بهمن شعلهور – فصل هجدهم، بخش دوم و پایانی – کلارا میگه، مشکل تو همینه. به هیچ کسی احتیاج نداری. نمیذاری هیشکی بهت نزدیک بشه. میگم، قبلاً که میگفتی میذارم بیشتر از اون تعدادی که باید، بهم نزدیک شن. میگه، منظورم از نظر احساسیه. میدونم که دست به رختخوابت خیلی خوبه. اما هیچوقت نمیذاری کسی از نظر احساسی بهت نزدیک بشه.
روانکاوم میگه، تو شیش اینچ زره فولادی دور خودت داری. مشنگ میگه، چرا اندازه همه چی باید شیش اینچ باشه؟ من میگم، تو خفه شو، مشنگ! کلارا میگه، تو نمیذاری هیشکی بهت هیچی بده. روانکاوم میگه، تو از اینکه به کسی تکیه کنی ناراحت میشی. بث میگه، تو منو دوست نداری. کلارا میگه، تو هیشکی رو دوست نداری. روانکاوم میگه، تو فقط خودتو دوست داری. من میگم، همین الانه میگفتی که من از خودم متنفرم. میگه، اونم درسته. تو هم عاشق خودتی و هم از خودت متنفری. من میگم، فلانشعر. میگه، یک انکار دیگه. من میگم، یک فلانشعر دیگه. میگه، حرف آخر همیشه باید با تو باشه، نیست؟ میگم، پولشو من میدم. تو چرا قرشو میزنی؟
حالا سئوال را از خودم میکنم. آیا من کسی را دوست دارم؟ بله. سه موجود مرده و یک موجود زنده. دو مرد مرده، یک زن مرده، و یک زن زنده. گرچه این یکی امشب فاحشه شده و فاحشه زیرک، با نیمچه کلانتر داره حیوون دو پشت میسازه. میگه، تو منو دوست نداری. تو این زن خیالی ایدهآل تمامعیار رو دوست داری که ترکیبی است از بئاتریس Beatrice، اوفیلیا Ophelia، سافو Sappho، کلارای قدیس Saint Clare و ماریلین مونرو. تو این تصویر مرکب از روشنفکر، هنرمند، قدیس، فرشته، فاحشه رو دوست داری که وجود نداره مگر در ذهن تو، که هیچکسی نمیتونه بهش واقعیت بده. شرلی نتونست. بث نتونست. منم نمیتونم. هیشکی نمیتونه. میدونی چیه؟ تو یه پیگمالیونی Pygmalion. باید خودت زن دلخواه خودتو بتراشی. میگم. هی، فکر بدی نیست. گمونم یکی از این روزا همین کارو بکنم.
میگه، حالا که صحبت از فاحشه و فاحشه زیرک شدنه، تو رو چی میگی؟ میگم، چی میخوای بگم؟ میگه البته فاحشهبازی تو هیچ چیش زیرکانه نیست. حتی سعی نمیکنی پنهونش کنی. آب خودتو دور تا دور این منطقه پاشیدهی. لگوریای تو رو چی میگی؟ میگم، کدوم لگوری؟ من لگوری ندارم. همهشون مال مشنگن. میگه، واسه من مشنگبازی در نیار. این توئی که، چه مست چه هوش، لنگتو روی نصف زنهای این شهر بلند کردهی. میگم، بنده خیر. این نیاز مشنگه، که مست کنه و بپره روی خانوما. این دیوانگی مشنگه، نه دیوانگی من:
آیا این هاملت بود که به لئرتیز بد کرد؟
هاملت هرگز.
اگر هاملت از خود بیخود شده است
و آن زمان که خودش نیست به لئرتیز بد کند،
پس این هاملت نیست که بد میکند،
هاملت این را انکار میکند.
پس چه کس این کار را میکند؟
دیوانگی او.
ای عمو بزرگ ویلیام زیرک. تو یه چیز دیگه بودی. واسه همه چی یه جواب داشتی. من با کلام تو زندگی میکنم، با کلام تو میمیرم.
