فراز و فرودهای انتشار آثار نویسندگان ایرانی در آلمان با روند روابط سیاسی میان این دو کشور پیوندی مستقیم دارد. در این چارچوب خدمت محمود احمدینژاد، رییسجمهور پیشین ایران، برای شناساندن ادبیات معاصر این کشور به خوانندگان آلمانیزبان بیش از سایر سران جمهوری اسلامی تعیینکننده بود. این خدمت هر چند آگاهانه و از روی برنامه صورت نگرفت، ولی تاثیر ماندنی آن بر رونق نشر آثار نویسندگان نسل دوم (۱) ایرانیتبار در برون مرز تا به امروز نیز قابل پیگیری است.
نخستین راویان مدرن
انتشار اولین نمونههای روایتی “ادبیات مدرن” ایران به زبان آلمانی، اندکی بیش از چهار دهه پیش آغاز شد. مجموعهی “داستانسرایان مدرن ایران” که در سال ۱۹۷۸ در انتشارات “هورست اردمن” (۲) به چاپ رسید، از نخستین کتابهایی بود که به ادعای ناشر “تصویری کامل”* از زمانهی راویان مدرن این سرزمین ارایه میداد.
در آن هنگام یک شهروند معمولی آلمانی، جامعهی ایران تحت حکومت محمد رضا پهلوی را در سه واژه خلاصه میکرد: ثریا، شاه، نفت. این شناسهها پس از انقلاب ۱۹۷۹ به مشتهای گرهکردهی زنان پیچیده در چادر، جملهی معروف “من توی دهن آمریکا میزنم” آیتالله خمینی و دهانهای کفکرده از خشم تظاهرکنندگان اغلب ریشویی تبدیل شد که اللهاکبر گویان پرچم آمریکا را به آتش میکشیدند؛ تصاویر خوفانگیزی که با ورود محمود احمدینژاد به عنوان رییسجمهور ایران به صحنهی سیاست جهانی و تایید و تاکید او بر مواضع جناح افراطی حکومت در سال ۲۰۰۵، ابعاد هولناکتری بهخود گرفت: احمدینژاد از آن سال رسما اعلام کرد که برای “محوکردن اسراییل” و “گسترش برنامهی هستهای ایران” کمر همت بسته و تمام توان خود را در راه به ثمر رساندن این اهداف که به باور او دستکم زمینهی ظهور مهدی موعود را فراهم میآورد، بهکار خواهد گرفت.
تاراندن حامیان
اعلام جنجالبرانگیز این سیاست در نشست ضد نژادپرستی سازمان ملل در ژنو سال ۲۰۰۹ که رییسجمهور ایران در آن اسرائیل را رژیمی “نژادپرست” خواند، شک احتمالی برخی از کشورها به ویژه آلمان را در مورد جدیبودن برنامههای تهران بهکلی از میان برداشت و زمینهی تغییر سیاست این مهمترین شریک تجاری وقت حکومت را در اوج درگیریهای بیپایان میان نمایندگان آمریکا، جمهوری اسلامی، آژانس بینالمللی انرژی اتمی و اتحادیهی اروپا، فراهم آورد: چندی نگذشت که آلمان نیز به گروه ممالک تحریمکنندهی رژیم ملاها (آمریکا، بریتانیا، فرانسه… ) پیوست.
در پی این چرخش ۱۸۰ درجهای، رویکرد نسبتا واقعگرایانهی چند رسانهی آلمانی نیز که گهگاه به تنوع در تکثر اقشار اجتماعی ایران میپرداختند، جابهجا شد و تبلیغ لقب افتخاری “محور شرارت” بودن ایران که مبتکر آن جورج بوش، رییسجمهور وقت آمریکا بود، در دستور روز کار آنها هم قرار گرفت. از آن پس موضوعهایی چون چگونگی گسترش برنامهی هستهای ایران، رویکردهای افراطی احمدینژاد و خطر مبرم دستیابی سران جمهوری اسلامی به بمب اتمی، به تیترهای ثابت صفحات اول اغلب روزنامهها و برنامههای اخبار رسانههای آلمان بدل شد.
مقابله با پیامدهای اجتماعی فرهنگسازی رسانهای
تصاویری که این گونه گزارشها، مقالات و تحلیلها از روابط و مناسبات اجتماعی حاکم بر ایران ارایه میدادند، اغلب تیره، مخدوش و سطحی بود و تنها به روند فرهنگسازی (Kulturalisierung) و مقابله با مهاجران ایرانی ساکن آلمان کمک میکرد؛ روندی که رفتارهای خلاف و ناهنجار برخی از افراد این گروه را به پای لنگ “فرهنگ عقبافتاده و اسلامزدهی ایران” گره میزد و به آن شمولی فرهنگی ـ ملی و نه فردی میبخشید.
این روال هر چند تاثیری ویرانگر بر اذهان عمومی برجای میگذاشت، ولی بار مثبتی هم به همراه داشت که تا حدی از تنش حاکم بر بلبشوی سیاسی ـ فرهنگی آن زمان میکاست: برانگیختهشدن حس کنجکاوی برخی از اقشار اجتماعی آلمان که میخواستند به “تصویری واقعی و متفاوت” از ایران دست یابند و از چند و چون تاریخ، فرهنگ و مردم آن بهدور از پیشداوریها آگاه شوند. در این راستا و برای ارضای کنجکاوی این گروه شمار چشمگیری رمان، مجموعهی داستان، سفرنامه و کتابهای غیرداستانی از نویسندگان ایرانی یا قلمبهدستان آلمانیای که چند صباحی در ایران بهسر برده بودند، روانهی بازار شد.
