بهمن شعله‌ور، بی‌لنگر، بخش پنجم، فصل پانزدهم،واترلو، آیوا، شنبه چهاردهم ژانویه ۱۹۸۴، ساعت دو و نیم صبح – سام الان تلفن کرد. داره می‌آد پائین بدیدن من. صداش از معمول خودش هم افسرده‌تر بود، اگه چنین چیزی ممکن باشه.

احساس می‌کنم که کارش به آخر رسیده. می‌گوید چهل و هشت ساعته که نخوابیده. چرتی‌ گاه و بیگاه، اما خواب خیر. به‌خاطر زخم معده‌اش دیگه نمی‌تونه مشروب بخوره. وضعش خرابه و خودش هم می‌دونه. چشم‌هاش هرگز تا این حد خون‌گرفته و متورم و گود افتاده نبودند. مدت‌هاست که شاهد زوال روحی و جسمیشم. روز به روز دیده‌م که داره به پرتگاه نزدیک‌تر می‌شه. ده ماهه که داره صحبت خودکشی می‌کنه.
 

اغلب احساس می‌کنم که من تنها چیزی هستم که بین اون و خودکشی ایستاده. انگار که برای این کار نیاز داره که من تصدیق و تائید کنم که او دلیلی برای زنده موندن نداره. نیاز داره که در این کار من شریک جرمش باشم. فقط امیوارم که امشب قصد این کارو نداشته باشه. در وضعی نیستم که بخوام جلوشو بگیرم. گذشته از این، اگر این قصدو داشته باشه، اینم واسه من یه فال بد دیگه اس، یک تصادف بد شگون دیگه. این یعنی اینکه تقدیر بر علیه من توطئه کرده، که این آخر خطه، صحنه آخر نمایش، لحظه‌ای که پرده در برابر چشمان خون آلود ادیپوس پائین می‌اد.
 

درباره مرگ مادرم چیزی بهش نگفته م، اما گمان می‌کنم که می‌دونه. می‌ترسم بهش بگم که ممکنه برم. ممکنه این خبر رو به نشونه این بگیره که باید حالا این کارو بکنه، به نشونه خداحافظی. با این همه نمی‌تونم مرگ مادرم رو ازش پنهون نگهدارم. اگر تصمیم به رفتن بگیرم، ناچارم بهش بگم. نمی‌توانم بدون خداحافظی با تنها دوست چندین ساله‌ام، تنها کسی که باهاش اسکندر و مادرم را قسمت کرده م، از اینجا برم.
 

حتما می‌دونه که مادرم مرده. وقتی تلگراف رو آوردن پیش من بود. مطمئنم که معناشو فهمید. بار‌ها بهش گفته بودم که یک شب، در سالروز تولد اسکندر، یک تلگراف برام می‌اد که خبر مرگ مادرمه. تا به این حد مطمئن بودم که مرگش در یک چنین روزی اتفاق می‌فته. و نه تنها بخاطر اینکه بابا هم در سالروز تولد اسکندر مرد. چون آدم آدابدون و حساسیه، پیش از اونکه تلگراف رو باز کنم، برای اینکه منو دراولین لحظه مصیبتم تنها بذاره، از اینجا رفت. تنها بعد از اونکه یکی دو بار تلگراف را خونده بودم متوجه شدم که سام رفته.

ساعت سه و نیم بعد از نصفه شب

سام الان از پیش من رفت تا سفر دور و دراز خودشو آغاز کنه. قرعه فال بدشگونی که ازش می‌ترسیدم بنام من زده شده. راسته که تقدیر امشب بر علیه من توطئه کرده. در یک شب، با یک ضربت، هر چی رو که برام باقی مونده بود از دست می‌دم: مادرجون، کلارا، و حالا سام. تنها اسکندر میمونه، چونکه اشباح از همه وفادارترن. جائی ندارن برن. سام دست‌کم ده ماه برای کشتن خودش داشته، و باید تا امشب براش صبر کنه. 
 

سا‌ل‌هاست که من و سام داریم درباره اعمال اصیل وجودی بحث می‌کنیم. و حالا وقتی داشت به من می‌گفت که عمل اصیل وجودی بعدیش خودکشیه، چی می‌تونستم بهش بگم؟

چکار می‌تونستم بکنم؟ بهش بگم یه هفته دست نگهداره تا بعد از رفتن من؟ نتونستم حتی یک دلیل قانع کننده براش بیارم که چرا نباید این کارو بکنه. چطور می‌تونستم اونو قانع کنم، وقتی نمی‌تونم خودمو قانع کنم، وقتی نمی‌دونم بالاخره خودم از کدوم طرف می‌پرم؟ حتما باید علی راستگو می‌شدم، آدمی که نمی‌تونه دروغ بگه، حتی برای نجات جون دوستش. وقتی از من پرسید آیا ممکن نیست که خود من یه روزی خودکشی کنم، گفتم راستش زیاد مطمئن نیستم. این بی‌گمان دلیل خوبی بود که چرا اون نباید این کارو بکنه. و کوششم برای جبران خسارت به جائی نرسید، وقتی بهش گفتم که خیال دارم تا هر وقت که بذارن توی این دنیا باقی بمونم تا ببینم کار دنیا به کجا می‌کشه.
 

از اینکه کوشش بیشتری نکردم، کوشش بیشتری نتونستم بکنم، تا رایش رو بزنم خیلی احساس گناه می‌کنم. من غصه زندگی دوستام را بیشتر می‌خورم تا غصه زندگی خودمو. اما هر چی سعی کردم نتونستم یک آدم دوروی تمام عیار باشم. سا‌ل‌هاست که من و سام داریم درباره اعمال اصیل وجودی بحث می‌کنیم. و حالا وقتی داشت به من می‌گفت که عمل اصیل وجودی بعدیش خودکشیه، چی می‌تونستم بهش بگم؟ اون انحرافات منو نداره که عصای دستش باشن. اون نمی‌تونه در زندگی خودش نقش تماشاچی رو بازی کنه. نمی‌تونه مثل من دنیا را یک صحنه نمایش تصور کنه، مثل من حواس خودشو پرت کنه، مثل من با دنیا بازی کنه. اون خنده خرکی دردناک منو نداره.
 

چطور می‌تونستم همچنان منبع امید باشم وقتی دیگه امیدی باقی نمونده بود؟ ده ماهه دارم این کارو می‌کنم. پنج سالهدارم این کارو می‌کنم. چه خلاء بزرگی در زندگی سام هست، و برای پرکردنش من چقدر کمبود دارم! چنان مدت درازی لب پرتگاه بوده که دیگه رمقی براش باقی نمونذه. پس از ماه‌ها دلداری دادن، امشب ساکت نشستم و گوش دادم. گذاشتم که بجز خودکشی راه و چاره‌های دیگری رو که داشت دونه دونه بشمره و رد کنه. من هیچ دلیلی برای رد دلایلش نیاوردم. فقط پرسیدم آیا خدا وکیلی هیچ راه و چاره دیگه‌ای به نظرش نمی‌رسه. و وقتی گفت «نه،» من سکوت کردم.
 

آیا خودمم بالاخره قانع شده بودم که خودکشیش اجتناب‌ناپذیره؟ چه جالب بود وقتی پرسید آیا بر گشتن من به کشوری که درگیر جنگ و کشتار و قحطیه، به بهانه کفن و دفن مادرم، خودش یک نوع خودکشی غیر مستقیم نیست. من با پوزخندی گفتم، من اونجوری به قضیه نیگاه نکرده بودم. گفت، ولی دیگران اونجوری به قضیه نگاه می‌کنن. شاید حق با اونه. آیا عمو جلال اینطوری به قضیه نگاه می‌کنه؟ آیا سیروس اینطوری به قضیه نیگاه می‌کنه؟ 
 

اگه بنا می‌شد من یک مظهر بیگانگی انتخاب کنم و بذارمش توی یک قفس و سر یک کوه آویزونش کنم که همه دنیا تماشا کنه، من سام را انتخاب می‌کردم.

آیا در پس همه حرفامون درباره اصالت، همون اضطراب زیستن و آرزوی مرگ ما نیست که کمین کرده؟ آیا راستی سام حق داشت؟ آیا من داشتم بطور غیرمستقیم کاری رو می‌کردم که او داشت روراست می‌کرد؟ آیا مشکلات هر دو ما یکی نیست، هرچند هم که من لومپن بازی سرش در بیارم؟ آیا هر دو ما چندان عاری از ریشه نمونده یم که شاخه‌های خشکمون حتی امید سبز شدن هم ندارن؟ آیا پس از سال‌ها تماشای انحلال ریشه هامون توی هوای رقیق بیگانه انقدر نخ نما نشده یم که جونمان داره تا مرگ چکه می‌کنه؟
 

اگه بنا می‌شد من یک مظهر بیگانگی انتخاب کنم و بذارمش توی یک قفس و سر یک کوه آویزونش کنم که همه دنیا تماشاکنه، من سام را انتخاب می‌کردم. زائیده فلسطین، دارای گذزنامه صادره از سوریه، اسما مقیم قانونی لبنان، مقیم آمریکا برای رفاه. دوستانش جبون و خودفروش می‌شناسنش. فلسطینی‌ها و سوریه‌ای‌ها به خیانت و همکاری با جهودا متهمش می‌کنن، لبنانی‌ها بعنوان یک بیگانه فاسطینی ازش متنفرن، اسرائیلی‌ها بعنوان یک ناسیونالیست عرب بهش مظنونن و آمریکائی‌ها بعنوان یک سوسیالیست. حتی اسمش افسانه‌اس. بعنوان یک نهاد قانونی، «سام» وجود خارجی نداره.
چه طعنه‌آمیزه که اسم صبحی عبدالمعروف، شاعر مشهور آواره عرب، اول باید به حروف اختصاری س. ا. م، و بعد به یک تک کلمه سام تنزل داده بشه. و نه یک تک کلمه حماسی مثل مکبث، یا مکداف، یا گتزبی، بلکه یک اسم مستعار معمولی گمنام مبتذل. دشمناش حتی از این اسم هم بر علیهش استفاده می‌کردن. می‌گفتن سام با صدقه عمو سامش زندگی می‌کنه.
 

یک طبع حساس شاعرونه، زمین گیر از اندوه خصوصی و عمومی، در تکاپوی رستگاری شخصی توی دنیائی که حتی امکانش رو هم انکار می‌کنه؛ عاجز از فراموش کردن تنهاعشق سوزان زندگیش پس از بیست سال سوگواری در زندگی و در شعرش، عشقی که می‌تونست تنها پناهش باشه از این دنیای پر از بدی و حرص و وحشیگری، محروم از وابستگی به تنها چیز مورد عشق و علاقه ممتدش، یک مجله شعر عربی که هم سردبیر و هم ناشرش بود، چه چاره دیگه‌ای براش باقی مونده؟ 
 

تنها زن زندگی سام، «بانوی رنگ پریده» اشعارش، هلن ترویش. آیا شعر دیگری است برای او، آئین پرستشی که قربانی را به وصال برساند؟ آیا زنک هیچ گناهی احساس خواهد کرد؟ آیا حالا راضی خواهد شد؟ آیا همه حالا راضی خواهند شد؟ آیا دوستانش حالا باور خواهند کرد که او جبون و ترسو نبود؟

می‌تونستم من هم به جبونیش رای بدهم، چون تفنگ به دست نمی‌گیره و نمی‌جنگه، من که خودم انقدر بزدلم و دردی سخت‌تر از درد اون توی سینه دارم؟ می‌تونستم با بدگمانیش نسبت به جریان بهترین انقلاب‌ها موافقت نکنم؟ وقتی که مشعل از فیلسوف به تفنگدار دست به دست می‌شه، رویای ایده آلیست به کابوس مصلحت گرا بدل می‌شه؛ آب زلال شاعر می‌ون سیل گل و لای رود طغیان کرده، توی گرداب جاه طلبی‌ها و کینه جوئی‌های شخصی، توی منجلاب حرص و دروغ و هرزگی گم می‌شه.
می‌تونستم بخاطر تعطیل کردن مجله ملامتش کنم؟ مجله‌ای که پونزده سال عشق و علاقه و خون جگر صرفش کرده بود تا بهترین مجله شعر عربی در دنیا بکندش، و بعد خبردار بشه که بنیاد خیریه‌ای که پول مجله رو می‌داد پوششی بود برای یک سازمان جاسوسی؟ می‌تونستم سرزنشش کنم که چرا مجله رو به همونا نفروخت، که چرا به پذیرفتن فحشاء، بخصوص در عالم هنر و ادب، تن در نداد، منی که خودم انقدر سنگ پاکدامنی به سینه می‌زنم؟
 

آیا ملت‌های ما‌ها فرق زیادی با هم دارن؟ دو قوم بی‌گناه دست و دل باز که پس از سال‌ها ظلم و ستم بیگانه و فقر و گرسنگی و نادانی و فساد، با دسیسه همون بیگانه‌ها، با پاهای برهنه به جون همدیگه افتاده ن، از پشت به همدیگه خنجر می‌زنن، و از سر لجاجت و کینه جوئی نفس بیگناهی رو به خاک و خون می‌کشن. ملت‌های معصوم ما، اسب‌های مسابقه‌ای که به کود کشی افتاده ن، مرغان غزل سرائی که آوازشونو فروخته ان، در حالیکه ما دو نفر هنوز با سماجت به افسانه شهرهای به آتش کشیده شده چسبیده یم، شهرهائی که دیگه هیچ کجا، حتی در پرده خیال هم وجود ندارن.

ساعت چهار و نیم صبح

سام یکبار دیگر آمد و بعد برای ابد مرا ترک کرد. کار را انجام داده. خودش را به سوی ناشناخته بزرگ پرتاب کرده. شصت تا قرص دوریدن را بلعیده، یک نوار خداحافظی برای من ضبط کرده، سه تا نامه خداحافظی نوشته، و تا حالا به یک خواب خیلی دور و دراز فرو رفته. گرچه خودم را برای رو برو شدن با او آماده کرده بودم، بمحض آنکه در را باز کردم صدا در گلویم خفه شد. وقتی بسته کوچک دستش، آخرین هدیه زندگیش را، بمن داد و مرا تنگ در آغوش گرفت، درد کندی در سینه‌ام حس کردم. اشگ از چشمهای هر دومان روان بود. قولی را که به او داده بودم بیادم آورد، که رازش را تا دوشنبه صبح پوشیده نگهدارم، وقتی که دیگر کاری از کسی ساخته نیست. تحقیقات لازم را کرده است. آدمی است که قرص‌هایش را خوب می‌شناسد و می‌داند که هر کدامشان چقدر طول می‌کشد تا کار آدم را بسازند. می‌گوید دوشنبه صبح دیگر از دست دکتر‌ها هم کاری ساخته نیست و من حرفش را باور می‌کنم. با این همه بنا است که من به قولم وفا کنم و رازش را تا دوشنبه پوشیده نگهدارم. 
 

نمی‌دانم چه درد بی‌درمانی است که همه چیز باید تا دوشنبه صبح صبر کند. چطور شده که یکهو این دوشنبه صبح کوفت و زهرمارگرفته انقدر خاطرش عزیز شده؟ تا دوشنبه صبح من نمی‌توانم کلارا را ببینم. تا دوشنبه صبح سیروس نمی‌تواند از تصمیم من باخبر شود. تا دوشنبه صبح عمو جلال نمی‌تواند از تصمیم من باخبر شود. تا دوشنبه صبح خودم نمی‌دانم که چه تصمیمی خواهم گرفت. مادرم را تا وقتی که من دوشنبه صبح تصمیم بگیرم نمی‌توانند دفن کنند. و هیچکس نمی‌تواند تا دوشنبه صبح کاری برای سام بکند، چونکه من نمی‌توانم تا دوشنبه صبح چیزی درباره سام به کسی بگویم. و اگر هم دوشنبه صبح می‌توانستند کاری برای سام بکنند باز هم این هیچ درد بی‌درمانی را علاج نمی‌کرد، چونکه صبح زود یک روز شنبه دیگر باز همین کار را می‌کرد.
 

سه تا نامه پیش من گذاشته که برایش پست کنم. می‌توانید حدس بزنید کی، دوشنبه صبح. همینطور که دارم آدرس روی پاکت‌ها را می‌خوانم، می‌بینم که دارم سئوال‌هائی از در و دیوار می‌کنم. آیا در لبنان هنوز پستخانه‌ای هست؟ یا اینکه لبنان یک وهم مرده در ذهن این شاعر رو به مرگ است؟ شاید پستچی در جائی که بناست خانه خانم عبدالمعروف باشد یک گودال بزرگ توی زمین پیدا کند. شاید پاکت را روی تابوت خانم عبدالمعروف بیندازد، در حالیکه جت‌های اسرائیلی هنوز دارند موشک‌هایشان را می‌ندازند، و بمب‌ها توی ماشین‌های پارک شده منفجر می‌شوند، و مسلسل‌ها به عبادت روزانه‌شان مشغولند. آیا می‌شود که رحمت خداوند شامل حال این پیرزن بیچاره شود و درست پیش از رسیدن پستچی هدف یک موشک اسرائیلی قرار بگیرد، تا خبر خودکشی تنها پسر و تنها خویشاوند زنده‌اش را نشنود؟
 

نامه دوم برای «همکارش» در پاریس است، دوست شاعری که پانزده سال با او در مجله کار کرده بود.
نامه سوم برای زنی است در انگلیس، تنها زن زندگیش، «بانوی رنگ پریده» اشعارش، هلن ترویش، نوع وطنی مد گان Maud Gonne. آیا شعر دیگری است برای او، آئین پرستشی که قربانی را به وصال برساند؟ آیا زنک هیچ گناهی احساس خواهد کرد؟ آیا حالا راضی خواهد شد؟ آیا همه حالا راضی خواهند شد؟ آیا دوستانش حالا باور خواهند کرد که او جبون و ترسو نبود؟ یا اینکه حتی این کار را نشانه جبن بزرگتری خواهند دانست و خواهند گفت، اگر می‌خواست خودکشی کند چرا خودش را با یک بغل نارنجک زیر یک تانک اسرائیلی نینداخت، یا چرا یک کامیون پر از مواد منفجره را به میان سربازخانه دشمن نراند؟ آیا ملتش حالا باور خواهند کرد که او خائن نبود، با کسی سازش نکرده بود، خودش را نفروخته بود؟ آیا بیگناهی را تنها با مرگ می‌شود ثابت کرد؟ آیا حالا دشمنانش خواهند دانست که او جاسوس نبود، عامل بیگانه نبود، آشوبگر نبود؟ آیا دنیا کمی شرم خواهد کرد؟

من دستم را از گناه خون سام شسته‌ام. بگذار پونتیوس پیلاط Pontius Pilate را هم به فهرست بلند نام‌های من بیفزایند. سعی نخواهم کرد نجاتش بدهم. از عهده من خارج است. مصمم است که بمیرد و باز هم این کار را خواهد کرد. من فقط جان دادنش را طولانی‌تر خواهم کرد، اعتماد و دوستیش را که این همه سال حتی تا دم مرگ بر جا مانده است، از دست خواهم داد. مدتی در یک تیمارستان حبسش خواهند کرد و به بیچارگیش خواهند افزود. بعد دوباره پنهان از من این کار را خواهد کرد و محروم از همزبانی تنها دوستش، تنها‌تر از همیشه خواهد مرد.
 

بله، من به قول جگرخراشی که مدت‌ها پیش از سر دوستی و محبت، بزور ناچار به دادن آن شده بودم، وفا خواهم کرد. آیا می‌دانستم که چنین روزی براستی پیش خواهد آمد، که این یک خیال بازی مستانه نیست؟ تا دوشنبه صبح منتظر رسیدن نامه‌ای که در آن سام خودکشیش را رسما به من خبر داده خواهم ماند، پیش از آنکه پلیس را با خبر کنم. با این نامه سام کوشیده است که مرا از شرکت در جرم خودکشی خود، از اطلاع قبلی از واقعه، تبرئه کند. طفلک سام. نمی‌داند آنچه من به آن نیاز دارم تبرئه نیست، بلکه آمرزش است، و نه آمرزش گناهان خودم، بلکه آمرزش گناهان دنیا. من هم مثل لیر آدمی هستم که بیش از آنکه خودش گناه کرده باشد، هدف گناه دیگران بوده است.
 

تا دوشنبه صبح چهره خفته او را در پرده خیالم مجسم خواهم کرد که کم کم از تظاهر به خفتن دست خواهد کشید و رنگ مرگ به خود خواهد گرفت. با سر پنجه به اتاقش خواهم رفت و به‌مان سان که ماه‌ها و سال‌ها شاهد زوال مغز و روحش بودم شاهد زوال جسمش خواهم شد. درد کند درون سینه‌ام پیمان من با سام خواهد بود، یادآور مدام آنکه سام دارد تبدیل به گیاه می‌شود، سام دارد در خاک ریشه می‌دواند. چه استعاره‌ای، چه کنایه‌ای! بالاخره در حال مرگ سام دارد ریشه می‌دواند. مرگ او را هم به فهرست دور و دراز دادخواهی‌های خودم خواهم افزود. یک جنازه دیگر هم بر دوش خواهم کشید.