سمیه تیرتاش – “وقتی لبهایش را روی لبهایم گذاشت، همهچیز رو فراموش کردم.” این جمله کلیشهای را همیشه توی کتابها میخواندم و بقیهاش را خودم تصور میکردم. خدا میداند چه تصاویر دلپذیری در ذهنم شکل میگرفت و مرا به دنیای رویاها میبرد. دنیای نوازشهای عاشقانه و همآغوشی مهرآمیزی که همهاش لطیف و زیبا بود. تخیلاتم همیشه نوید یک زندگی رمانتیک را به من میداد و این وعدهها و وعیدها، آرزوی هرچه زود بزرگ شدن را در سرم میپروراند.
خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکردم بزرگ شدم و مثل همه کارهای هیجانی و شتابزدهام، خیلی زود عاشق شدم تا بتوانم اولین بوسه عاشقانه و فراموشی و غرق شدن در حسی زیبا را تجربه کنم. بوسه بود ولی نه تنها برایم فراموشی نیاورد بلکه تازه مغزم به کار افتاد و از آن روز هزاران فکر و خیال سیاه مدام جلوی چشمانم رژه میرفتند.
آیا نویسنده کتابهای عاشقانهای که میخواندم بر اساس رویدادهای واقعی مینوشتند یا اینکه تجربه من، تجربه متفاوتی بود؟ البته نکته جالب اینجاست که همه نویسندههای رمانهایی که آن روزها میخواندم مرد بودند و بهندرت رمانی خوانده بودم که زنان نوشته باشند. بیوگرافی این معدود زنان نویسنده هم حکایت از آن داشت که آنها هیچوقت طعم عشق را نچشیده و ازدواج هم نکرده بودند.
خلاصه کلام، فکر کنم سرم حسابی کلاه رفته بود. بعضیوقتها فکر میکردم اگر قهرمانان زن داستانها از توی کتابها در میآمدند، لابد حرفهای ناگفته زیادی داشتند و حتماً مثل من یک عالم فکر و احساس در حین نخستین بوسه عاشقانهشان در سرشان میچرخید.
آن روز کذایی، در روز بوسه نخست، تنها چیزی که تجربه نکردم لذت بود. ناخودآگاه احساس نیرومند گناه همه وجودم را در بر گرفت. احساس کردم از من سوء استفاده شده، بیحرمتی شده. حس کردم مورد تجاوز و تعرض قرار گرفتهام و دیگر دختر با شخصیت و محجوبی نیستم که سرش را بالا بگیرد و به پاکی و نجابتش افتخار کنم.
در تصوراتم، همهچیز خوب پیش میرفت. احساسهای عاشقانه، بوسههای داغ و نفسگیر، هم آغوشی بیانتها که بر آن پایانی نبود و کرخی لذتبخشی که تا سر انگشتانم را در بر میگرفت، اما در دنیای واقعی فقط انقباض بود و سرمایی که در تیرهپشتم میدوید و همه وجودم یخ میزد.
پیش خودم گفتم، شاید این تفکرات عجیب و غریب و نداشتن هیچگونه احساس لذتبخش، از بیتجربهگی و کمی سن و سالم نشئت میگیرد. برای همین ناامید نشدم و در موقعیتهای مختلف، تن به بوسههای به اصطلاح عاشقانه دادم ولی همچنان دریغ از ذرهای حس خوشایند. همچنان من در فضای تلخ نانجیبی و بیحیایی دست و پا میزدم.
به هیچ عنوان به روی دوست و همراهم هم نمیآوردم که در کل از این رابطه هیچ لذتی به معنای رمانتیک آن نمیبرم و همیشه خود را در معرض هزاران هزار تهمت و افترا میبینم. عقل نوزده سالهام تلاش میکرد برای دغدغههای ناامید کنندهام راه حلی بیابد و پیوندی بین آنچه شنیده و خوانده بود فراهم کند ولی توفیقی در کار نبود.
در تصوراتم، همه چیز خوب پیش میرفت. احساسهای عاشقانه، بوسههای داغ و نفسگیر، هم آغوشی بیانتها که بر آن پایانی نبود و کرخی لذتبخشی که تا سر انگشتانم را در بر میگرفت، اما در دنیای واقعی فقط انقباض بود و سرمایی که در تیرهپشتم میدوید و همه وجودم یخ میزد.