تا این برهه البته گهگاه یک یا دو کار از نویسندگان ایرانی شناختهشده در این و آن بنگاه انتشاراتی آلمانی منتشر میشد (۳)، در پی نفسکش طلبیهای احمدینژاد ولی نه تنها شمار آثار منتشرشده افزایش یافت، بلکه فاصلهی زمانی تاریخ انتشار آنها نیز کوتاه و کوتاهتر شد (۴).
همزمان نقطهی کانونی برنامههای روشنگرانهی ناشران در این چارچوب نیز تغییر کرد: اگر انتشار ادبیات مدرن ایران تا اواخر قرن بیستم به قول میشاییل رهه از “انستیتوی روابط خارجی” آلمان (۵) در راستای تحکیم و تقویت دوستی و مناسبات فرهنگی میان ایران و آلمان عمل میکرد، از آن پس آثار منتشرشده میبایست با “نقبزدن به ژرفای جامعه” نشان دهند که چرا برقراری این روابط در دههی آغازین سدهی بیست و یکم به غایت دشوار شده است.
مکث سیاسی ـ ادبی
در فاصلهی زمانی پس از شکست احمدینژاد در انتخابات ریاستجمهوری ۲۰۱۳ و توافق بر سر “برنامهی جامع اقدام مشترک ـ برجام” در ژوییه ۲۰۱۵، وقفهی کوتاهی در نشر آثار نویسندگان ایرانی درون و برون مرز به زبان آلمانی پدید آمد. به نظر میرسید که جهان نشر نیز مانند دنیای سیاست در حال سبک و سنگینکردن رفتار و گفتار حسن روحانی، جانشین احمدینژاد، است که چهرهی خندان و انگشتر عقیقاش بیشتر توجه رسانهها را برمیانگیخت تا موارد بیشمار نقض حقوق بشر در کشور تحت ریاستش.
در این پارهی زمانی عکسهای سیاه و سفید و رنگی هیات نمایندگی حل بحران برنامهی اتمی ایران که اغلب به وین سفر میکردند، زینتبخش صفحات اغلب روزنامهها و وبسایتهای خبری شد. تصاویر بزرگ و کوچک محمد جواد ظریف، وزیر امور خارجهی وقت ایران، با پیراهن سفید یقه آخوندی و سینهی سپرکرده ابتدا در کنار کاترین اشتون و سپس فدریکا موگرینی، مسئولان امور خارجی اتحادیهی اروپا، اغلب خوانندگان و کاربران این رسانهها را برمیانگیخت، علاوه بر ابراز نظرهای سیاسی و محکزدن “صداقت” ایران در گفتوگوها، در بارهی رنگ و اندازهی روسریها و شالهای این دو نمایندهی برجستهی ۲۸ کشور اروپایی هم جنجال بهپا کنند یا این دو “محجبهی پیرو عیسی مسیح” را مورد تمسخر قرار دهند.
در این سالها جای آگهیهای چاپ کارهای نویسندگان ایرانی در برنامههای بهاری و زمستانی بنگاههای نشر آلمان که کاتالوگهای آنها همیشه پیش از برپایی دو نمایشگاه مهم کتاب لایپزیک و فرانکفورت منتشر میشد، خالی مینمود؛ گویی با پایان گرفتن دورهی زمامداری احمدینژاد آشنایی با ادبیات ایرانزمین نیز اهمیت خود را از دست داد. انتشار رمانهایی مانند “احتمالا گمشدهام” از سارا سالار و “هزار و یک دانه انار” از مرجان کمالی (آمریکا) که خارج از برنامههای معمول نمایشگاهها در سال ۲۰۱۴ روانهی بازار شد، از موارد استثنایی در این مقطع زمانی بود.
آثار نسل دوم برونمرزی
با آغاز روند گفتوگوهای هیاتهای اقتصادی آلمان با سران جمهوری اسلامی ایران در سال ۲۰۱۶ برای ازسرگیری روابط بازرگانیـ صنعتی میان دو کشور، نشر آثار ادبی دربارهی جامعه و فرهنگ این سرزمین هم از نو در دستور کار برخی از ناشران قرار گرفت. آنها این بار ولی از انتشار آثار نویسندگان درون مرز و برونمرز خارج از آلمان فاصله گرفتند و به نشر روایتهایی رو آوردند که از نگاه قلمبهدستان “نسل دوم” ایرانی بازگو میشد؛ نسلی که فعالیتهای ادبی خود را در این کشور آغاز کرده بود.
این نویسندگان اغلب “ایرانیت” و زندگی به سبک ایرانی را از نگاه شاهدی که در فرهنگ آلمانی شناور است، بررسی میکنند. روایتهای آنان هر چند از زاویهی دید اول شخص که با نویسنده رویدادهای یکسانی را تجربه کرده، بیان میشوند، با این حال به او تعلق ندارند؛ حوادثی هستند که دستکم از صافی احساسی مادر بزرگ و پدربزرگ یا خویشان دیگر او گذشتهاند و هرچند کل دنیای ذهنی راوی را میسازند، ولی اغلب برای درک ارزشهای جهان بیرونی او مورد مصرفی ندارند و گاهی حتی با شناسههای آن در تضاد کامل قرار میگیرند.
