بهمن شعله‌ور، بی‌لنگر، فصل نوزدهم- سامن و علیکم! بنده رو هنوز نمیشناسیدون. ولی کم کم خواهیدون شناخت. ساعت‌هاس تماشا کردم چطور این مست ملنگ، این میرزابنویس مشنگ، این دعانویس دبنگ، این چس‌خور اجباری، این چس‌نفس اضطراری داره سردون رو شیره میماله. ولی امشب دیگه کاری از او ساخته نیست. سیاه‌مست شده و به خواب هوشیارانه رفته. و اینجاست که بنده پا به صحنه می‌ذارم، وقتی که اون حسابی مست شده.

سه روز تمومه که بجز ویسکی ذرت و قهوه خالی هیچی دیگه نخورده. دیگه لازم نیست روده درازی‌های اونو تحمل کنین. بذارینش به امید من. من ترتیب کارشو میدم. با اینکه فردا حتی منو بیاد هم نمیاره.
 

اما من اونو تحمل میکنم. می‌ذارم خودش رو نخود هر آشی بکنه، چونکه دلم براش می‌سوزه. خیلی نازک نارنجیه. حساسه! هیچ اعتماد به نفس نداره. از “یبوسیتش” برادون گفت؟ اون البته اسمش رو “کلیت” میگذاره. البته که نه. بس که مشغول فحش دادن به من بود. اما “یبوسیت” داره. پر از باده. وقتی حسابی یبس نیست، دچار یک شکمروش جانانه است. به قول معروف، در خانه او یا قحطی است یا ضیافت؛ و تنش هم بو میده.

دلش خوشه که خیال کنه نویسنده است. اما در واقع چیزی جز یک میرزابنویس نیست. نویسنده بنده هستم. من شلاق رو میکشم. او دکمه های ماشین تحریرو فشار میده. دلش می‌خواد خودش رو شیوه تراژیک، شیوه کلاسیک، شیوه مطنطن بدونه و بنده رو شیوه کمدی، شیوه هزلی، شیوه مسخرگی. و من می‌ذارم به این خیال باشه. چون که می‌تونم ازش استفاده کنم. خدا ما دو تا رو برای همدیگه ساخته. من مطلقاً از خرکاری بیزارم و اون خدای خرکاریه. باید ببینین با چه صبر و شکیبایی پای اون ماشین تحریر می‌شینه و ساعت‌ها استمناء ماشینی می‌کنه، در حالیکه “یبوسیتش”، ببخشید “کلیتش”، بدتر و بدتر میشه. منو بکشن این کارو نمی‌کنم. من نمی‌نویسم مگر اینکه دچار الهام شده باشم. دچار تجلی شده باشم. به من حمله الهام و تجلی دست می‌ده، و وقتی دست داد یک عالمه کاغذ کف اتاق پهن می‌کنم و همینطوری و یکباره خودم رو ول میدم. صدها صفحه را در یک آن پر می‌کنم.

تفریحات اون همه اشکال مختلف خرکارین. مرتب داره کارهایی می‌کنه که خودش رو زیرک تر بکنه، خودش رو روشنفکر جا بزنه: مثل مقایسه هنر عاشقی (تحتانی) اووید Ovid با هنر عاشقی (تحتانی) آندرئاس کاپلانوس Andreas Cappelanus. جزوه پس از جزوه رو پر می‌کنه از اباطیلی که از کتاب‌های کهنه و خاک‌آلود کتابخونه‌ها بیرون کشیده. اتاقش، میزش، حتی رختخوابش پره از کتاب‌های کهنه خاک‌آلود. معجزه است که تا حالا ازشون ایدز نگرفته. شرط می‌بندم نمیدونستین که ویروس ایدز لای کتاب‌های کهنه و خاک‌آلود رشد می‌کنه. باور کنید می‌کنه. بنده روی این کار مطالعه دارم.

 شعار من اینه: وقتی افسرده‌ای عرق بخور! وقتی مضطربی بنداز کن! وقتی سرگرمی میخوای، درگرمی کن!

تفریحات من، بر عکس، همه عبارتن از سرگرمی و درگرمی. برای خوشی شکمم می‌نوشم، برای خوشی زیر شکمم عشق می‌ورزم، و برای سرگرمی شخصی خودم کتاب رقم می‌زنم. جان کلام، من یک اشراف‌زاده هستم، رادمردی از مکتب قدیمیان. اما این سر خر، این خرمگس معرکه، یک لومپن دهاتیه. اون به کمال اثر هنری معتقده، من به کمال زندگی. ویژگی کار اون در هنر عاشقانه اوویده. ویژگی کار بنده در شخص بنده است. طنز مطلب در اینه که اون خیال می‌کنه من کلاس ندارم و اون آدم کلاس‌داریه. کفشای مشکی نوک‌تیز گرون‌قیمت ایتالیایی می‌پوشه که به خودش کلاس بده. اما جوراباشو دیده‌ین؟ می‌دونین چه رنگین؟ سفید. کفشای گرون‌قیمت مشکی نوک‌تیز ایتالیایی با جورابای سفید. لطفاً از بنده نپرسید چطور آدمی که جوراب سفید می‌پوشه می‌تونه کلاس داشته باشه.

سی جور وسواس و مالیخولیا و عقده داره، از جمله پارانویا و وسواس میکرب و عقده خودبزرگ‌بینی و خودخربینی. مثلا محاله که دور خونه بدون دمپائی راه بره، از ترس اینکه مبادا به میکرب آلوده بشه. محاله بدون دمپائی حموم دوش بگیره، مبادا لای انگشت‌های پاش قارچ سبز بشه. اگه بکشیش این کارو نمی‌کنه. وحشت میکنه از این که میبینه من پابرهنه راه میرم، بدون دمپائی حموم دوش میگیرم، و با پاهای کثیف توی رختخواب میخزم. من از این کارا کیف میکنم. اما چرا داریم وقتمون رو با حرف زدن درباره اون تلف میکنیم؟ واضحه که چرا اون این بد و بیراها رو در باره من میگه. به من حسودی میکنه. چرا؟ چونکه اون یک خر عصاریه و من یک روح آزاده. اون “کلیت” داره، من ندارم. اون “یبوسیت” داره، من ندارم. تن اون بوی گندعرق میده، مال من نمیده. اون مشکل داره، من ندارم.