یاد حرفهای مادرم میافتادم که از نوجوانی در گوشم زمزمه میکرد. نجوایی که از بقیه آدمهای دور و بر هم شنیده بودم. یکجورهایی مثل یک هشدار مداوم و روزانه تکرار میشد: “مردها گرگهای گرسنهای هستند که رحم به هیچ برهای نمیکنند؛ گرگهایی که با زبان چرب و نرمشان، سرِ دخترهای معصومی مثل تو را شیره میمالند و یک لقمه چپشون میکنند.”
در نوزده سالگی توانایی یافتن شباهتی بین پندهای مادرانه با قصههای کودکانه را نداشتم، اما ترسی که همه وجودم را از خود میآکند، شبیه کابوس شبهای دوران کودکی بود که بعد از شنیدن و تصور کردن قصه شنگول و منگول برایم ایجاد میشد. گرگ دوران کودکی در لباس مردی خوشظاهر، پنجه پنهان میکرد و منتظر بود تا من را درسته ببلعد.
دوران کودکی سرشار بود از قصههای گرگ و بره و حیوانات مختلف. حیوانهایی که با داستانهایشان سعی میکردند منش زندگی درست را در لفافه به ما بچههای تاثیرپذیر و شکننده آموزش دهند. در داستان حیوانها همهچیز پیدا میشد. عشق، عاطفه و احساس همدردی، فریب و تزویر، هیجان وخطر و ترس از نابودی و خورده شدن توسط حیوانات درندهخو.”کلیله و دمنه” نمونه خوبی از این دست بود.
به یاد دارم در قصههای دوران کودکی، همیشه موجودات مختلف با خطر دست به گریبان بودند، اما خطر همیشه از سمت حیوانی از نوع دیگر به سراغشان میآمد. گرگ، بره را میدرید، شیر، آهو را و روباه، خروس را تعقیب میکرد. به نظر میرسید جانوران همنوع از همدیگر پشتیبانی میکردند. حتی موجودات قوی در درون گروه از ضعیفها مراقبت میکردند و نر و ماده همنوع، به یکدیگر عشق میورزیدند و کودکانی دلربا به دنیا میآوردند.
اما این قاعده دنیای ما آدمها نبود و حیوانات در زندگی ما هرکدام تبدیل به نمادی از خصایل انسانی و گاه تبدیل به یک علامت خطر بزرگ میشدند که: ایها النسوان به گوش باشید و به هوش که آدمیزادهای از جنس نر و درنده همچون گرگ رخ نشان میدهد.شیر و شغال برای دریدن ما پا به عرصه هستی گذاشته بودند و البته این نقش هراسناک لولو خورخورهای تا لحظه ازدواج در من و ما ادامه پیدا میکرد و بعد از ازدواج بلافاصله تبدیل به جلال و جبروتی خدایگونه میشد. حالا بانوان محترم باید نقش بره رارها میکردند و در قالب بنده فرو میرفتند تا رستگار میشدند که صد البته در این نقش نیز، نه خبری از لذت بود و نه از عشق وعاطفه.
حال از روزهای اول جوانی و تجربه بوسه نخست و همآغوشیهای دزدکی سالها گذشته است. روزها و سالها گذشت و هیچ اتفاقی رخ نداد. در گذر تاریخ، چیزی در درون من و ما رسوب کرده بود و به آسانی پاک نمیشد. حالا بعد از گذر از آنهمه سال، فکر میکنم برای لذت بردن از هر نوع رابطهای باید در یک رابطه برابر باشیم. در این صورت حتماً مردانی هم هستند که بوسیدنشان، آدم را یاد هیچ شیر و روباهی نیندازد.
من در شانزده سالگی اولین بوسه را با همسرم تجربه کردم. ولی بعدها و در سالهای خیلی بالاتر پس از جدایی، لذت بوسه را زمانی چشیدم که مردی که عاشقش شدم من را بوسید… و اینگونه بود که فهمیدم بوسه های قبل برایم بی معنا بوده و انجام وظیفه… و کاری که خیلی زجر آور بود تبدیل به یک لذت شده…
کاربر مهمان / 26 January 2012
مرسی از این نوشته زیبا
الی / 13 December 2011
به رادیو زمان تبریک می گم بخاطر بحث خوبی که شروع کرده و باید مواظبش باشه تا خوب ادامه پیدا کند.
می خواهم تجربیاتم را بعنوان یک پسر بنویسم.
