«هی آراگون تو که مأمور اطلاعاتی روسهایی، دیگه برای ما قصه نباف»
همهی مملکت در یک جور تعطیلات است. ساعت دیگر معنا ندارد. کار وجود ندارد. زندگی روزمره معنای همیشگیاش را از دست داده است. قدرتی در جامعه حاکم نیست. هیچ جا رییس وجود ندارد. هیچ دستوری کسی به کسی نمیدهد. ترنها کار نمیکنند، اتوبوسها، متروها، کوچهها و خیابانها پر از کاغذند. آشغالها مدتهاست که جمع نشده. پمپبنزینها اغلب خالیاند.
بعد از جنگ بازار سیاه دوباره راه افتاده؛ اما بانکها بسته است. نمیدانم؛ شما نقاشیهای بروگل را دیدهاید یا نه. تابلوهای بزرگیاند که گروه عظیمی آدم و موجودات عجیب و غریب را در حال انجام دادن کارهای عجیب و غریب نشان میدهد.
اگر از این دو سه روز از جاهای مختلف جامعه فیلمبرداری شده باشد و فیلمها را کنارهم بچسبانیم، منظرهها و صداها یک تابلوی بزرگ رنگ و وارنگ و شوخطبع خندهدار ترسناک درهم برهم به سبک بروگل نشان میدهد که آدمها تویش حرف هم میزنند.
امروز به گوشههایی از این صداها و تصویرها نگاهی میاندازیم و گوش میکنیم به سبک شهر فرنگهای قدیم که یک قران میدادیم و زانو میزدیم جلوی سوراخ شهر فرنگی و صدای شهرفرنگی میگفت:
حالا اینجا را نگاه کن. این ژان پل سارتر است که وارد تئاتر اشغالشدهی ادئون میشود. فیلسوف پیر، شوخ و سرحال است. بچهها گمانم دیگر درسهای جدی منظم، دلتان را زده. خیلی خب، سؤالهایتان را طرح کنید.
اینجا پارلمان است. این نمایندههای راست و چپاند که تو سر و کلهی هم میزنند. بعد هم خود طرفدارهای حکومتند که یقهی همدیگر را پاره میکنند. یک دوست ژنرال دوگل که مبارز نامدار نهضت مقاومت است، دارد پشت بلندگو گریه میکند.
نخستوزیر به حزب کمونیست میگوید: «دیگر از شما توقع نداشتم.» فرانسوا میتران، رییسجمهور آینده، سخنرانی میکند که آقای پمپیدو چرا نمیروی کنار و به خبرنگار جواب میدهد: «من برای حکومتکردن آمادهام.»
ژنرال دوگل از توی اتاق خوابش پیغام میدهد: با اصلاحات موافقم؛ با شلوغبازی نه!» لغتی که به کار میبرد، با کمی دستکاری میتواند خرابکاری توی رختخواب هم معنی بدهد.
اینجا کارخانه است. کارگرها رییسشان را توی اتاق زندانی کردهاند. خیلی هم با احترام با او رفتار میکنند. اما یک بلندگو گذاشتهاند بیخ گوشش که ۲۴ ساعته، شعارهای ضدطبقاتی را برایش تکرار کند؛ بلکه طرف بالاخره شیرفهم بشود.
اینجا یک فروشگاه بزرگ است. مردم مثل گرسنههای بیافرا ریختهاند و خوراکی میخرند که برای روزهای مبادا ذخیره کنند. شکر و آرد و ماکارونی و روغن دارد نایاب میشود. خدا را چه دیدی؛ یکباره دیدی جنگ داخلی شد.
اینجا یک فرانسوی را میبینی که دارد صنعت میک زدن بنزین را برای اولین بار از توی باک همسایهاش تمرین میکند. شاید لازم شد فرار کند؛ اما به کجا؟
در همهی شهرستانها وضع همین طور است. فقط مردم شهرهای کوچک از فرصت استفاده میکنند که اگر کنار دریا هستند، بروند شنا. اگر کوهستانیاند، بروند توی کوه قدم بزنند. اگر رودخانه است، ماهی بگیرند. حالا که کار تعطیل است، زنده باد اعتصاب. هر کسی ماهی خودش را بگیرد، عشق است.
اینجا فستیوال کن است. این ژان لوک گدار است که خیس عرق از راه میرسد. همصدا با تروفو، کلود بری و شاپرول، کارگردانهای تازگی نامدار موج نو میگوید: فستیوال تعطیل. همه این فیلمها را بسوزانید. چون تو این فیلمها از طبقهی کارگر حرف زده نشده.
و این میلوش فورمن است. با رفقایش از پراگ آمدهاند اینجا جایزه بگیرند. فورمن میگوید: «زکی! ما آنجا پدرمان درآمده تا پرچم سرخ را از روی پشتبامها بیاوریم پایین. حالا اینها میخواهند اینجا آن را ببرند بالا. بابا عجب بچههایی هستند اینها.»
رومن پولانسکی با همسر زیبایش که چند ماه بعد قرار است به دست یک دیوانه کشته بشود، دارد میخندد. به کارگردانهای چک میگوید: «یک خرده صبر کنید؛ بالاخره اینها دوهزاریشان میافتد. اما فعلاً همرنگ جماعت شوید و به نفع آنها استعفا بدهید.»
حالا یک دقیقه بعد است. این زد و خوردی که میبینید، بین طرفدارهای تعطیل فستیوال است و مخالفیناش. این که یقهی آن را گرفته، کلود دلوژ است. آن که سرش زیر بغل یارو گیر است، تروفو است. این که میبینید، اورسن ولز است. میگوید: «این پرچمها چی استکه جلوی پنجرهی اتاق من زدهاید؟ نمیتوانم منظرهی دریا را ببینم.»
حالا برمیگردیم وسط شلوغی دانشجوها. سارتر با صدای دورگهی نخراشیدهاش دارد به دانیل بندیت میگوید: «عجب بچهی محشری هستی تو، دنی! بگو ببینم حرفت چیست؟ برای چه انقلاب کردی؟»
ما انقلاب نکردیم، قیام کردیم
عجب!
قیافهی فیلسوف پیر تو کت و شلوار خاکستریاش شکل یک علامت تعجب ناامید شده است: «پس چه؟ بیا بحث کنیم ببینیم بر اساس چه فیزیک و متافیزیکی میشود این قیام را به انقلاب تبدیل کرد؟»
و این افراطیترین رهبر شلوغیها که با موهای سرخش نفس انقلاب را مجسم میکند، میگوید: «برای من قضایا ربطی به متافیزیک یا پیدا کردن راهی برای انقلاب ندارد. من فکر میکنم که ما داریم بیشتر به طرف یک تغییر دائمی جامعه پیش میرویم که در هر مرحله باید با یک عمل انقلابی پیش ببریمش.
منظورم تغییر ریشهای ساختار جامعه است. تغییر اساسی وقتی اتفاق میافتد که دانشجو و کارگر و کارکنان و غیره، با هم یکجا عمل کنند. هنوز ما در این وضع نیستیم. حالا دست بالا میتوانیم حکومت را بیندازیم؛ و این هم هیچ فایدهای ندارد.»
میبینیم که پیرمرد ماتش برده.
این هم ژنرال دوگل معروف که به رییس پلیساش میگوید: «فعلا یک خرده عرق بده آژانهایت بخورند تا جان بگیرند.»
این هم آلن دلون است که سخت مخالف همهی این حرفهاست و میگوید، «اعتصاب بی اعتصاب.»