شما در یک هواپیما هستید و وقت آن است که در را ببندید. ناگهان اضطراب به شما هجوم میآورد. در یک لوله آلومینیومی مهر و موم شده بسیار انفجاری هستید و در شش و نیم ساعت آینده، باید هوای بازیافت شده تنفس کنید و هیچ راهی برای خروج ندارید. خلبان ممکن است خسته یا ناراحت باشد. مرکز کنترل ترافیک هوایی ممکن است در طول سفر لحظهای دچار اختلال شود. شما در پنج مایلی بالای سطح سیاره زمین هستید. به نظر نمیرسد که هیچ کس دیگری نسبت به آنچه که میگذرد حساسیتی داشته باشد. آنها مشغول خواندن مجله و چت کردن هستند، اما برای شما، این پرواز، آغاز نوعی جهنم است. شما در آستانه یک حمله وحشت هستید.
یا مثلا در حال بالا رفتن از راهپلههای باریکی هستید تا به یک مهمانی در آپارتمان طبقه بالا بروید. تولد دوست دوست شماست و صدای آدمها و موسیقی از پشت در به گوش میرسد. به طور معمول، یک مهمانی سرگرم کننده است – اما شما عمیقا از این موضوع آگاه هستید که کسی را آنجا نمیشناسید، که باید به غریبههایی که هیچ احساسی به شما ندارند توضیح دهید که کی هستید و چه کاری انجام میدهید، اگر بخواهید تنها چند دقیقه تنها باشید باید توی صف آدمهای مست پشت در دستشویی بایستید. یک بار دیگر حمله وحشت به سراغتان میآید.
یا مثلا ساعت سه و نیم صبح در خانه مملو از سکوت از خواب بیدار میشوید. بیرون، جغد میخواند. برگههای مربوط به کار روی میز کنار تخت هستند. چند ساعت بعد قرار است در یک کنفرانس شرکت کنید. ناگهان فکر اینکه همه چیز چقدر عجیب است، اینکه زندهاید، اینکه چطور باید زندگیتان را مدیریت کنید، اینکه دیگر بچه نیستید، اینکه یک روز باید بمیرید، به شما هجوم میآورد. ضربان قلبتان بالا میرود، کف دستتان عرق میکند. حمله وحشت از راه میرسد.
حمله وحشت اغلب از سوی جامعه به عنوان یک بیماری نزدیک به جنون شناخته میشود. نتیجه کاستی در سیستم شیمیایی مغز که ما را از واقعیت و طبیعی بودن دور میکند. راهحل پیشنهادی دارو درمانی است که شامل تلاش اجباری برای خنثی سازی و بیهوش کردن بخشهای ناسازگار ذهن میشود.
با این حال، چنین تفسیری – هرچند به دلایل نادرست – بستگی به یک پیش فرض دارد که لزوما غیرقابل انکار یا عاقلانه نیست: اینکه پاسخ عادی به شرایط زیستن، باید آرامش باشد، با این حال وقتی در خیال به آنچه در ذهنمان در حالت اضطراب میگذرد نگاهی میاندازیم، لاجرم نتیجه میگیریم که در چنین شرایطی واقعا نسبت به چیزهای نگران کننده، حساسیم. اضطراب ممکن است ناراحت کننده و مشکل ساز باشد اما به آن معنا نیست که لزوما بی اساس است.
ریشههای حمله اضطراب، مشکل ساز و در عین حال زیبا و دقیق است. احساس عجیب و غریب بودن زندگی، عجیب بودن مردم، کوتاه بودن زندگی، گستردگی دنیایی که ما به عنوان بخش کوچکی از آن به خودمان می اندیشیم، وضعیت عجیب و غریب موجودی خودآگاه بودن، حیوانی که میتواند چشم انداز ذهنی خود را به درون خود برگرداند و هر لحظه را ردیابی کند و سالها را با هم مقایسه کند؛ اینها احساساتی است که بارها و بارها هنرمندان تحسین شده جهان، فیلسوفان و شاعران آنها را با ما به اشتراک گذاشتهاند.