کلارا میگه، آره. همه چی رو به مسخره بگیر، تبدیل به نمایش کن. تمام دنیا یه صحنه تآتره و اون شر و ورا. مشکل تو اینه که نمیخوای مسئولیت هیچی رو قبول کنی. من میگم، خنده داره. روانکاومم همینو میگه. و تازه تو ساعتی صد دلارم از من حق ویزیت نمیگیری. شاید بهتره بذارم تو منو روانکاوی کنی. مجانی. میتونی حق ویزیتتو از پائینتنم درآری. سیروس هم همینو میگه. بث هم همینو میگفت. میگفت تو میترسی خودتو به هیچ چیز پابند کنی. مشنگ میگه، بجز زناکاری. من میگم، خفه شو، مشنگ!
بث گفت، البته که من دلم میخواد یه روزی عروسی کنم و یکی دو تا بچه داشته باشم. چه عیبی داره؟ و تو چی میخوای؟ گفتم، هیچی. گفت، واقعاً که راست گفتی! تو هیچی نمیخوای. هیچ چیزی نیست که تو راستی راستی بخوای. گفتم، آره، من مرکز اشتیاق ندارم. گفت، مرکز اشتیاق سرتو بخوره. تو اصلاً مرکز نداری، والسلام و نامه تمام. و حالا نامه میده که بگه غمگینه، که بگه یک جای عمیقتری در وجودش هست که هیچکس جز من حس نکرده. میگم، بنده خیر. اون مشنگ بود که این کارو کرد. اونه که پاروی بلند داره.
پس اینطور! بنده مرکز ندارم. نه مرکز دارم. نه محیط. نه ریشه. نه رباخواری. نه طلا. نه پول. عالیه. چطور شده که همه منو به این خوبی میشناسن، به جز خودم. این من کیم که همه میشناسنش جز من.
آیا من کلارا رو دوست دارم؟ البته. شرلی رو دوست داشتم؟ بله. هنوز دوستش دارم؟ به نحوی. کلارا میگه، تو و اون به نحویت. تو همه دنیا رو دوست داری، به نحوی. به نحو مسخره خودت. اما خیلی ممنون، دنیا به یه چیزی بیشتر از اون احتیاج داره. میگه، من فقط تا وقتی عاشق اون بودم که زن یکی دیگه بود. و عاشق بث نشدم تا وقتی که تقریباً زن یکی دیگه شده بود. میگم، من عاشق اینم که عاشق تقریباً زن یکی دیگه باشم. شاید سرنوشت من اینه که عاشق تقریباً زن یکی دیگه باشم. کلارا میگه، تو اصلاً نمیدونی عشق یعنی چی. میگم، خنده داره. روانکاومم همینو میگه. با دستمزد. همیشه با دستمزد.
آدم اونجور عاشق باشه که من عاشق بودهم! تازه کلارا میگه که من کسی رو دوست ندارم، و کلارا زن شریفیه. صوفی میگه من کسی رو دوست ندارم، و صوفی مرد شریفیه. روانکاوم میگه من کسی رو دوست ندارم، و روانکاوم مرد شریفیه. میگه من فقط خودمو دوست دارم. ببینم، این حرف خوبیه که آدم به کسی بزنه که داره بهش ساعتی صد دلار، پنج روز در هفته، پول میده؟ اگه بخوام توهین بشنوم میرم توی آبجوفروشی سر محلمون میذارم خیلی ارزونتر بهم توهین کنن، به قیمت یه آبجو. میذارم عبلی لجن این کارو بکنه، توی صورتم تقود کنه، مفت و مجانی. میذارم ابن گوز و شوالیههای میز گردش این کارو بکنن، توی صورتم باد خارج کنن، مجانی. و این عشق چیه که همه میشناسنش، جز من؟ میشه یکی اینو به ما درس و مقش کنه؟ توی کدوم مکتب باهاس یاد گرفتش. کجا باهاس براش شاگردی کرد؟ من حتی توی تلویزیون به این “پرفسور عشق” هم گوش کردم و هیچی یاد نگرفتم، جز اینکه یارو مقعدیه.
و این عشق چیه که همه میشناسنش، جز من؟ میشه یکی اینو به ما درس و مقش کنه؟ توی کدوم مکتب باهاس یاد گرفتش. کجا باهاس براش شاگردی کرد؟ من حتی توی تلویزیون به این “پرفسور عشق” هم گوش کردم و هیچی یاد نگرفتم، جز اینکه یارو مقعدیه.
