بهمن شعلهور، بیلنگر، فصل پایانی – وقتی بیدار شدم کاملا گیج بودم. نمیدانستم کجا هستم. زمانی توانستم جهتیابی کنم که هیکل تاریک مراد را در گوشه خودش در حال نماز خواندن دیدم. یک کاسه کته سرد روی زمین در کنار من بود. هیچ نمیدانستم کی و از کجا آمده. بهرحال هیچ اشتها نداشتم. صبر کردم تا نماز مراد تمام شد.
گفت «صبح بخیر»
بیاختیار به ساعت مچی که به دستم نبود نگاه کردم. بعد به دست او نگاه کردم. او هم ساعت نداشت. اما بهنظر میرسید اطمینان کامل دارد که صبح است. پرسیدم «صبحه؟»
گفت: «آره. تو تمام شب خورّ و پفت هوا بود و هفت دریا رو خواب میدیدی.» با اشاره تحقیرآمیزی به کاسه کته کنار من اضافه کرد «وقتی شام آوردن نخواستم بیدارت کنم.»
پرسیدم «این شامه؟»
«هر چیه که دلت میخواد باشه. شامه، ناهاره، صبحونه اس. یادت باشه زمان جنگه. اون تنها غذایییه که در روز گیرت میآد. اینجوری بهترم هست. هر چی کمتر بخوریم یبستر میشیم و کمتر بوگند راه میندازیم.» دماغش را با یک دست گرفته بود و با دست دیگر چاهک کف اتاق را نشان میداد.
گفتم «از کجا میفهمی چه وقت روزه؟ از کجا میفهمی چه روزیه؟ واسه من که مثل یه شب ابدیه.»
گفت «نماز. من یک ساعت درونی دارم که وقت هر نمازی رو بهم میگه: نماز صبح، نماز ظهر، نماز عصر، نماز مغرب ونماز عشاء. و بعد از هر نماز عشاء با مهرم یه خط روی دیوار میکشم. شاید این بیاحترامی به تربت امام حسین باشه که آدم با مهرش این کارو بکنه، اما خداوند میدونه و میبخشه. اینجوری حساب روزا رو نگه میدارم. و اون کاسه کته همیشه بین نماز مغرب و نمازعشاء میآد. واسه اینه که اسمشو شام گذاشتهم. نماز عشاء رو بعد از اومدن این کاسه میخونم.»
پیش خودم گفتم چه سعادتی بود که یک همسلولی داشتم که رد وقت را آنطور نگه میداشت. اما اگر مجبور میشدم دو هفته بعد از دار زدن او آنجا تنها بمانم چه خاکی به سرم میکردم؟ اگر هم سلول بعدیم یک مفسد فیالارض دیگر مثل خودم از آب درمیآمد که نماز بلد نبود چه؟ چطور میتوانستم رد وقت را نگهدارم؟ چطور میتوانستم در آن شب دراز ابدی وقت بگذرانم؟ آیاامیدی بود که بعنوان اجابت آخرین آرزوی یک محکوم چند ورق کاغذ و یک مداد به من بدهند تا یک مشت شعر رکیک دیگر بگویم؟ شاید فرصتی به من میدادند تا دفتر خاطراتم را بسط بدهم، شرح کاملتری از زناکاریهای خودم را برای آموزش آیندگان رقم بزنم.
در طول روز سعی کردم چند شعر در ذهن خودم بگویم. موفق شدم چند شعری بگویم. و آنقدر آنها را برای خودم تکرار کردم تا قانع شدم که راستی از برشان کردهام. در ضمن سعی کردم با دنبال کردن نمازهای مراد رد زمان را نگه دارم. کوشیدم “واترلو” را بهیاد بیاورم، ولی “واترلو” دیگر دورتر از کره مریخ بهنظر میآمد.
کوشیدم به کلارا و به روزهای خوشی که با هم گذرانده بودیم فکر کنم، ولی به یاد آوردنش دردناک بود. دوری از کلارا و از دست دادن او تحملناپذیر بود. به مادر جون فکر کردم ولی او، انگار که سالها پیش مرده باشد، کاملاً از ذهنم محو شده بود. کوشیدم به صبحی فکر کنم، ولی کار باطلی بهنظر میرسید. همه چیز را حتی بیمعنیتر میکرد. سعی کردم چند تا از شوخیهای مشنگ را بهیاد بیاورم، ولی دیدم همه شوخ طبعیم را از دست دادهام. زمانی که وقت نمازعشاء مراد شد، هیچ چیز دیگری نمانده بود که بتوانم به آن فکر کنم. بعد کوشیدم شعرهایی را که در همان روز گفته بودم و از بر کرده بودم بهیاد بیاورم، ولی حتی یک کلمه از آنها به خاطرم نیامد. و این تنها شب دومم در آن هولدانی بود. آنوقت بود که وحشتزده شدم.
تمام روز از قضای حاجت خودداری کرده بودم، به انتظار آنکه این کار را پس از به خواب رفتن مراد بکنم. این اولین روزی بود که آن کته را خورده بودم. مراد هم لابد داشت همین حیله را به کار میبرد، چون او هم تمام روز قضای حاجت نکرده بود. دست کم او پنج بار در روز از آب شیر برای وضو گرفتن استفاده میکرد. آرزو میکردم کاش من هم همان بهانه را برای شستن دست و رویم داشتم. اما هیچ اشتیاقی به این کار احساس نمیکردم. سر تا پایم کثیف بود و میخارید و دستها و صورتم احتمالاً تمیزترین اجزاء بدنم بودند. هیچ صابون آنجا نبود و شستشوی بدون صابون زیاد بهنظرم درست نمیآمد.
مراد کمی پس از نماز عشاء دراز کشید و بلافاصله خر و پفش به هوا رفت. ظاهراً در خواب عمیقی بود. من با نوک پا به کنار چاهک رفتم، چمباتمه زدم، محتاطانه و مجرمانه شلوارم را پائین کشیدم و مشغول رفع حاجت شدم. میترسیدم هر آنی مراد از خواب بیدار شود و مایه خجالتم شود. اصلاً شاید خودش را بهخواب زده بود و فقط خر و پف میکرد تا به من فرصت قضای حاجت بدهد. چه آدم ملاحظهکاری! کمی احساس شرمندگی کردم. آیا من هم میبایست به همین حیله متوسل شوم تا به او این فرصت را بدهم؟ چه روش عاجزانهای برای متمدن و مؤدب بودن !