توشهی خاطرات
جایگاهی که قلمبهدستان “نسل دوم” بر قلهی آن به داستانگویی نشستهاند، هر چند یگانه و دستنیافتنی است، ولی داوطلبانه یا آگاهانه انتخاب نشده، تابعی از اصلی سرنوشتساز است و به قولی با ویژگیهای منزل مطلوب آنها فرسنگها فاصله دارد.
“زندگی تبعی” این نویسندگان، آن گونه که در کتابهای خود تصویر میکنند، از آن لحظه آغاز میشود که مادر یا پدر یا هر دو در تعیینکنندهترین بزنگاه زندگی خود به دلخواه یا از سر اجبار راهی دیاری دیگر شدهاند و آنها را هم با خود “بردهاند.” این مهاجران اغلب در کنار مصائبی که در راه پرسنگلاخ رسیدن به مقصدِ از پیش تعیینشده یا تصادفی متحمل شدهاند، انزوای زبانی، طرد روحی، بیگانگی رفتاری و سرگشتگی فرهنگی را نیز تجربه کردهاند. به طور کلی همین ماجراها، خاطرات تلخ و شیرین سفرهای با و بی توشه، یادهای دوران کودکی در ایران، چگونگی “بزرگشدن” در آلمان و برخوردهای اجتماعی در “غربت”، ذخیرهی پایانناپذیر روایتهای آنان را میسازد.
برخی از این نویسندگان هر چند مرحلهی “زندگی تبعی” را پشت سر گذاشتهاند و در متنِ زیستی مستقل، خودخواسته و احتمالا خودساخته نیز جا دارند، ولی همچنان زیر حبابِ فکریِ گذشته نفس میکشند. زمان حال با گذر کُند و بیروحاش از نظر راویان آنها تنها به کار راهاندازی و ادارهی روزمرگی میخورد و آینده، کهکشان بیانتهایی است سرشار از حفرههای سیاه و ابرهای تاریکِ میانستارهای که درگیر شدن با آن حاصلی به بار نمیآورد.
در فضای این داستانها که اغلب آینهی دنیای درونی راوی است، بیرغبتی، تردید و کرخی موج میزند. این شهرزادهای مدرن بیشتر به تماشاچیانی میمانند که از کنار رویدادهای هیجانآور و کنجکاویبرانگیز پیرامون خود بیاعتنا میگذرند، تنها با لحنی بیتفاوت و بیاحساس به شرح آنها میپردازند و با آن که از حوادث و جابهجاییهای مکانیکی خود طرفی نبستهاند، باز هم بار سفر میبندند، در جستجوی آگاهانه یا ناآگاهانهی “هویت ملی” خود از این شهر به شهر دیگر میروند و با آشنایان و ناآشنایان مرده و زندهی خود و خانواده وقت میگذرانند.
تاثیرگیری از محیط و ادبیات آلمان
قهرمانان ایرانی ـ آلمانی این رمانها اغلب در فضای ذهنیای حرکت میکنند که “نویسندگان نسل جوان آلمان” در آخرین سالهای دههی ۱۹۹۰ آن را در داستانهای کوتاه خود خلق کردند. یودیت هرمان (۶) با اولین رمانش با عنوان “فقط ارواح و دیگر هیچ” خطوط این دنیای خاکستری را طرح زد (۷). بیشتر منقدان و ناشران وقت، آثار او را “صدای نسل جدید آلمان” خواندند (۸).
نمایندگان این نسل در آثار هرمان، به عنوان مثال، بیشور و بیهدف دایم با شرکتهای هوایی ارزانقیمت از یک کشور به کشور دیگر سفر میکنند، با چشمانی شیشهای به زندگی مینگرند و کمتر حادثهای در کل شگفتی آنان را برمیانگیزد. روزمرگی، غایت آرزو را میسازد؛ سکس به جای عشق عمل میکند و تغییر مکان و منزل، نشانه و معنای زندگی است.
جهان داستانی نویسندگان نسل دوم ایرانی در آلمان نیز با همین عناصر ساخته شده است. در این دنیا که تکههایش با مفتولهای زنگزدهی گذشته بههم وصل است و هر آن امکان فروپاشی آن میرود، تفاوتها و جداییها بهگونهای برجسته به نمایش در میآیند و وجوه مشترک و پیوندها اغلب به پسزمینه رانده میشوند. قهرمانان رمانهای ایرانی مانند شخصیتهای یودیت هرمان نه به پاریس و پراگ و ونیز، بلکه به تهران، بم و مشهد سفر میکنند، ولی در خود همان حس بیگانگی با جهان بیرون و با خود را یدک میکشند که آلمانیها. شیوهی روایتی هر دو گروه از این قلمبهدستان که در پرشهای زمانی، مکانی و موضوعی خلاصه شده، نیز نگرش هستیشناسانهی مشابه آنان را بازمیتاباند.
