم از زندگی می‌برند.

کتاب آگاهی‌ست و این هیچ ضدیتی با اینترنت و دنیای مجازی ندارد. همدیگر را کامل می‌کنند. اصل اگر آگاهی و لذت باشد، چه فرق می‌کند از طریق صفحات کاغذ باشد یا صفحه‌ای در دنیای مجازی.

  • آیا پیش آمده کتابی را دور بریزید؟

چه بسیار. اوایل برایم مشکل بود ولی بعدها لازم شد. طبیعی‌ست اگر بدانم به درد کسی خواهد خورد، بدو خواهم داد. در غیر این صورت همان به که دور ریخته شود. کتابخانه به پاکسازی نیاز دارد و کتاب‌های نو به جا.


از این مجموعه:

کتا‌بخوان هستید و مایلید کتابخانه شخصی خود را در این مجموعه معرفی کنید؟

پس لطفا تماس بگیرید با culture (at) radiozamaneh.com