اما اشتباه کرده بودم. مراد غرق خواب بود، خواب متقیان و پرهیزکاران. من بودم که حتی پس از رفع حاجتم مشکل بزرگی در بهخواب رفتن داشتم. کف اتاق که در اوائل زیاد سخت به نظر نیامده بود حالا هر لحظه سفتتر و سختتر میشد. و مغزم مطلقاً اجازه نمیداد که هیچ فکری که بتواند مایه راحتی اعصابم شود به ذهنم خطور کند. و بدتر از همه ندانستن آن بود که چه ساعتی است. پس از چند ساعت به این طرف و آن طرف غلط زدن حالتی میان خواب و رؤیا و هذیان بهم دست داد. گوئی در میان بیابانی سوزان گم شده بودم و کسی به زبانی بیگانه با من در خواب حرف میزد. سراسیمه از خواب پریدم و نیازی مبرم به یک تماس انسانی احساس کردم. مراد را تکان دادم و از خواب پراندم.
او با سراسیمگی بلند شد و نشست. گفت «چی شده؟»
گفتم «به من نماز خوندن یاد میدی؟»
او با لبخندی مهربان گفت «نصفه شبی یکهو دین و ایمون پیدا کردی؟ چیه؟ جدت به خوابت اومد؟»
گفتم «آره.»
گفت «چی بهت گفت؟»
گفتم «نمیدونم. گمانم عربی حرف میزد. فقط یه جمله از حرفاش یادم مونده. بهگمانم گفت اهدنا السراط المستقیم. یعنی چی؟»
گفت «جدت میخواد به راه راست هدایتت بکنه. واسه همین به دلت برات کرده که نماز یاد بگیری. کی میخوای شروع کنی؟»
با بیصبری گفتم «همین الان. میخوام عربی هم یاد بگیرم. میخوام معنی نمازو بفهمم.»
مراد با چشمهای خوابآلود گفت «شاید جدت منو به اینجا آورده که مایه هدایت و رستگاری تو بشم. شاید من بهترین معلم زبون عربی نباشم، ولی دستکم قرآن رو خوب بلدم. »
جابجا احساس خوشی بیاندازهای کردم. حتی شوخطبعی از دست رفتهام دوباره به سراغم آمد. یاد حرف صبحی افتادم که پیشنهاد کرده بود که وقتی در صحرای محشر به یکدیگر برخوردیم به زبان عربی صحبت کنیم.
گفتم «من یه دوست عرب دارم که مرده. به همدیگه قول دادیم که توی صحرای محشر با هم به عربی صحبت کنیم.»
مراد با خوشروئی دهندرهای کرد و گفت «فکر خوبیه. شاید تو صحرای محشر همه به عربی حرف بزنن.»
بلافاصله درس را شروع کردیم. مراد همزمان با درس نماز، معنی آیات را هم به من میآموخت. فهم جملههای نماز ایجاد اشتیاق زیادی در من میکرد. پس از یاد گرفتن نماز مراد از من خواست که نماز را به صدای بلند در حضور او بخوانم. با دقت گوش میداد و کلمات و تلفظهای غلط مرا تصحیح میکرد. وقتی بالاخره برای خوابیدن روی زمین دراز کشیدیم، ذهن من چیزی برای تمرین و تکرار داشت. آنقدر نماز را در ذهنم تکرار کردم تا خوابم برد.
وقت سحر مراد مرا بیدار کرد تا با او نماز سحرم را بخوانم. در آن شب ابدی آن لامپ بیست و پنج واتی، حس میکردم که میتوانم به تحقیق بگویم که وقت سحر است. وگرنه چطور ممکن بود که ما نماز سحرمان را در آن وقت بخوانیم؟ بر طبق قرارمان هر دو نمازمان را به صدای بلند میخواندیم تا من نمازم را با نماز او تطبیق دهم. با آن همه تمرین که پیش از خواب کرده بودم، تقریباً هیچ اشتباهی نکردم. و در طول روز، بین نمازها، همچنان به تکرار جملات نماز ادامه دادم. حالا که معنی آیات را میدانستم، آنها برایم به صورت گونهای شعر در آمده بودند.
روزها دیگر کوتاهتر، تحمل پذیرتر، و خوشتر شده بودند. روز سوم نماز، به همراه کاسه کته، زندانبان یک مهر نماز، یک تسبیح، و یک جلد قران کوچک برای من آورد و با مهربانی مرا در آغوش کشید و برادر خطاب کرد. مراد حق داشت. ما را میپائیدند و به حرفهامان گوش میکردند. وگرنه از کجا میدانستند که من شروع به نماز خواندن کردهام؟ ولی مهم نبود. من نماز را برای آنها نمیخواندم. هنوز به دینداری خودم ایمان نداشتم، اما موقع خواندن نماز احساس نوعی تقوا میکردم. حالا دیگر خواندن و ترجمه آیات قرآن را به طور جدی شروع کرده بودیم. مثل این بود که دوباره به مدرسه برگشتهام و از آن احساس خوشی میکردم.
دو هفته بعد از ورود من، همانطور که مراد حدس زده بود، به سراغش آمدند. گفتند مورد عفو دادگاه قرار گرفته و آزاد خواهد شد. ولی مراد هیچ اطمینانی به حرفشان نداشت. گفت دوستان دیگری هم داشته که اسماً آزاد شده بودند ولی بعد معلوم شده بود که دارشان زدهاند. وقت خداحافظی وقتی همدیگر را در آغوش کشیدیم مراد چشمکی به من زد و با خنده تلخی گفت «دارم آزاد میشم.» معلوم بود هیچ مطمئن نیست که یا دارند او را آزاد میکنند یا به پای چوبه دار میبرند. من بیاختیار اشک میریختم و نمیدانستم چه احساسی داشته باشم. اگر داشتند او را پای چوبه دار میفرستادند طبعاً اشکم اشک اندوه بود. اگر داشتند آزادش میکردند میبایستی اشکم اشک شادی باشد. ولی از رفتن او چنان حس تنهائی میکردم که حتی نمیتوانستم شادی آزاد شدن احتمالیش را احساس کنم. او تنها پیوندی بود که دراین دنیا برای من مانده بود و حالا داشتند این آخرین پیوند را هم از من میگرفتند.
با عزیمت مراد دیوارهای اتاق به من تنگ شد. اتاق دوباره تبدیل به یک سلول انفرادی تاریک و متعفن شد. کاسه کته طعمش را دوباره از دست داد. حتی از شعر و غناء نماز هم اندکی کاسته شد. اما من با اضطرار و اجبار بیشتری به خواندن نماز ادامه میدادم. حالا دیگر نماز تنها حائلی بود که بین من و وحشت مطلق، بین من و جنون، وجود داشت.