سطوح افتراق
در کنار این وجوه مشترک که شاید از یگانگی زمینههای اجتماعی رشد و بالیدگی نویسندگان آلمانی و نویسندگان نسل دوم ایرانی در جامعهی آلمان سرچشمه میگیرد، تفاوتهایی هم وجود دارد که بیشتر در چگونگی پردازش و نمایش سببیت (رابطهی علت و معلولی) در روایتها بارز میشود: این که به عنوان نمونه، ایجاز در پرداخت موضوعی آثار نویسندگان آلمانی برجسته است و تفصیل در کارهای قلمبهدستان ایرانی. اولیها اصل اقتصاد یا امساک در نگارش را رعایت میکنند و دومیها به شرح مبسوط، توصیفهای طولانی، تکرار توضیح و ابراز نظر مستقیم و غیرمستقیم در بارهی پدیدهها گرایش دارند.
در آثار نویسندگان ایرانی علاوه بر آن، “علت” بروز رویدادها و پدیدهها اغلب در کُنه حوادث سیاسی و اجتماعی به عنوان جزیی جداییناپذیر از زندگی روزمره جستجو میشود. در حالی که روایتپردازان “نسل جوان” آلمان، قهرمانان خود را بدون کنکاش در گذشته و شرایط اجتماعی و در فضایی تجریدی و انتزاعی به واکنش وامیدارند. این گونه پردازش ولی به معنای حذف سببیت از ساختار روایت و سرسپردگی به سازههای پست مدرنی نیست. کمرنگ جلوهدادن پسزمینههای اجتماعی ـ سیاسی در این داستانها، بیشتر نمایانگر تاکید بر فردیت و پراهمیت شمردن تصمیمها و عکسالعملهای فردی است.
پیوند فرد و جمع
اغلب نویسندگان نسل دوم و قهرمانان آنها با این نوع فردیت، با این که هر روز آن را در اجتماع، محل کار و مدرسه تجربه میکنند، بیگانهاند. آنها هر چند رویای استقلال را در سر میپرورانند و کمابیش حتی به آن دستیافتهاند، ولی هنوز با بندهایی نامریی به جمع، به خانواده و خویشان خود بسته و وابستهاند. این پیوند هر بار که “عزیزی از ایران” به دیدن آنها میرود، محکمتر میشود. چرا که در چمدانهای این مهمانان علاوه بر “شنبلیله و سبزی خشک، تخمه و پستهی بوداده و فرش تبریز”، پارههایی از زندگی کودکی نویسنده و اسرار مگوی پدر و مادر او هم جاسازی شدهاند. مسافرها با گشودن در چمدان و بازگویی خاطرات، نه تنها “دل” راوی را به دست میآورند، بلکه او را به تناوب از کانون روزمرگی فردیتزده و پر تبعیض زندگی در قلب کشوری صنعتی و پیشرفته به گوشهی شهر یا روستایی دورافتاده در ایران پرتاپ میکنند و ذهنیت آلمانیشدهی او را با رنگها و بوها، تصاویر و ماجراهای اعجابآور “خودمانی” هاشور میزنند.
این که جوانان جویای هویت این داستانها، در اولین فرصت و با توسل به اولین بهانه یا مناسبت راهی ایران میشوند، نتیجهی منطقی این پیوندها، دیدارها و برانگیختهشدن حس کنجکاوی آنها است. این کنجکاویها ولی اغلب در رویارویی با اولین سوالهای “خالهزنکی” و “فضولیهای” آشنا و بیگانه به تدریج رنگ میبازد.
مونا، راوی رمان “شانزده واژه” از نوا ابراهيمی (۹)، با چنین پرسشهایی در کوپهی قطار تهران ـ مشهد روبرو میشود. هنوز قطار مرز تهران را پشتسر نگذاشته، یکی از مسافران زن کوپه از مونا میپرسد:
ـ «ببینم، ازدواج کردی؟» **
ـ «”کی؟ من؟ نه!”، با لحنی جواب دادم که بفهمد سوال بیمعنیای کرده.»
مونا سی و چند ساله است و با مادر خود برای شرکت در مراسم خاکسپاری مادربزرگش راهی ایران شده است. مادر که منظور همسفر “فضول” را بهتر از مونا درک کرده، توضیح میدهد:
«تو آلمان غیرعادی نیست که دخترهای بالای سی هنوز عروسی نکرده باشند.»
این دخترِ به تعبیری “ترشیده”، روزنامهنگار است و در محلهی “مولتی کولتی” اهرنفلد در شهر کلن زندگی میکند. مونا با آن که در آلمان و ایران با مردان مزدوج و غیرمزدوج متعددی رابطهی جنسی دارد، با این حال این روابط را از مادر خود پنهان میکند. به همین خاطر در سفر مشترک مادر و دختر و “معشوق” ایرانی او به شهر زلزلهزدهی بم که مادر و دختر در یک اتاق هتل و “معشوق” در اتاقی همجوار اقامت گزیدهاند، مونا هر شب وقتی مادر به خواب رفت بهطور مخفیانه از راه بالکن به اتاق مرد چشمبهراه میرود…
واکنش مونا در قطار در برابر مادر و توضیح بیمورد او به زن مسافر هم از همین رویکرد خوددارانه سرچشمه میگیرد:
«ـ مامان! …»
«چیه؟ فقط گفتم که نکنه خانم یه وقت خیال کنه تو امکانش رو نداشتی…» (ص ۷۸)
واژههای مهاجم و نارسا
شالودهی نخستین رمان نوا ابراهيمی بر “شانزده واژه” بنا شده است. واژههایی که نقشی تعیینکننده در زندگی مونا بازی میکنند. به قول نویسنده این کلمات در گذشته همیشه و “همهجا در کمین” راوی بیدفاع نشسته بودند تا به محض دیدنش به او “حمله ببرند” و یادآوری کنند که “زبان مادری تو، این زبانی نیست که داری با آن حرف میزنی.” راوی تنها هنگامی بر “تسلط خوفانگیز” این واژهها چیره میشود و طلسمشان را میشکند که “در پی الهامی” غیبی دست به ترجمهی آنها میزند…
واژه؛ این نخستین بار نیست که نویسندهای ایرانی ـ آلمانی کلمه و جلوههای گونهگون آن را دستمایهی اثر خود قرار میدهد و با بهرهگیری از قدرت جادویی آن، پارههایی از زندگی پرماجرای خود در ایران و آلمان را باز میگوید: Royadesara (آرزوی رویا دیدن ـ رویا دزارا) نام رمانی از شیرین کوم (۱۰) که در سال ۲۰۰۳ منتشر شد، اولین نمونهی تجربی این کارها است. عنوان رمان کوم از ترکیب دو واژهی فارسی و انگلیسی “رویا و آرزو” ساخته شده و آینهی تمامنمای زندگی یک زن مهاجر ایرانی است که پس از شکست در عشق در آلمان به ایران سفر میکند تا در آغوش “مام میهن” و خانواده غم عشق را از یاد ببرد.
من ـ راوی “رویا دزارا” مانند مونا زندگی آزادانهای را در آلمان میگذراند و آن را در تهران نیز، زیر نگاه ماموران همهجاحاضرِ “گشت ارشاد” ادامه میدهد؛ از جمله پس از آشنایی با نادر دانا در هواپیما، برای عشقبازی به کوههای اوین ـ درکه یا دربند میرود… .
شیرین کوم در رابطه با انتخاب این عنوان برای نخستین کتاب خود میگوید که واژهی آلمانی (رویا دیدن ـ träumen) به تنهایی برای انتقال منظور او گویا نبوده است: «آنچه من میخواستم بگويم، چيزی بيشتر ازخواب ديدن است. وضعيتی كه آدم مرزهای ميان خواب و واقعيت را گم میكند.»
ساختار معکوس
رمان “شانزده واژه” از نظر ساختاری، نوعی بسط ادبی “واژه نامه” یا “فهرست لغات” هم هست. این سیاهه معمولا در بخش “پیوست” کتابها منتشر میشوند و توضیحات آن به خواننده برای درک معنای کلمهها و پیشزمینهی اصطلاحات فرهنگی ـ مذهبیای که در متن بهکار رفته، کمک میکنند.
ابراهیمی با انتخاب چنین ساختاری برای رمان خود، بُعد دیگری به معنای ”سیاهه لغتِ” معمولیِ ضمیمهی کتابها بخشیده و از آن به مثابه اسکلتی بهرهگرفته که فصلهایی از زندگی سه زن از سه نسل در رویارویی با دو فرهنگ را به یکدیگر وصل میکند. این شگرد به نویسنده امکان میدهد، به جبر رعایت شناسههای روایت تکخطی تن در ندهد، آزادانه در ۱۷ فصل، خصیصههای تهاجمی کلمههایی که پیش از ترجمه دایم در کمین حمله به او بودند، خنثی کند و خود را از شر “تسلط خوفانگیز” آنها ـ در واقع فشار روحی ناشی از سرریزشدن خاطراتی که در ظرف این کلمهها تهنشین شده بودند ـ آزاد سازد. در این چارچوب، واژه و ادبیات برای نویسنده ـ راوی تاثیری رهاییبخش پیدا کرده است.
رمان ۳۱۳ صفحهای “شانزده واژه” که با کاوش دربارهی نقش “کلمه” در زندگی راوی آغاز میشود، با لغت “واژهها” هم به پایان میرسد. با این فرجام، دایرهی غور و کنکاش در گذشتهی راوی نیز بسته میشود و مونا به مرحلهی جدیدی از زندگی خود پا میگذارد؛ شب سال نو است، جشن آتشبازی در کنار رود راین مسحورکننده است و مونا و یان، معشوق آلمانی او، با دوچرخه “پازنان از کنار سایههای سیاه درختهای لخت راه کمربندی سبز کلن میگذرند تا به ساحل رود راین” برسند. پیش از آن، مونا از یان پرسیده: «میدونی در فارسی به محل تقاطع (Kreuzung)، چهار راه میگن؟»
ایستگاههای مهاجرت
در رمان “سی و سه پل و یک قهوهخانه” از مهرنوش زائری اصفهانی (۱۱)، رود و تقاطع و دریا نقش تعیینکنندهای بازی میکنند و در واقع ایستگاههای میان راه فرار راوی و خانوادهاش را به نمایش میگذارند: مهاجرت اجباری خانواده در این رمان از کنار “زایندهرود” در اصفهان آغاز میشود، چند ماهی نزدیک ساحل “دریای مرمره” در ترکیه به تاخیر میافتد، در مرز میان بخش شرقی و غربی برلین مانند “رود اشپر” دستخوش تلاطم میشود تا به “رود هاول” در برلین شرقی برسد و در پایان کنار “رود نکر” در هایدلبرگ سرانجام بگیرد. در این شهر کوچک و دانشجویی آلمان است که راوی و دو برادرش امکان مییابند، پس از گذشت ۱۴ ماه آوارگی و دربهدری در مدرسهای ثبت نام کنند و بدون دانستن زبان آلمانی، خواندن، نوشتن و حسابکردن بیاموزند.