و چرا من مشکل ندارم؟ خیلی ساده. وقتی که من مشکل دارم مست میکنم و مشکلم از بین میره. شعار من اینه: وقتی افسردهای عرق بخور! وقتی مضطربی بنداز کن! وقتی سرگرمی میخوای، درگرمی کن! راهها بلدم که مشکلات خودمو انگشت به ماتحت حیرون بذارم. باهاشون قایم موشک‌بازی می‌کنم. به طرفشون میخک می‌ندازم. به طرفشون شوخی پرتاب می‌کنم. انقدر بهشون می‌خندم تا بمیرن. مشکلات من هرگز حریف من نمی‌شن. هرگز نمی‌تونن منو مثل این یارو بزیر بکشن. همیشه ملوله، همیشه افسرده‌اس، همیشه نومیده. و همیشه من باید از مخمصه درش بیارم. همین چند دقیقه پیش شنیدین که از من کمک می‌خواست. فریاد می‌زد، به دادم برس، مشنگ! وقتی نومید می‌شه فقط همین دو سه کلمه رو بلده. تند باش، مشنگ! یه چیز خیلی خنده‌دار بگو! هه، هه، هه!

راستی این اسم بنده‌اس، مشنگ. اسم جنابعالی؟ خیلی از آشنائیدون خوشوقتم. کارت ویزیت بنده! خرباز پیک! حالا رسماً به همدیگه معرفی شده‌یم. نخیر، اسم بنده همیشه مشنگ نبوده. بنده مشنگ زائیده نشدم. بعد مشنگ شدم. من فرهنگ شادزاد زائیده شدم. اسم فارسیه. اصلیت بنده ایرانیه. شاید شما اسم ما رو نشنیده باشین. یک زمانی ما یک امپراطوری داشتیم، پیش از اونکه امپراطوری از مد بیفته. اما وقتی که امپراطوری هنوز مد بود ما یکی داشتیم و برای حفظش مثل سگ و گربه با یونانی و رومی و عرب و ترک و مغول و هر کس دیگه‌ای که از ننه‌اش قهر کرده بود می‌جنگیدیم. بالاخره دادیمش رفت، اول به عرب‌ها، بعد به ترک‌ها، و بالاخره به انگلیسی‌ها، که مدتی نگهش داشتن، تا اینکه اونها هم دیگه وسعشون بهش نمی‌رسید.

می‌دونم، اسم عجیب غریبیه. بخصوص چون من اصلاً شاد زائیده نشدم. و راستش رو بخواین، در خانواده ما هیچکس شاد زائیده نشد. و شاد هم نمرد.

 مثل این مرغ وارونه، سام. سام حتی اسم واقعیشم نیست. اسمش صبحی عبدالمعروفه. یک مرغ مقلد یاوه‌سرای عربه، که همه نود و نه اسم خداوند و نام اعظم رو می‌دونه، اما تمبونشو بلد نیست بالا بکشه. بله، ستاره تولدش قافیه‌دار بوده. خورده متشاعره.

اما چطور شد که اسم من مشنگ شد، این داستان از اون یکی دیگه هم عجیب غریب‌تره. یک روزی من راند داشتم با یک دختر موبور مثل ماه به اسم استفانی. مثل هلوی پوست‌کنده بود. می‌خواستی بخوریش. همه جونشونو می‌دادن که یه شب باهاش برن بیرون. و میون ما لش و لوشا من تنها کسی بودم که تونسته بود ازش راند بگیره. اما کارها ردیف نشد. من سر میز شام خوابم برد اونم سردرد گرفت و ازین حرفا. و خلاصه راند کوتاهی شد. و بنده ساعت نه و نیم با لب و لوچه آویزون دممو میون پاهام گرفتم و برگشتم به خوابگاه. آسه آسه داشتم از کنار سالن نشیمن رد می‌شدم تا گیر اراذل نیفتم. نشسته بودن توی سالن نشیمن جلوی تلویزیون کشتی حرفه‌ای تماشا می‌کردن. تمام دار و دسته. ابن گوز و شوالیه‌های میز گردش، توماس لیس‌زن، جنب بغدادی، زکی مامانی عرب، حسن بکش مرا بکشی، قطاطور ترک، ملیجک بندری، رضا نیم‌پهلوی و غیره و غیره. اگه می‌گرفتنم شیردونمو می‌کشیدن بیرون. زنده زنده پوستمو می‌کندن. قیمه قیمم می‌کردن. از گوشت تنم کوفته قل قلی درست می‌کردن. توی طریقت ما کافری بود که آدم از راند با یک همچین تیکه تمیز و لذیذی ساعت نه و نیم شب برگرده خونه و نمره توی کارنامه‌شم صفر باشه. همه‌شون عاشق دلخسته استفانی بودن و براش له له می‌زدن. یقیناً توقع یک گزارش لحظه به لحظه داشتن.

یواشکی از کنار دیوار رد شدم و خودمو به آسانسور رسوندم که سایه‌مو با تیر زدن. گله‌ای دویدن. تا بخوام به خودم بجنبم خشتکم دست یکیشون بود و لنگام دست دوتاشون و بازوام دست دو تای دیگه و داشتن منو مثل یه قورباغه تو هوا می‌بردن. تحت وازداشت بودم برای محاکمه در دادگاه ابن گوز و یارانش.

اول استنطاق توماس لیس‌زن: پسرم، چپوندی؟ نه، پدر! تپوندی؟ نه پدر! چلوندی؟ نه پدر! مالوندی؟ نه، پدر؟ خیسوندی؟ نه، پدر!انگشتی رسوندی؟ نه پدر! بوسیدی؟ نه، پدر! لیسیدی؟ نه، پدر! لاسیدی؟ نه، پدر! پس چه پخی خوردی، ایشک؟

بعد ادعانامه هیئت نامنصفه:

از آنجاکه این دهاتی، این غربتی، این عبرانی عرب‌نمای لعنتی، این عجم پاپتی، این مجسمه بی‌آلتی، این سمبل بی‌اصالتی، این مظهر ناسلامتی، این چکیده بی‌عدالتی، پس از بیرون رفتن با زیباترین، بورترین، عزیزترین، لذیذترین حوری این خوابگاه با چنین وقاحتی در ساعت نه و نیم شب با لب و لوچه آویزان و دم آویزان‌تر به خانه برگشته، بدون هیچ کوششی در چپاندن، تپاندن، چلاندن، مالاندن، خیساندن،انگشت رساندن، بوسیدن، لیسیدن و یا لاسیدن، این ادعانامه بر علیه او صادر می‌شود تا در دادگاه تحت محاکمه قانونی قرار گیرد. به‌دستور مقام جنابت ابن گوز، لعنت الله علیه.