گاهی من تمام دنیا را دوست دارم، از مرد و زن و بچه گرفته تا حیوون و درخت و صخره و رود و پل و علف، اونجور که عمو والت دوستشون داشت. من اونجا به مکتب رفتم. و اگه دنیا خوشش نمیآد، دنیا بکشه پشت دوری. و گاهی از دنیا بیزارم، چنان که عمو تایمون از دنیا بیزاره. و اگه دنیا از اینم خوشش نمیآد، دنیا این یه کیرم بکشه پشت دوری. من با دنیا تایمونوار رفتار میکنم و دنیا با من تایمونوار رفتار میکنه. روانکاوم میگه، فلسفهبافی. کلارا میگه، دلیلتراشی. مشنگ میگه، فلانشعرتراشی.
بابا یه کسی این عشق رو به ما درس و مقش کنه. روانکاوم میگه، من باید قادر و مایل باشم که خودم را وقف یک زن، یک مرد، یا یک کودک کنم. مرده نه، زنده. و بث میگه، اگه نمیخوای منو بگیری پس دوستم نداری. و اگه نمیخوای از من بچه داشته باشی پس منو دوست نداری. و کلارا میگه، من نمیخوام بچهدار شم. یه بچه به فرزندی قبول میکنیم، از کمبوجیه، از ال سالوادور، از کستاریکا، یه سیاه آفریقای جنوبی. و بث میگه، حتماً یک بچه از خودم، در حقیقت دو تا، یک پسر، یک دختر. و برای ابد. با لباس عروسی میری، با کفن میآی بیرون. کلارا میگه، فقط تا زمانی که همدیگه رو دوست داریم، نه حتی یک روز بیشتر. و من میگم، آمین. و مشنگ میگه، وقتی میفهمی عاشقی که علاقه تو به تمام زنهای دیگه رو از دست میدی، از جمله اونی که عاشقشی.
اینک بنگر چگونه خودم را خانه خراب میکنم:
نخست این بار سنگین را از سرم میفکنم،
با اشک خود بلسان مقدس را از سرم میشویم،
با زبان خود مقام مقدسم را انکار میکنم.
با این حلقه تو را به عقد نکاح درمیآورم. تا مرگ ما را از هم جدا کند. و این چه چیز را ثابت میکند؟ که من دوست دارم؟ آیا این آن را ثابت میکند که هیچ چیز دیگر نمیتواند؟ و چه بسیار مردان و زنان مزدوج که عمر را در نومیدی و سکوت میگذرانند. آهان، این عمو هنری Henry است، که حتی دوزخ را هم باور نداشت تا که به آن وارد شده باشد و آن را به چشم خود دیده باشد. و برای ماه عسل، سفری به “کانال عشق”، مرکز “شرکت فاحشه”. و یک مشت بچه ناقصالخلقه به بار خواهیم آورد، در سایه رآکتورهای اتمی، پرورده به اغذیه سرطانزا. روانکاوم میگه، یک فلسفهبافی دیگه. کلارا میگه، و دلیلتراشی.
میگه، این لیبرالبازیا رو واسه من در نیار. منم همونقدر لیبرالم که تو. تازه کی صحبت بچه زائیدن کرده؟ بچه میآریم. اصلاً اون کارم مجبور نیستیم بکنیم. اما من گربههامو میآرم. من میگم، نخیر خیلی ممنون! هر وقت آخر هفته میریم جائی میشاشن توی وان حموم. و شبا میخوابن روی شکم من و فرفر میکنن و نمیذارن بخوابم. و وقتی عشقبازی میکنیم میو میو میکنن و حواس منو پرت میکنن. میگه، قبول کن. تو نمیخوای خودتو متعهد کنی. به من یا به هیچ کسی یا به هیچ چیزی. تو نمیخوای هیچکسی حواستو پرت کنه به جز خودت. تو بهترین وسیله حواسپرتی خودتی. تو بهترین دوست خودتی. تو تنها دوست خودتی. بث میگه، تو در خواب و خیال زندگی میکنی. کلارا میگه، تو توی یک دنیای انتزاعی زندگی میکنی. روانکاوم میگه، تو توی دنیایی از اوهام زندگی میکنی. سیروس میگه، تو توی کلمات زندگی میکنی. من میگم، خدا به دادم برسه، راست میگه.