اولین بوسه را در سن 9 سالگی در شهر مهاباد تجربه کردم . شاید چیزی نمی فهمیدم اما یک حس پاک که الان در بچه های خودم نیز می بینم وجود داشت و سپس هر چی بزرگتر می شدم علامت سوالها و تابوها شروع می شد و بعضی وقت ها به انزجار و بعضی وقتها به میل شدید تغییر شکل می داد. معتقدم نگرش آدم ها در بزرگسالی رابطه مستقیم با شکل گیری احساسات کودکی و نوجوانی و تواناییهای کسب اگاهی در دوران جوانی دارد.این دو بخش می تواند مثل یک ترازو عمل کند و فرد را به تعادل برساند. پیشنهادم این است اگر در دوران کودکی و نوجوانی این احساسات متناقض بوده سعی شود در دوران جوانی با توانایی بدست آوردن آگاهی های مثمر ثمر جبران شود. البته من به لطف یک شریک جنسی اگاه و فهمیده توانستم از تله قضاوتهای مخفی و احساسات بشدت متنفرانه زن یا مرد ستیز جامعه تابویی جان سالم در ببرم .
کریم / 14 December 2011
در سن سي سالگي متوجه شدم كه چه ترس احمقانه اي از رابطه داشتن با مردها دارم،دوستان پسر زيادي داشتم ولي هيچكدامشون به من پيشتهاد رابطه نزديك را نميدادن .من دختر قشنگي بودم ولي هيچگاه نتونسته بودم دلفريب باشم.
چرا؟.
شايد اين به خاطر اين بود كه در يكي از بدترين محله هاي جنوب شهرتهران زندگي ميكردم كه لحظه اي تبسم در راه رفت و آمد به مدرسه برام گرون تمام ميشد. برادراني داشتم كه دائم به گوشم ميخواندند دختر بايد سنگين باشه ،و راستش خودم هم تجاربي داشتم ،از اين قرار كه يكي دوبار خارج از قائده مرسوم اون محل به بقال جوان يا پسرعموي فلان دوستم لبخندي زده بودم و طرف خواستگار و عاشق از آب در آمده بود.اين مقدمه براي اين بود كه فضاي ذهنيم را در رابطه با ارتباط نزديك با مردان را تعريف كنم.با تمام اين تعاريف من در دوران دانشگاه جز معدود دختراني بودم كه با پسراي كلاس ارتباط خوبي داشتم و هنوز هم بعد از ازدواج دارم.
من دوستاني هم در كوهنوردي داشتم از ديدن بعضي از اين دوستان خيلي خوشحال ميشدم و الان ميفهمم كه خوب بابا اين يه كشش جنسي بوده ديگه و من هميشه با توجه به تابوهايي كه داشتم حتي كوشه چشمي كه بگم بابا منم از شما خوشم مياد،نشون نميدادم.
اي كاش ميدادم.
وحشتناكتر از همه اينكه اصلا نميدونستم دقيقا چه اتفاقي در اين نوع رابطه ميافته.تا اينكه خيلي اتفاقي فيلم حس برتر را ديدم .اين فيلم همه چيز را در من به هم ريخت اين احساس گناهي را كه نويسنده مقاله از اون ميگه بعد از ديدن اين فيلم به من دست داد.حالا ديگه داشتن اين نوع رابطه برام تبديل به يه نياز شده بود
من نسبت به دختراي ديگه همتراز خودم آزاديهايي داشتم كه بهاي اون خودسانسوري مورد تاييد خانواده بود.
من با دوستان دخترم كه قبل از ازدواج تن به ارتباط جنسي داده بودند ،قطع رابطه كرده بودم و حالا خودم در اين سن تصميم گرفته بودم راجع به اين نوع رابطه بيشتر بدونم.يه روزي با يكي از دوستان پسرم كه از پسراي ديگه برام قابل اعتماد تر بود در مورد اين محدوديتها صحبت كردم.اون از من كوچكتر بود و تنها فكري را كه در موردش نميكردم رابطه داشتن با اين آدم بود.
وقتي باهاش صحبت ميكردم يه جور همدردي همرا با دلسوزي درش بود.به من پيشنهاد داد كه دوست پسرم باشه جدي نگرفتمش چون براي خودم تصميم گرفته بودم فقط با كسي كه دوستش دارم اين كار را بكنم.
اون پيگير شد و تنها جوابي را كه از من ميگرفت نه بود
ابالاخره اين رابطه شكل گرفت و اون با وجود نوع نگرش به شدت مدرنش هنوز هم، كه سالهاست با هم ازدواج كرديم
به من ميگه تو با كسان ديگري هم بودي و هنوز هم احساس ميكنم به تمام دوستان كه حالا ديگه مرداني هستند به چشم دوست پسر قبلي من نگاه ميكنه.