و بعد محاکمه:

آقایان هیئت نامنصفه ابن گوز و شوالیه‌های میز گرد، دادستان بدون هیچ شک و شبهه‌ای ثابت خواهد کرد که ناکیرداری و لاکیرداری و نقص پندار نیک و کیردار نیک و رفتار نیک و گفتار نیک و کفتار نیک این غربتی ناتوان و ناتپان و ناچپان و ناچلان و نامالان، و نالاسان و نلیس و نبوس و عبوس، به سبب آن است که این غربتی در تمامی زوائد خیزنده و خوابنده خود، و در تمامی منافذ مکنده و چکنده خود، باکره است. ناتوانی او از آنجاست که زوائد خود را آلت دست خود کرده است.از اینرو تقاضا دارد تا زوائد بی‌خاصیت این غربتی از بدن او جدا و خوراک سگان شود. و به علاوه، این غربتی، به عنوان مظهر ناتوانی و ناتپانی و ناچپانی و نلیسی و نبوسی و عبوسی در قفسی بر سر دروازه شهر آویخته شود تا درس عبرتی باشد برای جوانان توانا و تپانا و چپانا، که هرگز نگذارند زوائد خیزنده و خوابنده شان آلت دستشان شود تا خود دچار ناکیرداری و لاکیرداری شوند.

و بعد استنطاق و محاکمه:

قاضی: اعتراف می‌کنی، غربتی؟
متهم: بله، جناب قاضی! اعتراف می‌کنم. بنده غربتی هستم. بنده دهاتی هستم. بنده لعنتی هستم. بنده پاپتی هستم. بنده نکبتی هستم. با سیاها سفیدم. با سفیدا سیاهم. با جهودا عربم. با عربا جهودم. با مسلمانا هندوام. با هندوها مسلمانم. با پاکستانی‌ها هندیم. با هندیها پاکستانیم. با امریکائی‌ها روسم، با روسها امریکائیم.
اسمت چیه، غربتی؟
جیناب قاضی، بنده رو شازده املت صدا کنین، بنده رو بابا طاهر کون پتی صدا کنین، بنده رو عیسی مسیح صدا کنین، پانتیوس پیلاط صدا کنین، تام بیچاره صدا کنین، لیر پادشاه صدا کنین، دلقک صدا کنین، هر درد بی‌درمونی که می‌خواین صدا کنین، بنده مثل بره بع بع می‌کنم. بنده روحی هستم که بع بع می‌کنه.
اسم واقعیتو بگه، پسر! دروغ بگی می‌دم تخماتو بکشن.
فرهنگ شادزاد، جیناب قاضی!
بله؟ بله؟ بله؟ افندیم، نفمدیم! جیلوی قاضی و ملق بازی؟ این اسم برای عمه‌ت خوبه. فرهنگ هم شد اسم؟ فرهنگ اسم وزارتخونه است آقا نه اسم آدمیزاد. آقایان، این غربتی پاپتی به یک کنیه احتیاج داره، به یک اسم مستعار. و بنده یک کنیه خوب براش دارم: مشنگ! از این به بعد اسم این غربتی مشنگه.
تمام دادگاه هورا کشیدند و فریاد زدند “احسنت!” و “مرگ بر فرهنگ!” و “زنده باد مشنگ!” و بنده شدم مشنگ!

و جیناب قاضی ادامه داد:

خب، مشنگ، شغلت چیه ؟
بنده درویشم، جیناب قاضی.
از کدام دراویشی؟
از دراویش سیه‌بادی یا قره گوزلو.
مرام شما در طریقت چیست؟
برسد می‌کنیم، نرسد می‌زنیم.
مگر ساز شما بادی نیست؟
در این موقع دادستان پرید وسط معرکه و گفت:
جیناب قاضی، متهم یک ساز دستی، یا بهتر بگویم، یک ساز دودستی هم داره، و گزارش شده که شب تا صبح میزنه و می‌خونه:

من امشب مست مستم، مست مستم،
ز مستی حالتم افتاده دستم.
من امشب لول لولم، لول لولم،
ز لولی دست می‌مالم به لوله‌م.

آقای دادستان، می‌خواهید بگوئید که این آقا به بیماری مهلک لوله‌مالی دچار هستند و ناکیرداری و لاکیرداری و نقص پندار نیک و کیردار نیک و رفتار نیک و گفتار نیک و کفتار نیک ایشان از این بابت است؟

قربون اون دهنتون جیناب قاضی. عین فرمایش مبارک.
مدرکتون چیه آقای دادستان؟
مدرک اینجاست جیناب قاضی: از ایشان بپرسید امشب تمام شب با این حوری مو بور چکار کرده؟ و جواب اینه:
امشب چیکاری کرده؟ امشب بیکاری کرده،
آقا کاری نکرده، آقا یاری نکرده،
همش بی‌حالی کرده، همش اهمالی کرده،
همش جاخالی داده، همش جا خالی کرده،
همش شاعری کرده، همش ماعری کرده،
همش لیچاری گفته، همش لیچاری کرده،
همش نقالی کرده، همش بقالی کرده،
جای کفتاری کردن، همش گفتاری کرده،
جای قصابی کردن، همش عطاری کرده،
جای در مالی کردن، همش رمالی کرده،
جای پاچه مالیدن، پاچه ورمالی کرده،
همش چائی خالی خورده، همش شاش خالی کرده.

در این لحظه وکیل مدافع، بابا ظاهر کون پتی، پرید وسط دادگاه و شروع کرد به زدن و خواندن:

آقایون! خانوما!
براتون عرض دارم، براتون درز دارم،
این آقا بی‌گناهه، این آقا بی‌پناهه،
این آقا بی سواته، این آقا بی‌دواته،
آقا ماشین نداشته، آقا بنزین نداشته،
جای تمرین نداشته، جای هین هین نداشته.
این آقا جا نداشته، آژان بپا نداشته،
خانوم اطواری بوده، خانوم اصراری بوده،
خانوم در جا نذاشته، خانوم هر جا نذاشته،
خانوم جاپا نداشته، خانوم لاپا نذاشته،
خانوم دولا نذاشته، خانوم سه لا نذاشته،
خانوم با پرده بوده، خانوم در پرده بوده،
اتاقش پرده داشته، حیاطش نرده داشته،
ننه ش زر کرده داشته، باباش سر کرده داشته،
سیصد تا برده داشته، خانوم لاتاری خواسته،
دوسال اجباری خواسته،دوسال بیگاری خواسته،
سر دفتر داری خواسته، ز ملا یاری خواسته،
بیمه بیکاری خواسته، بیمه بیماری خواسته،
ماشین سواری خواسته، ماشین باری خواسته،
سیصد تا گاری خواسته، دو تا قناری خواسته،
خروس لاری خواسته، کفش پوست ماری خواسته،
کیف سوسماری خواسته، کلی دلداری خواسته.
این آقا آس و پاسه، این آقا بی کلاسه،
باباش قاضی قضاته، ولیکن کم ملاته،
مامانش بی نظیره، ولی خیلی فقیره،
عموش آلوده بوده، رئیس توده بوده،
ولی حالا وزیره، کلک باز کبیره،
حالا آقا یتیمه، وضع روحیش وخیمه.