آن شب خواب به چشم من نیامد. با نداشتن ساعت درونی مراد، دیگر وقت نماز سحر را نمیدانستم. احتمالاً آن را چندین ساعت زود شروع کردم. چون که وقتی کاسه شام را آوردند من متوجه شدم که نماز چندین روزم را خواندهام. دیگر حتی نمیدانستم چطور حساب روزها را روی دیوار نگ هدارم. کم کم نماز خواندن من یک کار مداوم شده بود. تنها وقتی که مشغول خواندن نماز نبودم زمانی بود که از شدت خستگی به خواب رفته بودم. و چون پیش از خواندن هر نماز وضو میگرفتم، هر چند دقیقه یک بار بهانهای برای شستن سر و صورت و پای خودم داشتم. اما درون لباسهایم روز بهروز کثیفتر میشدم و بیشتر خودم را میخاراندم.
وقتی به سراغ من آمدند حساب روزها کاملاً از دستم در رفته بود. نمیدانستم چند روز یا چند هفته از عزیمت مراد گذشته. نمیدانستم دارند مرا برای دار زدن میبرند یا برای آزاد کردن. اما خوشحال بودم که بالاخره به سراغم آمدهاند. امیدوار بودم که اگر دارم میزنند دستکم یکی دو نفر یار و یاور داشته باشم. حتی مسیح را هم همراه دو تا دزد مصلوب کردند.
اما اشتباه کرده بودم. مرا نه برای دار زدن، بلکه برای بازپرسی مجدد میبردند. از یک پلکان طولانی پائینم بردند و به یک زیر زمین بزرگ هدایتم کردند که شباهت زیادی به زیرزمین ساواک سابق داشت که درآن جزئیات شکنجه و مرک اسکندر را شنیده بودم. و وقتی به آنجا رسیدم دچار سختترین شوک زندگیم شدم. دوستان دیرینم در آنجا انتظارم را میکشیدند، سرهنگ دوم سبیل چخماقی که حالا سرهنگ تمام شده بود، و دستیارانش که آنها را به نامهای «برادر حسین،» «برادر عزیز،» و «برادر اکبر» به من معرفی کرد. تنها فرقی که کرده بودند این بود که همگی حالا ریشهای توپی داشتند و مسنتر بهنظر میآمدند. دندانهای طلا، دندان افتاده، و سوراخ میان لبخند همه سر جایشان بودند. اما چشمک شهوتپرستانه ناپدید شده بود. سبیل چخماقی سرهنگ حالا با ریش توپیش تلفیق شده بود و تسبیحی در دست داشت که با آن قله هو واللههایش را میشمرد.
وقتی هواپیما بهسوی فرودگاه نیویورک پائین میآمد، بالش را در زیر تابش خیرهکننده خورشید صبحگاهی کج کرد و من نگاهم به بانوی مشعلدار بندر نیویورک افتاد. دستهایم را پیش روی او باز کردم. باز با دست خالی برگشته بودم. ولی این بار امید داشتم که برای همیشه خالی نمانند.
باز برای من بسیار شگفتآوربود که هیچکدامشان نشانی از آشنایی ندادند. در مورد سرهنگ هنرپیشه رو حوضیم به خودم گفته بودم که آشنایی ندادنش ظاهری است. اما حالا در آن مورد هم دچار تردید شدم. از خودم پرسیدم آیا راستی این چهار نفر مرا به یاد میآورند؟ چرا باید هنوز پسربچهای را بهیاد داشته باشند که یک روز چهارده سال پیش زجر داده بودند، مرعوب و تهدید به تجاوز کرده بودند، کاری که کار روزمرهشان بود. شاید آنها حتی اسکندر را هم، که رابطه بسیار نزدیکتری با ایشان داشت، به یاد نمیآوردند. شاید ما دو تا از «بیماران» بیشماری بودیم که آنها «درمان» کرده و سپس فراموش کرده بودند.
دوباره وسط همان زیرزمین روی یک صندلی نشسته بودم و سرهنگ و «برادر»ها داشتند عرصه را به هم تنگ میکردند. سرهنگ همانطور که تسبیح میانداخت و زیر لب بسم الله الرحمان الرحیم را زمزمه میکرد پای راستش را بالا آورد و روی صندلی کنار من گذاشت. بعد شروع به شمردن جرائم من و خانوادهام کرد: پدر من رئیس دیوان کشور آن «شاه مرتد مستبد ملعون» بود، در زمانی که «بسیاری از برادران و خواهران مذهبی ما شکنجه میشدند و به شهادت میرسیدند.» و عموی من قائم مقام نخست وزیر همان «شاه مرتد مستبد ملعون» بود. و برادر من «یک کمونیست مرتد خدانشناس» بود. و خود من علیرغم سیّد اولاد پیغمبرصل الله علیه و آله بودن و سیّد طباطبائی بودنم، یک عرق خور زناکار بودم. این جرائم به تنهائی برای مفسد فی الارض شناختن و دار زدن من کافی بودند.
نگرانی او این بود که من جاسوس هم بودم، برای شیطان بزرگ، امریکا، و «سر سپردهاش، آن صدّام مرتد ملعون که انشاالله بزودی تحت ارشاد و رهبری امام دک و دندهاش را خرد میکردند و به جهنم اسفل السافلین میفرستادند.» آنچه او میخواست بداند ماهیت مأموریت من بود، و اینکه با چه کسانی بنا بود ارتباط بر قرار کنم، و در صورت اعزام شدن به جبهه جنگ اهداف جاسوسی بخصوص من چه بود. وقتی من در بیگناهی خودم در تمامی این «جرائم» پافشاری کردم به من اطمینان داد که او میداند چطور امثال مرا به حرف بیاورد.
دست دراز کرد و سیم برق لختی را که «برادرعزیز،» «دکتر عضدی سابق،» متخصص دیرین «درمان با شوک الکتریکی» از سر لطف به سوی او دراز کرده بود گرفت.
با لحنی تهدید آمیز گفت «پسر، میدونی این چیه؟»
من زیر لبی گفتم «سیم برق.»
گفت «دقیقاً! سیم برق. و میدونی این سیم برق چیکار میکنه؟ هفتصد هشتصد ولت برق رو یکراست میفرسته به خایههات، تا اینکه از درد هوار بکشی و به من التماس کنی بذارم به زبون بیای و هرچی رو که میخوام بدونم بهم بگی.»