من هيچوقت از اينكه با اون رابطه داشتم و خانواده ام به من به چشم يه دختره باكره نگاه ميكردن دچار عذاب وجدان نشدم.
اما از اين قضاوتي كه همسرم در مورد من داره به شدت ناراحت ميشم.
اين همون آدمه مدرنيه كه من در رابطه باهاش هيچوقت احساسي را كه نويسنده مقاله از اون حرف ميزنه نداشتم.
من سعي كردم تنها يكي از آسيبهاي اين نوع رابطه را در تفكر سنتي بيان كنم راجع بهش به تفصيل صحبت كردم چون لازم بود. .
کاربر مهمان / 13 December 2011
و در این صورت حتما زنانی هم هستند که خودت را توی چشمانشان گرگ و شغال روباه نبینی.
هســـتند؟!!! کــــــــــــو؟؟؟
کاربر مهمان / 13 December 2011
این مسائل هیچ ربطی به حکومت نداره. به من و شما ربط داره که به بچه مون یاد بدیم که دوست داشتن جنس مخالف طبیعیه… داشتن رابطه جنسی و کشش جنسی طبیعیه… ولی این رابطه باید ایمن باشه. چه از نظر جسمی و چه از نظر روحی و مهمتر از همه اینکه باید یاد بدیم که این یک رابطه برابره. نه فاعل و مفعول.. متاسفانه این خیلی بده که ما با یک مسئله خیلی ساده اینقدر پیچیده برخورد می کنیم… هیچ منطقی پشت این حرف نیست که اگر کسی دوست پسر داشت و با اون پسر رابطه داشت، به شوهرش خیانت می کنه… چطور می شه از کسی که هنوز وارد زندگیش نشدی انتظار داشت که بهت خیانت نکنه؟! در واقع به چی خیانت نکنه؟! به رابطه ای که وجود نداره؟! چرا واسه ما الگوی پسر زرنگ اینه که با چندتا دختر رابطه داشته باشه و سر آخر هم با دختری که مامانش معرفی می کنه ازدواج کنه. متاسفانه "ب… در رو " یی و حقه بازی بخشی از زندگی ما شده، در اینجا (اروپا) هم هستند کسانی که با بیش از یک نفر در رابطه هستند ولی عمدتا (و حداقل قشر تحصیل کرده ای که ما باهاشون سر و کار داریم) حداقل این رو به عنوان افتخار بیان نمی کنند! یک مشکل اصلی که این وسط هست اینه که به ما یاد ندادن که حرفمون رو درست بیان کنیم، وقتی که عاشق کسی هستیم؛ شرم داریم از بیان عشق، از بیان احساس… خیلی وقتها بیان نمی شه، و خیلی وقتها که بیان می شه به بدترین شکل ممکن بیان می شه که معمولا به نتیجه نمی رسه. در بسیاری مواردی که دیدم زمانی حرف زده می شه که هیچ احساس عمیقی نیست و این باعث بی اعتمادی می شه… این نا آگاهی از صحبت از احساسات طبیعی به اینجا ختم نمی شه… اینقدر توی یه قالبی فرو می ریم که اگه کسی خلافش رو بگه. به نظرمون خیلی عجیب می آد… تنا کاری که می تونیم بکنیم اینه که به بچه هامون "احترام" رو و "قضاوت نکردن" یاد بدیم، دوست داشتن رو هر کسی خواهند آموخت…
مهدی / 14 December 2011
براي من. واقعا همون جيزي بود كه تو كتابا خونده بودم
خيلي زخمت كشيدم تا كسي رو كه دوسش دارم ببوسم
من. تو سن بيست و بنج سالكي تونستم يه بوسه عاشقانه عالي و ناب رو داشته باشم
الانم باهم داريم زندكي ميكنيم
کاربر مهمان / 14 December 2011
اكه ما با جشماي باز جامعه رو ببينيم اونوقت مراقب ادماي اطرافمون هم هستيم
لزوما همه كرك نيستن ولي وقتي همه رو عالي ببينيم اونوقت با كرك ها برخورد مي كنيم و بدجوري سرخورده ميشيم و به همه زمين و زمان فحش ميديم.