جیناب قاضی: آقای وکیل مدافع، شوما اشک ما را دم مشکمان ریساندید. دلمان برای این حیوان کباب شد. با این تفصیلاتی که میفرمائید این آقازاده چرا زنده هستن؟ چرا خودشون رو توی چاهک خلا نمیندازن؟ ولی بخاطر جوانی و بیسواتی و دهاتی بودنشون، اگر این آقازاده حاضر شوند که خودشانرا روی چیز ما، یعنی رحم و شفقت ما، بیندازند، و چیز ما را، یعنی این کفش کهنه و بوگندوی ما را، ببوسند، ما حاضریم از گناهشون صرف نظر کنیم. ولی به کفاره اون گناهان باید یک ساعت در محضر ما روی تلویزیون مسابقه کشتی حرفه ای را تماشا کنند و ببینند که چطور عبلی طبق کش تخم اصدالله گاو کش را میکشه و توی گوشش میکنه، و چطور اصغر بی مخ چشم حبیب سیرابی را در میاره و توی ماتحتش میچپونه.

به طناب دارش نمی‌ارزه. نه مال داره نه بمال داره نه جمال داره نه کمال. نه غرور داره نه عزت نفس. نه وقار دارد نه تاغار. دلش می‌خواد خودشو به خاطر هر زشتی و ظلمی در عالم سرزنش کنه.

جان کلام، گناه ما بخشیده شد، ولی اسم ما مشنگ موند که موند. و همه زدن به پشت ما و تبریک گفتن و نظردادن که مشنگ بهترین اسم بود برای من، که هم به هیکلم می‌خورد، هم به قیافم، و هم به خلقیاتم. رفتم بالا جلوی آینه ایستادم و به خودم گفتم: فرهنگ شادزاد، این بهترین اسمه برای تو، بهترین اسمیه که به فکر هر مخلوقی رسیده. و بهترین اسمه برای تمام خانواده و فک و فامیلت. و کاش که بابا و اسکندر زنده بودن و اسم تازه تو رو می‌شنیدن. و کاش عمو جلال و سیروس اینجا بودن که اسم تازه تو رو بشنون. چقدر همه‌شون احساس غرور می‌کردن! برای خودم چند بار اسم رو تکرار کردم و هر بار از اون بیشتر خوشم اومد. یک مشنگ که به خودش یادآوری می‌کرد که چه مشنگه.
پس می‌بینید. من مشنگم و افتخار می‌کنم که مشنگم. امااین لومپن،اونم مشنگه،اما زیاد بهش افتخار نمی‌کنه. یا بهتره بگم، اون مشنگ بود، زمانی که من مشنگ نبودم. وقتی من از فرهنگ شادزادی دست کشیدم و مشنگ شدم،اون از مشنگی دست کشید و شد فرهنگ شادزاد. ولی چه من مشنگ باشم و اون فرهنگ شادزاد، و چه اون مشنگ باشه و من فرهنگ شادزاد، فرقی نمی‌کنه. چیزی که به حساب میاد، ایده افلاطونی،آیدوس مشنگیته، که ما هر دو داریم. ما یک جفتیم، و چه جفتی! تیرو تخته! میخ و نعل.

خودتون دیدین. بعد از اون همه فحش که به من داد، بعد از اون همه ملامت که منو کرد، که من این کارو نکردم، من اون کارو نکردم، کار کار مشنگ بود، حالا با چه روئی به من رو می‌ندازه که از نومیدی نجاتش بدم. آقا خوراکشون روزی یک شوخیه و بنده سفره دار ایشونم. بنده باید روزی یک شوخی خلق کنم که مایه خنده آقا بشه. بنده شوخ ایشونم. بنده شوخی ساز و مسخره و دلقک حضرت والا هستم. اون از شوخی‌های حاضر و آماده خوشش نمیاد، شوخی‌هائی که میشه در کتاب‌های کتابخانه‌های مستراح‌های هر خانواده محترمی پیدا کرد. شوخی‌های بنده باید همه بکر و تازه باشن. اگر من شوخیام را به کمدین‌های پشت تلویزیون فروخته بودم تا حالا ملیونر شده بودم. اما من از این کار چی گیرم میاد؟ فحش و بد و بیراه و توهین و اهانت.
 

بنده تا حالا هشتصد و هفتاد و دو تا شوخی ساخته‌م. صد و هشتاد و شش تا در باره شاهان قدر قدرت و “کبیر،” از کورش کبیر گرفته، تا شاه سلطان حسین کبیر، تا رضا شاه دوم نیم‌پهلوی کبیر. صد و چهل و چهار تا درباره ناصرالدین شاه، ملیجک و کریم شیره‌ای. شصت و نه تا درباره آغا محمد خان قاجار و ایل و تبارش. یکی درباره ناپلئون. و بقیه درباره آنتونی و کلئوپاترا. شوخی‌های محبوب من این آخری‌ها هستن. میخواین چند تا از شوخی‌های بنده رو بشنوین؟ می‌دونین چرا ناپلئون همیشه شال سرخ به کمرش می‌بست؟ برای اینکه اگه نمی‌بست شلوارش میفتاد پائین. میدونین آنتونی تخم‌های طلائیشو کجا قایم میکرد؟ توی تخمدون کلئوپاترا. می‌دونین ژولیوس سزار و کلئوپاترا از کجا آب می‌خوردن؟ کلئوپاترا از پاشیر ژولیوس سزار، ژولیوس سزار از راه‌آب کلئوپاترا. میدونین ژولیوس سزار و مارک آنتونی کجا با هم روبرو شدن؟ تو راه‌آب کلئوپاترا. چی؟ خنده دار نیست؟ من صدای لبخندتون رو از اینجا می‌شنوم.
به هر حال، شوخی ساختن تنها کاری نیست که من واسه این بابا می‌کنم. براش مست می‌کنم. براش جاکشی می‌کنم. گناه هر کثافتکاری‌ای رو که می‌کنه بدوش خودم می‌گیرم. خلاصه بگم، براش مشنگی می‌کنم. اگر منو نداشت می‌دونین چی‌کار میکرد. جوابش خیلی ساده‌‌س. خودشو می‌کشت. یه همچی آدمی‌س. به طناب دارش نمی‌ارزه. نه مال داره نه بمال داره نه جمال داره نه کمال. نه غرور داره نه عزت نفس. نه وقار دارد نه تاغار. دلش می‌خواد خودشو به خاطر هر زشتی و ظلمی در عالم سرزنش کنه. دنبال بهانه می‌گرده که خودشو گناهکار بدونه. روزهائی که کیفش کوکه دلش خوشه که خودشو قدیس و ولی الله حساب کنه. اما بیشتر قدسی خانومه تا قدیس، نقل علی الله است تا ولی الله. عقلش پاره سنگ می‌بره. توی هوا روح و شبح میبینه. صداشونو می‌شنوه. باهاشون حرف می‌زنه. با خودش حرف می‌زنه. باید بردش دیوونه‌خونه.