داستان بلند ۱۴۶ صفحهای “سی و سه پل و یک قهوهخانه” هر چند در ۳ بخش بازگو میشود، ولی آغاز و انجام آن در ۲ فصل مستقل به شهر “پریپیات” و رودی به همین نام در اکراین پیوند میخورد. در کنار این رود ۸۰۰ کیلومتری بود که فاجعهی اتمی چرنوبیل در سال ۱۹۸۶ به وقوع پیوست، این شهر نوبنای ۱۶ ساله و ساکنان آن را به نابودی کشاند و آب زلال جاری در “پریپیات” را به مواد رادیو اکتیو آلوده ساخت.
نویسنده در واپسین فصل، تلقی دیروز و امروز خود را از این بلای عظیم ساخت دستِ انسان با خواننده در میان میگذارد: «زمانی که سه دههی پیش فاجعهی (اتمی چرنوبیل) رخ داد، من تازه چند روزی بود که به مدرسه میرفتم و سرگرم پیدا کردن دوست، یادگرفتن زبان و عادت کردن به نظم روزانه در بزرگترین مدرسهی هایدلبرگ بودم… امروز پس از سی سال از خودم میپرسم، کودکان مدرسهی پریپیات چه سرنوشتی پیدا کردند؛ کودکانی که محل زندگیشان به شهر ارواح تبدیل شده، بچههایی که نه تنها خانه و کاشانه بلکه پدر و مادر خود را هم از دست دادهاند…» (ص ۱۴۴)
این که راوی بینام داستان اکنون به زندگی مصیبتبار کودکان “پریپیات” میاندیشد، از این همانیکردن موقعیت خود و آنان سرچشمه میگیرد: او هم در ۹ سالگی به خاطر “فاجعهای سیاسی که زلزلهوار زندگی پدر و خانواده را دگرگون کرد”، ناگزیر به ترک زادگاه، دوستان و محیط آشنای خود شده است. روایت داستان پرحادثهی فرار این خانوادهی ۵ نفره به عهدهی این شاهد کمسن و سال گذاشته شده که هر چند ماجراها را با دقت پی میگیرد و چگونگی وقوع آنها را مو به مو گزارش میدهد، با این حال از درک منطق و چرایی آنها در میماند. از نظر او هر یک از رویدادهای سفر پرخطر خانواده رازی ناگشودنی است که با توضیحات کوتاه پدر، مبهمتر و پیچیدهتر میشود. این پاسخهای مختصر در راوی تنها حس گناه (به دلیل عامل احتمالی بروز پیشآمدهای ناگوار بودن) و پشیمانی از نشاندادن کنجکاوی زیاده از حد بهجا میگذارد…
زائری اصفهانی کوشیده این گسستگی موضوعی ـ تجربی را در ساختار داستان نیز بازبتاباند، بدون آن که خواننده هم مانند راوی خردسال از درک کل ماجراها و ربط رویدادها با یکدیگر باز بماند. این مهم با نمایش تابلووار دیدنیها و شنیدنیهای راوی که بهطور مستقل در چارچوب خاصی قاب شده، ممکن شده است. پردههای اول و آخر، رشتههای پیوند سرنوشت خانوادهی راوی با رود “پریپیات” و ساکنان اولیهی آن “سکاها” (گروهی از مردمان کوچنشین ایرانیتبار) (۱۲) و فاجعهی چرنوبیل را به نمایش میگذارند.
نقالان مدرن شبهای تهران
شیدا بازیار (۱۳) برای بازگویی داستان “تهران شبها آرام است” ساختار سادهتری را برگزیده و رشتهی کلام را به دست هر یک از افراد خانوادهی ۵ نفری رمان خود سپرده است: بهزاد و ناهید، پدر و مادری که برای فرار از پیگرد پاسداران در سال ۱۹۹۱ با دو فرزند خردسال خود، لاله و مراد (“مو”)، از ایران گریختهاند و فرزند سوم، تارا که در آلمان به دنیا آمده است، راویان سرنوشت خود و تاریخ معاصر ایرانند که از سال ۱۹۷۹ آغاز میشود و در سال ۲۰۰۹ پایان میگیرد. هر یک از این شخصیتها، رویدادهای ده سالهی زندگی خود، حوادث مهم سیاسی ـ اجتماعیای که در ایران و آلمان رخ میدهند، بازگو میکند و گاهی هم تعبیر و تفسیرهای طنزآلود خود را با خواننده درمیان میگذارد.
شیوهی بیان و نحوهی قصهگویی این نقالان مدرن، همگون است. همگی تصاویر خود را اغلب با جملات تودرتو و طولانی و به کمک حروف ربط و کما و ویرگول و دو نقطه… نقاشی میکنند، پاراگراف برای نشان دادن بخشی مستقل از موضوعهای پیشین کمتر بهکار گرفته میشود و رویدادها به صورتی درهم برهم و با ربط و بیربط بایکدیگر، مطرح میشوند. رمان “تهران شبها آرام است”، ولی بیش از هر چیز کنکاشی هوشمندانه و ادبی در شخصیتهایی است که به نسلهای متفاوت و به گروههای متفاوت در یک نسل تعلق دارند.