همه به دنبال عشق منند. همهشون میگن، بده بده بده بده. اما آدم چطور میتونه چیزی رو بده که نداره؟ چطور میتونی عاشق بشی، وقتیکه احساس میکنی توی فضا معلقی؟ گاهی از خودم میپرسم تمام این قیل و قالها سر چیه؟ احساس میکنم توی تاریکی دارم دنبال دستگیرهای میگردم که اونجا نیست. به من یک وجب جای قرص بده که روی آن بایستم، و من دنیا را برات تکان خواهم داد. مرحبا عمو ارشمیدس. سر بزنگاه اومدی به کمک. روانکاو من میگه، یه فلسفهبافی دیگه. کلارا میگه، یه دلیلتراشی دیگه. بث میگه، آمین. مشنگ میگه، فلانشعر. من میگم، بابا همهتون سر من خراب نشین! این حرف من نیست. حرف عمو ارشمیدسه.
کلارا میگه، تو و اون عموهات. تو هیچی نیستی به جز یک فرهنگ نقل قول. تو هیچ چیز بکر نداری بگی. میگم، تقصیر من چیه، اگه تمام چیزهای بکر رو یه بابایی پیش از من یکی دو دفعه گفته؟ میگه، اینا رو واسه من نگو. تو نمیخوای واسه خودت فکر کنی. برای اینکه واسه خودت فکر کنی، باید تعهد مسئولیت کنی. و تو نمیخوای این کارو بکنی. تو نمیخوای هیچ کاری بکنی، تو نمیخوای هیچی بشی، نمیخوای هیچی رو دوست داشته باشی. تو فقط میخوای عمرتو با رل بازی کردن تلف کنی.
کلارا میگه، تو و اون به نحویت. تو همه دنیا رو دوست داری، به نحوی. به نحو مسخره خودت. اما خیلی ممنون
صوفی میگه، تو واسه خلقهای گرسنه داری چه کار میکنی. میگم، من عیسا مسیح نیستم. من نمیتونم گوشتم رو تبدیل به نون بکنم بدم مردم بخورن. من نمیتونم روی آب راه برم. هر دفعه این کارو میکنم غرق میشم. ضد آب نیستم. من هم بوی فنا میدم. من یه پارتی اون بالا ندارم که هوای منو داشته باشه. من پیشگوام. من بینندهام. من فقط چیزها رو میبینم. من مرد عمل نیستم. اسکندر مرد عمل بود. دیدی چه عملی باهاش کردن. و برای چی؟ برای اون حیوان هزارسر که هنوز داره جفتک میندازه. یک فوج سرباز مست هنوز میتوانند مادری را در خانه خودش به قتل برسانند. مرحبا عمو بیلیام! و نه تنها در ایرلند. عمو بیلیام گفت، جانبازی طولانی میتواند دل آدمی را به پارهسنگی بدل سازد. و من به جای دل پارهسنگی در سینه دارم.
احمد میگه، برای انقلاب ما داری چیکار میکنی؟ میگم، هیچی. اولاً انقلاب من نیست. انقلاب یک مشت عمّامه بسره. اما اگه انقلاب توئه، تو اینجا داری چیکار میکنی، با این شلوار جین تیتیش مامانی مارکدار و این کت اسکی، جای اینکه الان توی جبهه با عراقیا بجنگی؟ میگه، اینجا داره فعالیت میکنه، داره کارا رو ارگانیزه میکنه. من میگم، لطفاً با ارگان بنده نمیخواد کاراتونو ارگانیزه بکنین. تازه اگه داره آدمایی مثل منو ارگانیزه میکنه، کارش واویلاست. هر انقلابی که من بهش بپیوندم به جائی نمیرسه. عمو عزرا گفت، بعد از هر انقلابی این مسئله پیش میآد که با تفنگچیهات چه کار کنی. زمام کار از دست فیلسوف در میآد، میافته دست تفنگچی.
و بث میگه، چه کاری هیچوقت واسه من کردهی؟ تنها گل سرخی رو که به من دادی، دو ساعته پژمرده شد. حتماً از روی تابوت کسی بلندش کرده بودی. کی شد که به هیچ مناسبتی یک کارت واسه من بفرستی؟ توی سه سالی که با هم بودیم کی شب تولد من یادت موند، گو اینکه مصادف با روز والنتاینه. من میگم، استغفرالله. روی چه حساب فکر میکنی که من رد روز والنتاین رو نگه میدارم؟ اونم یه روز دیگهاس واسه اینکه به خلقالله کارت و شکلات و جواهر قالب کنن. انگار که کریسمس و شب ژانویه و عید سپاسگزاری واسه اینکار بس نیست. اما گفتی روز تولد. من روز تولد خودمم یادم نمیمونه. تنها روز تولدی که توی این هفده سال یادم مونده، تولد اسکندر بوده. من مردهها بیشتر یادم میمونن تا زندهها. میگه، پس برو با مردهها زندگی کن.