آیا بهراستی و به لطف حق «تغذیه مقعدی» و «تغذیه با بطری» متروک شده بود؟ آیا «برادر حسین» و «برادر اکبر» از عادات نامسلمانانه و نفرتانگیز گذشتهشان دست کشیده بودند و با دربرگرفتن شخصیت ریشوی اسلامی خود اعاده حیثیت کرده بودند؟ یا اینکه فعلأ برای صرفهجوئی در وقت چند مرحله از «درمان» را کنار گذاشته بودند و داشتند یکراست به سراغ «درمان با شوک الکتریکی» میرفتند؟
وقتی من دوباره اتهام جاسوسی را رد کردم و در بیگناهی خودم پافشاری کردم، سرهنگ اجازه داد که «درمان» را شروع کنند. یک ماشین چرخدار را بهسوی من هل دادند، سیمش را به برق وصل کردند، مرا با طناب به صندلی بستند و بیهیچ رو در بایستی شلوارم را پائین کشیدند. من چشمهایم را بستم و انگار که با بدن منقبض شدهام پل زده باشم با پشت گردنم به پشت صندلی تکیه کردم. سرم گیج میرفت و با اضطراب در انتظار لحظه تماس و درد بودم، که گوئی برای آنکه اضطراب و وحشت من بیشتر شود به تأخیر میافتاد. ناگهان، گوئی که فرمان تعویقی در مجازات از آسمان نازل شده باشد، تلفن زنگ زد و همه چیز متوقف شد. و من خدا خدا کردم که دستور دار زدن فوری من صادر شده باشد، تا کار یکباره یکسره شود.
حتی جرأت نکردم چشمهایم را باز کنم. میتوانستم تا ابد در تاریکی باقی بمانم و قید نور آفتاب و واقعیت را بزنم. صدای سرهنگ را پای تلفن میشنیدم که بیتردید داشت با یکی از رؤسایش گفتوگو میکرد، کسی که میتوانست از سر لطف دستور دار زدن فوری مرا صادر کند. میگفت «بله، قربان! اطاعت، قربان! بلافاصله، قربان!» صدای قطع شدن تلفن را شنیدم و سرهنگ با هیجان فریاد زد که فورا شلوار مرا پایم کنند. پس دستور دار زدن فوریم صادر شده بود. پس خداوند بیتردید رحمان و رحیم بود.
طنابم را باز کردند. دوباره مرا دستبند زدند و از همان راهی که وارد زندانم کرده بودند خارجم کردند. مرا توی یک جیپ بین دو تا پاسدار مسلسل بهدست نشاندند و چشمهایم را بستند. پس از نیم ساعتی رانندگی مرا از جیپ پیاده کردند و از یک پلکان بالا دواندند. وقتی چشمهایم را باز کردند خودم را در تالار مجللی یافتم که با فرشهای ابریشمی گرانبها و چلچراغهای عظیم زینت شده بود. پشت در اتاقهای متعدد سربازان و پاسداران مسلسل بهدست کشیک میکشیدند.
مرا با عجله به اتاق بسیار بزرگی بردند که در آن یک سرلشگر ارتش با ریش توپی پشت میز بزرگی نشسته بود. روبروی او مرد میانسال معمّمی با عبا و عمامه سیاه روی مبلی نشسته بود. هر دو با کنجکاوی بسیار مرا برانداز میکردند، گوئی که من جانور عجیبی بودم که تا آن لحظه مورد بحث آنها بود.
مرد معمّم با لبخند تحقیرآمیزی گفت «پس این اون جوان مفسد فیالعرضیست که از هر دو طرف اولاد پیغمبر مکرم، صل الله علیه و آله، است، که سالهای سال رو در آمریکا به مشروبخواری و زناکاری گذرونده و حالا در وسط جهاد مقدس ما فرستاده شده تا برای شیطان بزرگ و اون صدام ملعون جاسوسی کنه!»
تیمسار با احترام گفت «بله، حضرت آیت الله.»
شخص معمم که آیت الله خطاب شده بود گفت «من شرم دارم از اینکه چنین مفسد فیالارضی در اصل و نسب مقدس ما با ما شریک باشه.»
تیمسار گفت «بنده هم همینطور.»
آیت الله ادامه داد «اما همه گناهها رو هم نمیشه به گردن این جوان گمراه انداخت. بیشتر تقصیر از اون پدر مفسد فی الارض و عموی مفسد فی الارض اوست که او رو چنین فاسد بار آوردند و از بچگی به سدوم و عموره آمریکا فرستادند تا بدون هیچگونه ارشاد اسلامی روز بروز فاسدتر بشه.»
تیمسار گفت «عیناً همینطوره که میفرمائید.»
آیت الله گفت «جناب سردار، فکر میکنید که جدّ ما پیغمبر مکرم، صل الله علیه و آله، بتونن در این بره سیاه گمشده مشروبخوار زناکار کمترین نشانی از فیض پیدا کنن که ایشان رو ترغیب به این بکنه که در روز محشر شفاعت گناهانشو بکنن؟»
تیمسار گفت «والله نمیدونم حضرت آیتالله. جّد مکرم ما انقدر بخشنده و کریم هستند که شاید حتی چنین اولاد گمراه و بیارزشی رو هم مشمول فیض و مرحمت خودشون بکنند؟»
«اینطور که من شنیدهام، گویا پیغمبر مکرم در خواب به چنین اولاد ناقابلی نازل شدهاند و اشارهای فرمودهاند به اینکه شاید بخواهند او رو به صراط مستقیم هدایت کنند. حتی شنیدهام که در دل سیاه او انقدر نور ایمان تاباندهاند که در دو سه هفته گذشته از سحر تا شام به نماز و عبادت مشعول بوده.»
تیمسار گفت «به بنده هم چنین گزارشی رسیده.»
آیتالله گفت «البته اگر این موجود فاسد برای جاسوسی و خرابکاری به اینجا آمده، سزاوار چوبه دار هست. و این وظیفه اسلامی ما علماست که مفسدین فی الارض رو به سزای اعمال خودشون برسونیم. اما اگر جد ما پیغمبر مکرم، صل الله علیه و آله، در روز محشر جلوی بنده و جنابعالی رو بگیرن و مواخذه کنن که چطور ما به خودمون حق دادیم که این بنده گمراه رو به دار بزنیم، درست در زمانیکه ایشان تصمیم به هدایت او به صراط مستقیم گرفته بودند، چه جوابی به ایشان میتونیم بدیم؟»
«والله بنده هم از همین میترسم.»
«اما بین خودمون، فکر میکنید جوانی که چهارده سال مغز خودش رو در ویسکی غرق کرده و انقدر بیشعوره که در عرض چهارده سال نتونسته یک لیسانس بگیره، شعور این رو داره که بتونه برای شیطان بزرگ جاسوسی بکنه؟ فکر نمیکنید که اگر میخواستن جاسوس بفرستن یک آدم با هوشتری رو برای این کارانتخاب میکردن؟»
تیمسار گفت «والله این فکر به ذهن بنده هم خطور کرده بود.»