“مو” که وظیفهی شرح رویدادهای پس از انتخابات ریاستجمهوری سال ۲۰۰۹ و سرکوب “جنبش سبز” را به عهده دارد، یکی از این شخصیتها است. او با توبی، یک دانشجوی آلمانی”مهربان، ولی تنبل و بیبخار” همخانه است و در ضمن نیمنگاهی هم به دوست دختر او مریم دارد: «مریم یه وقتی توبی رو ول میکنه، هر چه زودتر بهتر، و هر چه توبی بیشتر اساماسهای احمقانه براش بفرسته، این قضیه زودتر اتفاق میافته. من کاملا مطمئنم که از اول هم دست توبی رو خونده بودم: دخترهای خیلی خوشگل و خیلی باهوش همیشه مجذوب توبی میشن. برای این که همه همیشه مجذوب توبی میشن، در حالیکه توبی یکی از آشغالترین آدمهای دنیاس، ولی وقتی توبی تو اتوبوسه، زنها با اون حرف میزنن، یا وقتی تو بار نشسته و آبجو میخوره، زنها هم کنارش میشینن و آبجو میخورن…» (ص ۲۰۸)
آلمانیهای مداراجو
ویژگی بارز رمان ۲۸۰ صفحهای “شبها تهران آرام است”، حضور آلمانیهای “خوشطینت” مثل توبی است. آنها اغلب با تفاهم و مدارا با “خارجیها” برخورد میکنند و به گروه اجتماعی معروف به “آلترناتیوها”ی این کشور تعلق دارند. حتی ناهید، مادر خانواده که هنوز به زبان آلمانی مسلط نیست، با همسایههای آلمانی خود اولا و والتر احساس “نزدیکی میکند”. آنها اغلب شبهای تابستان را در باغچهی سرسبز آلمانیها با کبابکردن سوسیس و نوشیدن آبجو میگذرانند و از جمله دربارهی سیاست و وضعیت “سوسیالیسم واقعا موجود” در آلمان دموکراتیک بحث میکنند: «والتر مثل اولا آرام حرف نمیزند، دانههای ریز عرق از کلهی طاسش میچکد و در حرفهایش از اصطلاحات فنی استفاده میکند که من اول باید معنی آنها را یاد بگیرم تا بفهمم چه میگوید. بهزاد والتر را با حرکت سر تایید میکند. نمیدانم چقدر از حرفهایش را فهمیده، ولی جواب میدهد که آلمان دموکراتیک یک فرصت مهم را از دست داد، مثل شوروی. من خوب میفهمم بهزاد چه میگوید. من همهی کسانی که به لهجهی فارسی آلمانی حرف میزنند، خیلی خوب میفهمم. همهی آلمانیها باید به لهجهی فارسی حرف بزنند. اولا در حالی که بافتنی میبافد و در ضمن به سیگارش پک میزند، به بهزاد چشم دوخته. اولا خیلی تند سیگار میکشد. از گوشهی چشم به او نگاه کردم، چه صورت قشنگی دارد، چه زن زیبایی، حالا چرا موهایش را اینقدر کوتاه میکند؟ چرا این مدل مو؟» (ص ۷۰)
مهاجران “اراذل و اوباش”
چهرهی آلمانیها در رمان “شبها تهران آرام است”، با تصویری که نسل اول نویسندگان ایرانی در آثار خود از آنها ارایه دادند، تفاوت بسیاری دارد. قلمبهدستان این گروه که آثار شان را به زبان آلمانی نگاشتهاند، در روند دشوار هویتسازی، کنارآمدن با تکافتادگی اجتماعی و تجربهی رابطه با بیگانگان، ترجیحدادهاند بیشتر نماهای ناهنجار و منفی برخوردهای آلمانیها را برجسته کنند و کشمکشهای میانفرهنگی را با نگاهی انتقادی زیر ذرهبین بگیرند.
این فضای چالشجو در اغلب آثار نویسندگان “نسل سوم مهاجران” آلمان در سالهای دههی ۱۹۹۰ نیز موج میخورد. فریدون زایموگلو (۱۴)، نویسندهی آلمانی ترکتبار که خود را نمایندهی ادبی این نسل میداند، به عنوان مثال، جلوههایی از آن را در مجموعههایی مانند “کاناکه اسپراک ـ ۲۴ نوای گوشخراش از حاشیهی جامعه (۱۹۹۵)”،”اراذل و اوباش (۱۹۹۷)” و “سر و گردن (۲۰۰۱)”… به نمایش گذاشته است.
تفاوت شخصیتی، تطابق تصویری
“مو” که همنسل “اراذل و اوباش” زایموگلو است، با قشر متفاوتی از آلمانیها سر و کار دارد. او از نظر رفتار و شیوهی زندگی، خود نسخهی ایرانی توبی “تنبل و بیبخار” است. این “تنها پسر” خانواده با این که در محیطی سیاسی یا “سیاستزده” رشد کرده و با گروهی دانشجوی فعال نشست و برخاست دارد، ولی برخلاف مریم و تارا علاقهای به سیاست و بهطور مشخص همکاری با “کنشگران جوان” برای راهاندازی تظاهرات علیه “تقلب انتخاباتی و سرکوب جنبش سبز” در ایران ندارد، با اینحال برای خوشایند خواهر و معشوق احتمالی آیندهی خود در یک گردهمایی اعتراضی در هامبورگ شرکت میکند، اما از حمل شعار “راًی من کجاست؟” و پلاکارد چهرهی خونآلود ندا آقا سلطان (۱۵) سرباز میزند و نوار سبزی که فوتبالیستهای ایرانی به نشانهی “همبستگی با جنبش” به مچ بستهاند، به سخره میگیرد. این تصاویر در کنار عکس احمدینژاد، رییسجمهور غیر منتخب این جوانان، برای دورهای طولانی گزارشهای مفصل رسانههای آلمان در بارهی “درهمشکستن مبارزهی جوانان علیه استبداد ملاها” را مستند و تزیین میکرد.