 و می‌دونی چیه؟ همه این زنا یک وجه اشتراک دارن. چه دونسته، چه ندونسته، حدود شکارگاه خودشونو علامت‌گذاری می‌کنن. یک نفرشون نیست که وقت رفتن چیزی پشت سرش جا نذاره، یه ساعت، یه گردن‌بند، یه النگو، یه لنگه جوراب، یه سنجاق قفلی، یه سنجاق سر، یه چیزی که بتونه بیاد دنبالش، یه چیزی که آدمو یادش بندازه، یه چیزی که باهاش به رقبا هشدار بده. خدا از ما نگیردشون. و به اینها آدم بگه لگوری؟ بابا ایوالله.

وقتی افسردس، راستی افسردس. کج خلق میشه. طبع شوخیش رو از دست میده. مثل خرچنگ عنق میشه. مثل بز یبس میشه. از آب و جو میفته. ظرف‌های کثیفش هفته‌ها توی دست‌شوئی آشپزخونه تل انبار میشن. رخت‌های کثیفش یک گوشه جمع می‌شن تا اینکه بو بگیرن. ضدعرقش تموم میشه و حوصله بیرون رفتن و خریدنشو نداره. نفسش درنمیاد. از هیچی لذت نمی‌بره. همه این کارارو من باید برایش بکنم. باید بجاش بخورم، بنوشم، بنداز کنم (از این یکی هیچ بدم نمیاد. مترس‌هاش گل سر سبد زن‌های محله‌ن. خوشگوشتشون تو شهر نظیر نداره.) جان کلام، باید براش “مثمر ثمر” باشم. این آدم از اون‌هاست که با ریش‌تراش برقی صورتشو میبره. انقدر دست و پا چلفتیه.

میدونین تصورش از تفریح و سرگرمی چیه؟ به ایستگاه اتوبوس “گری هاوند” تلفن کنه و روی نوار به برنامه حرکت تمام اتوبوس ها به شمال، جنوب، شرق، و غرب کشور گوش بده. حتی به نوار میگه “خیلی ممنون!” یا شماره وقت صحیح شرکت تلفن رو می‌گیره تا روی نوار یک صدای زنونه مکش مرگ ما رو بشنوه که نیم ساعت براش فواید استفاده زیاد از تلفن راه دور رو شرح می‌ده. به صدای روی اون نوار هم میگه “خیلی ممنون!” یا اینکه توی خیابون‌ها راه میفته و با تیرهای چراغ برق مکالمه می‌کنه. ببخشید، گفتم مکالمه؟ تصحیح بفرمائید، “بحث انتقادی” که در اون‌ها به نوبت از طرف خودش و از طرف تیرهای چراغ برق بحث و استدلال می‌کنه. مثلاً درباره ماهیت تراژدی شکسپیری، تعداد فرزندانی که بانو مکبث داشت، گرایش به همجنس‌بازی در تراژدی “دستمال” شکسپیر، احساسات شبیه به زنای با محارمی که لیر نسبت به کردلیا Cordelia داشت، آیا راستی شکسپیر پسری بنام هامنت Hamnet داشت یا نه؟ و چرا شکسپیر در وصیتنامه‌اش بهترین تختخوابش را برای زنش نگذاشت؟ از میان شنوندگانش تیرهای چراغ برق رو بیش از همه دوست داره، چون پیش از دادن جواب مدت مدیدی تأمل میکنن. بردبار و با ادبن. هیچوقت یکی به دو نمیکنن و هیچوقت اشتباهات رو در استدلال آدم نمیگیرن.

یا اینکه درباره نوشته‌های فلسفی، ترجمه‌ها، توضیحات و حواشی هرمان د جرمان Hermann the German اظهار فضله می‌کنه. یا اینکه درباره رساله تحلیل از عقب ارسطو داد سخن میده. (در تحلیل از عقب خیلی استاده. در همه کار از عقب خیلی استاده. اصولا آدم عقب افتاده‌ایه. واستدلالش هم به این شعر خواجه است که فرموده: “گناه اگرچه نبود اختیار ما حافظ/ تو از طریق عقب باش و گو گناه من است.”)

یا اینکه به بحث و استدلال در شعر جفری چاسر اهل مانموت می‌پردازه، که خودش تنها کسی است که در اون تخصص داره. دلش می‌خواد همه، حتی تیرهای چراغ برق، روشنفکر بشناسنش. می‌دونین، متکبر، “سناب” Snob عجیبیه. روشنفکر متکبر، که بدترین نوع متکبره.

اما حالا از خودم بگم. من در بحث‌هام به تماس انسانی نیاز دارم. منو بکشن با تیر چراغ برق و نوار ضبط صوت حرف نمی‌زنم. مستمعین محبوب من عمله‌های بیکار مکزیکی هستن که یک کلمه انگلیسی نمی‌دونن. اون‌ها پذیراترین و مهربان‌ترین شنوندگان روی زمینن. به محض آنکه من یکیشونو می‌بینم، تیر می‌کنم طرفش. اول با یک سئوال موجه سر حرفو باز می‌کنم. مثلاً می‌پرسم پستخونه یا نزدیکترین بانک کجاست. تا جمله نشانه بیماری “من اینگلیش نه” را شنیدم، هر دو تا لوله رو با هم خالی می‌کنم. اول با شوخی‌های ناصرالدین شاه و ملیجک شروع می‌کنم. بعد شوخی‌های کریم شیره‌ای را میون می‌کشم، بعد می‌زنم به آغا محمد خان قاجار و ایل و تبارش. و بالاخره به آنتونی و کلئوپاترا ختم می‌کنم.

هی من ور می‌زنم و هی مردک بیچاره می‌گه “من اینگلیش نه”، تا اینکه مجذوب من می‌شه که مجذوب حرف زدن خودمم. وایمیسه و دستاشو به سینه میزنه و با صبر و شکیبایی و لبخندی مفرح، جوری که آدم از سر مهربونی محض به یک پسر خاله عقب افتاده گوش می‌ده، خودش رو تسلیم وراجی من می‌کنه. اگه نیمکتی دراون نزدیکی هست، اونو به من نشون میده تا روش بنشینم که پاهام خسته نشه. کنار من می‌شینه و بدنش رو به طرف من می‌گردونه تا اینکه من ناچار نباشم گردنمو به طرف اون بچرخونم. با محبت زیادی به من نگاه می‌کنه و سرشو مرتب تکون می‌ده، که مبادا من فکر کنم که به حرفم گوش نمی‌ده، که فقط داره وانمود می‌کنه. وقتی حرفم تموم شد، یا از حرف زدن خسته شدم، یا اینکه از خودم شرمنده شدم، چند دقیقه دیگه صبر می‌کنه تا مطمئن بشه که این یک سکته کوتاه در صحبت من نیست، که حرفم راستی تموم شده. بعد بلند می‌شه، منو بغل می‌کنه، و مثل اینکه من برادر کوچکتر یا پسر خاله عقب‌افتاده‌شم، هر دو طرف صورتم رو می‌بوسه. متأثر از وضع اسفناک من، چشم‌هاش پر از اشک می‌شه و آشکارا گریه می‌کنه. وقتی داره با پشت خمیده از من دور می‌شه، می‌بینمش که از تأثر به پیشونی خودش سیلی می‌زنه.

و با تیرهای چراغ برق مکالمه می‌کنه. ببخشید، گفتم مکالمه؟ تصحیح بفرمائید، “بحث انتقادی” که در اون‌ها به نوبت از طرف خودش و از طرف تیرهای چراغ برق بحث و استدلال می‌کنه.  

مستمعین کمی محبوب‌ترم کارمندان بانک،اعضاء کلوب روتاری، اعضاء کلوب “رؤسای بازرگانی آینده آمریکا،” و فروشنده‌های سیار هستن، یا هر آدم غریبه‌ای که توی پیاده‌رو این گناه غیر قابل بخشش رو بکنه که به من حرف سرزده بی‌معنائی بزنه. حرفی مثل “امروز روز آفتابی خوبیه،” یا “راستی مثل اینکه خیال داره بارون بیاد،” یا “امروز خیلی خوشحال به‌نظر میای،” هر حرفی که براش خرجی نداشته باشه. همین یک اشاره واسه من کافیه. بلافاصله تیر می‌کنم طرفش و دستمو به طرفش دراز می‌کنم. یارو با لبخند گل و گشادی با من دست می‌ده، به این امید که یه دست خشک و خالی می‌ده و پی کارش می‌ره. اما من دستشو قرص می‌چسبم و هی تکون میدم و یک مشت از همون اباطیل خودش تحویلش می‌دم.

” آفتابش چه کیفی داره. بهترین هوائی‌ست که توی سه روز گذشته داشتیم. آفتاب چند روز فکر می‌کنی دوام بیاره؟” به محض آنکه این مقوله به آخر می‌رسه و یارو داره تلاش می‌کنه که دستشو بیرون بکشه و فرار کنه، یه استخون تازه جلوش پرت می‌کنم.

“فکر می‌کنی عکس‌العمل بورس به عفونت مجرای ادرار رئیس جمهور و عمل پرستاتی که باید به زودی بکنه چی باشه؟” این معمولا کار دو دقیقه مکالمه رو می‌کنه. یارو سرشو یا ماتحتشو می‌خارونه و نگران سهامش می‌شه. یادش میاد که هنوز به قیمت سهام روز توی روزنامه وال ستریت نگاه نکرده. از خودش می‌پرسه چطوره که از عفونت مجرای ادرار رئیس جمهور سوء‌استفاده کنه و پول کلونی به جیب بزنه. اما این کار دور از وطن‌پرستی نیست؟

وقتی این مقوله هم نخ‌نما شد و یارو نومیدانه داره برای فرار از من تلاش می‌کنه، ازش میپرسم آیا قیمت سال آینده شیکم خوک ، یا قیمت محصول لوبیای کاشته نشده سال دیگه رو میدونه یا نه. در این لحظه یارو با یک تکون شدید دستشو بیرون می‌کشه و فرار می‌کنه. و همونطور که داره میدوه صداش رو می‌شنوم که به یک کارمند دیگه بانگ، یا به یه عضو دیگه کلوب روتاری هشدار می‌ده که: “این یارو دیوونه زنجیریه. نزدیکش نرو. اینو باید تو دیوونه‌خونه نیگهدارن، جای اینکه بذارن توی خیابونا مزاحم مردم بشه. تعجبی نداره که میزان جنایت انقده بالاست.”

نامحبوب‌ترین شنونده‌ام خود این باباس، این متشاعر، این “سناب” متکبر، این شبه‌روشنفکر. یه آدم ساختگی و توخالیه. کرم کتابه، میرزا بنویسه، خر عصاریه. تمام این ادعاهای روشنفکرانه پوششی است برای احساس حقارت، بی‌کفایتی، سستی کمر و یبوسیتش. تنها آدمیه که من می‌شناسم که شونزده سال دانشگاه رفته و هنوز یه لیسانس نگرفته. تا به حال در دانشگاه هشت رشته اصلی و بیست و چهار رشته فرعی عوض کرده. دوازده زبان و ادبیات مختلف خونده، از جمله زبان کولی‌ها، زبان زرگری، زبان رشتی و زبان سواحیلی. در میان رشته‌های تحصیلی دیگرش اینها قابل ذکرن: فلسفه شرق و غرب و شمال و جنوب، میتولوژی یونان و روم، میتولوژی بومی‌های مکزیک، مذاهب باستانی و جدید، تاریخ، جغرافی، زیست‌شناسی، روان‌شناسی، خاک‌شناسی، انسان‌شناسی، باستان‌شناسی، شیمی، فیزیک، متافیزیک، نجوم و ستاره‌شناسی.

تحصیلاتش تحصیل نیست، بلکه یک سری وسواسه. مثلا، در حین خوندن ادبیات انگلیسی قرون وسطی در جفری چاسر اهل مانموت غرق می‌شه. یکهو همه چیز دیگه رو به دریا می‌ریزه. از تمام دروس دیگه چشم می‌پوشه تا اینکه با اردنگی از بخش ادبیات انگلیس می‌ندازنش بیرون. بعد در بخش فلسفه اسم می‌نویسه و شیفته رساله تحلیل از عقب ارسطو و یا رسالات قرون وسطائی هرمان د جرمان می‌شه. جان کلام اینکه از نظر روان‌شناختی شخصیتی مقعدی داره.

مسئله سکس رو مثال بزنم. خودشو خیلی خانوم‌باز و محبوب خانوم‌ها می‌دونه. در واقع، از تصدق سر من، چنین شهرتی هم به هم زده. اما حقیقت اینه که اگه به عهده خودش بذاریش بخاری ازش بلند نمی‌شه. معمولاً افسرده تر از اونه که کاری ازش بر بیاد. و وقتی افسرده نیست انقدر کسل کننده است که هیچ زنی بهش محل سگ نمی‌ذاره. اینجاست که میاد بسراغ من. شخصیت فریبنده و بشاش منو قرض می‌گیره و بنده باید زن‌هاش رو براش جلب کنم و شیفته خودم بکنم. بعد باید بقیه وجود خودم رو هم بهش قرض بدهم تا بتونه کارو به آخر برسونه. اگه کارا رو به عهده اون بذارم چه بسیار دوشیزه تنگدست که باید برای اتمام کارش به انگشت‌های جادویی خودش متوسل بشه و خونه اونو با نفرت ترک کنه. گاهی وقتی خیلی با من بدجنسی کرده، خیلی درباره من لیچار گفته ، من درست به همین صورت انتقام می‌گیرم. وسط کار، نرسیده به آخر خط، برقشو قطع می‌کنم، میون زمین و هوا ولش می‌کنم. و وقتی من میرم همه چی میره.
 

