آنتونیو نگری زادهٔ ۱ اوت ۱۹۳۳ فیلسوف، جامعه شناس و مبارز معروف چپگرا، مدرس علوم سیاسی در دانشگاه پاریس و دانشگاه پادو در رم است. او گروه قدرت (PotereOperaio) را در ۱۹۶۹ بنیان گذاشت و یکی ازاعضای برجسته خودگردانی کارگری AutonomiaOperaia بود. او یکی از نظریهپردازان محبوب در جنوب اروپا بهشمار میرود و نویسنده کتابهای معروفی همچون “امپراتوری”، “کار دیونیسوس”، “انبوه خلق”، “جنگ و دموکراسی در عصر امپراتوری” با مشارکت مایکل هارت است. از دیگر آثار او میتوان اشاره کرد به “مارکس فراسوی مارکس: درسهایی در مورد گروندریسه”، “هنر و انبوه خلق”، “۳۳ درس از لنین”، “تاریخچه یک کمونیست”، “خداحافظ آقای سوسیالیسم”، “اسپینوزا و ما” . نگری با محکوم کردن “حزب کمونیست” نه تنها منتقد سرمایه بلکه منتقد دولت نیز است.
مالتیتود، انبوه خلق یا بیشماران مفهومی است که نگری آن را متناسب با جهشها و دگرگونیهای نوین سرمایه داری معاصر پیشنهاد میدهد. مفهومی طبقاتی که درعین حال قابل تقلیل به هیچ شکل و فرمی نیست که کثرت دورنی طبقه را نادیده میگیرد. مالتیتود حول امر مشترک اجتماعی و در فضای خودانگیخته مبارزه ساخته میشود. مالتیتود متشکل از سوژههای کارخانه اجتماعی است در دورانی که سرمایهداری تمام عرصههای زندگی را تحت انقیاد خود گرفته است. مالتیتود سوژه طبقاتی دوران سرمایهداری نولیبرال است، شامل کارگران یقه آبی و سفید، مشاغل صنعتی، خدماتی و خانگی، کارگران آزاد و “فریلنس”، مستقلکاران، بیکاران، مشاغل اقتصاد زیر زمینی، زنان خانهدار، کارگران جنسی، زندانیان و….
جنبش اتونومیسیم که نگری از چهرههای اصلی آن بود، در دهه ۷۰ در ایتالیا در کوران مبارزات اروپایی و چپ گرایانه شکل گرفت. اتونومیستها با مرزبندی با اتجادیهها و احزاب سنتی خود را تعریف میکنند و معتقد اند رهاسازی مقدم بر تسخیر است. اتونومیسم به معنی خودفرمانی و مبارزه با هر گونه گرایش اقتدارگرایانه و سلسله مراتب ساز است. جنبش اتونومیستی تنها جنبشی مارکسیستی در میان جنبشهای دهه ۷۰ در اروپا است که هنوز ادامه دارد.
متنی که پیش روی شماست، آخرین سخنرانی تونی نگری چهره شناخته شده مارکسیست- اتونومیست است که در صدمین سالگرد انقلاب اکتبر، نخست در کنفرانس کمونیسم در شهر رم در ژانویه ۲۰۱۷ و سپس در آوریل ۲۰۱۷ درسمیناری در لندن ارائه شد. و طی آن، فیلسوف ایتالیایی این پرسش را طرح میکند که: امروز در دوران نولیبرالیسم، در زمانه سلطه سرمایهداری بر تمام عرصههای، زندگی، کمونیست بودن یعنی چه؟ به چه کسانی میتوان گفت کمونیست؟ و مبارزه کردن برای کمونیستها امروز چه معنایی دارد؟
نگری و سیر تحولات فکری وی میتواند سرنخ بسیار مهم و معتبری برای درک پشتوانههای نظری کمونیسمی به دست دهد که در جنوب اروپا پس از دههها فعالیت و علیرغم افت و خیزهای دراماتیک، همچنان جریانی زنده و فعال به حساب میآید.
مقدمه مترجم
چرخشهای نظری و عملی مارکسیسم ایتالیا اغلب در ایران باعث بدفهمیهای فراوانی بوده است. فهم ایرانیها از این جریان — که از اواخر دهه ۶۰ و اوایل دهه ۷۰ به موازات مبارزات سیاسی و اجتماعی و درگیریهای عملی در شرایط نوین سرمایه داری اروپا، به درکی خاص از مبارزه علیه سرمایه رسیده — به طور کلی یا مغشوش بوده یا آغشته به غرضورزیهای ایدئولوژیک.
در سخنرانی نگری که به شکلی مجمل و مانیفستگونه ایراد شده، فرض بر این بوده است که خواننده با مقدمات مفاهیم و کلید واژگان مارکسیسم آشنایی مختصری دارد. با این حال، به دلیل بیگانگی و نامأنوسی برخی مفاهیم و اصطلاحات، ارائه توضیحاتی مقدماتی گریزناپذیر است. موضوع مورد تأکید این سخرانی نه تعیین خطوط یک استراتژیِ کلانِ مبارزاتی بلکه بیشتر برجسته کردن عواملی برای تحرک اجتماعی کمونیستها در شرایط موجود است.
اتونومیستها: انقلاب برای… یا انقلاب علیه…
در نگاه اتونومیستها، “کار” نسبت به سرمایه، سوژه اولیه محسوب میشود. کار نه نیروی سلبی “امر منفی” در دیالکتیک هگلی، بلکه در مقابل، اساساً این سرمایه است که پاسخ و واکنش نسبت به مبارزه نیروی کار است. در برداشتهای رایج مارکسیستی کار با نفی سرمایه خود را نیز نفی میکند. این امر مستلزم آن است که کار ابتدا در غیر خود یعنی سرمایه خود را بیان کند، یعنی همانی که در اصطلاح هگلی به آن طبقه “کارگر در خود” میگویند، ذهنیت و اگاهی طبقه کارگر در طی یک فرایند درون مناسبات سرمایه به عامل نفی آن یعنی “کارگر برای خود” و سپس نفی خودش (نفی مطلق) منجر میشود. این تعریف امر منفیِ دیالکتیک هگلی به شدت از سوی چپگرایان اکثرا فرانسویِ متاثر از پساساختارگرایی مورد نقد واقع شد. آنها ایجابیت حاصل از نفی مطلق را مردود شمردند و اعلام کردند که شروع از امر منفی به ایجابیتی ختم نمیشود و آنچه نفی شده دوباره برمیگردد. تفسیر ژیل دلوز از دیالکتیک ارباب- بنده مورد اشاره اغلب اتونومیستهاست. از نظر آنان هگل نیازمندی “کار” به وساطت “سرمایه” را نشان داده است و “کار” با استفاده از این میانجیگری خود را نمیتواند نابود کند. احتیاج به وساطت سرمایه محتاج گذر زمانی است که هیچگاه به نفی دوم منجر نخواهد شد و لاجرم آن را نوعی قداست و ماندگاریِ بردگی و یا همچون نیچه آن را اخلاق بردگان و نوعی برده مدیون ترحم تلقی میکنند. از نظر اتونومیستها کار از ابتدا و بصورت درون ماندگار با خویشتن خویش تفاوتی دارد و خودفرمانیِ (اتونوم بودن) آن به واسطه و میانجیگری “غیر” نیاز ندارد. نیازِ کار به غیرِ خود یعنی سرمایه-دولت و نهادهایی مانند حزب- سندیکا، برای پر کردن خلائی به پیش میرود که رفته رفته نه تنها باعث میشود “کار”، توان خود را به تعویق بیندازد بلکه خود را در آیینه آنها باز بشناسد و نقطه عزیمت از توانمندنی و رها سازی خویشتن و برخود چیرگی را به کناری نهد. همین مسأله، نگری را در کتاب “کار دیونیسوس” به سمت این میکشاند که دیالکتیک هگل را نقطه اوج خودآگاهی فلسفه مدرن بورژوایی یا همان اصل نمایندگی تلقی کند و آن را در شرایط حال حاضر تمام شده بداند.
