سمیه تیرتاش – داد و ستد ما از جنس دیگری بود. تو مرد من بودی و من زن تو. نه تو به قصد روسپی گری مرا به زندگیت وارد کرده بودی و نه من به نیت کسب در آمد و امرار معاش تو را به وجودم راه داده بودم. هر کدام مان از غار تنهایی مان بیرون اومدیم ودر یک جا به هم رسیدیم تا همراه هم باشیم، تا تنها نباشیم.
همهچیز خیلی خوب شروع شده بود. برخلاف رسم رایج در ایران، خودم شریک زندگیام را انتخاب و از او خواستگاری کرده بودم. بعد از چندسال تکاپو و تلاش برای اثبات خودم بهعنوان یک دختر متفاوت، بر سر سفره عقد نشستم. در همان لحظه، انعکاس برقِ چشمانم در آینه، حکایت از احساس پیروزی من در برابر سنت معروف “بشین سنگین تا بیاد بختت رنگین” بود. به آینه نگاه میکردم و سرشار از حس تحسینآمیز نسبت به خودم، به عنوان یک قهرمان مبارز، سرشار از غرور بودم. شاید همین غره شدن به خودم بود که باعث شد در ادامه بازی زندگی خیلی شانس نیاورم و رویاهایم نقش بر آب شوند.
به این باور رسیده بودم که همهچیز را در مورد یک زندگی پرشور و پراحساس میدانم و با شجاعت، توانایی و قدرت عجیب و غریبی که در خودم سراغ دارم، میتوانم ادامه قصه زندگیام را خودم رقم بزنم. معشوق را به دست آورده بودم و به قدرت عشق ایمان داشتم. ورق اما خیلی زود برگشت، فضای دونفره و عاشقانه ما، به سرعت رنگ و بوی کلیشهای به خود گرفت. من در قالب زن خانه، نماد صبر، متانت، بخشندگی و عطوفت شدم و معشوقم عنصر مردانه، نمادی از مردی زحمتکش، قدرتمند و دست و دلباز بود که هزینه زندگی را بر دوش میکشید. با این وجود به هر سمتی نگاه میکردم از زندگی عاشقانه خبری نبود.
حرفهای درگوشی مادربزرگها، پچپچههای زنانه در مهمانیهای فامیلی و توصیههای افراطی به نوعروسها گوشهایم را پر کرده بودند: “باید مرد رو راضی نگه داشت. مرد توقعش از زن، غذای گرم و آغوش نرمه. این دوتا، برایش مهیا باشه دیگه زن نباید هراسی داشته باشه از خیانت مرد.” این مکالمات “خیلی جدی” همهجا شنیده می شد. یکی میگفت: “وقتی شوهرت از راه میرسه، باید آرایش کرده و معطر باشی.” یکی دیگر میگفت: “وقتی شوهرت خونه است، نباید کار کنی و خودت رو مشغول نشون بدی، هی بچهام بچهام هم نگو. بچه خودش بزرگ میشه. اونی که برات باقی میمونه شوهره.”
این را هم البته مدام میگفتند: “شب با شوهرت برو توی رختخواب. اگه کار نیمهتمام هم داشتی بذار برای یک وقت دیگه. یه موقعی شوهرت توی رختخواب ممکنه لازمت داشته باشه و اونوقت تو نباشی خیلی بده. لباس خوابهای رنگ و وارنگ رو هم نباید از قلم بیاندازی… خلاصه کلام اگه از شوهرت غافل بشوی، سرش جای دیگه گرم میشه و از تو و زندگی با تو فاصله میگیره.”
لازمه کمال بودن زن، گوش سپردن به چنین نصایحی بود که حول و حوش مرد و سرویسی میچرخید که باید به او داده میشد. درضمن نباید این را فراموش میکردم که از خودم و تمایلاتم هم نباید سخنی به میان میآورم که مبادا همسر من، فکر بدی دربارهام کند. شوهر و شوهر و شوهر و من با همه ادعایم، خود را در محاصره نسخههای مادربزرگها میدیدم و اعتراف میکنم که تجربه آنها مرا اسیر خودشان کرده بودند. احساس میکردم فرار از این توصیهها اجتنابناپذیراست و مثل آدمهای مسخ شده قدمبهقدم، پند و اندرزشان را دنبال میکردم. ظاهر زندگیام از دید آنها، حکایت از موفقیت من و درستی توصیههای ایمنی آنها میکرد. به نظر میرسید شوهری قبراق، سرحال، موفق و یک زندگی شاد و بیدغدغه دارم، اما من نحیف، رنجور، سرد و بیمیل شده بودم نسبت به آنچه ظاهراً زندگیای شاد و بیعیب و نقص بود. فکر میکردم چقدر این چیزی که من میبینم با آنچه در رویاهایم ساختهام فرق میکند. احساس میکردم توی این بده- بستان هیچ چیز نصیب من نمیشود.