میگم، باشه. اعتراف میکنم. من حواسپرتی دارم. اما این دلیل میشه که با من این رفتارو بکنن؟ منو ول کنن برن چونکه روز والنتاین یادم نمونده؟ با من به هم بزنن چونکه روزهای تولد یادم نمیمونه. اصلاً روز تولد چه ویژگی خاصی داره؟ هر وقت تولد کسیه، یکی از کس و کارهای من میمیرن. تولد اسکندر هم یادم نمیموند، اگه اون همه سال مجبور نبودم تماشا کنم که شماره شمعها روی کیک یک آدم مرده سال به سال زیادتر بشه، اگه هر سالروز تولد اون یکی دیگه واسه من نمیمرد.
و کلارا میگه، چه کار داری واسه ما دو نفر میکنی؟ من میگم، نمیدونم چیکار میخوای بکنم. بهت گفتهم که من روی آب نمیتونم راه برم. تو میخوای بچه داشته باشی، اما نمیخوای بزائیشون. من نمیتونم واسه تو آبستن بشم. میتونم کمک کنم. اما نمیتونم خودم این کارو بکنم. هیچ جائی توی خودم ندارم که بچه رو ۹ ماه نگه دارم. میتونم بعد نگهش دارم. تو ۹ ماه اول بچه رو نگهدار، من ۹۹ سال بعد نگهش میدارم. من میدونم تو فکر میکنی این ظلمه که زنها ۹ ماه تموم مثل کدو حلوائی، مثل یک گاو فربه، توی خیابونا راه برن. من نمیخوام واسه کار خدا دلیل و برهان بیارم. این دنیا رو من درست نکردم. و تازه، چه ایرادی داره آدم مثل یک گاو فربه باشه. کلی آدم توی خیابونا راه میرن، هم زن هم مرد، که مثل یک گاو فربه میمونن. و حتی آبستن هم نیستن. اگه خیال میکنی تو میتونی این کارو بکنی، بکن. تو منو آبستن کن، من بچه رو حمل میکنم. تو بیا رو، من طاقباز میخوابم. من میتونم ۹ ماه مثل یه گاو فربه باشم. حتی ۱۰ ماه، اگه بچه دیر بیاد. تازه من نبودم که گفتم بیولوژی سرنوشت آدمه. عمو زیگموند اینو گفت.
کلارا میگه، باشه. خوب شیرفهم شدم. لازم نیست هی تکرار مکررات بکنی. بچه میآریم. من میگم، زیاد تند نرو. “کاتگوریکال ایمپراتیو” کانت Kant چی میشه؟ اگه ظلمه که ظلمه. اگه تو نباید مثل یک گاو فربه دور خیابونا بگردی، پس هیچ زنی نباید مثل یک گاو فربه دور خیابونا بگرده. میگه، مسئله اینجاست که اونا به هر حال این کارو میکنن، چه من خوشم بیاد، چه نیاد. و عاشقشم هستن. ده هزار سال بردگی این کار رو باهاشون کرده. اماخیلیها هستن که بعد از تولد بچهشون نمیتونن از اون نگهداری کنن. دنیا پر از بچههای نخواسته است. من میدونم. خود من یکی از اونها بودم. انقدر هستن که میشه از روی پلههای کلیسا، از توی زبالهدونیها، ورشون داشت. مادر خود من، اگه مطمئن بود که گیر نمیافته، منو میانداخت توی زبالهدونی.
میگم، صبر کن ببینم. من نمیخوام بچهمو از روی پلههای کلیسا، یا از توی زبالهدونی وردارم. از کجا بدونم که سل و سلاطون و یا یکی از اون مرضهای عجیب و غریب مثل مشمشه نداره؟ میگه، مشمشه مرض خر و قاطره نه مرض بچه آدمیزاد. کاش مرضهاتو درست یاد میگرفتی. مگر اینکه هی اینو میگی که منو کلافه کنی. گذشته از اون، کی گفت ما باید بچهمونو از روی پلههای کلیسا، یا از توی زبالهدونی برداریم؟ کلی آژانس بچه توی آمریکا و خارج از آمریکا هست. آدم میتونه یک بچه چهار پنج شیش ساله بیاره که مستراح رفتنم یاد گرفته باشه. من میگم، مطلقاً. در اون سن دیگه تمام اخلاقهای بدو یاد گرفتن، عقب ماشین بچسن، توی استخر بشاشن، زیر پلکون وایسن و لنگ و پاچه زنا رو سک بزنن، قورباغه توی کشو میز خانوم معلمشون بذارن، آبنباتها رو لیس بزنن و دوباره بذارن توی قوطی. نخیر، خیلی ممنون.