وقتی افسرده است مثل حلزون کنده، و وقتی افسرده نیست مثل خروس تنده. و همه اینها بخاطر اینکه همه حواسش، حتی موقع بنداز کردن، پی ارواح و اشباح و جفری چاسر اهل مانموت و هرمان د جرمان و این آشغال‌کله‌هاست. تنها وردی که براش کار می‌کنه سه کلمه است: “مشنگ بدادم برس!” و من مثل غولی که از توی چراغ علاء الدین بیرون میاد می‌پرم وسط معرکه، نفسم رو که مثل عقربه قطب‌نما به طرف شمال راست شده دستم می‌گیرم، و نبرد رو پیروزمندانه تموم می‌کنم. و در حالیکه روز به روز شهرت اون زیادتر میشه، من باید خاک گمنامی بخورم و بجای تحسین فحش و توهین بشنوم، بخصوص دور و بر دوستان “روشنفکر” و “پاکیزه باطنش.”

و اگه خیال می‌کنین این بابا عوضیه، باید دوستای دیگه شو ببینین. مثل این مرغ وارونه، سام. سام حتی اسم واقعیشم نیست. اسمش صبحی عبدالمعروفه. یک مرغ مقلد یاوه‌سرای عربه، که همه نود و نه اسم خداوند و نام اعظم رو می‌دونه، اما تمبونشو بلد نیست بالا بکشه. بله، ستاره تولدش قافیه‌دار بوده. خورده متشاعره. ولی آدم چه توقعی می‌تونه از کسی داشته باشه که اولاً اسمش صبحی عبدالمعروفه، و دوماً خودشو به همه سام معرفی می‌کنه؟ چه توقعی می‌شه از کسی داشت که بیست ساله رنگ زن رو ندیده، بیست ساله روغن عوض نکرده. درست شنیدین، بیست سال. هنوز دلش پیش یه زنیکه‌اس که ولش کرد و با یه حسابداری، ستاره‌شناس سگی، چیزی فرار کرد و رفت.

حتی تمرین پنج انگشتی هم نداره، بلد نیست استمناء کنه، به‌جز در فکرش. خودش اسمشو شعر می‌ذاره، اما از من بشنوین، استمناء فکریه. من شنیده‌مشون. زیبای من!/ دوربین عاشق توست!/ دنیا عاشق توست!/ من عاشق توام! مدفوعت بوی سنبل می‌ده! هیچکسی که روغنشو مرتب عوض کرده باشه چنین یاوه‌هائی نمی‌گه. به هر حال، بیست سال پیش یک شب پیش از خوابیدن از عبلش خداحافظی کرد و دیگه خبری ازش نشنیده. هرگز دیگه نه در اندرونی آبی ریخته، نه در بیرونی.

قول بهتون می‌دهم حتی پیش از اونم دست به رختخوابش زیاد تعریفی نداشت. قول میدم وقتی داشت با معشوقه‌اش بنداز میکرد، زنیکه احساس میکرد که انگار کسی داره دندونشو مته می‌زنه، همچی تقلا می‌کرد و به خودش می‌پیچید که انگار توی صندلی دندونساز نشسته. شرط می‌بندم هرگز نتونست کار زنه رو راه بندازه، کاری کنه که زنه براش غش کنه. حتی انقدر زیرکی نداشت که دهنشو به کار ببره، واسه یه کار حسابی، نه اینکه براش شعر بخونه. البته زنه تجربه داشت، غنچه‌شو جای دیگه واکرده بود و می‌دونست از یه مرد چه توقعی باید داشته باشه. اون حسابداره یا ستاره‌شناس سگه که باهاش فرار کرده بود، لابد از بالا و پائین مثل قاطر بود و مثل قاطرم سوار می‌شد. دیگه بی‌خیال صندلی دندونساز و شام با شمع و گل و پروانه و رقص باله. نیم ساعت تماشا کنه که نیجینسکی روی صحنه با یه شال حریر استمناء کنه.

این بابا سام، چنان از من بیزاره که نگو. تحمل اینو نداره که ببینه من هرشب روغن عوض می‌کنم. از حسادت می‌میره که من خوش می‌گذرونم، نمی‌ذارم هیچی منو کلافه کنه، افسرده کنه. میگه من حیوونم. میگه من خوکی از گله خوک‌های ابیقورم. به طبع شوخ من حسودی می‌کنه. می‌گه بیمارگونه است. به عرقخوری من حسودی می‌کنه. میگه یک روزی مخم آب میاره. استاد خریته و می‌خواد این یکی عبدل الاغ، این یکی مرغ مقلد رو هم مثل خودش استاد خریت بکنه. می‌خواد که این بابا هم ترک عیش و عشرت بکنه تا با هم بشینن و صبح تا شب استمناء فکری بکنن. همدیگه رو شاعر و روشنفکر می‌دونن و به ما “اراذل،” به من و بابا ظاهر کون پتی و عبلی لجن و جنب بغدادی وابن گوز و شوالیه ها و رضا نیم پهلوی با نظر تحقیر نگاه می‌کنن. تنها کاری که بلدن بکنن اینه که از عمو ویلیام و عمو بیلیام و عمو عزرا و عمو کارل و عمو لودویگشون حرف بزنن. ایشاالله یه نفرین هیث کلیفی دامن هر دوشون رو بگیره.

این بابا سام، یه روزی خودشو می‌کشه. این خط این نشون اینم کلاه درویشون. ببینین کی بهتون گفتم. این یکی بابا البته غمگین و دل‌شکسته می‌شه. باز از آب و جو میفته، از خواب میفته، و دچار “یبوسیت” میشه. من باز باید براش در هر کاری مثمر ثمر بشم. براش بخورم، بخوابم، مست کنم، بنداز کنم، حتی موال برم. که اون بتونه دوسره بار کنه. با رفیقای چس‌نفس هنرمند و روشنفکرش سر قبر دوست شاعر و روشنفکرش اشک‌افشانی و شعرافشانی بکنه، در حالیکه من دارم کثافت‌کاری‌هاش رو می‌کنم، کارائی رو می‌کنم که زنده نگهش می‌دارن.