از آن بازی دونفرهای که من همیشه توی ذهنم تصور کرده بودم، هیچ خبری نبود. توی این فرمول جایی برای “ما” نبود، هرچه بود او بود و بس. آنجا بود که دیگر توانی برای اجرای فرامین باقی نماند. من متوقف شدم و دیگر با میل به رختخواب نرفتم. آن سکوت توصیه شده از سوی مادربزرگها دیوانهام میکرد. مدام کابوس میدیدم. در خوابهای کابوسگونهام همیشه گرسنه بودم. جلوی یک میز غذای باشکوه نشسته بودم ولی اشتهایی نداشتم. احساس ضعف میکردم.
به خودم میپیچیدم. چوب سرزنش را بالای سرم آویزان کرده بودم و دست از سر خودم برنمیداشتم. داشتم کمکاری میکردم. داشتم خلاف قانون پیش میرفتم. داشتم عرف را به بازی میگرفتم. میدانستم تاوان سختی برای این نافرمانی پس خواهم داد. میدانستم از دیدگاه جامعه، سایه فواحش بر سرم افتاده است. میدانستم پای رفتنِ مرد از خانه درمیان است ولی هیچکدام از این دلایل باعث نمیشد تن به بازیای بدهم که دیگر تمایلی به آن نداشتم. تا اینکه انفجار رخ داد ودر جواب سئوالهای مرد که دیگر از این حال و وضع من خسته شده بود، گفتم که: نمیتوانم، نمیخواهم و نمیشود. مرد با تعجب به من چشم دوخت. نه از خشم من سر در میآورد نه از واژههای بیربطی که یکباره از دهنم بیرون پریده بود. گفت: “چرا داری پرت و پلا میبافی. میپرسم که چرا اینقدر سردی؟ چرا اینقدر یخی؟ با این عدم تمایلت آدمرو یاد مجسمه یخی میاندازی، اونوقت عوض جواب دادن به سئوال من، از کوره در میری و میگویی نمیخواهم؟ فقط همین؟”
یکجورهایی راست میگفت. مستاصل در برابرم ایستاده بود و نمیدانست چطور آن بره، تبدیل به یک مادهشیر غران شده است که سرشار از بغض فریاد میکشد. در برابر سئوالهای مرد فریاد میکشیدم، با اینکه تازگی نداشتند. نمیدانم چه شده بود؟
همیشه به شکل کلی، توضیح و توجیهی کلیشهای را برای سردی و بیمیلیام در همآغوشی مطرح میکردم: “ایوای! خیلی سرم شلوغ بود. یا بچه این روزها خیلی اذیتم میکنه. یا اینکه اصلاً حالم خوش نبود و مریض احوال بودم.” خلاصه یکجوری بحثمان به خوبی و خوشی به پایان میرسید، اما اینبار همهچیز فرق میکرد. داشتم از عصبانیت منفجر میشدم. حالم خیلی خراب بود و اصلاً حوصله توضیح و تفسیر نداشتم. احساس میکردم یک جایی توی مغزم تا به حال به من فرمان اشتباه میداده است. احساس میکردم تا امروز به کاری تن در دادهام که هیچ باب میل من نبوده است و فقط بایدها و نبایدهای دیگران را دنبال کردهام.
طاقتم طاق شده بود، از خودم لبریز شده بود، خون توی رگهایم به خروش در آمده بود و لحظه به لحظه، ناخودآگاهم به لایه رویی وجودم نزدیک میشد. ترس از فواحش، این ترس بزرگ، رقیب همیشگی من، دزد خوشبختی زندگیام و سارق مرد من شده بود. در کنار این ترس و ترسهای کوچک و بزرگ دیگر خودم را فراموش کرده بودم. تمام آن سالها خودم را به این در و آن در زده بودم که حفظش کنم و چیزی از من دیگر باقی نمانده بود. در صورتی که دلم شادی میخواست. دلم میخواست بچرخم، برقصم، عشقبازی کنم و لذت را با گوشت و پوستم لمس کنم، اما انگار سردی وجودم با توصیهها و تربیتهای کلیشهای و کهنه به جایی رسیده بود که دیگر هرگز گرم نمیشد.
