مه ۶۸ به نام پاریس ثبت شد. در پاریس بود که اتحاد بین دانشجویان و کارگران از شعار و حرفهای توخالی فراتر رفت. ۵۰سال از جنبش مه ۶۸ گذشته است.
اواخر مارس ۶۸ در دانشگاه «نانتر» در حومه پاریس، دانشجویان به نبود آزادی بیان به مدیریت دانشگاه اعتراض کردند. به زودی دامنه این اعتراضات به پاریس کشید و دانشجویان «سوربون» هم دانشگاه را تسخیر کردند. نیروهای ضد شورش با خشونت بر ضد دانشجویان وارد عمل شدند. سندیکاهای کارگری در همبستگی با دانشجویان و در اعتراض به اعمال خشونت پلیس، اعتصاب سراسری اعلام کردند. اتحاد دانشجو و کارگر شکل گرفته بود. این سرآغاز مه ۶۸ فرانسه بود. از ۱۳ تا ۲۴ مه دستکم ۹ تا ۱۰ میلیون کارگر فرانسوی در همبستگی با دانشجویان دست از کار کشیدند. همبستگی کارگران و دانشجویان ثمر داد : ۲۷ مه ۶۸ ژرژ پمپیدو نخست وزیر وقت فرانسه مقرر کرد که دستمزد کارگران ۳۵ درصد افزایش یابد. بعد از نیم قرن که از جنبش مه ۶۸ میگذرد این آموزه به جای مانده است: در جامعهای که اصلاحات در آن به هر دلیل به تعویق افتاده یا اصولاً میسر نیست، همبستگی دانشجویان با کارگران بیثمر نخواهد ماند. پیروزی به قیمت خون هم جز شکست نیست.
رضا دانشور، نویسنده فقید ایرانی درباره مه ۶۸ مجموعه برنامههایی برای زمانه تهیه کرده بود. در پنجاهمین سالگرد نهضت مه ۶۸ یک بار دیگر این مجموعه را مرور میکنیم:
«خاطرات ماه مه ۱۹۶۸»
قیافهی امیر پرویز پویان جلوی چشمم است. دهانش، چشمهایش، حتی شیشههای عینکش، از شادی و غرور میخندند. دستش را مشت کرده و در هوا تکان میدهد. سرش برای جثهی کوچکش بزرگ است. پویان، مشت خود را که برای بیان شادی و غرورش خیلی کوچک است، به شیوه حماسیاش، مثل هر وقت که از چهگوارا حرف میزند، در هوا تکان میدهد. یکیمان میگوید:
ببین امیر! میشود یک کاری کرد… کاری که این دانشجویان دارند میکنند… اخوان برای خودش کرده میگوید بیمرگ است دقیانوس… دقیانوس بیمرگ نیست!
روز دوم: بدو رفیق، دنیای کهنه پشت سرت است
رضا دانشور (۱۳۲۶ تا ۱۳۹۴) حاصل بیش از ۴۰ سال تلاش بیوقفه او در عرصه قلم، رمانهای «عاشورا، عاشورا»، «کپرنشینها»، «نماز میت» و «خسرو خوبان» است. از او همچنین مجموعه داستانهای «هیهی جبلی قمقم»، «شش داستان لوح»، «محبوبه و آل» و نمایشنامههای «کجای سال دو هزار منتظرت باشم»، «خورشید روی یخ»، «شهر لوط» و «مسافر هیچ کجا» منتشر شده است.
|
اروپاییها دیروز در یک هوای مردد، روز کارگر را با تظاهرات و سان و رژه جشن گرفتند. در فرانسه، بچهها و پسر و دخترهای شاد و شنگول و گاهی هم بیکارها و فقیر فقرا توی کوچه و خیابان گل – مرواریدهای سفید میفروختند. این جا و آن جا هم بساط دود و دم سوسیس کبابی و بلوط بو داده به راه بود.