این قرائت، هسته اصلی سرمایه را نه عینیت قوانین آن مانند قانون ارزش، بلکه مبارزه طبقاتی یا همان صف بندی کار در برابر سرمایه از خود نقطه تولید تلقی میکند. مبارزه طبقاتی است که جسمیتزدایی هسته انتزاعی و بدون تعین سرمایه را ماتریالیستی میکند.
نگری به هیچ عنوان مبارزه طبقاتی را معلول و واکنش به یک سری فرآیندهای صرفاً اقتصادی و عینیت گرا، و بدون عاملیت کار نمیداند. مبارزه کار در برابر سرمایه به صورتی پیشینی از همان ابتدای فرآیند تولید و به کار گیری نیروی کار وجود دارد. (در مورد این مباحث بنگرید به مقاله “تئوری بحران مارکس به مثابهی تئوری مبارزه طبقاتی” از هری کلیور و پیتر بل. ترجمه وحید تقوی در سایت کاوشگر)
کمونیستها کسانی هستند که میتوانند همچون ماشینهایی در درون تولید و بازتولید اجتماعی سرمایه به روشهای انقلابی علیه آن عمل کنند.
اسپینوزا در فلسفه خویش جوهر انسان را میل و خواست، معرفی میکند. نگری و اتونومیستها معمولاً طبقه کارگر را نه جایگاهی اقتصادی بلکه نوعی پیکره اجتماعی مخالف سلطه و استثمار تصویر میکنند که خواست و میلِ آن، ساختارها و جایگاهها و ارزشهای نظم نمادین اجتماعی را تعین میبخشد. چگونگی قرارگیری این پیکره در مصاف سیاسی- اجتماعی است که سازمانِ کار اجتماعی در سرمایه داری را تعیین میکند و نه برعکس؛ همین تغییر صفبندی در شرایط حاضر مبنایی است برای درک سرمایهداری معاصر که از آن با نام هایی چون سرمایهداری پسا فوردیستی و یا امپراطوری مالی سرمایه نام برده میشود. آرایش سیاسی و صحنه مبارزه نیز متناسب با این تغییرات دچار دگرگونی شده است و برای همین نگری از زوال جامعه مدنی، ازبین رفتن ارزشهای دموکراتیکِ پیشین و ظهور “کارخانه اجتماعی” بر اساس هژمونی “کار غیر مادی” در عصر حاضر به عنوان یک شاخص پر اهمیت برای رفتن به سمت مبارزات ایجابی و نه صرفا مبارزه در درون سیستم با میانجیهای یک دموکراسی متعارف بورژوایی، نام میبرد. نیروی کار در چنین نگرشی بیش از آنکه هویتی مبتنی بر منافع باشد، پیکری است که از مراقبت و استثمار و انقیاد میل خویش مدام میگریزد و امکانات و مفاهیمِ جدید میآفریند.
هژمونیک شدن کار غیر مادی در دورانی که میتوان آن را سرمایهداری پسافوردیستی نامید، مناقشهآمیزترین بخش در دیدگاه انتونیو نگری بوده است. او معتقد است گفتههای مارکس در «گروندریسه» در بخش “قطعهای در باب ماشینها ” در درون سرمایه داریِ معاصر محقق شده است. کار غیر مادی که محصولاتش نه اشیای فیزیکی که غیر مادی هستند، پایه و اساس قانون ارزش را در عصر جدید تضعیف نموده و این قانون دیگر مانند اعصارِ پیشینِ سرمایهداری قابل استفاده نیست. کار غیر مادی و خویشفرمایی خودمختار، مستقل و بی ثباتِ نولیبرالی، قابل اندازه گیریِ دقیق توسط زمان نیست. این کار همانطور که مارکس در گروندریسه اشاره میکند، کاری است که بلاواسطه تولید کننده ثروت نیست و از آن منفک گردیده است و بنابراین ارزش مبادله نیز نمیتواند تعیین کننده و سنجه ارزش مصرف محصولات باشد.
برخلاف متفکران دیگری چون آندره گرز که این حرکت به سمت کارغیرمادی را به منزله ورود به وضعیت “پساکاپیتالیست” و مرگ طبقه کارگر تلقی میکنند، نگری “کار” را در مفهوم بسیار بسیط و البته گسترش یابندهای درک میکند، و به همین خاطر میتواند مفهوم “کارخانه اجتماعی” را از آن استنتاج و مبارزه طبقاتی را به همه سطوح جامعه تسری بدهد.
در “کارخانهی اجتماعی” مورد نظر نگری، عناصر تفکیکزای سرمایهداری مدرن از جمله تمایز و رابطه دیالکتیکی بین کار -اوقات فراغت، دولت – جامعه مدنی (که سنگ بنای ارزشهای دموکراتیکِ متعارف اند) از بین میرود، و از این نظر تفاوتی ماهوی ما بین کشورهای متروپل و جوامع حاشیهای وجود ندارد. زوال جامعه مدنی، پیامد سیاسی مفهوم کارخانه اجتماعی است و مستقیماً از هژمونیک شدن کار غیر مادی یا همان کار شناختی منتج میشود. این موضوع یکی از هستههای اصلی نظری نقد تحزب، اتحادیه گرایی، سنت سوسیال- دموکراتیک و هر گونه وساطتمندی و سازمانیابی سلسلهمراتبی است. نگری روابط گوناگون اجتماعی را نه تجلیات سرمایه، بلکه خود سرمایه میداند. در این دیدگاه سرمایه خصلتی سیاسی دارد و دلالت آن به تئوری قدرت، میل واراده یِ انسانی، نزدیک و مربوط میشود. کار غیر مادی بعنوان شالوده و شاکله جامعه سرمایهداری معاصر نوعی سرریز مدام، بیجهت و افقی و بدون مرکزیتِ امیال انسانی است که از انسداد قدرت سرمایه میگریزد؛ به همین دلیل اصولاً این سرمایه است که پاسخ به کنشگریِ نیروی کار زنده و سر هم بندی آن است و نه بالعکس. برای مفهومسازی این دیدگاه، نگری بیش از متفکر دیگران، بر فضای وب و شبکههای اجتماعی مجازی تأکید میکند.
در این رویکرد –که نیروهای اجتماعی درقالب برهم کنش نیروهای کنش گر و واکنش گر در فلسفه نیچه فهم میشوند و نه بر مبنای دیالکتیکِ ارباب و بنده در فلسفه هگل—سرمایه نوعی تصاحب و باز قلمرو سازی سلسلهمراتبیِ داراییها و امر مشترک اجتماعی است. درمقابل، نیروی کار زنده حاوی نیروی انفجار آمیز درونماندگاری است که برای مبارزه با سرمایه میبایست برخود چیره شود. نیروی کار، دیگرمحتاج هیچ محدودیت زمانبری برای بیان خود در درون سرمایه داری نیست، زیرا پیشاپیش سرمایه خود را از قیود و تعهدات قانونی به کار، رها ساخته است. نگری این دیدگاه را در بازخوانی تاریخ سرمایهداری به مثابه تاریخ مبارزه طبقه کارگر (و نه بحرانهای عینی صرف) برجستهتر و انضمامیتر میسازد. در این خوانش، مراحل “تابیعت صوری” و “تابعیت واقعی” مورد اشاره مارکس در به انقیاد کشاندن طبقه کارگر و تبدیل آن به زائده خط مونتاژ اجتماعیِ سرمایه اهمیتی دو چندان پیدا میکند؛ نگری این مفاهیم مارکس را در راستای فهم مبارزاتی سوبژکتیویتههای جدیدِ عصر حاضر یعنی مفهوم “مالتیتود” یا انبوه خلق قرار میدهد.
نگری در ادامه در کتاب “مارکس فراسوی مارکس: درس هایی در مورد گروندریسه”، کار در عصر جدید، به خصوص کار تحت هژمونی کار غیر مادی (کار شناختی) را نه شری لازم که شری مطلق خطاب میکند که روز به روز از تولید ثروت جدا شده و هم اینک یک اسارت مطلق انسانی را به بار آورده است. میل سوژه به کارِ بیبنیاد، صرفاً ذیل و درچارچوب فرآیندها و تکنیکهای مهندسی و کنترل، تدام یافته و در واقع مصادره میشود. بدین ترتیب، نگری مبارزه را نه از خلال کار بلکه مستقیم علیه کار میداند. این نگرش به مبارزه در دیگر مفاهیم کلیدی نگری به وضوح انعکاس یافته است؛ در مفاهیمی از جمله “امتناع”، “امر مشترک”، “قدرت برسازنده” و “تکینگی”.
مارکسیسم-اتونومیسم ایتالیایی همواره در جدال آشتیناپذیر با هر نوع خصوصیسازی سرمایه داری نولیبرال و هرگونه دولتی سازی بنام کمونیسم و کاپیتالیسم رفاه، بوده است. مالکیت عمومی و اراده عمومی در فلسفه مدرن از دیدگاه نگری مفاهیمی تودهای هستند که با کثرت تفاوتهای مالتیتود قابل جمع نیستند. برای مثال، در رساله سیاسی اسپینوزا، مالکیت عمومی معادل است با مالکیت سلطان بر زمینها؛ چراکه سلطان به نامِ رعایای خویش حکومت میکند. نگری، به جای ایدهای مبتنی بر مالکیت عمومی، از نظم خودانگیختهای دفاع میکند که در یک فضای مشترک برساخته میشود؛ تعریفی که نگری از امر مشترک دارد بسیار شبیه به تعریف چهره مورد علاقه او یعنی اسپینوزا است، امر مشترک همان چیزی است که همه انسانها در آن مشترک هستند: ابزارهای تولید، آب، زمین، هوا، زبان، عواطف، تأثرات… به نظر میرسد، نزد نگری، تنها بنیان مشروع برای تأسیس یک نظم خودانگیخته همین امر مشترک (نه فردی و عمومی، بل مشترک، مطلقاً مشترک) است.
برای رفع این مشکل و فرا رفتن از دوتایی “عمومی” و “خصوصی” و مفهوم سازیِ امر مشترک بسیاری از فیلسوفانِ غربی از انگاره امر تکین (singular) و ایده تکینگی استفاده میکنند که مفهومی ریاضیاتی است؛ مفهومی که به قول ژیل دلوز «نه فردی است و نه جمعی». این مفهوم، بعد از رویدادهای دهه ۶۰ و ۷۰میلادی زمینه را برای رویارویی نوین گفتارهای چپ با سیاست مهیا ساخت؛ گفتارهایی که بار دیگر هستیشناسی را به عرصه سیاست کشاندند، یا دقیقتر، سیاست را هستیشناختی فهمیدند.
کمونیستها کسانیاند که میخواهد جامعه را تسخیر کنند، هم تولید و هم بازتولید را
یکی از پایهایترین تغییرات نظری در سایه هستیشناختی کردنِ سیاست، معرفیِ مفهوم تکینگی است؛ تکینگی بهعنوان یکی از عناصر اصلی هستیشناسیِ سیاسی. (ن. ک. به به سوی یک تعریف هستیشناسانه از “بسیار گونه” تونی نگری ترجمه شیدان وثیق، نشر بیدار) ضرورت طرح مفهوم تکینگی پس از تجربه «سوسیالیسم واقعاً موجود» بلوک شرق و حتی ظهور فاشیسم در ایدئولوژیِ «ناسیونال سوسیالیسم» پدید آمد؛ مشخصاً به دلیل تجربه زیستی تحت زعامت این دو رژیم: سوسیالیسم واقعاً موجود با اصلگرفتن جمعگرایی، تشکیل یک هژمونیِ همسانساز و مبتنی بر حذف تفاوت ــ که عنصر اصلی ساختهشدن نظم خودانگیخته است ــ، توهم برقراری یک نظم کاملا مهندسیشده برای جامعه و دست آخر ستیز با پیگیری میل به نام ضدیت با فردگرایی، آپاراتوس مهیبی از سرکوب ساخته بود و برای گریز از این بنبست، ابداع مفهومی تازه برای گریز از این تودهگرایی و اخلاق گلهای و در عین حال احیای سوژه جمعی و ایده امر مشترک در عین رفع موانع انسداد میل فردی- جمعی ضروری بود.
این مفهوم تازه، چیزی نبود مگر تکینگی: مفهومی که به یک اندازه از جمعگرایی و فردگرایی دور است و سرهمبندیهای امر مشترک را ممکن میسازد. از سوی دیگر، پرداختن به تکینگی، یعنی برساختن یک هستیشناسی نو برای امکانِ سیاست. به همین دلیل نیز تفکر به سیاست، در طیف وسیعی از نظریهپردازان چپ با هستیشناختی کردن سیاست گره خورده است: آنتونیو نگری و همکار او مایکل هارت، ازهمین رو، مفهوم “قدرت برسازنده” را برجسته میکنند. بنیانهای اندیشه این دو را میتوان در آثار ژیل دلوز و فلیکس گتاری یافت که سیاست “ضدادیپ” نامی شایسته برای آن است. (ن. ک. به ” نومینالیسم ناتمام” نوشته امین گنجی منتشره در روزنامه دنیای اقتصاد ۱۹. ۲. ۹۱)
نگری ایده قدرت برسازنده را ذیل رویکرد هستیشناختی به سیاست رادیکال، در در کتاب “قدرت برسازنده” در سال ۱۹۹۲ مطرح کرد. در دیدگاه نگری قدرتِ برسازنده آن جایی تمام میشود که قانون و نهادسازی آغاز میشود.
«پرسشِ آشکاری که {…. } مطرح میشود، چگونگی فهمِ انواعِ خشونتِ متمایز از خشونتی است که قانون را ایجاد و حفظ میکند. چگونه میتوان خشونتی را که وسیلهای خارج از اهدافش نیست، درک کرد؟ چگونه میتوان خشونتِ “نابازنمودگر” یا “بازنمودناپذیر” را تصور کرد؟» (نگری و هارت، کاردیونیسوس، ص ۴۵۶).
تمایز قدرت بر سازنده و برساخته یکی از موضوعات چالش برانگیز فلسفه، فلسفه سیاسی و هستی شناسی فلسفی- سیاسی بوده است.
جورجو آگامبن فیلسوف معروف ایتالیایی برای درک این تمایز، اشاره مهمی در کتاب “هوموساکر: قدرت حاکم و حیات برهنه“، دارد: «چگونه میتوان بهوضوح میان قدرت برسازنده و برساخته تفاوت قائل شد، یقیناً معضل بغرنجتر است. در زمانه ما نیز تلاشهایی برای حفظ قدرت برسازنده صورت گرفته است، و ما از طریق مفهوم تروتسکیستی «انقلاب مستمر» و مفهوم مائوئیستی «انقلاب لاینقطع» با آن آشناییم. حتی قدرت شوراها را (که هیچ دلیلی ندارد فکر کنیم ثابت هستند، حتی اگر درواقع قدرتهای انقلابی برساخته برای حذفشان تلاش بسیاری کرده باشند) میتوان از این منظر همچون بقای قدرت برسازنده درون قدرت برساخته تصور کرد. اما دو نابودکنندهی شوراهای خودانگیخته در زمانهی ما -حزب لنینیست و حزب نازی- نیز خود را همچون حافظان بخشی برسازنده در کنار قدرت برساخته معرفی میکنند. با توجه به این نکته است که باید ویژگی «دوگانه» ساختار دولتهای توتالیتر بزرگ قرن خود (اتحاد جماهیر شوروی و آلمان نازی) را در نظر بگیریم، ساختار دوگانهای که برای مورخان حقوق عمومی دشواری بسیار ایجاد کرده است. ساختاری را که به واسطه آن، حزب دولتی تمایل دارد خود را همچون رونوشتی از ساختار دولت معرفی کند. میتوان ساختار یا راهحل تکنیکی-قضایی جالب و پارادوکسیکالی برای مسأله چگونگی حفظ قدرت برسازنده در نظر گرفت. اما شک نیست که در هر دوی این موارد، قدرت برسازنده یا همچون بیان قدرت حاکم ظاهر میشود و یا به آسانی نمیتوان از قدرت حاکم جدایش کرد. شباهت میان اتحاد جماهیر شوروی و رایش نازی چشمگیرتر است؛ چراکه در هر دو مورد، پرسش «کجا؟» پرسش ضروری است، چرا که نه قدرت برسازنده و نه حاکم را نمیتوان کاملاً درون نظم برساخته یا سراسر بیرون آن قرار داد.
….. اما اگر قدرت برسازنده همان خواست برسازنده مردم یا ملّت باشد، آنگاه معیاری که باید میان قدرت برسازنده و حاکمیت مردمپسند یا ملی تمایز ایجاد کند، دچار ابهام خواهد شد، و سوژه برسازنده و سوژهی حاکم را دیگر نمیتوان از یکدیگر متمایز ساخت….
….. آنتونیو نگری، در واپسین کتاب خویش میخواهد نشان دهد که قدرت برسازنده را (که همچون «پراکسیس کنش برسازنده، احیاشده در آزادی، سازمانیافته در تداوم پراکسیس آزادانه» تعریف میشود) به هیچ صورتی از نظم برساخته نمیتوان تقلیل داد، و در عین حال، منکر این میشود که قدرت برسازنده بتواند به اصل حاکمیت تقلیل یابد. به گفته نگری «حقیقت قدرت برسازنده»، حقیقتی نیست که بتوان (به هر نحو ممکن) به مفهوم حاکمیت نسبتش داد. این حقیقتِ قدرت برسازنده نیست، نهتنها به این دلیل که قدرت برسازنده (چنانکه آشکار است) تجلی قدرت برساخته نیست؛ بلکه همچنین به این دلیل که قدرت برسازنده نهاد قدرت برساخته نیست: کنش انتخاب، تعیّن دقیقی که افقی را میگشاید، برانگیختن رادیکالِ چیزی که پیشتر وجود نداشت و شرایط وجودش موجب میشود که قدرت برسازنده نتواند ویژگیهایِ آفرینشگرانه خود را در طی مبارزه از دست بدهد. وقتی که قدرت برسازنده روند برساختن را آغاز میکند، از هر تعیّنی آزاد است و آزاد باقی میماند. از سوی دیگر، حاکمیت همچون استقرار-و بنابراین هدفِ-قدرت برسازنده سربرمیآورد، همچون مصرف آزادیای که قدرت برسازنده فراهم کرده است Negri، Iloptereconstituent، p. ۳۱).)»
آنتونیو نگری: کمونیستها کیستند؟
کمونیستها مردان و زنانی هستند که راه را برای اشکالِ زندگی رها از کار و توسعه شرایط برای مبارزه انقلابی دامنهدار میگشایند و برای این منظور دست به ابداع و ساختن نهادهای دموکراتیک رادیکال میزنندکه ما به عنوان نهادهای مشترک از آنها یاد میکنیم.
بهتر است گفته شود کمونیستها آنهایی هستند که انقلاب سیاسی و رهایی از کار، سازمان مشترک و رهاسازی تولید از فرامین سرمایهداری را با هم ترکیب میکنند.
قبل از استدلال کردن پیرامون این تعریف به من اجازه دهید ابعاد اهدافِ برخی از تزهایی را که ادعا میکنند در پی بنیانگذاری دوباره گفتار کمونیستی هستند، روشن کنم، در حالیکه به نظر من از جهاتی مانع امکان بحث و گفتگو در مورد کمونیسماند.