آیت الله گفت «با وجود علاقه زیادی که بنده به این دارم که پوزه شیطان بزرگ رو به خاک بمالیم و چند تا از جاسوسهاشون رو به دار بزنیم، شاید الان وقتی نباشه که با دم شیر بازی کنیم، و درست در موقعی که داریم تحت رهبری امام بر اون صدام ملعون پیروز میشیم به ارباباش بهانهای بدیم که خنجر بزرگتری از پشت به ما بزنند. »
تیمسار گفت «کاملا متوجه فرمایشتون هستم.»
«و اگر کوچکترین ظنی وجود داشته باشه که این موجود برای جاسوسی یا خرابکاری به اینجا فرستاده شده، ما نمیتونیم بفرستیمش به جبهه جنگ تا حتی بهتر فرصت این کار رو داشته باشه. نظر بنده اینه که این موجود رو از اینجا تبعید کنیم و به همون سدوم و عموره آمریکا برگردونیم. اگر به صراط مستقیم هدایتشدنی باشه، پیغمبر مکرم از همونجا هم میتونن هدایتش بکنند، و اگر نباشه بگذار همونجا آتش جهنم رو برای خودش روز بروز داغتر بکنه.»
تیمسار گفت «فکر بسیار بکریه، حضرت آیت الله. من کاملاً با نظر جنابعالی موافقم. و اگر امر بفرمائید دقیقاً به همین صورت عمل خواهیم کرد. »
با این کلمات آیت الله از روی مبل بلند شد و به طرف در رفت و تیمسار او را تا دم در بدرقه کرد و با او دست داد. پاسدارها را صدا کرد و دستور داد تا دستبندهای مرا باز کنند، مرا با او تنها بگذارند، و در را ببندند. برگشت پشت میزش نشست و دوباره با همان نگاه نافذ و کنجکاو به بر انداز کردن من پرداخت. چند دقیقه بعد با لحنی ملایم مرا به نشستن دعوت کرد. من در نشستن روی آن مبلهای نفیس با لباس و بدن کثیفم تردید کردم. اقلاً دو هفته بود که نه حمام کرده بودم و نه لباس عوض کرده بودم. ظن آن را داشتم که بوی تنم برای دیگران تحملناپذیر بود، گو اینکه خودم حس بویاییام را از دست داده بودم. در سلول زندان در چند روز آخر دیگر بوی چاهک را هم نمیشنیدم. اما برای آنکه به تیمسار بیادبی نکرده باشم، بالاخره تصمیم گرفتم خاک نشیمنگاه شلوارم را بتکانم و بنشینم.
پس از چند لحظه تیمسار گفت «پسر تو واقعاً آدم خوششانسی هستی. نمیدونی چقدر کم مونده بود که طناب دار به گردنت بیفته. شانس آوردی که گزارش نازل شدن پیغمبر مکرم در خوابت، و فیض و مرحمت ایشان در هدایت مجدد تو به صراط مستقیم، و نماز بیوقفه روز و شبت در دو هفته گذشته به من و بعد به این آیت الله بسیار مقتدر رسید و ایشان تصمیم گرفتند که به خاطر اینکه اولاد پیغمبر و سید طباطبائی هستی، و مشمول فیض و مرحمت پیغمبر مکرم شدهای، و گویا دوباره نور ایمان به قلب سیاهت تابیده شده، شفاعتت رو پیش مقامات قضایی بکنند. گو اینکه واقعاً زندگی و اعمال تو هم ایشان و هم من رو از اولاد پیغمبر بودن خودمون شرمسار میکنه. »
من کاملاً گیج شده بودم. آیا این به این معنا بود که آن چند کلمه عربی که در خواب شنیده بودم، یا خیال میکردم شنیدهام، و نماز شب و روزی که درآن دو هفته از سر وحشت واضطرار خوانده بودم، به همین سادگی مرا از دار زدن نجات داده بود؟ تیمسار گویی که فکر مرا خوانده باشد به حرفش ادامه داد.
«و شانس بیشتری آوردی که من دوستی نزدیکی با این آیت الله مقتدر دارم، و دوستی دور و درازی با مردی که با تو بستگی خونی بسیار نزدیک داره. »
ناگهان دوزاری من افتاد. این مرد «تیمسار» عمو جلال بود که بهخاطر دینداری و تقوایش حالا به چنین سمت والایی در جمهوری اسلامی رسیده بود؛ و او بود که باعث شفاعت این آیت الله و نجات من از مرگ شده بود. چه کنایهآمیز بود که چند هفته پس از آنکه من تمام پلهای بین خودم و عمو جلال را خراب کرده بودم، حالا بستگی من با او مرا از مرگ رهانیده بود. آنچه که در آن لحظه احساس کردم بیش از سپاسگزاری، حیرت بود، که در همان حال که گناهان «عموی مفسد فی الارض من» طناب دار را به گردن من میانداخت، دست او از فاصله چندین هزار فرسخ دراز شده بود و طناب دار را از گردن من برداشته بود.
تیمسار گفت «چون وقت خیلی کمه، مطلب رو خلاصه میکنم. سه ساعت وقت هست که تو به یک پرواز زوریخ برسی. بهجای اینکه آنطور که سزاوار هستی تو رو بهعنوان یک مفسد فی الارض و جاسوس دار بزنیم، تو رو از جمهوری اسلامی تبعید میکنیم، با قید به اینکه دیگه هرگز نتونی پاتو توی این مملکت بذاری. در فرودگاه زوریخ آدمهای عموت ملاقاتت میکنن و تو رو پیش او میبرن. اگر من بهجای تو باشم وقتی دیدمش به خاک میافتم و از سر قدردانی پاهاشو میبوسم. و وقتی دیدیش سلام دوستانه منو بهش برسون.»
پیش از آنکه من وقت هضم کردن حرفهایش را داشته باشم، تیمسار زنگ زد و پاسدارها با یک سروان ارتش برگشتند.
تیمسار با هیجان داد زد «سروان! تو شخصاً مسئولی که این زندانی رو به فرودگاه برسونی، او رو سوار هواپیمایی بکنی که سه ساعت دیگه به مقصد زوریخ پرواز میکنه، و بدی از مملکت تبعیدش کنن و روی گذرنامهاش یک مهر بزنن که بازگشت به جمهوری اسلامی برای ابد ممنوع. دستهاش رو دستبند بزن و دستبند رو تا لحظه پرواز هواپیما باز نکن. اگر خواست فرار کنه هر دو تا پاش رو با تیر بزن، اما جوری که زنده بمونه، تا بتونیم دارش بزنیم.» لحنش کوچکترین نشانی از آنکه حرفهایش کاملاً جدی نیست نداشت.