اما همه جا ازاین روحیه جشن و شادی و اعلام آزادانه درخواستها خبری نبود. بعضی جاها مثل چین اصلاْ خبری نبود. و جاهایی هم کتک و ضرب و شتم و زخمی شدن و زندانی شدن سبیل بود مثل ترکیه … و در ایران؟
روز سوم: نه تعلیمات، نه تنویر افکار، نه شوخی سیاه نیشدار
کنار دیوارهای خاکستری سوربن قدم میزنم. هوا همان هوای دیروز است. از آفتاب به ابر و برعکس. پاریس در ماه می این طور است. ماه می، کارتیه لاتن، یکهو زیبا میشود. چون کارتیه لاتن قرنهاست محله جوانی است. و جوانها ماه می که میشود از لباسهای زمستانی در میآیند و درخشش و زیباییهایشان کوچههای تاریخی را درخشان میکند.
روز چهارم: سیاه برای مردن در پاریس
جنگ و گریز آن دیشب دور دست بین پلیس و دانشجویان در سوربن به کوچههای اطراف کشیده شد. به کارتیه لاتن. محلهای که از قرون وسطی تا امروز؛ محلهی دانشجوها بوده از زمانی که درسها همه به لاتین بود و کارتیه هم یعنی محله. ساعت ۹ و ۱۰ شب با دستگیری ۵۹۶ دانشجو و زخمی شدن ۱۰۰ نفر آدم و غلیظ شدن تاریکی، فعلاً غائله تمام شد.
روز پنجم: اعتراض، خشونت، ایدئولوژی
یک شورش است؛ انقلاب نیست. فهمیدن این تفاوت مهم است. شدت شورش بر حسب قابلیت قدرت سیاسی که هر کجا هست، این قابلیت که میتواند خودش را اصلاح کند یا نه، متفاوت است. به عبارت دیگر جامعهای که اصلاح خودش سختش باشد، دیر یا زود کارش به انفجار میکشد. چیزی که درست در ۶۸ پیش آمد.
بالاخره بهار تصمیم گرفت بهار باشد. همه جا آفتاب است؛ حتی روی لب آدمهایی که در انتظار حادثهای نامعلوم، این طرف و آن طرف دارند روی پیادهرو پرسه میزنند. در گوشهی کافهی «سانکولوتز» نزدیک دبیرستان هانریِ چهارم، در کرانههای کارتیه لاتن، «مارگریت دوراس»، خانم نویسندهای که چند سال است خیلی معروف شده، نشسته روبهروی پسری جوان و با تبسم شیرین و تحسینآمیز و کنجکاو از او میپرسد: «چند سالته؟»
روز هفتم: طبیعت نه نوکر درست کرده، نه ارباب
صدای ریز و جیغمانند کافه که کاملاً برعکس هیکل درشت او است، ناگهان بلند میشود و به مخاطبش، یک مشتری میانسال میگوید: با انقلاب موافقم؛ اما با موهای بلند نه. نه و نه و نه. از توجه دیگران دستپاچه میشود و صدایش را پایین میآورد. بچههای میز پهلویی زیر چشمی به دوراس نگاه میکنند و با هم پچ پچ. حتماً مارگریت دوراس نویسنده را به جا آوردهاند. دوراس از جوانک روبهروش میپرسد: حالا چه کار میخواهید بکنید؟ هنوز در یک روز دیگر هستیم. هنوز در دیروزیم. دیروز گمشدهای که در روزهای گمشده ۴۰ سال پیش ناپدید شده.
روز هشتم: میخواستند آرمانشان را زندگی کنند
توی راهروهای پیچدرپیچ متروی زیرزمینی پاریس سکوت عجیبی است. ازدحام مردم بیسابقه است. رفت و آمد با اتومبیل ناممکن است. مخصوصا که اگر ماشینات را یکجایی پارک کنی، خطر آتش گرفتن، شکستهشدن یا برای ساختن سنگر خیابانی بهکار رفتن خیلی زیاد است. روی دیوار دانشکدهی علوم سیاسی نوشتهاند: «سنگر خیابانی کوچه را میبندد، اما راه را باز میکند». به هرحال کارمند یکلاقبای پاریسی ترجیح میدهد تا قسط ماشیناش تمام نشده، بگذارد بچهها از آت و آشغالهای این چند روزهی انبار شده سنگر بسازند، تا از اتومبیل او.