چه کسانی کمونیست نیستند؟
۱: در درجه اول، تزهای غیرتاریخی و غیرماتریالیستیای که همراه با نوعی از ایدهپردازی از قدرت، همان چیزی را ارائه میدهند که بهطور سنتی در کمونیسم وجود داشت. بر روی اغلب آنها غباری از مفاهیمِ ایدئولوژی “سوسیالیسم واقعاً موجود” نشسته است. آنها این واقعیت را به رسمیت نمیشناسند که جهان امروزِ سرمایهداری و مبارزات رهایی بخش مربوط به آن نسبت به گذشته تغییر بسیاری کرده است.
اما رفقایی نیز هستند که تغییرات ترکیب فنی کار زنده در دنیای معاصر را به رسمیت میشناسند، اما با این وجود، از برگرداندن آن به یک ایده مناسب برای ترکیببندی و سازماندهی سیاسی اجتناب میکنند. این رفقای ما ادعا میکنند این امر امکان پذیر نیست. میتوانیم بپذیریم که این کار آسانی نیست – در واقع در این زمینه هیچ چیز به سادگی امکان پذیر نیست— اما قرار نیست فقط موانع را نشان دهیم، قرار است آنها را برطرف نماییم.
رفقای ما با اجتناب کردن از این امر نمیتوانند مناقشات در زمینه تضادهای اجتماعی را به سمت سازماندهی سیاسی هدایت و جابجا نمایند. آنها اصرار عجیبی دارند که به قدرت به مثابه اعمال خشونتی کلی و دستوری و یا نوعی سیاست وحشتافکنی بنگرند، یا استثمار را نوعی بردهداری عام بپندارند. آنها به اشتباه هر شرایط بدیلِ تولیدی را زیر انواع انباشتِ اصلیِ سرمایه تلقی میکنند و بنابراین هر تلقی از قدرت را به اعمال صرف خشونت تقلیل میدهند، طوری که گویا هرگز با یک چرخه تحولاتِ تولیدی و توسعه تکنولوژیک روبرو نبودهایم که با پیچیدگیهایش راه رابرای هر نوع سادهسازیِ دستوری ناممکن ساخته است. منظور آن دستوراتی است که در حال حاضر زندگی و آنچه که بر روی زمین است را به طور گسترده بر علیه هر گونه مبارزه تحریک میکند. و اینجا و آنجا هر تجزیه و تحلیل انتقادی از گذشته و هر پروژهای را که رو به آینده است فراموش میکنند. و در نهایت تصویری که عرضه میکنند کاریکاتوری از پرولتاریا به منزله یک نیروی سایه یا همچون جمعیتی است که محتاج به یک هوش استراتژیک از خارج است تا آن را رهبری کند.
شورشی که پرولتاریا را عریان و در معرض دید قرار میدهد، به این منجر میشود که حزب یا افراد آوانگارد یا نخبگان، هژمونی خود را بنیان نهند. درست در این فرآیندِ رهبری کردن است که آنها متوسل به تحلیل غیر تاریخی و غیرماتریالیستی میشوند.
کمونیستها “شرکتِ” انبوه خلق را میسازند. روزگاری آن نهاد را “حزب” مینامیدیم. اما اکنون ترجیح میدهم آن را “شرکت” بنامیم.
۲: و هنوز کمونیستها آنهایی نیستند که فکر میکنند دورانِ از خود بیگانگی سرمایه داری به سر رسیده است. در نولیبرالیسم، سرمایه از طریق کار غیر مادی و تولید دادههای ذهنی، ذهن و مغزِ هر کارگر را نه تنها سازمان میبخشد، بلکه گاهاً آن را از طریق کنش دولتی مصادره به مطلوب میکند.
چه چیزی خواهد توانست مبارزه و مقاومت را بسازد؟ چه چیزی میتواند دوباره سوبژکتیویته عمل انقلابی را شکل دهد؟ فاصلهای که میان انقیاد سرمایه نولیبرالی و مقابله سوژه مولد بیثبات، سوژه مولد پرولتاریایی، ایجاد شده است، آنقدر بزرگ است که آنها به دونیمه شکسته تبدیل شدهاند. از دید کسانی که این طور فکر میکنند، اقدام شورش و شکلگیری عمل انقلابی ناممکن شده و این گسست انتزاعی به قدری نامتقارن و نامتعادل شده که خُرد شده و ناممکن به نظر میرسد!
در این شرایط چه اتفاقی برای سوژهای که میخواهد سرکشی و تمرد کند، اتفاق میافتد؟ آنها میگویند چیزی وجود ندارد که ارتباطی به زندگی داشته باشد و یا از آن ناشی شود. همان زندگی که سرمایه آن را زیر بهره کشی خود گرفته یا بدن را تحت خشونت و خستگی ناشی از کار قرار داده و الگوریتم مغز را به انقیاد کشانده است. آنها ادعا میکنند فقط یک بیداری رادیکال، یک رخداد فکری- اخلاقی، اجازه خواهد داد تا ما بتوانیم دوباره به دموکراسی به روشهای رادیکال بیندیشیم. آنها میگویند این تخیل است که ما را نجات خواهد داد، یک درخواست استعلاییِ غیر ماتریالیستی، که علیه سوژه مبارز است. آنها اینطور میگویند!
در این دیدگاه روانشناسانه و غیر مادی، اگرچه نه به طرزی خیلی ساده، ایدهآلیسمی در کار است که از نو متولد شده و امر ضروریِ مبارزه را فراموش مییعنی قدرت کار زنده را، قهرمان تولید را، فراموش میکند! چراکه کار زنده غیر قابل تقسیم است. همزمان تولید و تصور میکند، چیزها را میآفریند و ذهن را در عمل آزاد میکند، و نمیتوان آن را به دو قسمت مجزا تقسیم کرد، به طوری که از یک طرف برده و از طرف دیگر آزاد و در حال تصور و تخیل باشد! فرآیند سوبژکتیواسیونِ آنها هرگز متوقف نمیشود؛ حتی زمانی که تبدیل به موضوعاتی غیر ذهنی میشوند- آنها کار میکنند، آنها رنج میکشند؛ این کمونیستها شاید احتیاج دارند برای تمرد و شورش به جای دیگری بروند!
اما آنچنان که به عنوان مثال درمورد یونان خیالپردازی میکردند، نهاد اجتماعی خیالیشان هرگز جایگاه واقعی خود را پیدا کرد؟ چنین چیزی در آنجا وجود ندارد. در بحبوحه کار زنده یعنی در زندگیِ او ست که شورش اتفاق میافتد. برایِ نیروی کاری که غیر مبارز و یا صرفاً بطور ذهنی فعال باشد، اینگونه القا میشود که گویا سختی کار تولید و رهاسازی انتزاعی ذهن توأمان است. در حالی که در مسیر عملیِ سوبژکتیواسیون قرار نداشتن، ذاتی کار زنده نیست و ارتباطی به آن ندارد. دریک کلام، فقط در محل کار زنده است که شدنِ کمونیستی پی افکنده میشود؛ در محل کار، در داخل مادیت تولید و زندگی است که نیروی کار با سرمایه پنجه در پنجه میافکنند.
۳: سوم، کمونیستها کسانی نیستند که فکر کنند”مقاومت” تنها با براندازی (destituzione) نظم حاضر، امکانپذیر است. [در اینجا اشاره نگری ازجمله به آگامبن است]. زمانی که از براندازی صحبت میشود به معنی اراده به امتناع رادیکال از هر گونه ارتباط با قدرت و انجام یک خروج دسته جمعی از شرایط تولید است، به طوری که قدرت و تولید مترادف همدیگر هستند. روشن است که این پروژه به عنوان یک فرض افراطی مبنی بر جدا شدن از عینیت زندگی و جدایی انتزاعی از اسارت سرمایه، مطرح میشود. این جدایی نشان از یک فضیلت و تصمیم دارد، یک فضیلت و تصمیم والا! اما با این روش و اراده به خلع و سرنگونی، متکی بر یک دستگاه پارادوکسیکال و یک حرکت سیاسی خالص و بیقید و شرط است، متکی براینکه یک امتناع انجام شده و تحقق یابد!
و البته در مورد شرایط واقعیِ این امتناع، که بسیار با آنچه در نظر جلوه میکند، متفاوت است، پرس و جو نمیشود. برای مخالفت با این امر یک پوششِ واقعی ایدئولوژیک ساخته میشود که ناشی از دیر فهمی در بحرانهای جاری دیالکتیک سرمایه است؛ درنهایت، به طور آگاهانه از دشواریهایِ همگراییِ کارگران و عمل انقلابی، یک ناامیدیِ مشکلزا را نتیجه گیری کرده و ارائه میدهند. در این معنایی که میگوییم، براندازی علیه ساختار قانون است. اراده به خلع ید کردن علیه قدرتِ برساخته (poterecostituente) است. ایده براندازی فقط امکان عمل برساخته را رد نمیکند، نوعی چرخه “تکرار” را نیز به قدرت برساخته نسبت میدهد. برای جلوگیری از این تکرار و دور باطل، جابجایی عمل به سمتی که در آن قدرت، غایب است ضروری است.
این براندازی و امتناع، اما به نظر، نوعی حرکت و ژست غیر مادی، نوعی رها کردن خود از زندگی است؛ ژستی فردی که منجر به نوعی تنهایی ناکارآمد و غیر مولد میشود؛ این به اصطلاح دیالکتیک منفی کاری امکانپذیر است، اما آیا در نهایت میتواند به لغو خودِ روند تولید سرمایهداری منجر شود؟
از بین بردن ابزار تولید در نهایت از بین بردن ابزار بازتولید زندگی نیز هست، دو عمل که در زیست-سیاست نمیتوانند از همدیگر جدا باشند. کمونیسم اقتضای طبیعت و تولید زندگی است در یک شیوه اشتراکی و خلاقانه.
۴: در نهایت کمونیستها کسانی نیستند که تصور میکنند در شرایط گرگ و میش و مبهمِ غرب، رهایی بیشتر از این نمیتواند از طریق اعمال قهر آمیز بیان شود و آن را به عنوان رویدادی فداکارانه و تصفیهطلب توصیف میکنند. در دیدگاه آنها زیستِ سیاست، برگردانی از سیاست مردگانی است که فاجعه بار و چون انتظاری برای رستاخیزِ آخرالزمانی است.
فقر و خشونت میتوانند به اشکال رهایی تبدیل شوند، (برعکس) ناامیدی پی آمد عملِ همان کمونیستهایی بود که به فرقه تبدیل شدند. اعمالی که به تجلیل از نوعی افراط گرایی مذهبی میرسد.
همانطور که لنین میگفت: کمونیسم مساوی است با شوراها به اضافه برق رسانی! همانطور که ما میگوییم کمونیسم مساوی است با شوراها به اضافه تولید اجتماعی! همانطور که لنین میگفت همه قدرت برای شوراها از طریق حزب! ما میگوییم تمامی قدرت برای شرکت “ما”.
فاصله مبارزه بر سر تولید تا مبارزه سیاسی یک گام بیشتر نیست. این گام از بین رفته است. در اینجا مبارزه طبقاتی باردار یک جنگ است. آیا این جنگی است که در آن، خودِ قربانی دوباره متولد میشود؟ اما توجه کنیم جنگ طبقاتی همیشه چیز دیگری بوده است. جنگ طبقاتی همواره نقطه اوجی بوده که قدرت برسازنده (potenzacostituente) توانسته است خود را تحمیل کند. مبارزه طبقاتی نابودی دشمن برای تصرف قدرت سیاسی است و همزمان فرایند برسازنده و جمعیِ سوژههای نوین سیاسی و اخلاقی و تعریف نهادهایِ جدید تصمیم گیری و همیاری و منبع شور و ابتکارات خلاق است. جنگ طبقاتی ادامه مبارزه طبقاتی ست، ادامه سیاست انسان برای انسان است. اجازه دهید برگردیم به همان پرسش اصلی که کمونیستها چه کسانی هستند؟
پنج تز برای کمونیسم معاصر
الف: کمونیستها کسانی هستند که در همیاری کاری و اجتماعی، سرزندگی، انرژی و شادی یک پراکسیس براندازانه را دوباره تشخیص میدهند و پیدا میکنند. آنها این همیاری را به سوی مبارزهای علیه قدرت رهنمون میسازند یا آن را به چنین مبارزهای تبدیل میکنند. اینجا ضد قدرت بودن هرگز به سادگی به منزله یک قدرت مخالف و متضادبودن نیست بلکه دال بر نوعی حادث شدن یک مازاد است. اسم این مازاد، امر مشترک است. برای حرکت در این جهت، کمونیستها واقفاند که امروز استثمار به شیوهای استخراجی پیاده میشود که لازمه آن همکاری تولید کننده و در واقع محصولی مشترک است. بدین ترتیب، کمونیستها کسانیاند که میخواهد جامعه را تسخیر کنند، هم تولید و هم بازتولید را. کمونیستها علیه استثمار مقاومت میکنند و در اعتصاباتِ همکاران کارگرشان هماهنگیهای لازم را انجام میدهند. آنها رد و خرابکاری و اختلال در فرامین را تمرین میکنند و کنش ضد قدرت را در تولید و بازتولید، در محیط کار و زندگی میسازند. اعتصاب اجتماعی امروز سلاحی ست که این رویارویی و این مبارزه را سازمان میدهد. در یک مبارزه اجتماعی است که مبارزه سیاسی متولد میشود.
ب: مبارزه کردن برای کمونیستها چه معنایی دارد؟
طبیعی است معانی زیادی دارد، اما در درجه اول بدین معناست که فرمان حرکت اجتماعی از دستانِ رؤسا و کارفرمایان به دست کارگرانِ اجتماعی (I lavoratorisociali) بیفتد. اما چگونگی این انتقال هنوز برای ما مبهم است، چراکه حرکت سرمایه بسیار منعطف است و فضاهای تولید را مرتب اشغال میکند؛ همچون مایعی سیال است که به قصد بازتولیدِ اجتماعیِ خود حرکت میکند. در درجه دوم معنای مبارزه برای یک کمونیست، نفوذ در زره دستورات سرمایه برای خرابکاری و تصاحب سرمایه ثابت است.
توضیح میدهم: امروزه کار اساساً متکی بر کار شناختی است. مبارزه توانایی ابتکار عمل توأم با استقلال نسبی در درون مکانیسم تولیدی است. مبارزه بستگی به میانجیگری هایِ سیالی دارد، که علیه سرمایه، آنها را در نظر میگیریم. این میانجیها میتوانند با حفظ استقلال نسبی و با در نظر گرفتن سیالیت آنها برای به تصرف در اوردن سرمایه ثابت استفاده شوند. برای عمل کردن در داخل ماشین و علیه ساختارِ ماشینِ استثمار. خرد عمومیِ تولید، همان مادهای ست که سرمایه بر روی آن ارزش افزاییِ خود را کسب مینماید. سرمایه بر روی مغز عمل میکند، در جهت تصرف دوباره و در اختیار گرفتن آن بخش از کارگران جمعی که امروز مبارزات را پیش میبرند.
و سرانجام همانطوری که مارکس میگفت سرمایه واقعی تبدیل میشود به جانِ انسانها، تمام سرمایه آنها میشود بدنشان. از اینرو، دستگاه بر مبنای نوعی مکانیسم هدایتِ ذهن عمل میکند. وقتی از انسان- ماشین صحبت میکنیم منظورمان این نیست که انسان در ماشین حل و جذب شده است، در عوض منظور آن است که انسان از ظرفیتی تکنیکی غنی شده است. بدن و مغز کارگر که هوش ماشینی را ساخته، هم اکنون میتواند علیه مالک وکارفرما بسیج شود.
تاریخ جنبش کارگری – حداقل از زمانیکه کارگران در مقیاس بزرگ صنعتی متولد شدند— فرآیندی از تصاحب و تملک سرمایه ثابت (ابزار تولید) بوده است. همچنان که کارخانههای قدیمی نمیتوانستند بدون ذهنیت کارگر کارکردی داشته باشند، امروز نیز در دوران پسافوردیستی (پساصنعتی) بدن و مغز کارگر بیشتر از این نمیتواند مطیع و اهلی شود. [نگری از کلمه dressage استفاده میکند که نوعی هنر آموزش اسبهای وحشی برای رام و مطیع کردن و انعطافپذیری و سوارکاری در حالتی متعادل است]. امروز آنها از دیروز آزادتر و مستقلتر از آموزههای کارفرما و دستورات سازمانی هستند. کنترل کارفرما درحقیقت بیشتر در بیرون کارخانه وجود دارد؛ در حوزه مالی که ما را کاملاً احاطه کرده و در همهجا گسترش یافته است. این موضوع بیش از بیرون، در داخل زمینِ مبارزه و مقاومت تعیینکننده است. حضور سرمایه مالی کاملاً انگل وار است، زیرا در نسبت با مشارکت و مبارزه اجتماعی همیشه امری ثانوی است.
کارگران کمونیست میتوانند مانند ماشینهایی در درون و علیه تولید و بازتولید اجتماعی سرمایه به روشهای انقلابی عمل کنند، اما آنچه که در این شرایط هنوز اهمیتی روزافزون دارد، این است که در هر یک از حرکت و جنبشهایشان در داخل ماشین تولید مازادی پدید آید: ابداعی نظری، غنا بخشیدن به زندگی، تقریب و برآوردی هستیشناسانه برای یک روش جدید تولیدی. در این صورت هر حرکتشان در فرایند مناسبات سرمایهدارانه بیدرنگ آبستن امر مشترک خواهد بود.
پ: کمونیستها بیانگر قدرت برسازندهاند.
کمونیستها زمانیکه “کار” را به مثابه عنصر مقاومت و ضدقدرت تأیید میکنند میتوانند آن را به سطح یک عامل دگرگون کننده در نهادی مشترک برسانند. تاریخ جنبش کارگری به ما یادآوری میکند که در شوراها، آن ارگان مشترک و هم زمانِ سیاسی و مولد را یافتهاند. گفتن “قدرت برساخته” به معنی دوبارهیابی کلید این انقلاب دوگانه در این دو مسیر است و اگر از تولیدِ روش جدید تولید و امکان ساخت ان سخن گفتیم، اکنون احتیاج به سخن گفتن از این امر داریم که جنبه دیگر این سیاست چه معنایی میدهد: امروز شورا چه معنایی دارد؟ ساخت نهادهایی که نیرو و مشروعیت خود را نه از اراده حاکم، بلکه از آنهایی میگیرند که آن را میسازند. نهادهای مشترک (Comune) نهادهایی غیرحاکمیتی هستند. نه برتریجویی سلسلهمراتبی میپذیرند و نه جدایی (امور) را. نهادهای مشترک حضور فراگیر قدرت برساخته را همه جا تشخیص میدهند. اعمال قدرت برساخته را نباید سادهانگارانه همچون نوعی رویداد دید. قدرت برساخته هیچ لحظه استثناییای را نمیسازد بلکه نشانگر مازاد است و آن را نمایندگی میکند، مازادی که از مکانهایِ مبارزاتی، جنگ و اشکال مختلف زیست کارگری نشأت میگیرد. این اشکال سرشار از زندگی است. تسخیر قدرت همواره هدفی ثانوی است زیرا که اولویت همواره تصاحبِ امر مشترک است.
ت: کمونیستها “شرکتِ” انبوه خلق را میسازند.
روزگاری آن نهاد را “حزب” مینامیدیم. اما اکنون ترجیح میدهم آن را “شرکت” (Impresa) بنامیم. آیا میتوانیم این کلمه را از فرهنگ واژگان لیبرالی جدا و منفک کنیم؟ به باور من بله. زیرا impresa به معنای قرار دادن چیزی در جایی است. بنابراین شرکت سیاسی معنایی دارد خلاف آن چیزی که از حزب میخواستیم. حزب یعنی نمایندگی هژمونیک افرادِ آوانگارد، چکیده قدرت و ساخت هژمونی این افراد از هزاران حرکت اجتماعی و تعیینگر مفصلبندی تاکتیکی انها.
شرکت سیاسی عهده دار جمعی سازی و هماهنگی روح جنبشها برای ساخت تاکتیکهاست. مدیریت عملی مبارزات، که به عنوان سلاحی از بدن متکثر انبوه خلق و استراتژی کیفیِ نوینِ آن ناشی میشود. فقرا، استثمار شوندگان، تحت سلطهها، شرکت انبوه خلق حاصل جمع همه آنهاست، نه به سادگی به این خاطر که نیازمندانِ انبوهی وجود دارند، بلکه به این دلیل که آنها “ما” را بعنوان یک میل ساختهاند. بنابراین در شرکت انبوه خلق هیچ کس نامولد نیست.
به همین دلیل، ایده انبوه خلق مستلزمِ باز شناسیاش در فرم یک حق بیقید و شرطِ وجودی است. ساخت این شرکت- حزب امروز وظیفه اصلی کمونیستهاست. بهطور خلاصه، کمونیستها “شرکت” را از طریق شبکههای نافرمانی اجتماعی میسازند و آن را بصورت اتونوم یا خودآئین توسعه میبخشند. همانطور که لنین میگفت: کمونیسم مساوی است با شوراها به اضافه برق رسانی! همانطور که ما میگوییم کمونیسم مساوی است با شوراها به اضافه تولید اجتماعی! همانطور که لنین میگفت همه قدرت برای شوراها از طریق حزب! ما میگوییم تمامی قدرت برای شرکت “ما”.
ث: و سر آخر اینکه کمونیستها انترناسیونالیست هستند.
جهانیشدن حاصل یک قرن مبارزه و نشانگر پیروزی بزرگ پرولتاریای جهانی بوده است. جهانیشدن به میلیونها نفر در کشورهای جهان سوم اجازه داد تا از گرسنگی خارج شده و به آنها نیروی عبور از مرزها و زمینها و آمدن به جهان توسعه یافته را برای زندگی با حقوق برابر داد. همچنین برای پرولتریای کشورهای جهان اول نوعی روش زندگی را به وجود آورد که زیستن در آن مستلزم درهم شکستن هر نوع هویت گراییِ ارتجاعیِ ناسیونالیستی است؛ جهانیشدن اجازه زیستن در میان انبوه خلق، و امکانِ تجریه یک شیوه نوین زندگی برابر و جمعی یعنی مشترک را فراهم آورد.
کمونیستها فقط میتوانند در عرصه بینالمللی به سازماندهی مبادرت ورزند. دلیلِ آن این است که به طور واقعی فقط در این سطح است که میتوان به سرمایه حمله کرد و آن را شکست داد. از این جهت باید به صورت معکوس برای جهانیشدن احترام قائل بود. هر نوع نگاه به عقبی باعث میشود ما هدف مبارزهمان، یعنی نابودی سرمایه داری جهانی، بانکداری خصوصی بینالمللی و بانکهای دولتی قارهای را از دست بدهیم! در نگاه کمونیستها مقابله با فرامین جهانیِ سرمایه مبارزهای است که میتواند دیگران را متحد کند و گردهم آورد.
منبع: Chi sono i comunisti
با تشکر نکاتی در رابطه با متن نگری به نظرم امد که جهت روشن شدن اذهان خودمان حداقل ایرانی بودنمان مفید باشد.
می دانید که نگری این اواخر از همکاران دلوز بوده و کارهایی را هم مشترکا انجام دادهاند .و اینها از نظر فلسفی متاثر از اسپینوزا و نیچه هستند تا هگل .و کمونیسمی هم که اینجا تعریف شده رنگ و بوی نیچه ای دارد .منظورم انباشت قدرت که اصل بنیادی در نیچه هست.بنابراین نگری اگاهانه یا نااگاهانه هدف کمونیسم را دستیابی به قدرت سیاسی می داند از این دیدگاه بر خلاف مارکس که به دنبال حذف یا کوچک کردن قدرت سیاسی بود به دنبال بزرگ کردن و انباشت قدرت است.اصولا مارکس بر ان بود که مبارزات طبقاتی باید به گونه ای روابط و ابزار تولیدی را تغییر دهد که منجر به حذف دولت شود .علی رغم مخالفت ظاهری او با لنین در بطن این دیدگاه نخبه گرایی و تمرکز قدرت سیاسی تشدید شده است .
موضوع بعدی انباشت سرمایه در غرب و کمبود ان در ممالک پیرامونی است .این شیوه مبارزه عملی فقط منجر به فلج شدن اقتصادهای عقب مانده یا در حال توسعه می شود با توجه به اینکه در حال حاضر این سرمایه در جهت سود اوری گرایش به پیرامون و گریز از مرکز خود دارد و این تا اندازه ای عقب ماندگی پیرامون را جبران می کند
موضوع بعدی تغییر ماهیت کار است با رشد تکنولوژیهای مدرن تمایز قاطع کار-سرمایه به میزان زیادی کم شده است و احتمالا در اینده ای نزدیک کاملا از بین برود به این ترتیب تمایز سرمایه دار و کارگر هم در جامعه پساصنعتی از بین برود .
با در نظر گرفتن این دو اکسیوم به نظر اگر بشود از کمونیسم حرفی زد در راستای حذف قدرت سیاسی و نیز حذف
شکاف کار-سرمایه قابل بررسی باشد .اینجا می توان عامل تخیل و میل را وارد بحث کرد .جامعه کمونیستی اینده
جامعه ای است که سرکوب میل در ان حذف شده است به عبارتی رهایی از قدرتهای سیاسی اقتصادی و اخلاقی جامعه اتفاق افتاده باشد.کمونیست ارمانی فردی است که میل خود را ازاد کرده و ناخوداگاهش با خوداگاهش یکی
شده باشد.و تصور میکنم این خیال پردازی نسبت به جامعه کمونیستی به ایده الی که مارکس در ذهن خود داشت
نزدیک تر باشد.
اردستانی / 14 September 2017
منظور من از حذف نوعی تحلیل رفتن است نه اینکه با زور این کار را انجام دهیم .
اردستانی / 14 September 2017
یک دید امانیستی در مرام کمونیسم و برابری انسانها وجود دارد که هرچند مذهبی گونه است ولی حتا برای روشنفکر سکولار هم جذاب و فریبنده است ! مشکل اصلی ” مدیریت در یک جامعه کمونیستی ” است ! آیا با حزب کمونیستی که اداره کنندهٔ اقتصاد در جامعه باشد به سرنوشت اتحاد جماهیر شوروی سابق و اقمار آن نمیرسیم یعنی سرمایه داری دولتی و دیوانساری پر فساد ؟ آیا چین امروز هم یک شلم شوربای نئو لیبیرالیستی با برنامه ریزی مرکزی از حزب کمونیست نیست ؟ اگر میتوان مردم را با زور سیاسی یا موعظه ایدئولوژیکی، در شوراها و کمیتهها به همکاری همگانی و کار دست جمعی ترغیب کرد ؟ پس سوسیالیسم تیتویی یوگسلاوی سابق و سوسیالیسم خرده بورژوایی کٔج و کوله الهی داعشیهای شیعه در ایران به چه فرجامی رسیده اند ؟ آیا انسان امروز برای خود، کار و تلاش میکند یا برای دیگران ؟ آیا اساساً میتوان از طبقه تاثیر گذار متوسط شهری، انتظار جامعه گرایی اشتراکی در حوزه اقتصادی و اجتماعی را داشت ؟ آیا مافیا قدرت و ثروت در اشکال گوناگون و متفاوت تاثیرگذار در جهان، فرصت و امکان برقراری یک جامعه برابر و انسانگرا , به کشورهای تاکنون تحت سلطه را خواهد داد ؟ و….
ایراندوست / 16 September 2017