دلم میخواست به همسرم بگویم: “تو مرد من بودی و من زن تو. نه تو به قصد روسپیگری اختصاصی مرا به زندگیات وارد کرده بودی و نه من به نیت کسب در آمد و امرار معاش تو را به وجودم راه داده بودم. هرکداممان از غار تنهاییمان بیرون آمده ودر یکجایی به هم رسیده بودیم تا باهم در تمام راه زندگی همراه باشیم. تا تنها نباشیم. تا ظرف هم را از مهر، لطافت و زیبایی پر کنیم. دوش به دوش هم گام در راهی گذاشته بودیم که میدانستیم گذر از آن در تنهایی سخت است و دشوار…”
انگار به نقطه عطفی در زندگیام رسیده بودم. حس کردم باید این رقص دو نفره را از یک جایی آغاز کنم. از خودم شروع کردم و گفتم: “من یه زنم، آماده شنیدن هر کلمهای از جنس مهر، از جنس توصیف، از جنس تحسین، اونهم از زبون تو. تو باید با من حرف میزدی. باید گوشم را با زمزمههای عاشقانهات نوازش میدادی. باید میفهمیدم که برای تو خواستنی هستم. باید میفهمیدم به چشم تو زیبا هستم. باید میفهمیدم زن هستم. میفهمی؟ هیچوقت فکر کردی نیاز به عاطفه تو دارم؟ دلم میخواست توی حرفهای مهربون تو غرق بشم، اما نشد. اونوقت شاید میتونستم از همه بایدها و نبایدهارها بشم. دلم میخواد شاد باشم، بزنم، برقصم، از خواستههام بهت بگم. هیچوقت فکر کردی شاید من هم خواستههایی داشته باشم؟ من خودم رو به تو نفروختم که سقف بالای سر و خوراک شب داشته باشم. من در برابر عشقی که به تو میدادم هیچ بهایی نداشتم و بهایی اگر بود فقط کلمه بود، حرف بود، کلامی از عشق و عاطفه بود. من دیگه نمیتونم. دیگه نمیتونم این بارو بکشم. حالا نوبت توئه…”
عالی بود. کاش همه ما از قید و بند سنتهایی که از کودکی در مغز ما فرو رفته رها شویم. متاسفانه بسیاری بدون آن که این حس خود را دریابند و برای آن چاره اندیشی کنند تنها صورت مساله را پاک می کنند و یا جدا می شوند، یا راهی برای عشق پنهانی جستجو می کنند و یا با سرکوب همه خواسته ها به سپری شدن روزگار امید می بندند.
امید / 03 January 2012
با سلام و احترام
طبق فرموده خودتان شما ایشان را انتخاب و وارد زندگی خود کردید ….اما ناگهان برگشتید به قول خودتان به حف و حدیث ها و گناه را به گردن همه انداختید به غیر از اینکه فکر کنید برگشتید و نزدیک شدید به فطرت خودتان و بعد خود را بازنده فرض کردید هم از فطرتتان فاصله گرفتید و هم از عرف جامعه….در اصول یک قانون هست و انهم پایبند به یک قانون …در این مسئله شکی نیست که انسان یک موجودیست که طبق یک رابطه به وجود امده ولی باید این را هم به پذیریم که در رابطه هم باید یک سری ضابطه ها را هم رعایت کنیم و این میشود ان قانون نا نوشته ….اما اگر هر چه دلمان خواست یعنی احساس پس محل عقل گجاست …, و اگر عقل را به دلیل یرانیم زمینه نابودی خود را مهیا کردیم
خیر خواه / 03 January 2012
اگه بهترین کلام هم گفته بشه، میگین از ته دل نیست. اگه از ته دل هم گفته بشه میگین عشق لازم هست ولی کافی نیست. اگه براتون بریم تو رینگ بوکس، میگید ممنون از اینکه عاشقمی وبرام می جنگی ولی ، اونطور که باید درکم نمی کنی . اگه درکتون هم کنیم، آخر سر میگید ما با هم انطباق اخلاقی نداریم…
هر کاری کنیم، بازم براتون کمیم، هیچوقت کافی نیستیم…
farshaad / 03 January 2012
البته این نگاه را که در رابطه جنسی میان زن و مرد بازنده زن ها هستند و مردها زده اند و خورده اند و برده اند هم از مادر بزرگتان به ارث رسیده است. من نفهمیدم اخرش از نظر نویسنده مردها باید چه کار کنند. توهمات قبل از ازدواج با واقعیت چندان قرابتی ندارد. در ضمن نفهمیدم این ..عشقی که به تو میدادم .. یعنی چی منظورشان همان بدخلقی و توهین و بد اخلاقی است.
کاربر مهمان / 03 January 2012
فلک گفت احسنت و مه گفت زه!
حرف حساب جواب نداره !غیر از تایید !ماباقیش توجیه و به زبان خودمونی ما مردها چرت و پرت!این مشکل ما مردهاست به ما یاد ندادند که زنها از جنس ما مردها نیستند !ما تا زمان ازدواج نیازهای روحی جسمی عاطفی روانی اقتصادی اجتماعی یک زن را نمیشناسیم قبل از ازدواج همش جیز و هیس !ارتباط با جنس مخالف ارتباط پنبه و آتش است!حتی رختخواب خواهر و برادر را هم با اکراه نزدیک به هم پهن می کنند!بعد از کلی بدگویی از رابطه با جنس مخالف یهو زمان ازدواج هول ات میدهن تو بغل یک زن!که اونهم دقیقا مثل تو بوده تا دیروز مرد نره غول دیوسیرت شیطان !روز عروسی مرد خانه شاهزاده سوار بر اسب و تکیه گاه!؟بپر تو بغل این مرد!مرد دیروزی یا امروز!؟
باید ریشه ای مشکل را حل کرد باید همانطور که ریاضیات را به ما مردها و زن ها یاد دادند روابط با جنس مخالف را هم یاد داد اینها همه امروز علم شده شناخته شده است مجهول نیست این مشکل جوامع متحجریست که بر اساس اصول عصر حجر اداره می شه!بقول دوستی درس خوندن در دانشگاه دره پیتی امتحان دادن در آکسفورد!
شیدوش رهام / 03 January 2012
افرین به این دیدگاه صددرصد فمینیستی!!!!
منتظر جایزه نوبل باش ! فکرنکنم گابریل مارکز اینهمه قدرت تخیل
داشته باشه.
عبدالکریم . اباد / 03 January 2012
اگه بهترین کلام هم گفته بشه، میگین از ته دل نیست. اگه از ته دل هم گفته بشه میگین عشق لازم هست ولی کافی نیست. اگه براتون بریم تو رینگ بوکس، میگید ممنون از اینکه عاشقمی وبرام می جنگی ولی ، اونطور که باید درکم نمی کنی . اگه درکتون هم کنیم، آخر سر میگید ما با هم انطباق اخلاقی نداریم…
هر کاری کنیم، بازم براتون کمیم، هیچوقت کافی نیستیم…
farshaad / 03 January 2012
بعضی چیزها، واژه ها، یا عملکردها برای ما زنان در جوامع سنتی تعریف واضح نشده، یعنی شاید انجامشون بدیم ولی این انجام دادن همراه با درک نیست. یا حداقل با درک کامل نیست.
به قول نویسنده بعضی جاها به سنت پشت پا میزنیم، و شریک زندگی را خودمون انتخاب میکنیم، ولی دلیلش را واقعا نمیدنیم، شاید هم فقط برای به روز بودن این کار را کردیم ولی تعمیم میدیم به پشت پا زدن به سنت!!!
اگر با آگاهی این کار را کرده باشیم، باقیش هم باید با آگاهی و به دور از پیروی کور کورانه از سنتها باشه. اگر قرار به حرف ننه بزرگ گوش بدیم برای راضی نگاه داشتن شوهر پس چرا به بقیه حرفش در مورد سنگین بودن و بخت رنگین داشتن گوش ندادیم؟ در این صورت شاید خیلی اومل به نظر میرسیدیم، نه؟
مرد ایرانی در جامعه ما، اینجوری تربیت شده، یاد گرفته، و الگو خارج از این رفتار بسیار کم دیده. ما زنان میخواهیم این رفتار را تغییر بدیم، فکر کنم آگاهی زنان که خواهان تغییر هستند حداقل در این مرحله باید خیلی بیشتر از مردان باشه . اینکه بدونیم به عنوان یک زن، یک انسان در یک رابطه ما چه حقی داریم، چه میخواهیم، و قرار است از کی الگو بگیریم. از عمه بلقیس؟ از مادربزرگ؟ یا الگوی متناسب با این خواستهها و باورهای جدید!!!
Parisa / 04 January 2012
و در ادامه افزود:
و وقتی از سردی و عصبیت 6 ماه گذشته من به ستوه اومد و او هم سرد شد، منی که دیگه طاقت نداشتم رفتم سراغ همکارم تو شرکت که براش درد و دلای زندگیم رو میکردم و کم کم عاشق اون شدم… حق داشتم ، همه چی خوب بود اما اونجور که باید و من میخواستم به من “عشق” نمیورزید، منم هیچ تقصیری نداشتم، حقم بود خوب ، میخواست بهتر ازینی که بود باشه تا من سرد نمیشدم!!
.
مرد سرد / 04 January 2012
وقتی خواستنها از سر لجبازی و تنها برای مخالفت باشد نوعی انتقام گیری کور کورانه می شود و هنگامی که این عطش فروکش کرد عوارض وخیمش آشکار می گردد. تغییر بسیار خوب است اما اگر با عشق و ایمان به بهروزی نباشد پوچ و بی معنی خواهد شد.
کاربر مهمان / 22 June 2012