سروان پاشنههایش را به هم کوبید و ما مرخص شدیم. در تالار ورودی دوباره به من دستبند زدند، چشمهایش را بستند، و مرا به شتاب بیرون بردند. مرا توی یک اتومبیل چپاندند و با عجله به راه افتادیم. در تمام طول مسیر آژیر یک اتومبیل پلیس ما را همراهی میکرد. در فرودگاه چشمهای مرا باز کردند، از جیپ پیاده کردند، و بدون بازرسی از کنار صف مسافران در طول تالار فرودگاه دواندند. مردم با کنجکاوی به این مرد کثیف ریشوی بوگندوی دستبندخورده بسیار مهم نگاه میکردند که پاسداران در طول فرودگاه میدواندند. وقتی مرا از پلههای یک هواپیمای ایران ایر با چراغهای روشن و آماده پرواز به بالا هل میدادند چمدان کوچک و کیف سیاهم را دیدم که بین یک پاسدار و یک مهماندار دست به دست میشد.
درست پیش از آنکه درهای هواپیما را ببندند، سروان دستبندهای مرا باز کرد، یک مشت دستور در گوشی به مهمانداران هواپیما داد و بیرون رفت. هر دو صندلی راست و چپ من خالی بود و کلی جای خالی برای آرنجهایم داشتم. صندلیم جلو بود و هیچ مسافری در جلویم ننشسته بود. حال اینکه سرم را برگردانم و قیافه مسافرهای دیگر را تماشا کنم نداشتم. در حالیکه هنوز سرم از هیجان و شتاب تمام روز گیج میرفت چشمهایم را بستم و به عقب لم دادم. درب و داغون بودم. مهماندارها خیلی بهم توجه میکردند و مرتب میپرسیدند آیا به چیزی احتیاج دارم یا نه. به نوبت به سراغم میآمدند و بهم نوشابه تعارف میکردند. ظاهراً خیلی درباره من کنجکاو بودند و به زور جلوی کنجکاوی خودشان را میگرفتند. تنها وقتی به فرودگاه زوریخ رسیده بودیم و من داشتم در کمال آزادی از هواپیما بیرون میرفتم، یکیشان پرسید که جرم من چه بود.
من انگشت سبابهام را رو به آسمان گرفتم و گفتم «من جاسوس شیطان بزرگم.»
او سراسیمه و با وحشت خودش را پس کشید و گفت «وای، خاک عالم!»
در فرودگاه زوریخ نه من در یافتن بر و بچههای عمو جلال مشکلی داشتم و نه آنها در یافتن من. من کثیفترین و بوگندوترین مسافر ریشویی بودم که پیش از هر کس دیگر از هواپیما پیاده میشد. و آنها متشخصترین رانندهها و محافظین شخصی بودند که انتظار یک مسافر را میکشیدند. مرا سوار یک مرسدس مشکی کردند و بهسرعت بهراه افتادیم. من بلافاصله به خواب رفتم و تا وقتی که به ویلای عمو جلال در سن موریتس رسیدیم بیدار نشدم. عمو جلال معمولاً هر وقت که میخواست کاملاً تنها و دور از همه، حتی زن و دخترهایش باشد، به ویلایش در سن موریتس میرفت. من با قدردانی مشتاق دیدارش بودم، ولی از اینکه آنطور کثیف و بوگندو با او روبرو شوم و بغلش کنم و رویش را ببوسم، خجالت میکشیدم.
خوشبختانه به محض ورود مطلع شدم که عمو جلال در خواب نیمروز است و من باید انتظار بیدار شدنش را بکشم. پیشخدمت خصوصیاش، انگار که فکر مرا خوانده باشد، گفت که او تا یکی دو ساعت دیگر بیدار نمیشود و من وقت دارم که حمام و اصلاح کنم و لباس عوض کنم. محرمانه به من گفت که عمویم سخت بیمار است، خیلی درد میکشد، برای تسکین درد مواد مخدر میخورد، و خوابش بهخاطر آن است. حاضر به دادن جزئیات بیشتری نبود. من از بیمار بودن عمو جلال هیچ خبر نداشتم.
پیشخدمت بدون خواهش من یک وان آب داغ آماده کرده بود و من با شور و هیجان تشنهای که چشمه آب زلالی دیده باشد، در آن پریدم. بوی یاسمن صابون محلول در آب سرمستم کرده بود. با چشمان بسته تا گردن در آب داغ فرورفته بودم و میکوشیدم هر گونه خاطره زندگیم را از ذهنم دور کنم.
کمی پس از آنکه حمام کرده بودم، صورتم را تراشیده بودم و لباس تمیز پوشیده بودم، پیشخدمت در زد و بهم گفت که عمویم بیدار شده و آماده دیدن من است. عصر بود که بالاخره به اتاقش وارد شدم. باورم نمیشد قیافهاش تا چه اندازه تغییر کرده بود. خیلی لاغر و نحیف شده بود. گردنش دوباره ظاهر شده بود و بسیار لاغر و دراز مینمود. دور چشمانش را حلقههای سیاهی گرفته بود. من از دیدن او خیلی خوشحال بودم و او هم از دیدن من. توی رختخواب نیمخیز شد و گذاشت بغلش کنم و رویش را ببوسم. پیشخدمت در یک قوری کریستال با یک سینی نقره برایمان چای آورد. چای را ریخت و بیرون رفت. انگار که نمیدانیم حرف را از کجا شروع کنیم، مدتی در سکوت چای خوردیم.
اتاق مبلمان خیلی سادهای داشت. یک قالی ابریشمی تبریز در وسط کف مرمر اتاق افتاده بود. دو مینیاتور بزرگ ایرانی در قاب خاتم، یک دیوار، و یک تابلو رنگ و روغن نقاشی انتزاعی، دیوار دیگر را میپوشاند. یک پرنده بزرگ کریستال روی یک پایه سیاه بلند یک گوشه اتاق، و یک فیل بزرگ از مرمر سبز، گوشه دیگر را تزئین میکرد. در یک قفسه کوچک کتاب از چوب بلوط در کنار تختخواب یک دیوان حافظ و یک دیوان شمس تبریزی به چشم میخورد. عمو جلال متوجه نگاه من به آنها شد.
گفت «آره. مدتیه دارم حافظ و مولوی میخونم. حق با تو بود. یه چیزائی توی شعر اون دو تا هست که من ازشون غافل بودم.»
من چایام را هرت کشیدم و از جواب عاجز ماندم. خجالت میکشیدم گفتوگوی تلفنی آخرمان را به یاد بیاورم.