شیدا بازیار از این تصاویر ولی برای برجستهکردن تفاوتهای شخصیتی قهرمانان خود سود میجوید که به یک نسل تعلق دارند، ولی در شرایط یکسان، واکنشهای ذهنی متفاوتی از خود نشان میدهند: “مو” که از راه اخبار و فیلمهای ویدیویی از دستگیریها و درگیریهای خونین خیابانی میان جوانان و هواداران “جنبش سبز” با ماموران امنیتی و بسیجیهای شخصیپوش در ایران با خبر شده، پس از شرح زندهی جزییات تکاندهندهی ویدیوی شلیک به ندا آقا سلطان که با تارا در حال دیدن آن است، پایان ماجرا را توضیح میدهد: «در انتها چهرهی خونآلود ندا به ما نگاه میکنه. به من و به تارا. تارا میگه، وحشتناکه مگه نه؟ و سرتکون میده، بدون این که صورتش رو برگردونه. جوابی بهش نمیدم. فکر میکنم که وحشتناک اینه که چهرهی آدمها رو در حال مرگ روی پلاکارد چاپ کنن، وحشتناک اینه که از آدمهای در حال مرگ فیلم بگیرن، وحشتناک اینه که آدمها رو به نماد تبدیل کنن که این خودش البته یه تضاده.» (ص ۲۵۸)
پایان کار، آغاز راه
رمان “شبها تهران آرام است” با بازگشت ناهید و بهزاد به ایران، پس از “کشتار ۲ هزار جوان بیگناه” پایان میگیرد. تارا در تکگوییِ کوتاه خود در واپسین فصلِ کتاب، هنگام بازگشت از سفر سوئد همراه پرستو، دختر لاله، خواننده را از این رویداد خونین باخبر میکند. در واقع این پرستو است که با دیدن حروف درشت تیتر اول روزنامهی بیلدتسایتونگ، پرتیراژترین روزنامهی زرد آلمان، در قفسهی مجلات یک پمپبنزین به سوی آن میرود و با خواندن خبر و دیدن عکسهای مربوط به سلاخی “جوانان معترض به تقلب احمدینژاد در انتخابات ریاستجمهوری ایران” منقلب شده و روبروی پیشخوان روزنامهها زانو میزند. تارا با دیدن روزنامه در دست پرستوی پریشانحال شگفتزده گزارش میدهد: «بعد به عکسها نگاه میکنم، به تیتر نگاه میکنم، به چهرهها نگاه میکنم. مردای ریشو، عمامههای سفید، آتش، خون…»
واکنش خوددارانهی تارا در رویارویی با این حادثهی تکاندهنده، سکوت است؛ سکوتی که تا رسیدن به آلمان و به خانهی خود ادامه مییابد. تنها چیزی که در ذهن او سر توقف ندارد، چرخش تصاویر وهمناک و دهشتزای “درگیری خونین میان تظاهرکنندگان و سرکوبگران” است؛ عکسها و فیلمهایی که هنوز هم در پیوند با اخبار مربوط به ایران در اغلب رسانههای آلمان منتشر میشوند و به بخشی از خودآگاهی زیرپوستی جامعه از جمله در حافظهی خوانندگان میلیونی روزنامهی بیلدتسایتونگ تبدیل شدهاند.
واکنش “اغراقآمیز و دراماتیک” پرستو که به قول تارا از لاله و ناهید آموخته، روزنهی این احتمال را باز میگذارد که دیر یا زود نوهی ناهید و بهزاد بار سفر ببندد و در تهران به دیدن مادر و پدربزرگ خود برود تا رویدادهای پس از تلاشی “جنبش سبز” و دوران امضای برجام را در رمانی تازه به تصویر بکشد. شرایط سیاسی ـ اجتماعی موفقیت چنین رمانی که از نگاه نسل سوم مهاجران یا تبعیدیهای پیشین ایرانی بازگو میشود، از هر نظر فراهم است: در حال حاضر روابط سیاسی ـ اقتصادی آلمان و ایران یکی از فصلهای درخشان و امیدبخش خود را آغاز کرده است. این کشور و اتحادیهی اروپا حتی آماده است در دفاع از ایران و برجام از در چالش با آمریکا در آید. حضور فدریکا موگرینی در مراسم تحلیف حسن روحانی، رییسجمهور ایران (۱۶) نمایش روشن این سیاست بود.
از اینها گذشته و از همه مهمتر؛ شمار شهروندان معمولی آلمانی که تاریخ نزدیک ایران را در این سه نماد خلاصه میکنند، کم نیستند: دستبند سبز، “راًی من کجاست؟” و ندا.
پانوشتها: