بهمن شعلهور، بیلنگر، فصل هفتم، دفتر خاطرات فرهنگ، تهران، پانزدهم اوت ۱۹۶۷ – تابستان امسال از دبیرستان فارغالتحصیل شدم، و بنا بخواست پدرم تقاضای گذرنامه کردم. در کنکور دانشگاه شرکت کردم، نه به خواست خودم، بلکه به خواست بابا. دلش میخواهد اگر نگذارند از مملکت خارج بشوم شانس این را داشته باشم که اینجا به دانشگاه بروم.
میگوید در غیر این صورت میبرندم به سربازی، و وقتی لباس نظام تنم کردند میتوانند هر کاری را با من بکنند، بدون آنکه او یا هیچ کس دیگری حتی از آن خبردار شود.
نمیخواهم هیچ جور بر خلاف میلش رفتار کنم. خیلی نگرانش هستم. با تمام دوا و درمانها، فشار خونش روز به روز بالاتر میرود. دکترها میگویند اگر به خودش نرسد دیر یا زود سکته میکند. خودش باکی از آن ندارد. میگوید تنها میخواهد آنقدر زنده بماند تا من از مملکت خارج بشوم و به گفته او از دست این «قصابها و بچهبازها» در امان باشم. مطمئن نیست که تا او زنده است بگذارند که من خارج شوم. و نمیداند بعد از مرگش با من چه خواهند کرد.
میداند راههای دیگری برای ساکت نگه داشتن او دارند، مثلا زندانیش کنند یا کلک او را بکنند. با پوزخندی میگوید «شاید یه تصادف اتومبیل دیگه.» اما فکر نمیکند تا مدتی برایشان صرف کند که چنین کاری بکنند. با تمام شایعاتی که درباره مرگ اسکندر در داخل و خارج مملکت رواج دارد، برایشان صرف نمیکند که پدر اسکندر، رئیس دیوان عالی کشور را هم سر به نیست کنند. خیلی مایه آبروریزیشان میشود، درست وقتی که اعلیحضرت میخواهد به دنیا نشان بدهد که تا چه اندازه کشورش برای سرمایهگذاری جای مطمئنی است. نمیخواهند چیزی به ابعاد جهانی این رسوایی بیفزایند. و نمیخواهند اسکندر را برای تمامی گروههای ملی و چپ قهرمانی بزرگتر از آنچه که شده بسازند.
برای خاموش کردن و بیاعتبار کردن شایعات درباره اسکندر، و تمام داستانهای دیگر شکنجه توسط ساواک که دور جهان پخش شده، به شرکت در جرم بابا نیاز دارند. بابا حالا با شرمساری و سوز جگر به یاد میآورد که یک بار دیگر هم، به هنگام دیدار یک هیئت بازرسی بینالمللی، به شرکت در یک سرپوشگذاری روی شکنجه دستهجمعی و قتل زندانیان سیاسی رضایت داده بود. با اطلاع کامل از اینکه اجساد زندانیان سیاسی را که زیر شکنجه کشته شده بودند با اجساد گمنامی جابجا کرده بودند و برایشان گواهینامههای جعلی مرگ صادر کرده بودند، بابا در سمت رئیس دیوان عالی کشور، هیئت بینالمللی را در بازرسی اجساد گمنام و دیدار از «بارگاههای داد» وزارت دادگستری همراهی کرده بود. این قضیه، البته پیش از مرگ اسکندر پیش آمده بود.
بابا دستور اکید دارد که هیچ نوع مصاحبهای نکند و هیچ دیدارکنندهای را که از طرف ساواک تأئید نشده باشد نپذیرد. خیلیها میخواهند با او ملاقات کنند. خبرنگاران روزنامهها و تلویزیونهای انگلیسی، فرانسوی، اسکاندیناوی، و حتی آمریکایی همه مشتاق دیدار با او هستند. خبرنگاران بی. بی. سی از همه سمجترند. نمایندگان گروه عفو بینالملل هم همینطور. گویا شایعه مرگ اسکندر هیاهویی به پا کرده. پسر رئیس دیوان عالی کشور زیر شکنجه کشته شده باشد! بهترین دفاع دولت البته این است که اگر این شایعات صحت داشت، آیا رئیس دیوان عالی کشور خاموش مینشست؟ اما صرف نظر از تمامی خدمات «صادقانه» گذشته ایشان به دولت اعلیحضرت همایونی، جرأت ندارند بگذارند حتی یک خبرنگار خارجی از او دیدن کند.
او حتی دستور اکید دارد که از خانه خارج نشود، مگر آنکه دو مأمور ساواک او را همراهی کنند. به هر حال خودش نمیخواهد از خانه بیرون برود. پزشکان در خانه از او دیدار میکنند. بندرت، وقتی لازم است که به بیمارستان برود، تنها میتواند در یک اتومبیل ساواک مزین به نشان رسمی وزارت دادگستری، برانندگی یک راننده ساواک و به همراهی دو مامور مسلح، سفر کند. البته بهانه رسمی دفاع از جان رئیس دیوان عالی کشور است. ولی ما سوادمان بیشتر از اینهاست.
خانه ما بیست و چهار ساعته تحت نظر است. جلوی همه بستگان و دوستان را میگیرند و هنگام ورود و هنگام خروج آنها بازرسی بدنی میکنند. ازشان به تفصیل درباره دلیل ملاقاتشان بازجوئی میکنند. حتی جلوی مادرجون را هم میگیرند و ازش میپرسند میخواهد چه کسی را و برای چه کاری ملاقات کند. وقتی میگوید که به دیدن پسرش آمده است از او میپرسند آیا رئیس دیوان عالی کشور را هم دیده است یا نه و چه پیغامی از او و برای چه کسی حمل میکند؟
بابا حق ندارد با هیچ بیگانهای با تلفن صحبت کند. مرتباً ماموری از ساواک به دیدن ما میآید، پیرزن خدمتکار را سئوالپیچ میکند، و سعی میکند ما را بترساند و وادارد که هر نوع مکالمه تلفنی را گزارش بدهیم. با اینکه میدانند که ما میدانیم که تلفنمان تحت کنترل است. پاسخ معمولی ما به همه تلفنکنندهها این است که رئیس دیوان کشور بیمارتر از آن است که بتواند با کسی صحبت کند. بابا ترجیح میدهد این را بگوئیم، تا اینکه خودش باهاشان صحبت کند، یا بدتر از آن، مجبور شود دروغ بگوید و با تائید توضیح رسمی مرگ اسکندر، از قاتلین او حمایت کند.
مرا هر وقت پا از خانه بیرون میگذارم میپایند و دنبال میکنند، همانطور که در مدرسه مرا میپائیدند. رئیس مدرسه دستور داشت که مدام مرا بپاید و هر تأخیر یا غیبت یا ملاقات با هر بیگانهای را گزارش بدهد. هیچ به من اعتماد ندارند، با اینکه بنا به خواست بابا، تعهد کردهام باهاشان همکاری کنم، جاسوسی کنم، اطلاع بدهم، گزارش بدهم، لو بدهم، و هر کار دیگری که بخواهند بکنم. هر کاری از من خواستهاند کردهام. اطلاع دادهام، گزارش دادهام، جاسوسی کردهام. خوشبختانه هر کسی که تا حالا با من تماس گرفته چنان آشکارا مأمور ساواک بوده که توانستهام به قولم به بابا عمل کنم، بدون آنکه دچار کمترین ناراحتی وجدان شوم.
تمام نامههای ما را سانسور میکنند، چه آنها که میفرستیم و چه آنها که دریافت میکنیم. بهخصوص مشتاقاند نامههای ما را به امریکا، یعنی به سیروس، و نامههای سیروس را به ما، سانسور کنند. گاهی حتی کوششی برای بستن دوباره نامهها نکردهاند. در کنترل گفتگوهای تلفنی ما چنان احمق و بیشرماند که گاهی پیش از قطع تلفن میپرسند آیا گفتگومان تمام شده یا نه. بما اخطار کردهاند که مبادا در تلفنهایمان، حتی به سیروس، چیزی بگوئیم که بتواند به حرف رمز تعبیر شود. سیروس هنوز داستان واقعی مرگ اسکندر را نمیداند. هنوز خیال میکند که اسکندر در تصادف اتومبیل کشته شده، مگر اینکه شایعات را شنیده باشد. اما سیروس روزنامه هائی را که این نوع شایعات را چاپ میکنند نمیخواند. لابد فقط صفحات مربوط به سهام بورس را میخواند.
تابستان خوبی داشتم. خودم را در کلیات شکسپیر غرق کردم. نمایشنامه تایمون اهل آتن را ترجمه کردم و آن را در تاتر هنرهای زیبا به روی صحنه آوردیم. من نقش تایمون را بازی کردم و از بازیم خیلی استقبال شد. بدم نمیآید بقیه عمرم همین کار را بکنم. بابا میگوید هنرپیشگی سرگرمی خوبی است اما به من هشدار میدهد که آن را به عنوان حرفه انتخاب نکنم. میگوید حرفه سبک و بیارزشی است و گرسنه خواهم مرد. نمیخواهم روی حرفش حرف بزنم. نمیخواهم چیزی بگویم که ناراحتش کند. تمام خواستهایش را انجام میدهم.
اگر بتوانم گذرنامه بگیرم، اگر بتوانم ویزا بگیرم، بر خلاف میل خودم به امریکا میروم تا او را خوشحال کنم. ترجیح میدهم اینجا بمانم و از او نگهداری کنم. میگوید ممکن است به من گذرنامه بدهند ولی گرفتن ویزای امریکا را برایم غیر ممکن کنند. میگوید آنوقت میتوانیم از سیروس کمی کمک بگیریم. چون تبعه آمریکاست، میتواند از آن سو کمک کند. اما این به شرطی است که من اول بتوانم گذرنامه بگیرم. برای این است که میخواهد من با ساواک در هر کاری که بخواهند همکاری کنم. میگوید میتوانم شرف خودم را دوباره باز بیابم، در امریکا.
«ببین میتونی یک مکانی پیدا کنی که در اونجا بتونی انسان باشی، بدون اینکه مجبور باشی از انسان بودنت خجالت بکشی. امیدوارم یک چنین فرصتی رو داشته باشی، در آمریکا. فرصتی که من هرگز نداشتم، نه چهل سال پیش، نه حالا.»
میگوید «پسرم، من نمیتونم وجدان تو باشم، همونطور که نمیتونستم وجدان اسکندر باشم. نمیتونم از تو بخوام که یک پسر یا دختر بیگناه رو تحویل این قصابا و بچهبازا بدی. دیگه نمیتونم. نه بعد از کاری که با اسکندر کردن. اما اگه تماسی رو گزارش ندی، حتم داشته باش که یارو صاف و صادقه. بعدم بهش هشدار بده که گورشو گم کنه و از تو فاصله بگیره و به دوستاش هم بگه که از تو فاصله بگیرن. نمیتونم تصور کنم که هنوز چنین طفل معصومائی توی دنیا پیدا میشن. اگه در حدست اشتباه کنی، یادت باشه چه خطری رو داری برای خودت میخری. دیگه فقط مسئله مسئله گذرنامه نگرفتن نخواهد بود. از زبون خودشون شنیدی که باهات چکار خواهند کرد. و هیچ کاری از من برای نجاتت بر نخواهد اومد، همچنان که برای نجات اسکندر بر نیومد.»
میگوید «اعلیحضرت خیلی مرحمت دارن که میذارن سگهاشون سکوت منو به قیمت خون پسرم بخرن. لطف میکنن که یک قاضی سالخورده رو از درد حبس و شکنجه و مرگ معاف میفرمایند. گو اینکه الان آرزوی هیچی رو بیشتر از مرگ ندارم. اما همهشم لطف و مرحمت نیست. میدونن که اگه کلک منو بکنن، شایعات بیشتری ایجاد میکنن. چیزی که زنجیر این سگها رو نگه داشته ترس از افکار عمومی دنیاست. اعلیحضرت میل ندارن که دنیا ایشون رو یک آدم وحشی بدونه. میخوان خودشونو وارث شکوه شش هزار ساله امپراطوری پارس اعلام کنن. میل دارن که دنیا ایشون رو یک دیکتاتور روشنفکر خیرخواه بشناسه. بعد از مرگ من، اگر تو هنوز اینجا باشی، نمیدوم با تو چکار خواهند کرد. حتی از فکرش تنم میلرزه. چرا بخوان یک شاهد زنده برای قصابی و حیوانیت خودشون نگه دارن؟»
پس از چند سال سکوت، بابا به سیروس نامه نوشته و از او خواسته که هر چه میتواند برای گرفتن یک ویزای توریستی برای من بکند، حتی اگر شده برای یک سفر کوتاه. به من میگوید، اگر بتوانیم قانعشان کنیم که یک سفر کوتاه یعنی یک سفر کوتاه، شاید بگذارند من خارج شوم. برایش مهم نیست اگر مجبور باشد خانهمان را، که تنها دارائیش است، برای بازگشت من به ضمانت بگذارد و آن را از دست بدهد. اما نمیخواهد اگر من پایم را از مملکت بیرون گذاشتم، دیگر هرگز برگردم، مهم نیست که برای برنگشتن چه کاری مجبور باشم بکنم. سیروس یک دعوتنامه رسمی برای یک سفر سه ماهه برای من فرستاده. اما تعطیلات تابستانی دارد تمام میشود و من هنوز گذرنامه ندارم. پس سفر امریکا باید صبر کند.
در اداره گذرنامه برای من کلی درد سر درست کردهاند. اول تقاضانامه مرا به جریان نمیانداختند، چون که هنوز به سن قانونی نرسیده بودم، گو اینکه بابا به عنوان کفیل من، تمام اسناد لازم را پر کرده بود، امضاء کرده بود و به تصدیق رسانده بود. بعد گفتند بابا باید شخصاً به اداره بیاید. وقتی ما سعی کردیم از ساواک اجازه بردن او را بگیریم، یک نفر بهشان تلفن کرد و گفت که امضای رئیس دیوان عالی کشور را بپذیرند. بعد گفتند که نمیتوانم تقاضای گذرنامه کنم، چون که خدمت نظامم را ندادهام، گو اینکه قبول داشتند که هنوز به سن نظام وظیفه نرسیدهام. هنوز هفده سالم نشده. بعد تقاضانامه را پذیرفتند اما گفتند که برای خروج از کشور به عدم سوءسابقه از ساواک نیاز دارم.
از شنیدن اینکه باز باید به ساواک برگردم تنم لرزید. از بازگشتن به آن زیرزمین ترسناک و برخورد با آن آدمهای خبیث وحشت داشتم. اما بابا بهم اعتماد داد که به آنجا برنخواهم گشت و با آن آدمها روبرو نخواهم شد. نه برای گذرنامه. به خاطرم آورد که آنها متخصصینشان بودند و خوشبختانه بیماری من هنوز تا آن اندازه حاد نشده بود.
مرا به یک ساختمان خیلی شیک در خیابان شاهرضا فرستادند. یک سرهنگ تمام خوشلباس و مؤدب با اونیفورم تر و تمیز ارتشی مرا پذیرفت. از من پرسید چرا میخواهم از کشور خارج شوم و چرا میخواهم به امریکا بروم. گفتم میخواهم از برادرم که در آنجا زندگی میکند، و از زن برادر و برادرزادههایم که هرگز ندیدهام دیدار کنم. پرسید چرا در این زمان به خصوص؟ گفتم زودتر نمیتوانستم چون که در دبیرستان بودم. و بعداً هم نمیتوانم چون یا در دانشگاه خواهم بود یا در خدمت نظام. پرسید اگر دیگر برنگردم چه؟ گفتم پدرم خانهاش را برای بازگشت من به ضمانت خواهد گذاشت.
با شگفتی فریاد زد «خونه؟ رئیس دیوان کشور فکر میکنه داریم راجع به یه خونه صحبت میکنیم؟»
گفتم «فکر کردم قانون این رو اقتضاء میکنه.»
دوباره با شگفتی فریاد زد «قانون؟ رئیس دیوان کشور فکر میکنه داریم راجع به قانون صحبت میکنیم؟»
آنوقت تنها چیزی را که به فکرم میرسید گفتم. گفتم پدرم حاضر است شخص خودش را برای بازگشت من به ضمانت بگذارد.
سرهنگ گفت «رئیس دیوان کشور پاش دم گوره. هر روزی ممکنه اجل خرشو بگیره. و وقتی اون مرد اونوقت کی ضمانت میکنه که تو از امریکا برگردی؟»
فکر اینکه به راستی بابا ممکن بود هر روزی بمیرد اشک به چشمانم و سوزشی به بینیام آورد. سرهنگ حق داشت، گرچه خیلی بیعاطفگی میخواست که درباره مرگ بابا آنطور صحبت کند. برای اولین بار به نشان روی یقه اونیفورمش توجه کردم. به اداره حقوقی ارتش تعلق داشت، که به معنای آن بود که دانشکده حقوق دانشگاه را تمام کرده بود. حتماً در یک زمانی شاگرد یکی از کلاسهای بابا میبود. ممکن نبود به دانشکده حقوق رفته باشد و یکی دو تا از کلاسهای بابا را نگذرانده باشد. و آنوقت اینطور از مرگ بابا صحبت میکرد، انگار که تنها ارزشی که زندگی بابا داشت این بود که بازگشت مرا به دام تضمین کند!
با لحنی که حاکی از سرزنش او به خاطر سنگدلیاش بود، گفتم «جناب سرهنگ، فکر نمیکنین اگه بابای من بمیره من برای کفن و دفنش برگردم؟»
گفت «اون یه مقوله دیگهس. اما در حال حاضر این بحث رو میذاریم کنار.»
ظاهراً مسیر آن مقوله مایه رضایتش نبود. این بود که جهت دیگری را در بحث پیش گرفت. پرسید آیا رفتن به امریکا خواست من بود یا خواست بابا. گفتم خواست من بود و بابا با اکراه به آن رضایت داده بود. البته واقعیت درست بر عکس این بود. اما من میدانستم سرهنگ از کجا میآید و کجا خیال دارد برود. پرسید برای چه کسی از رئیس دیوان کشور پیغام میبردم؟ گفتم برای هیچ کس. آیا راهم از طریق لندن بود؟ گفتم فکر نمیکنم. گفتم مستقیماً به امریکا پرواز میکنم، مگر آنکه امریکا پرواز مستقیم نداشته باشد. با چه کسی در بی. بی. سی قرار ملاقات داشتم؟ گفتم منظور حرفش را نمیفهمم. با چه کسی در سازمان عفو بینالمللی قرار ملاقات داشتم؟ باز گفتم که منظورش را نمیفهمم. گفت معلوم بود که پدرم خوب مرا برای جوابگویی آماده کرده بود. گفتم پدرم هیچ چنین کاری نکرده بود.
سرهنگ بعد یک نطق بلندبالا کرد و به من گوشزد کرد که چه دین بزرگی خانواده من به کشور و به اعلیحضرت همایونی داشت، و تا چه حد ما نسبت به مراحمی که ایشان نثار ما کرده بودند ناسپاسی نشان داده بودیم. بعد شروع به شمارش آن مراحم کرد. اول از همه اعلیحضرت پدر مرا به بالاترین سمت قضائی کشور منصوب فرموده بودند، و با وجود اعمال خائنانه آشکار و مسلم خانوادۀ من اجازه داده بودند که پدرم در این سمت باقی بماند. بعد عمویم را که کمونیست معترف خائن بود شامل عفو ملوکانه فرموده بودند و به او سمت قائم مقام نخست وزیر داده بودند. بعد برادرم خائن از آب در آمده بود و اگر شانسش نزده بود و در تصادف اتومبیل کشته نشده بود به زندان میافتاد و با او به شدت رفتار میشد. و حالا پدرم و من و بقیه خانواده منتهای کوشش خود را نمیکردیم تا شایعات نادرستی را که توسط یک توطئه کمونیستی بینالمللی بر علیه دولت اعلیحضرت همایونی انتشار یافته بود خنثی کنیم.
مجذوب رجزخوانی جناب سرهنگ شده بودم که دستهایش را پشتش قفل کرده بود، سرش را شق به یک طرف کج کرده بود، چشمش را به یک نقطه نامرئی جلوی دماغش دوخته بود، و در حالیکه میان صندلیهای خالی مانوور میداد بین میزش و دیوار پس و پیش میرفت. احساس میکردم که دارم یک هنرپیشه روحوضی، یک هنرپیشه دست سوم را، آزمایش میکنم و او دارد صحنهای از نمایشنامهای را اجرا میکند که آشنائی مختصری با آن دارم ولی عنوانش را فراموش کردهام. مردک به راستی از بازی خودش ممنون و متشکر بود. گاهی با خودم میگفتم نکند راستی حرفهای خودش را باور میکند. وقتی بازیش تمام شد و راست ایستاد چیزی نمانده بود که بیاختیار کف بزنم. خوشبختانه به موقع به جهان واقعیات برگشتم و جلوی اشتیاق خودم را گرفتم و خودم را خیلی جدی و تحت تاثیر نشان دادم.
به جناب سرهنگ خاطر نشان کردم که پدرم و من هر کاری را که به ما دستور داده بودند و از ما خواسته بودند کرده بودیم. او مراسم کفن و دفن را، مو به مو مطابق دستور اجرا کرده بود. آگهیها را مطابق دستور در روزنامهها چاپ کرده بود، و تمام شایعات مربوط به چگونگی مرگ برادرم را تکذیب کرده بود. من هر کاری را که به من گفته بودند کرده بودم. با ساواک همکاری کرده بودم و هر که را که با من تماس گرفته بود گزارش و لو داده بودم. و به نظر من جناب سرهنگ در متهم کردن من و پدرم به عدم همکاری و خیانت بیانصافی به خرج میداد.
سرهنک، گوئی که بالاخره مچ مرا در یک نکته حقوقی گرفته باشد، فریاد زد «گفتی هر کاری را که به شما دستور داده بودند کردهاید؟ جان مطلب همین جاست. چرا باید به شما دستور بدن که وظیفه خودتونو انجام بدین؟ بعد از سی سال خدمت قضائی رئیس دیوان عالی کشور هنوز وظائفی رو که نسبت به کشور و شخص اعلیحضرت همایونی داره نمیدونه، که این کارها رو خود به خود انجام بده، بدون اینکه منتظر دستور بشینه؟ و چرا تو رو درست و حسابی بار نیاورده، تا بدونی که این وظیفه وطنپرستانه توئه که خائنین رو گزارش و لو بدی، بدون اینکه کسی بهت دستور بده؟ و در وهله اول، چرا پدرت مانع عملیات خائنانه برادرت نشد، پیش از اینکه دستگیر بشه و در تصادف اتومبیل کشته بشه؟ آیا خانواده تو به خائن پروردن افتخار میکنه؟»
تقریباً وسوسه شده بودم که به جناب سرهنگ تذکر بدهم که با حرفی که از دهنش پریده بود بند را آب داده بود. ولی فقط گفتم «قربان، پدر من از کارهای برادرم اطلاع نداشت. برادرم مدتی بود از خونه رفته بود و ناپدید شده بود. ما نمیدونستیم کجاست.»
سرهنگ گفت «این بهانه کافی نیست. پدرت بیست و سه سال وقت داشت که برادرت رو درست تربیت کنه و وظائف وطنپرستانهشو بهش بیاموزه، و در این کار کوتاهی کرد.»
حرفی نداشتم بزنم. حرفی هم نزدم.
بعد از مکثی دراز، سرهنگ راهروی بین میز و دیوار، و مانوور دور صندلیهای خالی را از سر گرفت و بحث تازهای را آغاز کرد.
ناگهان پشت یک صندلی خالی توقف کرد، دست راستش را بلند کرد، و در حالیکه با انگشت سبابه سقف را نشان میداد، فریاد زد «چه کسی؟» و دوباره تکرار کرد «چه کسی ضمانت میکنه که اگر ما اجازه خروج به تو بدیم، در خارج از کشور تو جلوی دهنت رو میگیری و درست رفتار میکنی؟ میدونی تو چه وسیله تبلیغ خوبی میتونی بشی برای کسانی که میخوان دولت اعلیحضرت همایونی رو بیاعتبار بکنن؟»
من گوسفندوار گفتم «پدرم ضمانت میکنه، قربان!»
سرهنگ پقی زد به خنده «هه هه هه! و چه کسی ضمانت میکنه که، بعد از خروج تو از کشور، پدرت جلوی دهنش رو میگیره و درست رفتار میکنه؟»
بیاراده، بیآنکه به مضحک بودن پاسخم فکر کنم، گفتم «بنده، قربان!»
سرهنگ سرش را با زاویهای عجیب، که چشمهایش را لوچ نشان میداد، به سوی من برگرداند. گویی میخواست ببیند آیا من آن پاسخ را به قصد تمسخر او داده بودم.
من با شتاب، و برای آنکه به او اطمینان بدهم که بیش از آن از خطر جان پدرم آگاه بودم که بخواهم جناب سرهنگ را مسخره کنم، گفتم «قربان شما فکر میکنید من کاری میکنم که جون پدرم رو به خطر بندازه؟»
او گفت «اگه مجبور نشیم، هیچ کسی نمیخواد جون پدرت رو به خطر بندازه. اعلیحضرت اکراه دارند که بگذارند ما پدرت رو بکشونیم اینجا و کمی ادبش کنیم. و برای کشور هم صورت خوشی نداره که رئیس دیوان عالی کشور بیدلیل ناپدید بشه. این شایعات بیشتری ایجاد میکنه. و این اون چیزی نیست که ما میخوایم.»
من برای آنکه باز هم اطمینان بیشتری به او بدهم گفتم «جناب سرهنگ، من به شما قول میدم. من هیچ چیزی، چه در داخل و چه در خارج کشور نمیگم که مایه سرافکندگی کسی بشه و برای پدرم گرفتاری درست کنه.»
سرهنگ دوباره پقی خندید «هه هه هه! قول برادر یک خائن! چه فایدهای اون قول میتونه داشته باشه؟» ظاهراً، حالا با اطمینان از اینکه قصدم تمسخر او نبود، راهرویش را با اضطرار کمتری آغاز کرد.
من با نومیدی زیاد گفتم «قربان، ما چیز دیگهای نداریم ضمانت بذاریم. فقط خونه مونو داریم، قول پدرمو داریم، و قول منو.»
سرهنگ با همان نگاه لوچ دوباره مرا برانداز کرد. بعد، گویی که از فقر ما متأثر شده باشد، سرش را چند بار تکان داد.
گفت «ببینیم چیکار میتونیم بکنیم. همه چی حالا بستگی به این داره که تو به چه خوبی بتونی وظایفتو انجام بدی و وطنپرستیت رو به ما ثابت کنی. توجه داشته باش تو تنها یه وسیله تبلیغ خوب برای گروههای خرابکار نیستی! برای ما هم طعمه خوبی هستی. میتونی به ما کمک کنی تمام این گروههای خرابکار رو شناسائی کنیم و درشون رخنه کنیم. اگه این کارو خوب انجام بدی ممکنه بهت گذرنامه بدیم. توجه کن، گفتم ممکنه. هیچ قولی نمیدم.
فکر کردم، پس اینطور. بابا زیر و روی این حیوونا رو میشناخت.
به من گفت «نمیذارن بری، پسرم! تا آلودهات نکردهن، تا خبر چین و جاسوست نکردهن، تا ازت یه موجودی نساختهن که لایق همنشینی آدمیزاد نباشه، نمیذارن بری. این کاری بود که چهل سال پیش با من کردن.»
و من پرسیدم «بابا، این اون چیزیه که میخوای من بشم؟ خبر چین و جاسوس، کسی که لایق همنشینی آدمیزاد نباشه؟ واسه خاطر یه گذرنامه؟»
و او گفت «نه پسرم. فقط میخوام که یک مدت کوتاهی باهاشون راه بیای، تا اینکه از اینجا بری. میخوام که با هوشتر از اونا باشی. شکر خدا که این کار مشکلی نیست. اونا نه تنها بینهایت پست هستن، بینهایت احمق هم هستن. اگه انقدر احمق نبودن نمیتونستن انقدر پست باشن. میدونی، اگه فکر میکردم که تو دل اینو داری که مثل اسکندر تفنگ به دست بگیری و به کوه و جنگل بزنی، سعی نمیکردم جلوتو بگیرم. زیاد سعی نکردم جلوی اسکندر رو هم بگیرم. ولی اون دل این کارا رو داشت. من و تو نداریم. عمو جلالت هم نداره. سالها پیش من به این اذعان کردم و اینی شدم که الان هستم. عمو جلالت هیچوقت اذعان نکرد کیه. هنوزم نمیکنه. دلش میخواد خیال کنه اون چیزیه که نیست. میون ما همه فقط اسکندر اون چیزی بود که فکر میکرد هست. و دیدی که باهاش چه کردن! فقط با هوشتر از اونها باش، پسرم! این کارو به خاطر من بکن، به خاطر یک پیر مرد علیل که چیز زیادی از عمرش باقی نمونده.»
گفتم «بابا، هیچوقت اینو بهت نگفته بودم. اما اونجا، وقتی ماجرای اسکندر رو برای من تعریف کردن من بالا آوردم.»
گفت «خجالت نکش، پسرم! من هم بالا آوردم. چهل سال پیش. صحنه بازی متفاوت بود و بازیگرها هم متفاوت بودن، اما داستان همون داستان بود و موضوع داستان همون. گناه ما نیست اگه نمیتونیم چنین حیوانیتی رو تحمل کنیم. از انسان بودنت خجالت نکش!»
«و بعد از اینکه خودم رو با هوشتر از اینها نشون دادم، اونوقت باید چه کنم؟»
«ببین میتونی یک مکانی پیدا کنی که در اونجا بتونی انسان باشی، بدون اینکه مجبور باشی از انسان بودنت خجالت بکشی. امیدوارم یک چنین فرصتی رو داشته باشی، در آمریکا. فرصتی که من هرگز نداشتم، نه چهل سال پیش، نه حالا.»
طرح: رادیو زمانه
در همین زمینه:
::بیلنگر در رادیو زمانه::