میگه، واسه من مشنگبازی در نیار. این توئی که، چه مست چه هوش، لنگتو روی نصف زنهای این شهر بلند کردهی. میگم، بنده خیر. این نیاز مشنگه، که مست کنه و بپره روی خانوما. این دیوانگی مشنگه، نه دیوانگی من
کلارا میگه، چه تخیل مریض و عجیب و غریبی داری؟ من میگم، من فقط دارم صحبت منطق میکنم. تو میگی منصفانه نیست که زنا آبستن بشن، اما میخوای بعد از اونکه آبستن شدن بری بچه رو از بغلشون بگیری و تشویقشون کنی که برن دو مرتبه آبستن بشن. تو بچه زنای دیگه رو میخوای اما فقط بعد از اونکه کسی یادشون داده که تو تمبونشون خرابی نکنن. تو میخوای با من زندگی کنی اما نمیخوای اسمشو ازدواج بذاری. از توارد ذهنی کلمه ازدواج متنفری. از فرض و گمانهایی که مردم درباره زنای شوهردار میکنن خوشت نمیآد. چه فرضی، چه گمانی؟ مردم فرض میکنن که شوهرا هر شب به زناشون تجاوز جنسی میکنن؟
میگه، فکر نکن اتفاق نمیافته. خیلی شوهرا هستن که به زناشون تجاوز جنسی میکنن. خب، چه فرقی میکنه اگه مردی که باهاش زندگی میکنن بهشون تجاوز کنه؟ میگه، مرده میتونه بره زندون. میگم، شوهره هم میتونه. میگه، آره، بیا یه دادگاه رو قانع کن که میشه اسم کاری رو که مرد با زنش میکنه تجاوز جنسی گذاشت! من میگم، آره، بیا همون دادگاه رو قانع کن که اتهام زنی که با مردی زندگی میکنه، بدون اینکه زن و شوهر باشن، باورکردنیه! میگه، نکته مهمی رو مطرح کردی. جالبه که تو، بین همه آدما، با اون تعصبات حیوونی مردسالاری که داری متوجه این شده باشی. میگم، والله که. حتی وقتی با من موافقی، زورت میآد بگی با من موافقی.
میگه، به هر حال، این آسمون ریسمونا چیه داری میبافی؟ تو هنوز از من تقاضای ازدواج نکردی. تو از من نخواستهی که باهات زندگی کنم. میگم، میدونم، هنوز نخواستم ازت بچهام داشته باشم. ما داریم یک بحث روشنفکرانه میکنیم. میگه، تو و اون بحثهای روشنفکرانهت. این تنها کاریه که ما میکنیم، بحث روشنفکرانه، وقتی که تو رختخواب نیستیم.
من میگم، این بحثها رو خوبه بکنیم. که آماده باشیم، در صورتیکه یه وقت تصمیم به عمل بگیریم. نکتهای که دارم مطرح میکنم اینه که، اگه بنا بشه با هم زندگی کنیم، به عقل جورتر میآد که زن و شوهر باشیم. لازم نیست یه ملا یا یه کشیش یا یه خاخام یا یه قاضی بهمون اینه بگه. اما باید خودمون حاضر باشیم به خودمون بگیم که ما زن و شوهریم. جوری که قمریها میکنن. جوری که غازای وحشی میکنن. جوری که با قرقرههای غبغبدار میکنن. میگه، آره، با قرقره غبغبدار بدل خوبیه واسه تو، که باد تو غبغبت بندازی.