پس از کمی سکوت عمو جلال گفت «بالاخره از بند جستی.» انگار او هم میلی نداشت که آن گفتوگو را به یاد بیاورد.
گفتم «بله. به همت تیمسار و آیت الله شما.»
گفت «تیمسارو به من میخوای نسبت بدی حرفی ندارم. دوستیشو از ته دل میپذیرم. ولی اون خیک شکمباره عمامه بهسر رو که حالا لقب آیت الله به خودش بسته به من نبند. اون بهاصطلاح شفاعتش برای من نیم ملیون دلار آب خورد. ولی نمیخواستم تیمسار بدون تور بره روی بند. میخواستم بهنظر بیاد که پیشنهاد مال کس دیگهای بوده و تیمسار فقط با پیشنهاد موافقت کرده بوده. »
گفتم «متاسفم که انقدر درد سر و خرج براتون درست کردم. باید به حرفتون گوش میکردم و نمیرفتم.»
گفت «فکرشم نکن. تنها چیزی که اهمیت داره اینه که از اونجا جون سالم بدر بردی. تونستی حتی قبر مادرتم ببینی؟»
گفتم «نه. تنها چیزی که تونستم ببینم محوطه فرودگاه بود، داخل زندان اوین، و داخل دفتر کار تیمسار. بقیه مدت چشمهام رو بسته بودن.»
«کلیدی که دنبالش میگشتی پیدا کردی؟»
«هم آره هم نه»
با لبخندی مفرح گفت «هیچ چیز تازهای یاد گرفتی؟»
گفتم «آره. یاد گرفتم که چند روز میشه یک میت رو بدون کفن و دفن روی زمین نگه داشت.»
با لبخندی گفت «مطمئنم که خیلی بیشتر از اون یاد گرفتی. بهنظر میآد که خیلی عوض شدهیی. اون آدمی نیستی که من دو سه هفته پیش توی «واترلو» باهاش صحبت کردم.»
«از اون وقتی که شما دو هفته پیش توی واترلو بامن صحبت کردین خیلی اتفاقا برام افتاده.»
«مثل پیش به خودت مغرور نیستی.»
گفتم «نه، نیستم. اونقدر حق به جانب خود و از خود راضی هم نیستم.»
دوباره مدتی ساکت بودیم. پیشخدمت دوباره آمد چای ریخت و رفت.
گفتم «شما هم خیلی از آخرین باری که دیدمتون تغییر کردهین.»
پرسید «منظورت اینه که بیشتر انسان بهنظر میآم؟»
گفتم «نه. خیلی لاغرتر شدهین. مریضین؟»
گفت «آره. بین خودم و خودت، دارم از سرطان حنجره میمیرم. این برای اطلاع عمومی نیست. هیچکس اینو نمیدونه، حتی زنم و دخترام. تحمل هیجان و نگرانیشونو ندارم. نمیخوام هی دورم بگردن و عرصه رو بهم تنگ کنن. ارث و میراثشونو میگیرن و میتونن تا آخر عمرشون خرید کنن. میخوام پیش از مردنم یک کمی آرامش داشته باشم.»
اشگ به چشمانم آمد و بغض گلویم را گرفت. رویم را گرداندم تا اشک را در چشمم نبیند.
در حالیکه تلاش میکردم جلوی اشکم را بگیرم، زیر لبی گفتم «خیلی متأسفم. هیچ نمیدونستم که مریضین.»
گفت «من بهاندازه سهم خودم زندگی کردهم. بیشتر از سهم خودم زندگی کردهم. بهقول گفتنی مرگ شتری است که در خونه همه میخوابه. حتی گربه هم بیشتر از هفت تا جون نداره. من نمیدونم زندگیم ارزش زیادی داشته یا نه. درسته که من شخصاً و دانسته به هیچ کسی آزاری نرسوندهم. اما آیا این کافیه برای اینکه آدم بگه زندگیش ارزش زیادی داشته؟ شاید حق با تو بود. شاید من توی زندگیم قیمت هیچی رو با هیچ چیز ارزش داری تمام و کمال نپرداختهم. پول خیلی زیادی به هم زدم. یک خونواده تشکیل دادم اما حتی نمیدونم آیا اون کار رو هم بهخوبی انجام دادم. لوسشون کردم. زیادی زیر پر و بال خودم گرفتمشون. فاسدشون کردم. یا بهتره بگم، پولم این کارو کرد. شاید تنها کاری که پول میکنه همینه: فاسد میکنه. شاید خوشبختی بزرگتر در اینه که آدم فقیر زائیده بشه، و فقیرم بمیره.»
گفتم «جوری که من به قضیه نگاه میکنم، پول زیاد مثل یک ردای صدارته. وقتی روی شونه ما میافته نوعی مسئولیت به همراه میآره. میتونیم این ردا رو به دوش نگیریم، اما اگر اون رو پذیرفتیم و به دوش گرفتیم، نمیتونیم از زیر بار مسئولیتش شونه خالی کنیم. »
گفت «کاش قضیه به این سادگی بود. به هر حال کاش زودتر بینمون تفاهم برقرار شده بود. کاش تو و من انقدر با هم دعوا نکرده بودیم. ما احتمالا بیش از اون که تو فکر میکنی وجه اشتراک داریم.»
گفتم «من هم بخودم میگم کاش انقدر با هم دعوا نکرده بودیم.»
«میتونستیم با هم دوستتر از این باشیم. باید دوستتر از این میبودیم.»
گفتم «کاملاً همینطوره. شاید در درون خودمون بیش از اون درد میکشیدیم که این کارو بکنیم. میدونین، خیلی بلاها به سر ما اومده بود، بیش از سهم خودمون. باید تلافیشو سر یکی در میآوردیم. و ما از اون آدما نبودیم که سر غریبهها تلافی دربیاریم. اینه که تلافیشو سر خودمون در میآوردیم.»
گفت «شاید اینطور باشه. تو خیلی سختگیر بودی، هم نسبت به خودت، هم نسبت به من. توقع زیادی داشتی، هم از خودت، هم از من. تو میخواستی من به دنیا چیزی رو بدم که در خودم نداشتم. میخواستی من چیزی باشم که نمیتونستم باشم. اسکندر هم همینو از من میخواست. جفتتون داشتین ردائی رو روی دوش من مینداختین که من نمیتونستم سنگینی شو تحمل بکنم. و من انقدر ذکاوت نداشتم که متوجه این مطلب بشم، یا اینکه با خودم انقدر صاف و صادق نبودم که این واقعیت رو بپذیرم. تو میخواستی من اون چیزی بشم که خودت نمیتونستی بشی، منجی دنیا. فکر میکردی من باید منجی دنیا بشم، چون که علیرغم خودم پول زیادی بهم زده بودم. من هرگز نمیخواستم خیلی پولدار یا خیلی مقتدر باشم. تنها چیزی که میخواستم این بود که آدم خوبی باشم و مورد علاقه همه باشم. بهر حال، برای منجی دنیا شدن خیلی بیشتر از پول زیاد داشتن لازمه.»
گفتم «بله. آدم باید یک وسواس واشتیاق سوزان برای عدالت داشته باشه.»
گفت «خب، من اینو نداشتم. و آدم باید خودشناسی و فروتنی زیادی داشته باشه تا بدونه چه چیزی رو نداره. گول انتظارهای غلطی رو که مردم ازش دارن نخوره. توی دام یک هویت کاذب نیفته. من بجای اینکه نبودن یک چیز رو بپذیرم، کوشش زیادی کردم که بخاطر نبودنش از خودم دفاع کنم، اول با اسکندر و بعد با تو. اما هر دو ما در مدتی خیلی کوتاه خیلی چیزها یاد گرفته یم، نیست؟ هیچکدوممون باندازه پیش مغرور و حق بجانب خود و از خود راضی نیستیم.»
گفتم «اینجور به نظر میآد.»
باز مدت زیادی ساکت ماندیم و چای خوردیم.
پرسیدم «دکترا چقدر وقت بهتون دادهن؟»
گفت «چند ماه. کمتر از شیش ماه.»
دوباره زیر لب گفتم «متأسفم.» هنوز میکوشیدم جلوی اشکم را بگیرم.
گفت «حالا میخوای چکار کنی؟»
گفتم «اول بذارم نفسم سر جاش بیاد.»
«و بعد؟»
«برگردم به واترلو»
«چرا اونجا؟»
«که واترلوی خودمو تجربه کنم.»
«و بعد از اینکه واترلوی خودتو تجربه کردی، بعد چی؟»
«از آسمون برگردم به زمین. یک مشت حیوون برای همنشینی فراهم کنم، یک مشت ریشه توی زمین بدوونم، ببینم با ده جریب خاک کنار رودخونه چکار میتونم بکنم. سعی کنم باغ عدن رو از نو بسازم.»
«رویای دنیای مبنی بر عدل و انصافت چی میشه.»
گفتم «باید صبر کنه. باید صبر کنه تا نفس من سر جاش بیاد، تا اینکه تمام تیرهایی رو که تو گوشت تنم فرو رفته کشیده م بیرون. بهر حال، باغ بهترین جاست برای اینکه آدم رویای ساختن یک دنیای مبنی بر عدل و انصاف رو در سر بپرورونه.»
«نقشه محقریه، برای کسی که میخواست دنیا رو عوض کنه. اگه هنوز میخوای دنیا رو عوض کنی، و اگه هنوز خیال میکنی که میتونی این کارو با پول بکنی، من بهت پول میدم. بذار ببینیم تو میتونی کاری رو بکنی که منو به خاطر نکردنش سرزنش میکردی یا نه. بذار ببینیم تو میتونی پول داشته باشی و نذاری که پول فاسدت کنه. من یک ملیون دلار بهت برای رؤیای دنیای مبنی بر عدل و انصافت میدم. بذار ببینیم تو چکار میتونی باهاش بکنی. ببینیم تو میتونی پولتو دور از بازار بورس و سرمایه گذاری و معاملات ملکی و صادرات و واردات و تمام اون چیزائی که میگفتی بو میدن نگه داری و هنوز موفق بشی که پولتو به کار بندازی. یا اینکه تو هم توی همون تله میفتی که فقط بذاری پولت بکار بیفته و پول بیشتری بسازه.»
گفتم بنجامین فرانکلین میگفت «کیسه خالی نمیتونه رو پای خودش وایسه». و من الان یک کیسه خالیم. اول باید خودمو با یه چیزی پر کنم، پیش از اونکه بتونم رو پای خودم وایسم، پیش از اونکه بتونم به کار نجات دنیا بپردازم. یکی دو سال به من وقت بدین. »
گفت «باشه، این کارو میکنم. بهت یکی دو سال وقت میدم و برات یک ملیون دلار توی یک سپرده امانی میذارم. برای رویای دنیای مبنی بر عدل و انصافت. وقتی آماده شدی که اون ردای سنگین رو بدوش بکشی بیا و پولتو بگیر. بذار ببینیم تو میتونی کاری رو که از من انتظار داشتی خودت به سرانجام برسونی. منصفانه است؟»
گفتم «منصفانه است.»
پرسید «حالا چرا ده جریب؟ چرا انقدر فروتن؟ ده جریب برای ساختن باغ عدن؟»
گفتم «به حساب من، اگه تمام کره زمین رو بین همه آدما قسمت کنن، سهم منصفانه برای یک آدم عادل ده جریبه.»
گفت «باغ خیلی شلوغی میشه.»
گفتم «نوح با یه کشتی این کارو کرد، دنیارو نجات داد. »
«و چرا حیوون برای همنشینی؟»
گفتم «میدونین، من یه فکری به خاطرم رسیده. شاید ما از اول غلط حساب کردیم که فرض کردیم آدم فرشته بوده، بعد از آسمون به زمین سقوط کرده. شاید اگه فرض رو بر این بذاریم که آدم اول حیوون زائیده میشه، و کلی باید رو به آسمون سقوط کنه تا فرشته بشه، شاید این بار بتونیم یه کاری باهاش بکنیم.»
گفت «خب، تو بهتر میدونی. تو شاعر و فیلسوفی. من فقط آدمیم که کارش خرید و فروش بوده.»
وقت آن رسیده بود که من او را تنها بگذارم تا استراحتش را از سر بگیرد. ظاهراً تحمل جسمانی محدودی داشت. آن شب را در اتاق مهمان او راحت خوابیدم. روز بعد با عمو جلال خداحافظی کردم و زوریخ را به مقصد نیویورک و واترلو ترک گفتم. میدانستم آخرین باری است که او را مرده یا زنده میبینم. میدانستم وسعم به آن نمیرسید که به تشییع جنازه او بروم، بهخصوص حالا که میدانستم چند روز میت میتواند بدون کفن و دفن روی زمین باقی بماند. او آخرین عزیزم بود که نمیتوانستم در تدفینش شرکت کنم.
وقتی هواپیما بهسوی فرودگاه نیویورک پائین میآمد، بالش را در زیر تابش خیرهکننده خورشید صبحگاهی کج کرد و من نگاهم به بانوی مشعلدار بندر نیویورک افتاد. دستهایم را پیش روی او باز کردم. باز با دست خالی برگشته بودم. ولی این بار امید داشتم که برای همیشه خالی نمانند.
در همین زمینه: