بهمن شعله‌ور، بی‌لنگر، بخش دوم و پایانی فصل چهاردهم: درست آن‌وقت بود که فهمیدم چرا عمو جلال نمی‌تواند بگذارد من برگردم و خودم را با عجله به کشتن بدهم. این قضیه خیلی او را به یاد اسکندر می‌انداخت. احساسات کهنه را دوباره در او برمی‌انگیخت. آن شکاف کهنه را دوباره بازمی‌کرد. تمامیت او، هویت او را مورد سئوال قرار می‌داد.

(راست بود که او دیگر دست راست شاه نبود. حالا شاه‌ها و شیخ‌ها و امیرهای دنیا برای او کار می‌کردند، از او کمک می‌خواستند تا نفتشان را از دریا‌ها بگذراند، برای هواپیما‌هاشان لوازم یدکی فراهم کند، به تانک‌هاشان مهمات برساند، شکم سرباز‌هاشان را سیر کند.) بحث عمو جلال به‌راستی با من نبود. با اسکندر بود. با اسکندر هم نبود، بلکه با شبح هویت گذشته خودش بود. دلم برایش سوخت. احساس کردم که باید در این کار ارضایش کنم، به‌خاطر خود او، به‌خاطر اسکندر.

گفتم «عمو جلال. این تصمیم اولین عمل وجودی اصیل زندگی منه.»
آن طرف خط سکوت مطلق بود. فکر کردم صدای قورت دادن آب دهن عمو جلال را شنیدم.
با لحنی مردد گفت «یه دفعه دیگه بگو.»

من جمله‌ام را اصلاح کردم. «چه من تصمیم بگیرم که برگردم، چه تصمیم بگیرم که برنگردم، این شاید اولین تصمیم زندگیمه که خودم گرفته‌م. خودم، متوجه منظورم می‌شین؟ نه چون به بابا قول داده بودم، نه چون به مادرجون قول داده بودم، نه چون به شما قول داده بودم، یا به اسکندر، یا به سیروس، یا به سام یا به یک کس دیگه، مرده یا زنده.»

پرسید «سام کیه؟»
گفتم «یک استعاره‌اس. بعضی‌ها می‌گن فلان و بهمان. من می‌گم سام.»
گفت «فهمیدم.»

 من مثل آدمیم که کلید درشو گم کرده، اما انقدر از تاریکی می‌ترسیده که به‌جای اینکه توی تاریکی، اونجا که کلیدو گم کرده، دنبالش بگرده، رفته توی روشنایی می‌گرده، جایی که می‌دونه کلیدی نیست.

«حرفی که من دارم اینه، که صرف‌نظر از اینکه چه تصمیمی بگیرم، که برگردم یا برنگردم، اونجا بمونم یا برگردم اینجا، این اولین باریه که در زندگی خودم یک تصمیم گرفته‌م. و سه روز برای این کار وقت زیادی نیست، هست؟»
گفت «دست‌کم حرفات داره یه خورده قابل فهم می‌شه. اون کلمات قلمبه‌ای که قبلاً به‌کار بردی چی بود؟»
«اولین عمل وجودی اصیل زندگیم.»
گفت «آره همونا! معنی اون جمله اینه؟ که خودت به اراده خودت یه تصمیم بگیری؟»
گفتم «کم و بیش.»
«و اولین تصمیم وجودی زندگیت باید تصمیمی باشه که احتمالاً به کشتنت بده؟ نمی‌شه یه تصمیم سبک‌تری باشه، یه چیزی که فقط یه دستی، یه پایی ازت بشکنه؟ اسکی، کوهنوردی، پرواز بدون موتور، چیزی از این قبیل؟»
دیدم تیرم به‌جای ریسمون به آسمون خورده. باید زور بیشتری می‌زدم.

گفتم «عمو جلال. بذارین دومرتبه سعی کنم. من ۳۳ ساله نتونسته‌م هیچ کاری به اراده خودم بکنم، چون همیشه داشتم کارهای دیگه‌ای می‌کردم که به یک آدم دیگه قول داده بودم، مرده یا زنده. تمام عمرم من دویده‌م که از اونجائی که هستم فرار کنم، فقط واسه اینکه برم یک جای دیگه، چونکه به یک نفر قول داده بودم. در طول این جریان یک جائی از قافله عقب موندم. مدتیه سعی می‌کنم ببینم کجا از قافله عقب موندم. و بهترین حدسی که می‌تونم بزنم اینه که یک جایی اونجا، مدت‌ها پیش. من مثل آدمیم که کلید درشو گم کرده، اما انقدر از تاریکی می‌ترسیده که به‌جای اینکه توی تاریکی، اونجا که کلیدو گم کرده، دنبالش بگرده، رفته توی روشنایی می‌گرده، جایی که می‌دونه کلیدی نیست. اگه من برگردم، نمی‌دونم دنبال چی می‌گردم، نمی‌دونم چی پیدا می‌کنم، نمی‌دونم چه خطرهایی متوجهمه، اما شاید فهمیدن همین مطلب اون کلیدی باشه که دارم دنبالش می‌گردم.»

مدتی دراز به سکوت گذشت. پول تلفن را من نمی‌دادم. اما اگر هم من می‌دادم، از این سکوت ناراحت نمی‌شدم. فصیح‌ترین سکوتی بود که در عمرم شنیده بودم. عمو جلال آدمی نبود که دنبال کلمات بگردد. وقتی دوباره شروع به صحبت کرد، سئوالش سئوال دیگری بود.

با لحنی که دیگر مبارزطلبانه نبود گفت «و مرده‌ها باید صبر کنن تا اینکه تو تصمیم وجودی اصیلتو بگیری؟»
گفتم «مطمئنم اهمیتی نمی‌دن. مدت درازی من واسه مرده‌ها صبر کرده‌م. حالا بذارین یک کمی اونا واسه من صبر کنن.»
پرسید «پول چقدر داری؟»
حالا می‌دانستم که بحث را برده‌ام. هم برای اسکندر، هم برای خودم. این همیشه استدلال آخر عمو جلال بود، وقتی‌ که استدلال دیگری نداشت. وقتی می‌خواست مثمر ثمر باشد، به آدم پول پیشکش می‌کرد. اما وقتی که استدلال بهتری نداشت هم همین کار را می‌کرد. هر دو پیشکشی یکسان نبودند. اما آدم را یکسان آزرده می‌کردند. اگر پول را قبول می‌کردی آزرده می‌شدی. اگر نمی‌کردی آزرده می‌شدی. اگر آن را می‌گرفتی احساس بدی می‌کردی. اگر نمی‌گرفتی احساس بدی می‌کردی. انگار که پول عمو جلال با گناه رنگ شده بود. چه تو به آن می‌خوردی، چه آن به تو می‌خورد، حال تو بد می‌شد، بازنده از بازی بیرون می‌آمدی.

اگر از عمو جلال می‌پرسیدی آیا دو تا اسکناس پنجی برای خرد کردن یک اسکناس دهی دارد، یا اگر این سئوال را از کس دیگری در گوش‌رس عمو جلال می‌کردی، کیف پولش را درمی‌آورد، یک اسکناس صدی به سویت می‌انداخت، و می‌گفت «بیا. این یه صدیه. توی بانک خوردش کن،» که مشکل را حل نمی‌کرد. اگر می‌پرسیدی نزدیک‌ترین بانک یا نزدیک‌ترین دفتر امریکن اکسپرس کجاست، واکنش فوری عمو جلال آن بود که دستش را به سوی کیف پولش ببرد. اگر در گوش‌رس عمو جلال صحبت از چیزی می‌کردی که به پول ربط داشت، فکر می‌کرد که مطلب به‌او مربوط می‌شود. مثل این بود که در حضور قیصر بپرسی شمایل چه کسی روی سکه‌هاست. و اگر به تو پول پیشکش می‌کرد، چون فکر می‌کرد منظورت آن بوده، یا بهش برمی‌خورد چون فکر می‌کرد منظور دیگری داشتی، تو هیچ شانس بردن نداشتی. و وقتی پول پیشکش می‌کرد، اگر می‌گرفتی تو آزرده می‌شدِی، و اگر نمی‌گرفتی به او برمی‌خورد. و آنجا هم هیچ شانس بردن نداشتی. و اگر شازده خانوم‌ها، شنگول و منگول، آن دور و بر بودند قضیه صد مرتبه بد‌تر بود. چون همیشه اصرار داشتند که اظهار نظری بکنند، و می‌توانستند همه چیز را آب و تاب بدهند، و از کاهی کوهی بسازند و از فنجان آبی دریایی. و عمو جلال آن‌ها را می‌پرستید.

 اگر در گوش‌رس عمو جلال صحبت از چیزی می‌کردی که به پول ربط داشت، فکر می‌کرد که مطلب به‌او مربوط می‌شود. مثل این بود که در حضور قیصر بپرسی شمایل چه کسی روی سکه‌هاست.

اگر در هلسینکی بودی و به عمو جلال در پاریس تلفن می‌کردی تا سلامی بکنی، و اگر در هلسینکی بودی و به او در پاریس تلفن نمی‌کردی تا سلامی بکنی، فوق‌العاده ناخشنود می‌شد، بلافاصله می‌پرسید «کی می‌آی پیش من؟» اگر من و من می‌کردی، یا بهانه می‌آوردی که وقت نداری، یا برای یک کنفرانس سه روزه آمده‌ای، یا مرخصی نداری، یا باید به دانشگاه برگردی، یا باید برگردی سر کار، یا با پرواز چار‌تر آمده‌ای، یا هر بهانه دیگر، آخرین حرف او بود: «خرجش چقدر می‌شه؟» یا «پرواز کن، پولشو من می‌دم،» یا «با کونکورد بیا!» وقت تو مهم نبود. نقشه‌های تو مهم نبود. کار تو مهم نبود. مرخصی تو مهم نبود. بگذر از آنکه بخواهی توضیح بدهی که دوست دخترت همراهت هست، که هر شب بغلت می‌خوابد، و دلش می‌خواهد در تمام طول سفر هر شب بغلت بخوابد. در خانه‌های عمو جلال، حتی اگر می‌گذاشتند زنی با خودت ببری که زنت نباشد، توی یک رختخواب نمی‌خوابیدید.

می‌گفت «با کونکورد بیا!» صرفنظر از آنکه کونکورد آنجا پرواز می‌کرد یا نه. و وقتی بلیط هواپیما، یا پول آن، یا چک را قبول می‌کردی احساس حقارت می‌کردی، احساس می‌کردی خودت را فروخته‌ای، احساس می‌کردی که در این معامله خیلی ضرر کرده‌ای، حتی اگر شازده خانوم‌ها، شنگول و منگول، آنجا نبودند که برایت پشت چشم نازک کنند که بابا جونشون باز برای تو مثمر ثمر شده. و اگر بلیط را قبول نمی‌کردی، لذا نمی‌توانستی بروی، به عمو جلال بر می‌خورد. و اگر اصلا تلفن نمی‌کردی، یکجوری باد به گوش شازده خانوم‌ها، شنگول و منگول، می‌رساند که تو در هلسینکی بودی و تلفن نکردی، و آن‌ها خبر را به باباجونشان می‌رساندند.
 

عمو جلال دوباره پرسید «پول چقدر داری؟»
گفتم «دو دلار و سی و پنج سنت، پول خورد.»
گفت «یه چک برات می‌فرستم.»
گفتم «نه، این کارو نمی‌کنین. من دیگه روی پای خودمم.»
با لحنی تفریحی گفت «با دو دلار و سی و پنج سنت پول خورد؟»
گفتم «بعله. یه جوری سر می‌کنم.»
«پول بلیط تهرانتم با همون می‌دی؟»
گفتم «نه! هنوز تصمیم نگرفتم برم. اما اگه تصمیم گرفتم برم، یه فکری براش می‌کنم.»
«و وقتی اونجایی چی خرج می‌کنی؟ با جنگ و تورم و اون چیزا، چک ماهیونه سپرده امانی بابات پول نون پنج روزتم نمی‌شه.»
گفتم «آره، می‌دونم. یه فکری هم باید واسه اون بکنم.»
«تلفن چند تا از بر و بچه هامو اونجا بهت می‌دم که کمکت کنن.»
گفتم «نه، ممنونم. اگه سلامی بخواین بهشون برسونم، با کمال میل. اما کمک نه، لطفاً.»
گفت «می‌خوای تک رو بشی، آره؟»
گفتم «آره.»
گفت «مثل اسکندر؟»
گفتم «تک رو مثل اون؟ آره. اما نه از اون راهی برم که اون رفت.»
گفت «خوش شانس باشی!» مطمئنم که این حرف را صمیمانه می‌زد. و مطمئنم که من هم خیلی به شانس احتیاج داشتم. 

بعد از آنکه عمو جلال تلفن را قطع کرد یک دوش آب سرد گرفتم. من از دوش آب سرد متنفرم. از دوش طولانی با آب داغ کیف می‌کنم. اما نمی‌دانم چرا حالا هوس یک دوش آب سرد کردم. این سومین بار در این آخر هفته بود که به من تلفن می‌کرد، و فکر کردم آخرین بار. اما اشتباه کرده بودم. به محض آنکه از زیر دوش درآمدم، دوباره تلفن زنگ زد. به ساعتم نگاه کردم. ساعت دو و ربع بعد از نصفه شب بود. عمو جلال تنها آدمی است که آن وقت شب تلفن می‌کند. گویی هرگز نمی‌داند هیچ کجای دنیا چه ساعتی است، به جز آنجایی که او هست. و با پولی که او برای تلفن راه دور می‌دهد، و با کارهایی که او برای آدم می‌کند، چه کسی است که شکایت کند؟
پرسید «چکار داری می‌کنی؟»
گفتم «همین الان یه دوش آب سرد گرفتم.»
پرسید «مستی؟»
گفتم «نه. بر خلاف معمول هوش هوشم. و خنده‌دار اینه که امشب هر چی بیشتر ویسکی می‌خورم بیشتر هوش می‌شم.»

خودم از حرف خودم تعجب کردم. همیشه سعی کرده بودم تا حد امکان معایبم را، یا دست‌کم آنچه را که او عیب می‌دانست، از عمو جلال پوشیده نگه دارم. و مشروبخواری را او عیب می‌دانست. در واقع، هرگز پیش از آن مشروب‌خواریم را پیش او اعتراف نکرده بودم. اما ناگهان احساس کردم که به تخم چپم هم نیست که عمو جلال چه چیزی را عیب می‌داند یا نمی‌داند. فکر می‌کنم اگر در آن لحظه در رختخواب مشغول جماع بودم، و او می‌پرسید چکار دارم می‌کنم، بهش می‌گفتم دقیقاً دارم چکار می‌کنم و در چه حالتی.
 

 اون چیزی که من در فقرا دوست دارم اینه که اون‌ها فقط می‌تونن خودشون رو پیشکش کنن. و اون چیزی که در خیلی پولدار‌ها ازش متنفرم اینه که هیچوقت خودشون رو پیشکش نمی‌کنن.

گفت «یه سئوال باید ازت بکنم.»
گفتم «دارم گوش می‌دم.»
گفت «یه جواب کاملاً رک و راست می‌خوام.»
گفتم «بهتون می‌دم.» از لحن سرد و بی‌احساس صدای خودم تعجب کردم. فکر نمی‌کنم هرگز با چنین لحنی با عمو جلال صحبت کرده بودم. فکر نمی‌کنم کسی را بشناسم که هرگز با چنین لحنی با عمو جلال صحبت کرده باشد.
پرسید «راستی از آدم‌های خیلی پولدار متنفری؟»
گفتم «آره.»
«چرا؟»
«چون منو یاد آدم‌هایی می‌اندازن که خیلی فقیرن، خیلی گشنه‌‌ن، خیلی سردشونه، و خیلی تحقیر شده‌ن.»
گفت «حتی اون آدم‌های خیلی پولداری که کمک می‌کنن به اون‌هایی که خیلی فقیرن، خیلی گشنه‌ن، خیلی سردشونه، و خیلی تحقیر شده‌ن؟»
گفتم «اون‌ها وقتی این کار رو می‌کنن، بیش از همه آدم رو تحقیر می‌کنن. معمولاً اون چیزی رو که به آدم می‌دن برای خودشون ارزشی نداره، اما در برابرش می‌خوان همه چیز آدمو بگیرن. خیال می‌کنن آدمو خریده‌ن.»
پرسید «و اونایی که این کارو نمی‌کنن چی؟»
گفتم «هرگز یا خیلی پولدار نمی‌شن یا خیلی پولدار نمی‌مونن. تایمون اهل آتن شکسپیر رو خونده این؟»
گفت «نه.»
گفتم «منم فکر نمی‌کردم خونده باشین. به هر حال هیچ دلیلی وجود نداره که کسی خیلی پولدار باشه.»
پرسید «تقصیر مرگ اسکندرو به گردن من می‌دونی؟»
 

گفتم «نه. مرگ اسکندر ارتباطی به شما نداشت. شما دلتون می‌خواد خیال کنین که مرگ اسکندر به شما ارتباط داشت، که زندگی اسکندر به شما ارتباط داشت، که هر کاری که اسکندر می‌کرد به شما ارتباط داشت. شما دلتون می‌خواد خیال کنین که هر کاری که هر کی می‌کنه به شما ارتباط داره.»
گفت «من اسکندرو اونی که بود کردم. اون راه منو دنبال کرد.»
 

گفتم «شما هیچکسی رو اونی که بود نکردین. اسکندر و شما چند صباحی با هم از یک راه رفتین. بعد اسکندر به راه خودش رفت و اونی شد که بود. و شما براه خودتون رفتین و اونی شدین که هستین.»
پرسید «و اونی که من هستم چیه؟»
«خودتون نمی‌دونین چی هستین؟»
گفت «چرا، می‌دونم. می‌خواستم بدونم تو فکر می‌کنی من چی هستم.»
گفتم «راستش اگه شما خودتون می‌دونین چی هستین نباید هیچ باکی داشته باشین که من چی فکر می‌کنم هستین. نباید هیچ باکیتون باشه که کی چی فکر می‌کنه هستین.»
باز اصرار کرد: «اسکندر و من عین هم بودیم.»
گفتم «اشتباه می‌کنین. سیروس و شما عین همین. هر دوتون می‌خرین و می‌فروشین، هر دوتون نیاز دارین که همه دوستتون داشته باشن، و هردوتون بد جوری می‌خواین که همه مردم کارهاتون رو بپسندن.»
پرسید «و اسکندر چی؟»
 

گفتم «اون یه دیدی داشت، یه رویایی داشت. غلط یا درست، یه رویایی داشت. و قیمت اونو با جون خودش پرداخت. شما در تمام عمرتون قیمت هیچ چیز رو، با هیچ چیز، با هیچ چیز بدرد بخوری، نپرداختین. و خیال می‌کنین که دنیا رو خریدین. و زنتون خیال می‌کنه که دنیا رو خریده. و دختراتون خیال می‌کنن که دنیا رو خریدن. اگه شما کسی رو ساختین، اونا رو ساختین. تا این حد حرفتونو تصدیق می‌کنم.»
گفت «از من متنفری، نیست؟»
گفتم «نه! یه وقتی بهتون عشق و علاقه داشتم. حالا دیگه برام بی‌تفاوتین. حالا دیگه هیچی ندارین که من بخوام داشته باشم.»
گفت «راستی تصمیم گرفتی تمام پل‌هاتو پشت سرت بسوزونی، نه؟»
گفتم «اونجایی که شما هستین، من دیگه پل لازم ندارم. چون دیگه از اون رودخونه، در اون نقطه، نمی‌گذرم.»
 

با لحنی طعن‌ آمیز گفت «دیگه فکر نمی‌کنی هیچوقت به کمک من احتیاج داشته باشی، نه؟»
گفتم «اینجاس که من و شما حرف همدیگه رو نمی‌فهمیم. شما خیال می‌کنین خیلی زیاد به من دادین، و برای هیچی. من فکر می‌کنم شما خیلی کم به من دادین، و در برابرش خیلی زیاد از من گرفتین. اینجاس که خیلی پولدار‌ها از قافله عقب می‌مونن. شما به من یک مشت چیز دادین، یک مشت شی، یک مشت کاغذ که روش کله شاه‌ها و رئیس جمهورا رو انداخته بودن، چیزهایی که برای شما ارزشی نداشت؛ و هیچوقت نفهمیدین برای قبول اون‌ها من چه قیمتی پرداختم، چون هیچوقت نفهمیدین من در مقابلشون به شما چی دادم. بعد دیگه کم کم این چیزا اونقدر واسه من گرون تموم نشدن، چون برام بی‌تفاوت شدن، چون شما برام بی‌تفاوت شدین. حساب‌ها جور در اومدن. شما به من یه چیزایی دادین که ارزشی برای شما نداشت. و من یه چیزایی رو قبول کردم که ارزشی برای من نداشت. با هم بی‌حساب شدیم. این همون اشتباهی بود که شما با اسکندر هم کردین، وقتی بهش هشدار دادین که ممکنه دیگه نتونین کمکش بکنین، بدون اینکه بفهمین که اون جایی که اون بود، کمکی که شما می‌تونستین بهش بکنین، براش مفت نمی‌ارزید. و وقتی توی اون سیاهچال بهش پیشنهاد کمک کردین تا از اونجا درش بیارین، بعد از اون قیمتی که اون پرداخته بود، نشون می‌داد که هنوزم نمی‌فهمیدین که برای گرفتن کمکی که شما می‌تونستین بهش بکنین، اون چه قیمت گزاف‌تری رو باید می‌پرداخت.» 
 

گفت «پس من به تو هیچی ندادم؛ و اون چیزی که من از تو خواستم چی بوده؟ و اون چیزی که تو به من دادی، چی بوده؟»
«اول من هر چی که دادین قبول کردم، با عشق و علاقه. و تمام وجود خودم رو به شما هدیه کردم، با عشق و علاقه. اما شما فکر کردین که تمام وجود من مال شماست، چون که خریدینش. و وقتی من دیدم که شما فرق این دو تا رو نمی‌دونین، تمام وجود خودمو پس گرفتم، چون هیچی‌شو نخریده بودین. اون چیزی که من در فقرا دوست دارم اینه که اون‌ها فقط می‌تونن خودشون رو پیشکش کنن. و اون چیزی که در خیلی پولدار‌ها ازش متنفرم اینه که هیچوقت خودشون رو پیشکش نمی‌کنن. فکر می‌کنن مردم پولشون رو بیشتر دوست دارن. و همین طور هم هست. فراموش می‌کنن که قیمت و ارزش یکی نیستن. ارزش از عشق ما ناشی می‌شه، و از نیاز ما به اون عشق. قیمت اون چیزی است که آدم توی بازار می‌پردازه. هیچ ارتباطی به عشق نداره.»
 

«می‌شه این رو به یه زبون ساده‌تر بگی، زبونی که یه آدم خیلی پولدار هم بتونه بفهمه؟»
گفتم «آره. ما هر دو خیلی متکبریم. اما من ترجیح می‌دم یه متکبر خیلی فقیر باشم، تا یه متکبر خیلی پولدار.»
گفت «فکر می‌کنم توی خانواده برادرم، سیروس تنها آدمیه که عقل سلیم داره.» کلام آخر او در این مبحث.
گفتم «آره. اون قدر هرچی رو که شما دارین، و هر چی رو که هستین، می‌دونه. اون آدمی است که سخت بهش نیاز دارین. اون هویت شماست. خدا پدر خیلی پولدارا رو بیامرزه که دنیا رو به ارث می‌برن. آمین.» کلام آخر من در این مبحث.
با خودم گفتم، این آخر داستان من و عمو جلال است. غصه میلیون‌ها پول مشروع یا نامشروع او دیگر با من نبود.