من یکی که اگه سام بمیره ککم هم نمیگزه. من براش عزا نمی‌گیرم. بعد از این همه فحش و بد و بیراه که سال‌ها نثار من کرده، بعد از اینکه به این رفیقش گفته که منو ول کنه، که از شرم خلاص بشه، بده ببرنم دیوونه‌خونه، حتی بکشدم. چرا براش عزا بگیرم؟ چرا جواب بدی رو با نیکی بدم؟ می‌گه من سگم. می‌گه من توی لجنزار اجتماع بزرگ شده‌م. اسم منو گذاشته مشنگ. مگه مشنگ چشم نداره؟ مگه مشنگ دست نداره، پا نداره، بقیه اعضاء بدن رو نداره، حواس نداره، عاطفه نداره،احساسات نداره؟ مگه همون غذا رو نمی‌خوره، کاردش بزنی همون خون ازش نمیاد، همون امراض رو نمی‌گیره، با همون دواها خوب نمی‌شه، با همون زمستون و تابستون گرم و سرد نمی‌شه که سام می‌شه؟ اگه بهش نیشتر بزنی خونش درنمیاد؟ اگه غلغلکش بدی نمی‌خنده؟ اگه مسمومش کنی نمی‌میره؟ و اگه بهش ظلم کنی انتقام نمی‌گیره؟ نه، من برای سام عزا نمی‌گیرم. بذار حسابش دستش باشه. روز کفن و دفن سام من مست می‌کنم و بنداز می‌کنم. روز کفن و دفن هر کسی من مست می‌کنم و بنداز می‌کنم. اینم از سام.

البته همه این کارارو برای این بابا من می‌کنم. اون از اینجور کارها لذت نمی‌بره. یعنی اعتراف نمی‌کنه. خیلی حساسه، خیلی نازک‌دله. اون بالاتر از این حرف‌هاست. این کارارو مشنگ می‌کنه. به سام اینو می‌گه. به سام نمی‌گه خودش منو وادار به این کارا می‌کنه، که اون کیفشو بکنه. اینو به دوست‌های روشنفکرش نمی‌گه. اگه بگه از نظرشون میفته. همونطور که به رفیقه‌هاشم نمی‌گه، به تیتیش مامانیاشون، به باهوشاشون، اونائی که یه روزی روزگاری ممکنه بخواد بگیردشون، هر پنج شیش تاشونو. به اونا نمی‌گه که هر شب تا بوق سگ توی شهر داره بغل لگوری‌های عامیش می‌خوابه. اون کار مشنگه. مشنگه که خانوم بازه. به اون رفیقه‌های شایسته‌اش نمی‌گه کسی که بغل اونا هم می‌خوابه و کارشونو به شایستگی راه می‌ندازه همون مشنگ پست ناهنرمنده. به اونا نمی‌گه که خودش ضعف جنسی داره، که اگه به عهده اون باشه یک ظرف مارجرینم نمیتونه سوراخ کنه.

اما عیبی نداره. به هر حال من لگوریاشو به این عروس‌های روحی و معنویش ترجیح میدم. وقتی من با زنی هستم، دلم می‌خواد که با گوشت و استخونش با من عشق‌بازی کنه نه با فکر و ذهنش. وقتی من می‌خوام فکرمو پرورش بدم، می‌رم کتابخونه. وقتی می‌خوام لب و دست و نفس اماره‌مو پرورش بدم، می‌رم تو رختخواب. و توی رختخواب من جای درس و مقش نیست. و می‌دونی روی کی اسم شلخته و عامی می‌ذاره؟ روی این زنای سالم حال بده اهل رقص و آواز و بزن و بکوب، که صرفنظر از هر بهانه‌ای که بیارن، دلشون میخواد بغل آدم بخوابن. این جور زنا باب دندون منن.

و می‌دونی چیه؟ همه این زنا یک وجه اشتراک دارن. چه دونسته، چه ندونسته، حدود شکارگاه خودشونو علامت‌گذاری می‌کنن. یک نفرشون نیست که وقت رفتن چیزی پشت سرش جا نذاره، یه ساعت، یه گردن‌بند، یه النگو، یه لنگه جوراب، یه سنجاق قفلی، یه سنجاق سر، یه چیزی که بتونه بیاد دنبالش، یه چیزی که آدمو یادش بندازه، یه چیزی که باهاش به رقبا هشدار بده. خدا از ما نگیردشون. و به اینها آدم بگه لگوری؟ بابا ایوالله.

چرا اینجا می‌مونم و این همه خفت و خواری رو تحمل می‌کنم؟ از روی رحم و شفقت محض. یکی از این روزها ولش می‌کنم و پی کار خودم می‌رم. آدم خودم می‌شم، لگوریامو همراه خودم می‌برم، حتی شاید زن می‌گیرم، می‌رم بازار قصابا یه زن کال واسه خودم پیدا می‌کنم، یه زن حسابی دو پستونه. اگه امپراطور هیدریان Hadrian می‌تونست واسه خودش توی سیرک یه زن کال گیر بیاره، چرا مشنگ نتونه برای خودش توی بازار قصابا یه زن کال پیدا کنه؟ اگه بناست برسه، بذار به دست خودم برسه. مطلقا زن روشنفکر نمی‌خوام. نمی‌خوام توی کله‌اش گوشت داشته باشه. گوشتو فقط به استخوناش می‌خوام. من اهل ممه و لنگ و پاچه‌ام. اگه ممه نداشته باشه و سینه‌ش مثل مردا تخت باشه باهاش چیکار کنم؟ نه، ممه رو باید داشته باشه. البته نمی‌خوام زیادی داشته باشه، که وقت خوابیدن مثل خاگینه ولو بشه و وقت راه رفتن مثل دو تا کاسه لرزونک موج بزنه. اون زنم به‌درد من نمی‌خوره.
 

چی؟ می‌گی اینکه واسه آدم زن نمی‌شه؟ بهتر از اون دخترای شایسته‌ایه که این یارو دور خودش جمع کرده، عروسکای نازک نارنجی دل نازک و لب نازک و پشت چشم نازک‌کن، که همش پزن و افاده و کلاه‌پردار و عطر و ادوکولن، که شیپیششون منیژه خانومه و به کون خودشون میگن دنبال من نیا بو می‌دی. اون عروسای روحی و معنوی که نه لب می‌دن، نه حال، نه به درد دنیای آدم می‌خورن نه عاقبتش. جان کلام، اونائی که منو دوست ندارن، که قدر منو نمی‌دونن، که می‌گن من مبتذلم. تنها چیزی که بهشون دارم بگم اینه که لااقل من خودم کثافت‌کاریای خودمو می‌کنم، جای اینکه اونارو به دیگرون واگذار کنم. و وقتی من رفتم می‌بینیم تا چند وقت دیگه این دخترای شایسته اینجاها پیداشون می‌شه. اونوقت حالیشون می‌شه بکن این محله کی بوده. خلاصه خداحافظ. پایدار باشین. استوار باشین. برقرار باشین. دیگه نمیتونین کثافتکاریای خودتونو گردن مشنگ بندازین.