روز نهم: بگذار با جوانیام خوش باشم
در راهیم؛ راهپیمایی میکنیم. شاید شکست بخوریم؛ اما هرگز رام نخواهیم شد. تجلی قوی فردیت بر جاست. تو فریادهای ساکسیفون و جیغهای معترض و غمناک ترومپت، ندبههای خشمآلود و ناامید و شکواییههای ساده با ترجیعهای کوتاه و مؤثر، حکایت قرنها بردگی و تبعیض نژادی را روایت میکرد.
روز دهم: رشد بوتههای سیاست با گلهای سرخ
از همه جا صدای مارش میشنفم و صدای پاهایی که پیش میرند. چون که تابستون اینجاست و وقت جنگیدن تو خیابونهاست پسر. اما یک بچه بیچاره چه کار میتونه بکنه، غیر آواز خواندن توی دستهی راک اند رول. چون که تو شهر چرتی لندن، جایی برای یک جنگجوی خیابونی نیست.
نه، هی، فکر کنم وقت یک انقلاب سرنگونساز است. اما جایی که من بازی را زندگی میکنم، بازی، چیزی غیر ساخت و پاخت و کنار آمدن نیست. ولی خب یک بچهی بیچاره چه کار میتونه بکنه، غیر آواز خواندن توی دسته راک اند رول. چون که توی شهر چرتی لندن جایی برای جنگجوی خیابونی نیست.
روز یازدهم: پاریس، منظره شهری بمباران شده را دارد
این چیزی نیست غیر یک شروع. نبرد را ادامه بدهید. رسانهها به خصوص تبلیغات هوشمندانهی چپ، تو دنیایی که جنگ سرد آن را به دو صف سیاه و سفید تقسیم کرده بود؛ جنگ ویتنام را تبدیل کردند به جنگ داوود و گولیات. دهقان پابرهنه و ریزاندام ویتنامی مثل داوود قهرمان برحق، در برابر غول نامردم و مسلح به بمبهای ناپالم آمریکا ایستاده بود، و مردم دنیا از گوشه و کنار برایش کف میزدند. تصویر جنگ ویتنامیها علیه آمریکا، جنگ روشنایی بود علیه سیاهی.
روز دوازدهم: پیش به سوی سوربون
در شهر خاکستری پاریس، یک روز آفتابی غنیمت است اما امروز آفتاب یک غنیمت جنگی است. در این دو روز پیش، شهر در پوشش رطوبت خاکستری همیشگیاش پیچیده بود. اما بعد از شبی گفت و گو و مذاکره با بازیهای سیاسی و مصلحتاندیشی و فکر و عملی که دایم از همدیگر پیشی میگرفتند، روزی درخشان خودشان را روی سنگپارهها، آشغالهای سوخته، تکههای لباس، لنگههای کفش، اشیای کج و کوله و از شکل افتاده، ماشینهای سوخته و بیمارستانهای پر از مجروح گستر و گردشگران و کنجکاوان را به تفکر دربارهی چیزی که اتفاق افتاده بود دعوت کردند.
نگاهی به عقب. دنبالهی شب۱۰-۱۱. این بچههای ۲۲ مارس گروه بندیت هستند که راهپیمایی را شروع میکنند. جلوی زندان سانته همهی جمعیت سرود انترناسیونال میخوانند. ساعت ۷ رادیو ار.تی.ال، یکی از این رادیوهای آزاد غیردولتی از سوی ترانزیستورهای بیشمار خبر میدهد که برطبق یک همهپرسی اکثر مردم پاریس با دانشجوها همدلی دارند. دیگر روحیهها در اوج است و شب تغزلی. ساعت ۸ ژیسمار روی آنتن ترانزیستورها ناامیدیش را از مذاکره خبر میدهد. بندیت زمام امور را در دست میگیرد: «تاریخ کنار ماست!»، و تا ساعت ۱۰ شب خیابانهای کارتیه لاتن مثل کلههای گر گرفتهای که تودههای زخم آن را تپه تپه کرده باشند، از سنگفرش خالی و از سنگر پر میشود.
روز چهاردهم: آغاز پیروزی شکستخوردگان
روزهای ماه مه. روز چهاردهم. سنگرِ خیابانی سد معبر است، اما راه را باز میکند. پیروزی شکستخوردگان. سنگرهای خیابانی شب باریکاد، شب ده، یازده می، یکی بعد از دیگری فرو میریزد. مردهای قوی هیکل سراپا سیاهپوش، نیروهای ضدشورش با خرطومهای ماسک ضدگاز، سپرها و باطومهای بلند، وسط ابر غلیظ گاز و دود، بیاندکی ترحم، میزنند، میشکنند، خراب میکنند و جلو میروند، و هر کسی را که به دستشان میرسد، کتکزنان به هم دیگر پاس میدهند و با اردنگ و مشت و باتوم میرسانندشان به ماشینهای مخصوص زندانی، میبرندشان به پاسگاههای مربوطه تا آنجا، با کتک مفصلی از آنها پذیرایی بشود و بیندازنشان داخل سلولها.
روز پانزدهم: همهی ما، لاتها هستیم!
پیش از زدوخورد با پلیس، بهتر است آدم یک فکری بکند برای پلیس توی کلهی خودش. از شعارها و دیوارنوشتههای نانتر و سوربون به اشکال مختلف. هرچه میدوم با چهل سال فاصله به امروز، ۱۵ می نمیرسم. توی تظاهرات عظیم سیزدهم گیر کردهام.
روز شانزدهم: سه تفنگدار در تلویزیون
آنها رفتار ما جوانها را دیکته میکنند، تصحیح میکنند. موزیک ما را، لباس پوشیدنمان را، معاشرتمان را. آنها حقانیت اخلاقیشان را از اخلاق مذهبی یا حزبی میگیرند و حقانیت عقلانیشان را از سنشان میگیرند و حقانیت سیاسیشان را از جنگی که کردهاند، که نه ما راه انداخته بودیم و نه از کم و کیفاش، جز از زبان و به روایت خود آنها، هیچ اطلاعی داریم.
بعد از جنگ بازار سیاه دوباره راه افتاده؛ اما بانکها بسته است. نمیدانم؛ شما نقاشیهای بروگل را دیدهاید یا نه. تابلوهای بزرگیاند که گروه عظیمی آدم و موجودات عجیب و غریب را در حال انجام دادن کارهای عجیب و غریب نشان میدهد.
روز هجدهم: از چشم آمریکایی: نمایشی رؤیایی علیه جامعهی نمایش
«جامعهی نمایش» یکی از کتابهایی بود که در ساختن ذهنیت جنبش ماه مه پیشآهنگ و مؤثر بود. این کتاب به فارسی درآمده، به ترجمهی بهروز صفدری و در موسسهی نشر آگاه.
نویسندهی کتاب، گی دبور بود، از بنیانگذاران انترناسیونال سیتواسیونیستها که بحث دربارهی آنها و تأثیرشان در جنبش ماه می، مجالی جداگانه میخواهد. کتاب، نقدی ریشهای است به جامعهی صنعتی معاصر که آن را جامعهی نمایش اسمگذاری میکند.
روز نوزدهم: دانیل کوهن بندیت، رهبر جنبش بیرهبر
شاید یکی از مهمترین تفاوتهای جنبش ۶۸ با سایر جنبشهای تاریخ معاصر مسألهی رهبریاش بود. ۶۸ یک رهبر ندارد؛ چندین رهبر دارد. برای این که یک ایدئولوژی ندارد؛ چندین ایدئولوژی دارد؛ و به عبارتی اصلاً ایدئولوژی ندارد؛ و اگر بخواهیم در معنای ایدئولوژی مته به خشخاش نگذاریم و نقطهی مشترک فکری همهی رهبریها را ایدئولوژی جنبش بنامیم، میتوانیم بگوییم ایدئولوژی جنبش ۶۸، نقد است؛ نقد جامعهی کالایی و مصرفی، نقد سنتهای کهنه، نقد لیبرالیسم اقتدارگرا، نقد مذهب رایج، نقد کمونیسم به اصطلاح واقعاً موجود تا نقد به خود.
پرداختن به طرح چهرهی بندیت، نه به خاطر پیروی از کیش شخصیت و قهرمانسازی، بلکه از این روست که ویژگیهای یک جنبش، کم و بیش در شخصیتهای برجستهاش متبلور است و نحوهی عمل آنها در پیروزی و شکست آن تاثیر دارد.
روز بیست و یکم: پاریس تعطیل و شایعههای داغ
پاریس همچنان یک شهر تعطیل است. نه، یک آشغالدونی بزرگ است. جشن روزهای تعطیل، روی آشغالهای جمعنشده ادامه دارد. پست کار نمیکند، روزنامه درنمیآید، ترن و مترو در کار نیست، اما ترانزیستورها خبرها را میرسانند. نژاد تازهای از آدم درست شده، با کلهی گردی چسبیده به یک مکعب مستطیل وراج. و از آدمها در آن واحد دو صدا درمیآید: از دهان و از جعبهی مستطیل چسبیده به گوش. شایعه، خبر، شایعه، خبر.
روز بیست و دوم: مه ۶۸ در دموکراسی اتفاق میافتاد
اگر ما بودیم، چه کشتاری پیش میآمد. مه ۶۸، فراموش نکنیم دارد یک دموکراسی اتفاق میافتد. آن هم در یک فرانسهی پیشرفتهی صنعتی، در اوج شکوفایی اقتصادی. هر جای دیگر دنیا، به خصوص در مملکت ما، به هر صورتی که ماجرا خاتمه مییافت، غرق در خون بود. اما در پاریس سال ۶۸ علیرغم «مرگ بر…»های بعضی گروههای چپِ رادیکال، هیچکس خون نمیخواست. این را گفتم که بدانیم هر نوع مقایسهای، بی درنظر گرفتن این مطلب، راه به خطا میبرد.
روز بیست و سوم: همه منتظر تصمیم دوگل
یک تصویر عمومی: در کوچه و خیابان و کارخانه چه خبراست؟ ۹ میلیون کارگر و کارمند درحال اعتصابند و میدانیم اعتصابیون، حقوق ندارند. سوال مهم این است که تا کی میتوانند به اعتصاب ادامه بدهند. سندیکای سژت آشکارا دانشجویان را کنار زده و همه تلاشش این است که مهار اعتصابیون را در دست داشته باشد، مبادا درخواستهایشان از حد اضافه حقوق و مزایا فراتر رود.
روز بیست و چهارم: رزمندگان سوربن با ارههای برقی
دیشب شبِ درازِ بیسر و سامانی بود. شب سماع و جنون و تشنگی خون روی لبهای خشک و خسته آژدانهایِ روزهایِ پیاپی سرپا ایستاده و توهین شنیده. و تشنگیِ خون در رگهای نرم و نیرومندِ نوجوانهای محرومِ از حاشیهها بیرون خزیده به یمنِ فرصتِ این جنبش. این جنبشی که بچههای نازپرورده شهری راه انداخته بودند. دیشب شب درازِ خستگیِ مضطرب، پشتِ پنجرههای بیدار بود و شبِ انتظار بود.
روز بیست و پنجم: «دیدار به قیامت، دوگل»
این روزها مرز روز و شب را طلوع و غروب خورشید نیست که تعیین میکند. هر روز فقط ادامه روز پیش است و فقط این وقفههای بین درگیریها است که فصلبندی زمان را خط میکشد و به مردم خسته از وقایعِ استثنایی، یادآوری میکند. نطق دیشب دوگل، مصیبتبار بود. صدایش با همه خستگی، محکم بود و کلمات نیرومند. همان کلمههای زیبا و فصاحت و بلاغت معروف دوگلی. اما ناگهان زمان طوری عوض شده بود که همهی منطق و فصاحت و روشنبینی این سیاستمدارِ همیشه تک خال، خالی، از مد افتاده، بیجا و مایوسکننده شد.
روز بیست و ششم: پیروزی به قیمت خون، یک شکست است
تلفنهای متعدد فوشه، وزیر داخله یک لحظه قطع نمیشود. وکیل، وزیر، نجیبزاده، تجار، مقامات محترمِ جامعه، یکبند از او میخواهند «هر طور» هست، به غائله خاتمه بدهد. از او شدت عمل و قاطعیت میخواهند. «هر طور هست» کلمه خطرناکی است و در همان لحظه هم ژیسمار، رهبر جوان دانشجویان سعی میکند از حمله به کاخ ریاست جمهوری ممانعت به عمل بیاورد.
پاسخ فوشه به تلفنها این است: «پیروزی به قیمت خون، یک شکست است» و این همان چیزی است که رهبر دانشجوها میکوشد به جماعت برانگیخته شده تفهیم کند.
روز بیست و هفتم: هر رژیمی روزی خواهد افتاد
هر رژیمی یک روز میافتد؛ استثنا ندارد. و همیشه موقع سقوطِ هر رژیمی، لحظههایی هست که قدرت، بیصاحب و سرگردان، توی هوا چرخ میخورد تا آن کسی که باهوشتر است و به خاطر باهوشتر بودنش، آمادهتر، آن را به چنگ بیاورد.بعضی وقتها هم کمهوشیِ همه مدعیان رهبری نقش بخت و اقبال را زیاد میکند و قدرت، میشود همان کفترِ قصههای قدیمی که از خستگی یا از روی شامه حیوانیاش روی سر بویناکِ حسن کچلِ تازه از راه رسیدهای مینشیند.
روز بیست و هشتم: این رسم رفاقت نیست!
یک روز آفتابی است. زن سرایدار مثل ملکهای روی پلهها ایستاده، دستهایش را به کمرش زده و به جوان دانشجویی که دارد میدود تا به گروه دانشجویانِ داوطلب برای کمک به زخمیها برسد، اخم کرده و پشت سرش داد میزند: موسیو ژرژ! موسیو ژرژ!
روز بیست و نهم: کاکلیها ژنرال فرانسه را با خود بردند
روز بیست ونهم روزی که طی چهل سال هزاران صفحه تاریخ را با علامت سوال و شک و فرضیه به خودش اختصاص داده، روز دود شدن آرزوهای همهی کسانی که خودشان را آمادهی به دست گرفتن قدرت میکنند.
روزی خاکستری، سرد، عبوس، کثیف، مضطرب و بادخیز. باد روزنامههای پاره و اعلامیههایی را که دیگر توجه جلب نمیکنند به سر و صورت عابران میزند. خیابانها خالی است، چراغها خاموش. از رفت و آمد ماشینها خبری نیست و پیادهها انگار در خواب راه میروند. شش ساعتی که چوپان گم شد، گله را آشفت.
چه کسانی سناریو فیلمی را مینویسند که تودههای مردم سیاهی لشگر، روشنفکران و فعالان سیاسی بازیگران و نظامیها و امنیتیها، گروه تکنیک آن هستند؟ منظورم فیلمی قدیمی از نوع دایی جان ناپلئون نیست. چون در اینگونه فیلمها داستان بر محور وهم میچرخد. منظورم فیلمی است به سبک گدار که خودش یکی از رهبران هنری ۶۸ است. یعنی منظورم فیلمیست متعلق به جامعهای که قرار است خودآگاهی انسانِ کانتی و واقعبینیهای دکارتیاش شالوده داستان را بر واقعیتی ریخته باشد موردِ منازعه بازیگران.
با تشکر از این یادآوری زنده یاد رضا دانشور و مه ۶۸ پاریس.
انتشارات ورسو نیز به این مناسبت چندین بلاگ به تاریخ ۱۹۶۸ در تونس, فرانسه و ایتالیا اختصاص داده است, که خلاصه ای از هر کدام در اینجا آورده می شود.
تقدیم به دوستان و خوانندگان محترم.
و به یاد رضا دانشور, خصوصا “نماز میت” و “خسرو خوبان”.
—————————
When March 68 in Tunis Preempted the Paris Spring
Two months before May 68 in Paris, the student far Left in Tunisia revolted against Habib Bourguiba’s post-independence régime.
First published in Le Monde. Translated by David Broder.
A Letter from Tunis
Students hanging around in the faded quad, a cup of coffee in hand, and sometimes holding a cigarette. A few small palm trees and a pond lighten its very 1960s concrete decor. It is break time, and everyone is taking a breather between two sociology or literature classes. From the small hill on which the human and social sciences faculty is perched, you can see the banks of Lake Sejumi to the south, where the popular districts of Greater Tunis are clustered. But the university faces east, and most importantly toward the Kasbah, Tunis’s political and geographical centre, a gigantic promenade bounded with ministries on the edge of the medina.
In March 1968, this faculty’s students’ view of the Kasbah, this symbol of the Tunisian state, was such that they broke out in revolt, pre-empting their comrades in Paris by several weeks. The children of “Bourguibism” — following the name of the “father of the nation” Habib Bourguiba — broke out into a frenzy in the same key as youth around the world. The dissent, quickly silenced by fierce repression, left a lasting mark on the Tunisian Left and planted the seeds of democracy. These were events that shaped Tunisia’s unique course.
An Explosive Climate
هوشنگ / 12 May 2018
“There Were No Teachers”: Rossana Rossanda on May 68
In this excerpt from The Comrade from Milan, Rosanna Rossanda recounts her experiences of May 1968 between Italy and France.
Excerpted from The Comrade from Milan.
Everything was happening very fast: in Vietnam, Czechoslovakia, China — which was coming to the end of the Cultural Revolution, though we didn’t know it at the time. Meanwhile Europeans looked on in astonishment as their own young people said things that had never been heard before and that had an irresistible impact. In early May, the student protests at the University of Nanterre reached boiling point and overflowed to Paris where they became a symbol for the whole world. Then the movement spread beyond the universities. In a few days, France was brought to a standstill by a general strike and power vacillated. Power meant no less than Charles de Gaulle. He, too, took his time to respond; first he disappeared for a few days, leaving a dangerous vacuum — where had he gone and who with? General Massu, the torturer of Algeria? — and then reappeared, alone and his usual arrogant self, to put an end to the disorder. He had understood, or had bet, that the youthful wave of protest would back off from getting involved in the political sphere and any attempt to replace his government with one led by Pierre Mendès-France, who had marched with the students up to the symbolic Place Denfert Rochereau.
De Gaulle was the system, Mendès-France a reformer of the system. The students preferred pouvoir to remain indefinitely on the rue, and they didn’t even have time to discuss a possible leader; in any case, they delegated nothing, to no one. But the reins of power can’t be dropped for long. De Gaulle took them up again. The unions negotiated the end of the general strike — they obtained some concessions; what else could they do? But once the agreement was reached many a worker returned to the factories in tears. In the Renault plant in Billancourt, the strike committee closed the factory gates when an enormous crowd of students marched to give “the working class the red flag which flew over the Sorbonne so that they could take it from their fragile hands” — that’s what was written on the banner at the head of the march. They remained outside and nobody from the strike committee would even go out and talk to them; at nightfall they all dispersed. I thought it was awful.
هوشنگ / 12 May 2018
“Global 1968” on the African Continent
Africa should not be left blank on the map of scholarship that seeks to understand 1968 in a global perspective.
First published at FocaalBlog.
Fifty years after student protests shook much of the Cold War world, in the “West” and in the “East,” “Global 1968” has become the catchphrase to describe these profound generational revolts. West Berlin, Paris, and Berkeley spring to mind prominently, and most memorable behind what was then the Iron Curtain were the events of the Prague Spring. For most commentators and scholars, these events in the Global North appear to have constituted “Global 1968.”
At the beginning of the anniversary year, for instance, a recent publication by a German scholar of contemporary history, Norbert Frei (2017), dubbed 1968: Youth Revolt and Global Protest, made it to the front tables of major Berlin bookstores. Frei’s monograph includes chapters on Paris, and on the events in the United States, Germany, Japan, Italy, the Netherlands, and the United Kingdom in “The West,” supplemented by a chapter on “Movements in the East,” which discusses protest in Prague, Poland, and the German Democratic Republic (GDR). Frei mentions neither the events of the “1968” revolts in Africa, nor indeed those that had taken place in any part of the Global South. What then, I am wondering, is his concept of the “global” of the revolt?
Student-led Protests Against Rising Food Prices and Neocolonialism: Dakar 1968
Student Protests Against Apartheid and Institutional Racism: Cape Town 1968
هوشنگ / 12 May 2018
آیا دسترسی به فایل صوتی این برنامه نیز امکان پذیر است؟
————-
ویراستار: متأسفانه نه.
بابک / 13 May 2018