میگم، اگرم بنا باشه بچه داشته باشیم، عاقلانهتره که بچه مونو خودمون درست کنیم، تا اینکه بریم پسمونده این و اونو ورداریم، مگه اینکه تخم منو یا تخمدون تو رو کشیده باشن، که نکشیدن. مگه اینکه ترجیح بدی که یه مادر اجارهای اجیر کنیم. میگه، آره تو بمیری، یه دختر نوزده ساله موبور که هر شب، تا وقتی که هنوز سر بچه در نیومده، تو بهزور سوارش بشی. میگم، استغفرالله، بعد از اینکه خاطرجمع شدم آبستنه که دیگه نه. میگه، فکر مادر اجارهای رو از سرت بدر کن. میگم، باشه. گذشته از اون، ارزونتره که بچهمونو خودمون درست کنیم. میگه، آره، با شخصیت تو جور درمیآد که اینجوری فکر کنی. میگم، کثافتکاریامونو خودمون میکنیم، عشقشم خودمون میکنیم. میگه، ته حرف تو همیشه همینه، عشق کردن. عشق تو هم همیشه به تهه. به هر جهت، وقتی از تو یک درخواستنامه رسمی دریافت کردم که میخوای با من عروسی کنی، یا با من زندگی کنی، یا از من بچهدار بشی، بهش رسیدگی میکنم.
و روانکاو من میگه، تو واسه خودت چیکار داری میکنی؟ و من میگم، هر شب مست میکنم و بنداز میکنم، تا بیخ قضیه. میگه، فکر میکردم این کارا کار مشنگه، کار بابا ظاهر کونپتیه، کار عبلی لجنه. و من غش غش میخندم و میگم، کار دنیا وارونه شده. شوما که میگفتی که مشنگ وجود خارجی نداره، که تخیل من مشنگ رو خلق کرده، که مشنگ خود منم، و تخیل مشنگ بابا ظاهر کون پتی رو خلق کرده، و تخیل بابا ظاهر کون پتی عبلی لجن رو خلق کرده. میپرسه آیا حالا من اذعان میکنم که مشنگ خود منم، میگم، سی سال سیاه. مشنگ یه سگ کثیف پست فطرته، که مثل سگ زندگی میکنه، و آرزوش اینه که سگ باشه. اون سرکرده یک گله سگ کثیف پستفطرته از قبیل بابا ظاهر کون پتی، عبلی لجن، جنب بغدادی، ذکی مامانی عرب، حسن بکش مرا بکشی، و ابن گوز و شوالیههای میز گردش. اونا با عرق سگی زندگی میکنن و با پیشاب زن طهارت. بوی عرق سگی و پیشاب زن میدن. طعم عرق سگی و پیشاب زن دارن. شکل بطری عرق و پیشابدون زنان. من، بر عکس، یک اشرافزاده طباطبائی خوشمنظرم، یک هنرپیشه دانشمند، مترجم رساله تحلیل از عقب ارسطو، مفسر کلیات هرمان د جرمان Herrmann the German، و تنها متخصص در آثار جفری چاسر اهل مانموتGeoffry Chaucer of Monmouth.
و صوفی میگه، نمیتونی تا ابد زیر دامن زنا قایم شی. و من میگم، سعی که میتونم بکنم. و بث میگه، نمیتونی تا ابد پشت اون بهانه درد و رنج تودهها قایم شی. و من میگم، اما دست خودم که نیست. و کلارا میگه، نمیتونی تا ابد پشت فرهنگ نقل قول قایم شی. و من میگم، تقصیر من چیه که عموهام رو دوست دارم؟ و سیروس میگه، نمیتونی تا ابد تو مدرسه قایم شی. اگه نمیخواستی لیسانس بگیری چرا شونزده سال رفتی دانشکده؟ معدل شونزده و هیفده تو بیخیالش. با اون درسهای فلانشعری که تو میخونی، معدلت باید بیست باشه. تو میون فلانشعرگوا و فلان گشادای دنیا شاگرد اولی.
و سام میگه، همیشه نمیتونی جوری رفتار کنی که انگار توی دنیا هیچ چیزی اهمیت نداره. چطور میتونه آدمی جدی مثل تو عمرش رو به مسخرگی و هرزگی بگذرونه؟ چطور میتونه آدمی با حساسیت تو عمرشو وقف سکس و عرقخوری بکنه؟ چطور میتونه یک روشنفکر و هنرمند مثل تو مغز و تخیل و لطافت طبع خودشو در همنشینی با این اراذلی که تو اسمشون رو عبلی لجن و جنب بغدادی و ابن گوز و شوالیههای میز گردش میذاری حروم کنه؟ آخه تو در سیمای اینا چی میبینی؟ اینا چه کششی برای تو دارن؟ من میگم، اینها کفاره گناهان منن. اون عبلی لجن کشیش معترف منه. وقتی من هاملت هستم، اون هوراشیوی Horatio منه. وقتی من اسکندر مقدونیم، اون دیوژن منه. جائی که دیوژن موفق نشد اونا موفق شدهن. اونا تونستن بدون هیچ شرمی، مثل سگ، زندگی کنن.
