اگر ما بودیم، چه کشتاری پیش می‌آمد. می ۶۸، فراموش نکنیم دارد یک دموکراسی اتفاق می‌افتد. آن هم در یک فرانسه‌ی پیشرفته‌‌ی صنعتی، در اوج شکوفایی اقتصادی. هر جای دیگر دنیا، به خصوص در مملکت ما، به هر صورتی که ماجرا خاتمه می‌یافت، غرق در خون بود.

مه ۶۸ پاریس

اما در پاریس سال ۶۸ علی‌رغم «مرگ بر…»های بعضی گروه‌های چپِ رادیکال، هیچ‌کس خون نمی‌خواست. این را گفتم که بدانیم هر نوع مقایسه‌ای، بی درنظر گرفتن این مطلب، راه به خطا می‌برد.

دوگل یکی از شخصیت‌های تحسین‌برانگیز تاریخ فرانسه است. خاتمه‌دهنده‌ی جنگ الجزایر، بنیانگذار مقاومت است در برابر نازی‌ها و ناجی ملت. نویسنده‌های بزرگی مثل آندره مالرو و فرانسوا موریاک از او پیشتیبانی می‌کنند.

خودش یکی از فصیح‌ترین و خلاق‌ترین سخنران‌ها و نثرش از نثرهای کم‌نظیر در زبان فرانسه است. وزرا و صاحب‌‌منصب‌هایش شاگردهای مکتب مدرنیته و عصر روشنایی هستند. همه معتقد به دموکراسی پارلمانی، لائیسیته، قانون و آزادی‌های در چارچوب آن‌اند.

رهبران اصلی دانشجویان هم، علی‌رغم زیاده‌‌روی‌های عقیدتی و کلامی، شاگردانِ برجسته‌ترین اساتید فلسفه،حقوق و جامعه‌شناسی زمان‌اند و بلعندگان حریصِ کتاب‌ها و به خصوص ادبیات و فلسفه.

تنها چیزی که بین بازیگرهای هر دو طرف ماجرا وجود ندارد، جهل و بی‌خردی‌ست. به همین جهت گرچه شور جوان‌ها را به خیابان کشانده، اما هرگز این شور، حتا خشونت پلیس و عمل متقابل دانشجویان، از مرزهای احترام به «فرد انسانی»، حیات بشری و حق زنده بودن تجاوز نمی‌کند. در یک کلام، شور انقلابی، چهارچوب خردی را که اندیشه‌ی نخبگان غرب در ذهن و فرهنگ جامعه طی بیش از دو قرن جا انداخته است، درهم نمی‌شکند.

در روزهای اوج پیروزی برای دانشجویان و عقب‌نشینی کامل قدرت دولتی، این رهبری دانشجویان بود که خودآگاهی و خرد شگفت‌آور جنبش‌ را توسط «کوهن بندیت» در مقاله‌ی معروفش در «نوول ابسرواتور» نشان داد.

هرجا که تصادم ممکن بود به خونریزی منجر شود، یکی از طرفین با مانوور ماهرانه‌ای خودش را عقب کشید. مکالمه و گفت‌وگوی رییس پلیس با رهبران اصلی دانشجویان هیچ‌وقت قطع نشد، و هر بار هم که مقامی مسئول یا مقامی بالارتبه جوش آورد و فرمانی تند صادر کرد، مسئولان زیردست با زیرکی و این دست و آن دست کردن، زمانِ خشونت را تبدیل کردند به زمان تامل.

مثل زمانی که دوگل اصرار به بازپس‌گرفتن «تئاترِادئون» از دانشجوها داشت، حتا با خشونت. و این رییس پلیس بود که با شیوه‌های آرام و متشبث شدن به این وزیر و آن وزیر، اشتباه بودنِ عمل را یک‌جوری به رییس جمهور فهماند و از صدمه‌ای سخت جلوگیری شد.

امروز هم که شور جوانی و خشم برانگیخته‌شده‌ی دانشجویان، به علت ممنوعیت ورود بندیت به فرانسه، شعار حمله به شهرداری را میان تظاهرات اعتراضی دانشجویان می‌برد و خبرش مسئولان شهرداری را تا حد مضحکه دچار وحشت می‌کند. «ژیسمار» و «سواژو» موضوع را به بحث می‌گذارند و ساعت بحث را آنقدر طولانی می‌کنند تا شور می‌خوابد.

وقتی هم تلفن زنگ می‌زند و صدای نگران یک وزیر از آنها می‌پرسد: «راستی می‌خواهید شهرداری را بگیرید؟»، ژیسمار با خونسردی آرام‌بخشی جواب می‌دهد: «بگیریم که چی بشه؟!»

به راستی هم بحث بزرگ امروز این است که خب حالا چه کنیم؟ حکومت را بگیریم؟ تازه موفق هم بشویم، این حزب کمونیست است که میوه‌اش را خواهد چید و به جای دموکراسی،یک آقا بالاسرِ بوروکراتِ استالینی هم خواهیم داشت… کمیته‌های عمل را به سبک بلشویک‌ها جایگزین ماشین دولتی بکنیم؟ برنامه‌‌ی تدوین شده‌ای نداریم! و بازهم همان خطر دیکتاتوری در پیش است.

فعلا برای بازگشت بندیت تظاهرات می‌کنند. اما این بار سندیکای س.ژ.ت و حزب کمونیست آنها را کاملا تنها می‌گذارد. رییس س.ژ.ت می‌گوید: «شوخی می‌کنید؟ بیاییم برای برگشتن آنارشیستِ آلمانی تظاهرات کنیم؟ بروید پی کارتان!»

و دانشجویان در خیابان‌ها راه می‌افتند با شعار معروف «همه‌ی ما یهودی آلمانی هستیم» که نه فقط یک شعار سیاسی روز است، بلکه چکیده‌ی همه‌ی افکاری‌ست که پس از ظهور فاشیسم، شوونیسم را به‌عنوان یکی از بیماری‌های دموکراسی‌های ناسیونالیست، نشانه گرفته بودند و سال‌ها بحث در این زمینه، روشن کرده بود که یکی از منابع رشد فاشیسم، تحریک احساسات مبتنی بر ناسیونالیسمِ شوونیستی است.

از ماجراهای بامزه‌ی امروز یکی هم تسخیر باشگاه‌های ورزشی است، توسط ورزشکارها!