محمد / 14 December 2011
واقعا” زیباست
کاربر مهمان / 15 December 2011
صدای وزش باد همراه با غرش امواج در ساحل گرم جنوب صدای آرام و دلپذیرش را به موسیقی روح نوازی بدل کرده بود که روح عاشق من را مسخ خود می کرد . شاید ساعتها بود که در کنارم نشسته بود و من در حالی که محو سخنانش بودم حجی کلمات را نمی شنیدم . تنها گهگاه با نجوایی گنگ و مبهم شوق ادامه سرودنش را در او زنده نگاه می داشتم .انگار سکوتم برای او دلپذیرتر بود . با لمس خیس موجی به خود آمدم و بی اختیار به منبع صوت روح نوازی که می شنیدم خیره شدم ، باد موج و ساحل نبود . لبان زیبای همان دختری بود که گهگاه لبخندم را ز شوق دیدارش درسیاهی چشمانش می دیدم . تمام وجودم به یک نقطه خیره شده بود انگار مرگز عالم تنها همام یک نقطه بود . آتش شوقی لطیف در نهادم زبانه کشیده بود و جز لبان زیبایش و ترنم صدای دلنوازش نمی دیدم و نمی شنیدم . ناگهان نزدیک شدن شانه اش را که نوید حسی مشترک در او بود لمس کردم و لرزش صدایش را که غیر از آنچه می گفت طلب می کرد . انگار او نیز به دنبال بهترین دلیل برای پایان دادن به موسیقی دلنواز کلامش می گشت .
انگار تمامی کائنات دست به دست هم داده بودند تا عاشقانه ترین بوسه عالم در آن ساحل شنی به گواهی موج و باد و دریا به ثبت برسد. بی اختیار نزدیک شدن لبانم را و لبانش را ، بهم حس می کردم . در آن اوج احساس پاک دو عاشق ، در آن زمان که بازدم گرمش را به دم فرو بردم ، در آن زمان که شاید تنها به حد لبان قیطانیش میان لبانمان فاصله بود ، حسی که از وجودم آنگونه که بود از درونم آنگونه که می شناختم از خدایی که ز رگ کردنم قرین تر یافته بودمش مرا مانعی شد به سختی کوه که اگر کوه نبود او را یارای بازداشتنمان زه پیوند دو لب ، نه که پیوند دو روح نبود . بعد از ان لحظه ندانم که چه شد . شاید او رفت ، شاید آن لحظه گذشت ، شاید آواز و صدایش نرسیدست به من تا امروز ، شاید او گفت خدایت به خطاست .
بعد از ان بوسیدم من بارها ، از سر شوق ، با احساس . ولیک حسرت آن بوسه بماندست بدل تا امروز ، لیک من نیک بدانم که منم قاتل آن نابترین بوسه عالم بخدا . به خدای دوستدار بوسه های اتشین . نه خدایی که خطاست .
نیما / 16 December 2011
سمیه خانوم عزیز، لذت بوسیدن حقیقتا لذتی باور نکردنیه! اونچه که باعث شده براتون هزار و یک فکر سیاه ایجاد کنه بوسیدن نیست، بلکه اون پند و نصیحت مادرانه ست و در کنار اون دید جامعه که بهش اشاره کردین.
نسترن / 16 December 2011
پسری که دوست داشتم زمانی همکلاسیم بود اما قبل از اینکه رابطه ای بیشتر از همکلاسی داشته باشیم و از احساسم باخبر بشه، دانشگاهم تغییر کرد. تا اینکه بعد از چند سال دوباره دیدمش و بعد از مدتی متوجه عشق و احساسم شد. و رابطه تبدیل به دوستی کمی صمیمی تر شد. ومن اولین بوسه را در 26 سالگی تجربه کردم. زیبا بود و همراه با کمی نگرانی. اما بوسه های بعدی و بعدی هم زیباتر بود و هم نگرانی کمتری داشتم. و هر لحظه با تمام وجودم دوست داشتم با وجود معشوق عزیزم یکی بشم.حقیقتا زیبا و دوست داشتنی بود و جالب این بود که هرکدوممون طبق مطالعاتمون فکر میکردیم جنس مخالف لت بیشتری می بره و به عبارتی سعی میکردیم به طرف مقابل لذت بیشتری هدیه بدیم.
متاسفانه ارتباطمون زیاد ادامه پیدا نکرد اما هنوز هم خاطره بوسه های عزیزم از زیباترین خاطره های زندگیمه و خوشحالم که این فرصت رو داشتم تا عشق واقعیم رو ببوسم.
نسترن / 16 December 2011