و روانکاو من میگه، اما تو سگ نیستی. تو ادیپوس داری، نفس اخلاقی داری، سوپر اگو Superego داری، وجدان داری. حس گناه داری. حتی بیشتر از اونی که باید. تو میتونی چیزها رو در ضمیر ناخودآگاه خودت مدفون کنی، به فراموشی بسپری، انکار کنی، فلسفهبافی کنی، دلیلتراشی کنی، اما از نفس اخلاقی خودت نمیتونی فرار کنی. تمام بغلخوابیها و عرق خوریهای دنیا نمیتونه اینو عوض بکنه. هر چی تکرار وقایع کنی و اضطرابتو به عمل جنسی تبدیل کنی کمکی نمیکنه. از نفس اخلاقی خودت نمیتونی خلاص بشی. سگ میتونه، تو نمیتونی. حس گناه توئه که داره تو رو میکشه. به خودت میگی کاش تو به جای اسکندر مرده بودی، نیست؟ میخواستی باهاش بزنی به کوه و جنگل، نیست؟ میگی کاش همراه اون مرده بودی، نیست؟ اسکندر حق نداشت جون تو رو نجات بده، نیست؟ پدر و مادرت حق نداشتن از اون این قول رو بگیرن، نیست؟ خب، یکبار برای همیشه قبول کن. اسکندر مرده و رفته پی کارش. و تو هیچ کاری نمیتونی بکنی که این واقعیت رو تغییر بده. فقط میتونی با این حس عظیم گناهی که داری کنار بیای. تو نمیتونی تمام گناهان دنیا رو به دوش خودت بگیری. باید قبول کنی که تو عیسی مسیح نیستی، که نمیتونی روی آب راه بری. باید خودپرستی خودتو کنار بذاری. گفتم شوما خوب نطق دور و درازی کردین ها، البته به خرج بنده. این ادیپوس مدیپوس بازی شما ده دلار واسه نوکردون آب خورد.
خنده داره که سیروس فوتبالباز، سیروس بیمهفروش هم همینو میگه. میگه، نمیتونی تا ابد پشت مردهها قایم بشی. نمیتونی تا ابد از قبل مردهها بخوری. نمیتونی تا ابد کلهتو توی ابرها نگه داری. میگم بهتر از اینه که کلهمو توی ماتحت خودم نگهدارم. میگه، این بناست کنایهای به من باشه؟ میگم، نه. بناست کنایهای به خود من باشه. یه جور استعاره است، نمیفهمی؟ مثل وقتی که آدم میگه، پول توی کیفت بذار! از من بشنو، فقط پول توی کیفت بذار!
و سیروس میگه و سام میگه و صوفی میگه و احمد میگه و بث میگه و کلارا میگه و و شرلی میگه و عمو جلال میگه و عمو ویلیام میگه و عمو بیلیام میگه و عمو عزرا میگه و عمو تایمون میگه و عمو کارل میگه و عمو زیگموند میگه و روانکاوم میگه و کلارا میگه و سام میگه و بث میگه و احمد میگه و عمو جلال میگه و سیروس میگه و سام میگه و کلارا میگه و بث میگه و صوفی میگه و روانکاوم میگه. یا ابوالفضل! خلاصم کن از این همه گفتنها! خلاصم کن از این همه صداها! دیگه تحملشونو ندارم. دیگه طاقتشونو ندارم. آی مشنگ! به دادم برس! تو رو به خدا به دادم برس. یه شوخی! یه شوخی! پادشاهیمو به یه شوخی میفروشم. مشنگیمو به یه شوخی میفروشم.
آقای شعله ور زحمت کشیدید و نوشتید و حال کردیم وقتی چند نفس خواندیم و امید واریم که شما یک نفس ننوشته باشید ! خسته نباشید
انگار مقدر شده است که ادبیات ما در جهت ِ بیان ِ صداقتی یا حقیتی باید تکانی بخورد.
تکنیک عالی است حال کردیم.
( و اگه دنیا از اینم خوشش نمیآد، دنیا این یه کیرم بکشه پشت دوری. ) غلط چاپیه یا جملۀ انتر؟
مهدی رودسری
مهدی رودسری / 13 October 2011