جوج الیوت، نویسنده مشهور قرن ۱۹ در رمان میدلمارچ از زبان شخصیت به شدت خودآگاه و مضطرب آن، توصیف میکند که اگر ما واقعا حساس بودیم و پیچیدگیهای همه چیز را درک میکردیم، چه احساسی داشتیم:
«اگر ما دیدگاهی عمیق درباره زندگی انسانی داشتیم مثل این بود که صدای رشد علفها و ضربان قلب سنجابها را میشنیدیم، و میباید از صداهایی که در آن سوی سکوت پنهان است، میمردیم.»
همانطور که الیوت میگوید، این ویژگی هم یک امتیاز و هم یک کابوس عمیق در سازگاری با واقعیت است. شنیدن این که چمن رشد میکند و ضربان قلب سنجاب و همچنین به طور ضمنی: احساس قضاوت شدن در برخوردهای اجتماعی، احساس تهدید از سمت موتور هواپیما، خشونت پنهان در مواجهه با غریبهها، ماهیت محصور اتاق جلسه امتیاز و در عین حال کابوس است.
با این وجود، نوشتههای الیوت به ما امکان می دهد که با اضطرابمان با شأن و شرافت بیشتری روبهرو شویم. اضیراب نشانهای از انحطاط نیست؛ نتیجه این نیست که واقعیت را نمیبینیم. نتیجه این است که نمیتوانیم واقعیت را از ذهن خود بیرون کنیم. نوعی شاهکار در بینش ماست؛ مانند دیدگاه یک قدیس که در آن چیزهای نادری که اغلب شنیده یا دیده نمی شوند، وارد محدوده آگاهی میشوند. اضطراب از وضوحی حاصل میشود که قدرتمندتر از توان ما برای مقابله با آن است. ما ناامید می شویم زیرا به درستی احساس می کنیم که روکش تمدن چقدر نازک است، اینکه افراد دیگر چقدر اسرار آمیز هستند، اینکه چقدر باور نکردنی است که ما وجود داریم، اینکه چگونه همه چیزهایی که در حال حاضر مهم به نظر میرسند در نهایت نابود خواهد شد، اینکه بسیاری از چرخشهای زندگی ما چقدر تصادفی است، اینکه چگونه ما شکار حوادث میشویم؛ اینکه چگونه در نهایت تعجب، افکار ما و احساسات ما ساخته شده از گوشت و استخوان آسیبپذیر است. اضطراب، در واقع بینشی است که ما هنوز نتوانستهایم از آن استفاده کنیم، احساسی که هنوز به هنر فلسفه راه پیدا نکرده. دنیای دیوانهای است دنیایی که در آن، افراد مضطرب، دیوانه پنداشته میشوند.
البته که ما گاهی دچار وحشت میشویم. اما سوال مهمتر این است که چرا ما به این باور رسیدهایم که نباید به طور عادی با نیرومندی آن ارتباط برقرار کنیم. حملات وحشت ما را از وافعیت دور نمیکنند، بلکه ما را به آن بر میگردانند. ما تمایل داریم که اضطراب را یک نوع بیماری ببینیم، چون نتوانستهایم سلامت درخشان درون آن را ببینیم. تعداد چنین حملاتی کمتر خواهد شد اگر یک درجه از هشدار به عنوان یک پاسخ مشروع به عجیب بودن پرواز هواپیما، مهمانی رفتن یا به طور کلی زنده بودن در نظر گرفته شود.
ما هرگز نباید دچار درد و رنج خود شویم و تلاش کنیم تا خشمگینانه آن را از بین ببریم. فقدان آرامش، ناخوشایند یا نشانه ضعف نیست. اضطراب به معنای مشارکت اسرارآمیز و توجیهپذیر ما در این جهان ناسازگار و غیرمطمئن است.
جالب بود. بی زحمت اگر میشه همه ی مطالبتون رو داخل کانال تلگرامتون هم قرار بدید. م
علی عبداله پور / 08 November 2017